معرفة الله بالله؛ معرفة النفس معرفة الله / مبحث ششم
معنای هفتم شناخت خدا به خدا، شناخت خدا به سلب همه صفات خلق
همانطور که در جلسه گذشته گفتیم، معنای هفتم شناخت خدا به خدا این است که انسان خدا را به آنچه
خلق به واسطه آن شناخته میشود، نشناسد؛ بلکه خدا را بشناسد به سلب کردن و نفی کردن هر آنچه که خلق به آن شناخته میشوند.
این مطلب را به صورت اجمالی و ابهامی، همه میگویند، حتی کسی مانند ابن تیمیه ملعون و طرفدارانش، با اینکه برای خدا دست و پا و چشم معتقدند، در عین حال میگویند که ما آنچه را نسبت به خلق داده میشود از خدا سلب میکنیم.
انحراف اکثر کسانی که در توحید سخن گفتهاند
پس معنای اجمالی و کلی این جمله را همه میگویند، اما با این حال، بیشتر کسانی که در توحید خدا سخن گفتهاند گمراه و منحرف شدند و از توحید خالص جدا شدند و در اسمای الهی الحاد کردند.
این مطلبی که عرض میکنم، بسیار عظیم و بزرگ است. اگر کسی اصل این مطلب را بداند، در همه مباحث توحیدی برای او بسیار مفید است، اگر چه خصوصیات و جزئیات آن را نداند، چون دست یافتن به جزئیات آن برای کمتر کسی رخ میدهد.
آن مطلب مهم، در باره سلب صفات مخلوقات از خدای متعال است؛ البته همه میگویند که باید تمام صفات مخلوقات را از خداوند سلب کرد.
یک حقیقت بودن مجموعه عالم خلقت و تقسیم صفات آن به کمال و نقص
مجموعه خلقت را یک حقیقت در نظر بگیرید: از فعل خدا و مفعول آن و مقام علم قبل فعل و وجود حق و مطلق و همه مراتب وجود مقید، از رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم که اولین مخلوق است گرفته تا ابلیس لعین و نیز از ستر خدا گرفته تا یک سنگریزه؛ این مجموعه را یک حقیقت در نظر بگیرید و خصوصیاتش را رها کنید که یکی کوچک است و دیگری بزگتر و دیگری از آن بزرگتر، یکی ناقص است و دیگری کامل و دیگری از او کاملتر، یکی جاهل است و دیگری عالم و دیگری از او عالمتر تا برسد به رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم که عالمترین است، همچنین یکی غنیتر است و دیگری فقیرتر است، یکی قویتر است و دیگری ضعیفتر است؛ مجموعه این خصوصیات را رها کنید و همه را یک حقیقت در نظر بگیرید. این یک حقیقت دو صفت دارد: صفات نقص و صفات کمال.
وجود صفات نقص در تمامی مراتب خلق
صفات نقص مانند جهل و عجز و فقر و مانند آنهاست که مجموعه خلق، بینهایت از این صفات را دارد، چون مراتب خلق اندازه و حد ندارد و همه خلق هم در تمام مراتبشان صاحب این نواقصاند و معنا ندارد که خلقی باشد که این نواقص را نداشته باشد.
مقام رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و رشد حضرت و رشد همه خلق به رشد حضرت
برای همین است که خلق همواره رشد میکند. شخصیتی مانند رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم که در عظیمترین مقام است، در عین حال، در قرآن کریم فرموده: قُلْ رَبِّ زِدْني عِلْماً ؛[1] «بگو خدایا! علم مرا زیاد کن»؛ و در حدیث شریفی که بیشتر در کتابهای عرفانی نقل شده آمده است که فرمود: «رب زدني فيك تحيرا؛ خدایا! تحیر مرا در باره خودت زیاد کن». پس معلوم است که رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم هم میشود رشد کند و بالاتر رود و همواره بالاتر میرود، زیرا اگر او توقف کند، همه عالم توقف میکند.
برای مثال، نور بسیار عظیمی را در نظر بگیرید - مانند عرش الهی که میلیاردها بار قویتر از خورشید است - و خورشید را در نظر بگیرید و این نورهای کوچکی که از خورشید در فضا منتشر شده نیز در نظر بگیرید؛ هر چه خورشید به عرش الهی نزدیکتر میشود، نور خورشید قویتر میشود، به دنبالش نورهای بعدی که شعاع و تابش خورشیدند قویتر میشوند، چون هر چراغی که قویتر شود، نور آن نیز قویتر میشود. پس اگر خورشید به سمت عرش الهی حرکت نکند و متوقف بماند، بدیهی است که نور او یکسان میشود - مثلاً اگر یک ساعت قبل صد هزار درجه بوده، الآن هم صد هزار درجه است - و چون خودش یکسان است، همه انوار پایینی نیز یکساناند و از مقام خودشان تغییر نمیکنند؛ نور یک درجه، در یک درجه خود باقی میماند و نوری که پنج درجه است، در درجه پنج باقی میماند. اما اگر خورشید به طرف عرش الهی حرکت کند، هر گامی که به عرش الهی نزدیک میشود، از آنجا که عرش بسیار قوی است، میلیونها درجه بر نور خورشید افزوده میشود و به همین اندازه، به آخرین نور خورشید که در درجه یک است، افزوده میشود. عالم اینگونه است؛ چنانکه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به جابر بن عبد الله که پرسید: اول خلق خدا چیست؟ فرمودند: «نُورُ نَبِيِّكَ يَا جَابِرُ خَلَقَهُ اللَّهُ ثُمَّ خَلَقَ مِنْهُ كُلَّ خَيْرٍ؛[2] ای جابر! اولین خلقی را که خداوند آفرید نور پیامبر تو بود، سپس خداوند همه خیرها را از آن نور آفرید». پس رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم خودش خیر است که خیرها از اوست؛ حال اگر این خیر همواره خیرتر و خیرتر نشود و در همان خیر بودن خودش متوقف باشد، همه خیرها متوقف میمانند.
تقسیم صفات مجموعه خلق به کمال و نقص
پس همه عالم در حال رشد است و همه عالم را وقتی یک کاسه کنید و خصوصیاتش را رها کنید، یک چیز میشود که این یک چیز، دو صفت دارد: یکی، صفت کمال، و دیگری، صفت نقص. صفت نقص آن، همان ضعف، عجز، فقر، جهل، مرگ، چرت و مانند اینهاست. و صفت کمال آن، علم، غنی، قوت، زنده بودن، بیدار بودن آن و مانند اینهاست.
اتفاق همه بر سلب صفات نقص خلق از خدا
در مسئله سلب نسبت به خدای متعال، تمام نویسندگان مسلمان بر این مطلب اتفاق نظر دارند که باید صفت نقص خلق را از خدای متعال سلب کنیم؛ یعنی باید عجز، ضعف، فقر، مرگ، نقص، محدودیت و مانند آنها را از خدای متعال سلب کنیم، چون اینها صفات خلقاند. سخنی در این مطلب نیست و کسی هم اینها را به خدای متعال نسبت نمیدهد. لکن آیا با این سلب، مطلب حل میشود؟!
منحرفان از توحید خالص و اکتفای آنان به سلب نقائص خلق از خدا
تمام مشکلاتی که در بحث توحید پیدا شده، از اینجا نشئت گرفته که مطلب را در سلب به همین اندازه تمام کردند و رها کردند و حدیثی هم نقل کردهاند که «قال الامام الباقر عليه السلام: هل سمى عالما و قادرا الّا لأنه وهب العلم للعلماء و القدرة للقادرين؟»؛[3] آیا غیر از این است که خدا عالم نامیده شد، چون علم را به علما عطا کرده است و قادر نامیده شده، چون قدرت را به قدرتمندان عطا کرده است؟ همچنین است سایر صفات، مانند اینکه: حیات دارد، چون حیات داده؛ کرم دارد چون کرم داده و مانند آنها.
پس صفات نقص خلق، مانند جهل و عجز و نقص را از خدا سلب میکنند. وقتی کار در اینجا تمام شد، راه برای گمراهی انسان باز میشود. این راه گمراهی، همان راهی است که در جلسه قبل بیان شد که فیض کاشانی گفته بود. البته افراد بسیاری بر این باورند، چون این معنا بر اساس مرام خاصی گفته شده.
شرک به خدا و شناخت خدا به صفات کمال خلق
پس طبق این باور شرکی، «خدا را به خدا بشناسیم» یعنی خدا را به صفات نقص خلق نشناسیم اما به صفات کمال خلق بشناسیم. رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم اولین عالِم عالم است؛ حقیقت علم است. امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: «أَنَا عِلْمُ اللَّهِ وَ أَنَا قَلْبُ اللَّهِ الْوَاعِي وَ لِسَانُ اللَّهِ النَّاطِقُ وَ عَيْنُ اللَّهِ النَّاظِرُ وَ أَنَا جَنْبُ اللَّهِ وَ أَنَا يَدُ اللَّهِ؛[4] من علم خدا هستم و من قلب دربرگیرنده خدا و زبان ناطق خدا و چشم بینای خدا هستم و من پهلوی خدا و من دست خدایم». حال، آیا میتوانیم خدا را به علم رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم بشناسیم؟! یعنی بگوییم: به واسطه معرفت پیدا کردن به علم رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم معرفت ثبوتی به علم خدا پیدا میکنیم! آن هم در جایگاه ذات خدا، نه در جایگاه فعلش! چون همه اتفاق نظر دارند که صفات فعلی، عین ذات نیستند و سخن در صفات فعل نیست، بلکه در بحث «اعرفوا الله بالله» سخن در صفات ذاتی است. آیا در شناخت صفات ذاتی خدا که عین ذات خداست، میتوانیم خدا را به صفات کمال خلق بشناسیم؟ مثلاً میتوانیم علم ذاتی خدا را با علم رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم بشناسیم؟ به این معنا که علم رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم را برای خدا اثبات کنیم تا معرفت خدا به خدا تحقق یابد؛ یعنی اگر علم خدا را به علم رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم شناختیم، علم خدا را شناختیم. همچنین رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم بساطت و وحدانیت و تجرد دارد؛ پس بساطت و وحدانیت و تجرد خدا را به واسطه بساطت و وحدانیت و تجرد رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم بشناسیم و این شناخت خدا بلکه شناخت خدا به خدا باشد. آیا این درست است؟
فیض کاشانی و شناخت خدا به صفات کمال خلق
همچنان که جلسه قبل گفته شد که مرحوم فیض گفتهاست که اشیا یک سر نقص دارند و یک سر کمال دارند؛ یعنی یک جهت و طرف الهی دارند و یک جهت و طرف خودی دارند. پس خدا را به خدا بشناسیم، یعنی به واسطه طرف الهی اشیا بشناسیم. و بعد این معرفت را ببریم به ذات الله تعالی؛ یعنی ذات خدا را با این صفات کمال خلق بشناسیم، چون این صفات کمال خلق، همان حیث الهی خلق است.
علت انحراف در توحید و روی آوردن فلاسفه به عرفای دروغین
میدانید که در این مسئله، فلاسفهای که طرفدار عرفان شدند - یعنی بعد از اینکه طرفدار عرفان شدند، وارد مسئله وحدت وجود شدند - همین تقسیم را میکنند که همه موجودات، یک سر نقص دارند که سر ماهوی و تعین و محدودیت و کثرت اعتباری آنهاست که جهتهای نقص است که باید از خدا سلب کنیم و همچنین همه آنها یک سر وحدت و الهی دارند که سر بالای اولیه آنهاست که بساطت هم دارد، اینجا هیچکدام حجاب یکدیگر نیستند، بلکه مدارج نفوس یا عقول عرضیه یا عقول طولیهاند که جزء صقع ربوبیاند و ما سوی الله نیستند.
پس همه مشکلات از اینجا ناشی شده است که انسان خدا را بشناسد، با سلب نواقص خلق و اثبات کمالات خلق؛ یعنی نواقص خلق را جهت خودیت و کثرت خلق بداند، اما بزرگیها و کمالات و عظمتهایش را خدایی بداند و خدا را با اینها بشناسد ثبوتاً؛ یعنی اینها را برای خدا اثبات کند.
صدرای شیرازی و پیروی از عارفان دروغین
اگر این مطلب را اجمالاً در نظر بگیرید و کتابهایی که در این باره نوشتهاند بخوانید میبینید که چنین است. شخصی مانند ملا صدرا، بعد از بیان بحثهای مختلف و به قول خودش مقدمات ششگانه، گفته است که «فما عند الله هي الحقايق المتأصلة»؛ یعنی اشیا جهت حقایق وجودی متأصله و ماهیات اعتباریه دارند؛ آنچه عند الله است حقایق متأصله است. البته خدا عند ندارد، پس عند الله یعنی خود الله. در جای دیگر هم توضیح داده که اشیا سر وحدانی و کثرت دارند؛ در نتیجه، وحدت در کثرت و کثرت در وحدت است. سر وحدت آنها خداست؛ یعنی آنچه برای خدا اثبات میشود، سر وحدانی اشیاست.
حرکت جوهری که پارهای از فلاسفه و عرفا معتقدند و صدرای شیرازی به آن میبالد و مینازد، انسان را به قیامت کبرایی که خودشان اعتقاد دارند میرساند. چون ما قیامت صغری و کبری اعتقاد داریم؛ قیامت صغری به یک اعتبار مرگ است و به یک اعتبار ظهور امام زمان} است و قیامت کبری همان روز قیامت است که همه محشور میشوند. اما بعض فلاسفه و عرفا قیامت صغری و وسطی و کبری اعتقاد دارند. قیامت کبری از نظر عرفا، قیامتی است که تمام جهتهای کثرت خلق از میان میروند و تنها جهت وحدت الهی باقی میماند.
اثبات کمالات خلق برای خدا، پایه انحراف در توحید
پس همه اشکالات توحیدی که رخ میدهد از همین جهت است که نواقص خلق را از خدا سلب میکنند، اما کمالات خلق را از خدا سلب نمیکنند. به همین خاطر، فیض کاشانی که این مطلب را گفته بود،[5] در جای دیگر گفته است که اگر وجود خود را نسبت به خود بدهی، امکان فقری دارد که همه نقص است، اما همین وجود را نسبتش را از خودت برداری عین وجود خداوند است. بعد گفته است که علم و قدرت و اراده و همه صفات کمالیات همچنین است که وقتی آنها را به خودت نسبت دهی، صفات خلقی و ناقصاند، اما اگر نسبتش را به خودت برداری، عین خدای متعال است.[6] مقصود ایشان از اینکه گفته «وجه الهی اشیا»، همین مطلب است[7] و عالم بزرگواری ایشان را سخت مذمت کرده که چرا مطالب اهلبیت علیهم السلام را به مطالب نادرست تأویل میکنی (در جلسه گذشته عین عبارت ایشان را آوردیم).[8]
سلب همه نواقص و کمالات خلق از خدا، تنها راه نجات و عدم تعطیل
پس معنای هفتم شناخت خدا به خدا، این است که هم نواقص خلق را از خدا سلب کنی و هم کمالات خلق را از او سلب کنی. نجات در این معناست و تعطیل هم رخ نمیدهد؛ زیرا تعطیل هنگامی رخ میدهد که اثبات امکان داشته باشد و ما سلب کنیم، جایی رخ میدهد که امکان داشته باشد ما برسیم اما نرسیم؛ ولی جایی که اصلاً امکان ندارد برسیم، معنا ندارد که بگوییم ما نتوانستیم برسیم. مانند اینکه کسی افسوس بخورد که در تمام عمرم نتوانستم هم باشم هم نباشم؛ هم انسان باشم هم سنگ! چون چنین چیزی برای ما ممکن نیست. اما میتوان غصه خورد که من میتوانستم عالم باشم، طرفدار ولایت اهلبیت علیهم السلام باشم، اما نشدم.
تبیین جایگاه معنای هفتم در مراتب توحید ذاتی و فعلی
پس معنای هفتم معرفت خدا به خدا، این است که انسان از خدای متعال تمام صفات خلقی را سلب کند، هم کمال خلقی را هم نقص خلقی را؛ یعنی انسان نه به علم خود میتواند خدا را بشناسد نه به جهل خود، نه به عجز خود و نه به قدرت خود. البته این سخن در توحید ذاتی معنا دارد؛ یعنی در شناخت ذات خدا، نباید خدا را با صفات خلقی شناخت، لکن جایی که سخن از شناخت فعل خدا و صفات فعلی خداست، این حقیقت توحیدی جاری نیست بلکه یقیناً با علم، علم الهی ثابت میشود؛ با قدرت، قدرت الهی ثابت میشود؛ با حیات، حیات الهی ثابت میشود و مانند آنها. سخن آقا امام باقر علیه السلام در مورد این مقام یعنی توحید فعلی است که فرمود: «هل سمّي عالما قادرا إلا لانّه وهب العلم للعلماء و القدرة للقادرين؟؛[9] آیا عالم و قادر نامیده شدن او جز بدان خاطر است که او علم را به عالمان و قدرت را به قدرتمندان بخشیده است؟». چون سخن امام در مقام نامبری است و مقام نامبری مقام توحید فعل است، نه مقام ذات که «لا اسم له و لا رسم» است.[10] پس چون اینجا سخن از ذات الهی است، نمیتوان ذات الهی را با صفات خلقی شناخت.
مایه و پایه انحراف در توحید ذات و ادعای امکان رسیدن به معرفت ذات
تمام کسانی که سخنشان این است که اگر ما با صفات کمالی خلق خدا را نشناسیم، تعطیل در معرفت رخ داده، کسانیاند که در حقیقت ضمیر و درونشان این است که خلق میتواند با معرفت شهودی یا معرفت برهانی با خصوصیاتی که معتقدند، به ذات خدای متعال معرفت پیدا کند. همه مشکلات از اینجا نشئت میگیرد؛ تصورشان این است که میتوان ذات خدا را به دست آورد.
یکی از راههای انحرافی بزرگ در توحید که اولین راه انحرافی است، این است که انسان بخواهد به ذات الهی معرفت پیدا کند به واسطه معرفت ثبوتی کمالی اشیا خدا را بشناسد؛ یعنی بگوید که من علم دارم و با علمم علم خدا را بشناسم، با قدرتم قدرت خدا را بشناسم - و مانند آنها - و اینها را از خدا سلب نکنم، بلکه اثبات کنم و از جهتی به خدا نسبت دهم و از جهتی به خود.
مثالهایی در مراتب خلق به جهت آیت بودنشان
پس معنای هفتم شناخت خدا به خدا که بسیار ظریف و لطیف است، این است که هر آنچه در خلق است، خدا را به آن نشناسد؛ چه صفات نقصی و چه صفات کمالی؛ یعنی نه علم خلق لایق درگاه الهی است و نه جهل خلق، بلکه علم و جهل خلق در باره ذات الهی مساوی و محال است. برای مثال، ما اگر خودمان را بخواهیم با امیرالمؤمنین بسنجیم، نه علم ما لایق اوست و نه جهل ما، بلکه او پیراسته و منزه از علم و جهل ماست؛ حتی منزه است از علم پیامبرانی همچون ابراهیم و موسی و عیسی علیهم السلام، زیرا اصلاً مقام و مرتبهای که آن بزرگواران قرار دارند، مقام و مرتبهای نیست که امیرمؤمنان علیه السلام قرار دارد و علم آنها در برابر علم آن حضرت علیه السلام به حساب نمیآید.
مثال دیگر، اینکه چراغی را در نظر بگیرید، نگویید چراغ منزه است از تاریکیها و از صفات و حدود تاریکی، بلکه بگویید: چراغ منزه است از صفات و داراییهای انوار خودش که خودش به اطراف منتشر کرده است. همینطور نگویید نوری که در درجه یازدهم است، کمال درجه دهم را ندارد، پس نقص دارد و چراغ از صفت نقص این نور منزه است، یعنی از ناداری این نور منزه است، یعنی چراغ از درجه یازدهم نور منزه است ولی از نور بودن آن منزه نیست؛ این، یک نوع تنزیه کردن چراغ است که کمال انوار را در او اثبات کرده و نقص انوار را از او سلب کردیم، اما تنزیه دیگر، این است که بگوییم چراغ منزه است از انوار، هم از داراییها و کمالاتشان و هم از ناداریها و نواقصشان. مثلاً نور اولی که از چراغ منتشر میشود که مثلا هزار درجه است، خود چراغ از این هزار درجه نورش منزه است.
پس در مثال چراغ، سه گونه معرفت ممکن است حاصل شود: یکی، اینکه چراغ را نسبت به تاریکیها بسنجیم و تاریکیها را از او سلب کنیم و چراغ را از تاریکیها منزه بدانیم. دوم، اینکه چراغ را با انوار خودش بسنجیم. انوار چراغ دو حالت دارند: حالت نقص و حالت کمال؛ نوری که در درجه دو است، کمال درجه یک را ندارد و نسبت به درجه یک نقص دارد و نور درجه یک، نسبت به نور درجه دو کمال دارد، چون چیزی دارد که دومی ندارد. این نسبت ادامه دارد تا برسد به درجه هزارم که ضعیفترین نور چراغ است.
مثال چراغ و بیان مرام صوفیه در شناخت خدا به صفات کمال
گاهی انسان ناداریهای انوار چراغ را از چراغ سلب میکند، اما داراییهای آنها را سلب نمیکند، بلکه اثبات میکند؛ مثلاً نور درجه یازدهم را اثبات میکند و نداشتن کمال درجه دهم را سلب میکند.
انحراف به سوی وحدت وجود در شناخت خدا به خدا
پس انوار چراغ را به دو دسته تقسیم میکنند: نواقص انوار، کمالات انوار. نور هزار و یکم، کمال نور هزارم را ندارد، این ناداری را از چراغ سلب میکنند، اما خود صد هزار و یک نور را از چراغ سلب نمیکنند، بلکه اثبات میکنند. این، همان وحدت وجود است. نتیجه این میشود که این چراغ، از ذاتش گرفته تا آخرین مرحله نورش، یک حقیقت است. اما آنچه از چراغ سلب میکنیم، ناداریهاست. پس اگر چراغ ما یک میلیارد درجه نور دارد، این یک میلیارد درجه نور همان چراغ است. پس فرق آن دو؛ یعنی چراغ و انوارش چیست؟ فرقشان در این است که مثلاً نور آخری که در درجه یک میلیاردم است - و به قول ملا صدرا، هیولای اولی که مقام قابلیت است - کمال بقیه انوار را ندارد، بلکه تنها یکی از یک میلیارد را دارد. پس یک میلیارد منهای یک، نقص آن است و این نقص را باید از چراغ سلب کنیم، اما همان یک درجه کمال و نور را باید برای چراغ ثابت کنیم؛ یعنی کمالات خلق را برای خدا اثبات کنیم و نواقص خلق را از خدا سلب کنیم. این همان وحدت وجود است. همان وحدت حقیقی در کثرت اعتباری و کثرت اعتباری در وحدت حقیقی است.
کمالات خلق، برای خلق کمال است نه برای خدا
اما اگر شما راه دیگری بروید و بگویید که کمالات انوار چراغ، حتی نور اولی که یک میلیارد درجه نور دارد، اصلاً معنا ندارد به چراغ نسبت داده شود، چون یک میلیارد درجه او در برابر چراغ پوچ محض است، هر چند که نسبت به بقیه انوار حقیقت است، اما نسبت به خود چراغ پوچ محض است، زیرا چراغ منیر است ولی آن نور است؛ اگر چراغ یک لحظه دریغ کند و رو برگرداند، آن نور نابود میشود و از بین میرود. پس معنا ندارد کسی بگوید او همه عالم است.
پس معنای هفتم معرفت خدا به خدا، این است که صفات خلق را از خدای متعال سلب کنیم، هم صفات نقص خلق را و هم صفات کمال خلق را؛ یعنی مجموعه خلق با همه داراییها و نادارییهایشان یک طرف، و الله تعالی در طرف دیگر. این معنا، بسیار معنای بزرگی است.
معنای هشتم شناخت خدا به خدا، شناخت به الوهیت
برخی «اعرفوا الله بالله» را این گونه معنا کردهاند که انسان خدای متعال را به الوهیت بشناسد، همچنان که باید خلق را به عبودیت بشناسد. انسان باید خلق را این گونه بشناسد که نادار است و محتاج دارایی و هر چه جلو رود باز هم نادار است و احتیاج به دارایی دارد. اولین و برترین خلق رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم است که اولین و بالاترین نیازمند به داراییهای از طرف خداوند است و خود را همینگونه که هست میداند و میبیند و مییابد و به کمال عبودیت و بندگی در مسیر نیازمند سوی بینیاز حرکت میکند و آن همان حقیقت عبودیت در درگاه الوهیت و ربوبیت الهی است.
الوهیت خداوند، صفت خدا در رابطه با خلق
اینکه انسان باید خدا را به الوهیت بشناسد، کمال محض است، لکن کمال محض در رابطه با خلق است. این معنا برگشت به این میکند که چون رابطه میان ذات خدا با خلق معنا ندارد، از این رو شناخت ذات الله تعالی توسط خلق هم معنا ندارد.
هر درککنندهای خود و همانند خود را درک میکند
چون امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: «إِنَّمَا تَحُدُّ الْأَدَوَاتُ أَنْفُسَهَا وَ تُشِيرُ الْآلَاتُ إِلَى نَظَائِرِهَا»؛[11] یعنی هر وسیله درکی، تنها خودش را میتواند کامل بشناسد و میتواند به همانندهای خود اشاره کند. از این رو هرگز انسان با چشمش شنیدنیها را نمیتواند درک کند؛ هر چه بیشتر جلو برود که با چشمش صداها را درک کند، نمیتواند و گمراهتر میشود، چون فقط دیدنیها را درک میکند نه شنیدنیها را، بنابر این از شنیدنیها بیشتر دور میشود، چون از راهش نرفته. همچنین اگر بخواهد با گوشش دیدنیها را ببیند، هرگز ممکن نیست و هر چه بیشتر تلاش کند جهلش بیشتر میشود. پس این سخن امیرالمؤمنین علیه السلام در معارف توحیدی بسیار عظیم است.
رد کسانی که تمسک به روایات مستفیض و آحاد را درست نمیدانند
متاسفانه برخی گفتهاند که در مسائل عقیدتی نمیتوان به روایات آحاد یا حتی مستفیض عمل کنیم، چون در اعتقادات یقین لازم است و روایات آحاد یا مستفیض علمآور نیست، بلکه ظنآور است و ما در اعتقادات به ظن نمیتوانیم عمل کنیم.
واهی بودن دلیلهای اصالتالوجودیها
در حالی که وقتی خودشان شروع میکنند به نوشتن اعتقادات، حتی به دایره ظن و گمان هم نمیرسند. مثالش ادله اصالت وجود است که اولین و اصلیترین مطلب برای طرفداران وحدت وجود است، که اگر این ثابت نشود، به هیچ وجه سخنی از وحدت وجود معنا ندارد، چون تمام مسائل بعدی بسته به این مسئله است. دلیلهای طرفین - اصالت الوجودیها و اصالت الماهویها - را بخوانید؛ مثلاً همین دو نفری که در مشهد بودند و در یک زمان زندگی میکردند و یکی طرفدار اصالت وجود بود و دیگری طرفدار اصالت ماهیت، هر دو هم به زبان فارسی نوشتهاند و هر کسی میتواند ادله آنها را ببیند، هر دو را بخوانید، لکن همزمان بخوانید، یعنی وقتی دلیل اول اصالت وجود و اعتباری بودن ماهیت را میخوانید، دلیل اول اصالت ماهیت و رد ادله اصالت وجود را نیز بخوانید و نگذارید فاصله بیفتد تا بتوانید مقایسه کنید. من اصلاً کاری ندارم که کدام درست است و کدام نادرست، بلکه منظور این است که ببینید که مقدمات و برهانهای هشتگانهای که برای اصالت وجود ارائه شده، به نظر شما بدیهی است؟! چون برهان بدیهی اولی، این است که درس خواندن و مقدمات و استدلال نخواهد، بلکه تنها به تعریف لفظی احتیاج داشته باشد و با تصور کردن مطلب، در نظر انسان بدیهی باشد. من که هر چه استدلالهای اینها را، چه قدیمیهای آنها و چه جدیدیهای آنها و چه عربیها و چه فارسیهای آنها را نگاه کردم و مطالعه کردم، مطلب علمیای نیافتم، تا چه رسد که بگوییم به علم و یقین میرساند یا اینکه بگوییم بدیهی است!
لزوم بداهت در زیربنای اصول توحیدی
چون اگر اصالت وجود درست باشد، باید همه اصول توحیدی خود را بر اساس اصالت وجود برنامهریزی کنیم. حال، این اصالت وجود که زیربنای همه حقایق توحیدی شماست و حقایق توحیدی باید بدیهی و برهانی باشند، پس باید مقدمه و زیربنای اولی، بدیهیترین آنها باشد.
سرگردانی، تنها نتیجه دلیلهای طرفداران اصالت وجود
اگر دلیلهای این زیربنا را نگاه کنید، میبینید به چیزی جز سردرگمی نمیرساند. حال به ما اشکال میکنند که: «به روایات آحاد عمل میکنید، سند اینها ظنی است و با ظن میخواهید در امور اعتقادی سخن بگویید، و با ظن نمیتوان در اعتقادات سخن گفت، بلکه باید با برهان ثابت شود و شما برهان ندارید!». این، اشتباه محض است.
اهلبیت علیهم السلام و بيان روشن حقایق توحیدی
اهلبیت علیهم السلام امراء الکلاماند و مباحث زیربنایی اصول اعتقاد توحیدی را آنقدر با تکرار و اصرار و بیانهای گوناگون و دلیلهای متنوع بیان کردند که برای هیچ عاقل هشیاری شک و شبهه نمیماند و مطالب و حقانیت آن مثل روز روشن میشود. امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند خدا انبیا را برای آموزش توحید فرستاده: «فَبَعَثَ فِيهِمْ رُسُلَهُ وَ وَاتَرَ إِلَيْهِمْ أَنْبِيَاءَهُ لِيَسْتَأْدُوهُمْ مِيثَاقَ فِطْرَتِهِ وَ يُذَكِّرُوهُمْ مَنْسِيَّ نِعْمَتِهِ وَ يَحْتَجُّوا عَلَيْهِمْ بِالتَّبْلِيغِ وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُول»؛[12] یعنی آن نعمتهای الهی و توحیدی را که اینها در اثر پیروی از هوا و هوس و شهوات فراموش کردند یادآوری میکنند.
بیاصالتی عقول اهل هوا و هوس و شهوت
امام کاظم علیه السلام فرمودند: «مَنْ سَلَّطَ ثَلَاثاً عَلَى ثَلَاثٍ فَكَأَنَّمَا أَعَانَ عَلَى هَدْمِ عَقْلِه»؛[13] کسی که سه چیز را بر سه چیز مسلط کند، مثل این است که هوای نفسش را بر نابود کردن عقلش کمک کرده! و امیر مؤمنان علیه السلام فرمودند: «إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ رَكَّبَ فِي الْمَلَائِكَةِ عَقْلًا بِلَا شَهْوَةٍ وَ رَكَّبَ فِي الْبَهَائِمِ شَهْوَةً بِلَا عَقْلٍ وَ رَكَّبَ فِي بَنِي آدَمَ كِلَيْهِمَا فَمَنْ غَلَبَ عَقْلُهُ شَهْوَتَهُ فَهُوَ خَيْرٌ مِنَ الْمَلَائِكَةِ وَ مَنْ غَلَبَتْ شَهْوَتُهُ عَقْلَهُ فَهُوَ شَرٌّ مِنَ الْبَهَائِم»؛[14] خداوند متعال ملائکه را از عقل آفریده که نور محضاند، و حیوانات را از شهوت آفریده، و انسان را از هر دو آفریده. کسی که شهوتش را بر عقلش غلبه دهد، از چارپایان گمراهتر است و کسی که عقلش را بر شهوتش غلبه دهد، از ملائکه برتر است. در حدیث دیگری فرمودند: «الْعَقْلُ وَ الشَّهْوَةُ ضِدَّانِ وَ مُؤَيِّدُ الْعَقْلِ الْعِلْمُ وَ مُزَيِّنُ الشَّهْوَةِ الْهَوَى وَ النَّفْسُ مُتَنَازَعَةٌ بَيْنَهُمَا فَأَيُّهُمَا قَهَرَ كَانَتْ فِي جَانِبِهِ»؛[15] عقل و شهوت ضد هماند و علم مؤید عقل است و هوا زینتدهنده شهوت است و نفس انسان، یعنی حقیقت انسان که همه این عقل و شهوت و غیره آمدهاند که آن حقیقت امتحان شود، آن حقیقت که از همه اینها برتر است و به واسطه اینها امتحان میشود، بین این دو - یعنی عقل و شهوت - است، هر کدام از این دو که پیروز شود، آن حقیقت هم همراه آن قرار میگیرد.
انبیا و اهلبیت علیهم السلام برای توحید آمدهاند
پس انبیا علیهم السلام را که خدای متعال فرستاده، برای این است که نعمتهای فراموش شده را به یاد آورند و دفینههای عقلی انسان را بالفعل کنند و توحید فطری حقایق نهفته در ما را فعلیت بدهند و ظاهر کنند که خدای متعال فرموده: بَلْ أَتَيْناهُمْ بِذِكْرِهِمْ فَهُمْ عَنْ ذِكْرِهِمْ مُعْرِضُون ؛[16] یعنی قرآن کریم ذکر ما و یاد خود ماست؛ یعنی قرآن کریم، توضیح و بیان خلقت و فطرت اولیه ماست، هر کسی در دایره خودش. از اول بای بسم الله تا سین والناس قرآن همهاش برای این است که خداوند حقیقت وجودی مرا به من تذکر دهد، چنانکه فرموده: وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرى تَنْفَعُ الْمُؤْمِنين [17] و انبیا برای همین مبعوث شدهاند.
سخنان اهلبیت علیهم السلام خود سند حقانیت خود است
بنابر این، خود سخن اهلبیت علیهم السلام سند حقانیت سخن آنهاست، نه سند سخن. ممکن است سخنی را دویست نفر نقل کنند، ولی سخن امام نباشد. چون ممکن است، مطلبی را امام به جهتی فرموده باشد، اما حقیقت چیز دیگری باشد. عکس این هم ممکن است، مثل حدیث عبد الله بن سنان[18] که نزد امام صادق علیه السلام آمد و عرض کرد: این آیه شریفه که میفرماید: ثُمَّ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ وَ لْيَطَّوَّفُوا بِالْبَيْتِ الْعَتيق ؛[19] وقتی که به حج رفتید، چرکهایتان را تمیز کنید و نذرهایتان را وفا کنید سپس طواف خانه کعبه که خانه آزادشده است کنید، چه معنایی دارد؟ امام صادق علیه السلام فرمودند: یعنی غسل کند و چرکهای خود را پاک کند و لباس تمیز بپوشد و برود زیارت. عرض کرد که آقا، ذَریح از شما چیز دیگری نقل میکند و میگوید که شما فرمودید منظور از وَ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ ملاقات امام است! امام صادق علیه السلام فرمودند: «صَدَقَ ذَرِيحٌ وَ صَدَقْتَ إِنَّ لِلْقُرْآنِ ظَاهِراً وَ بَاطِناً وَ مَنْ يَحْتَمِلُ مَا يَحْتَمِلُ ذَرِيح»؛ کیست که بتواند آنچه ذریح تحمل کرده تحمل کند!
ظهور حقایق اعتقادی در مقام عملی
این مسئله اعتقادی، در مقام آشکاری به مسئله عملی برگشت میکند. مثل حدیث آن مرد خراسانی[20] که نزد امام صادق علیه السلام آمد و عرض کرد که آقا شما صد هزار شمشیرزن دارید، چرا قیام نمیکنید و حقتان را نمیگیرید؟! خوب قیام کردن نیاز به آمادگی دارد، باید آماده این باشی که اگر از در خانه بیرون رفتی شمشیری از پشتسر و شمشیری از جلوی رو بر تو کشیده شود. امام علیه السلام به خدمتکار خود فرمودند تنور را روشن کند و بعد به این خراسانی فرمودند برو داخل تنور! عرض کرد: آقا از من بگذرید. در همین حال، هارون مکی، یکی از دوستان حضرت، وارد شد. حضرت فرمود: برو داخل تنور. فورا رفت داخل تنور و حضرت شروع کرد به صحبت کردن با این مرد خراسانی. بعد امام علیه السلام به او فرمودند که برو داخل تنور را نگاه کن! در تنور را برداشت و دیدند چهارزانو نشسته و بعد هم صحیح و سالم بیرون آمد. هارون مکی ثبات و معرفت اعتقادی بالا نسبت به امامش داشت پس در عمل هم هرچه باشد فرمان میبرد.
پس این از القائات شیطانی است که به زبان منحرفان در میان مؤمنان و موحدان انداخته میشود که میگویند سخنان نقل شده از اهلبیت علیهم السلام اخبار آحاد است و نمیتواند جویندگان و پیروان اولیای الهی را از نادانی و جهالت به علم و عرفان الهی برساند؛ چون ائمه علیهم السلام انوار الهیاند که حضرت رضا علیه السلام فرمود: «فَإِنَّ النَّاسَ لَوْ عَلِمُوا مَحَاسِنَ كَلَامِنَا لَاتَّبَعُونَا»؛[21] امام علیه السلام میفرماید عین سخنان ما را به مردم بگویید، چون انسانها وقتی حسن و زیبایی کلام ما را بیابند از ما پیروی میکنند. پس اینطور نیست که بگوییم: این حدیث از آحاد است، این حدیث مظنون الصدور است، این حدیث چنین است و چنان است. مسائل این چنین نیست.
اصولی، برهانی و عقلانی بودن سخن امیرالمؤمنین علیه السلام «هر چیزی خود و همانند خود را مییابد»
پس این مطلب که امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود، هر چیزی خودش و همجنس خودش را درک میکند، یک مطلب اصولی، برهانی و عقلانی است که حتی برخی از فلاسفه برای این مطلب باب مستقلی باز کردهاند و در این باره سخن گفتهاند که هر چیزی همجنس خود را مییابد و درک میکند.
فیض کاشانی و سلب صفات نقصی خلق از خدا و اثبات صفات کمالی
پس هیچ چیزی بالاتر از جنس خود را نمیتواند درک کند. حال، آیا الله همجنس من است یا همجنس من نیست؟! چیزی که فیض کاشانی میگوید این است که من به دو بخش تقسیم میشوم: یکی، نقصها و عیبها - جهلها و ضعفهایم و مانند اینها - که در اینها با خدا همجنس نیستم؛ دوم، علم و قدرت و حیات و اراده و مانند اینها از کمالاتی که دارم که در اینها با خدا یکی هستم! یعنی یک جهت همجنسی و همسنخی و یگانگی با خدا و یک جهت دوگانگی و غیریت با خدا دارم؛ دوگانگیها را باید از خدا سلب کنیم و یگانگیها را باید به خدا نسبت دهیم. این، اولین اشتباهی است که انسانها کردند.
اهلبیت علیهم السلام و سلب صفات کمالی و نقصی خلق از خدا
اهلبیت علیهم السلام که فرمودهاند صفات خلقی را از خدا سلب کن، منظور این نیست که صفات نقصی را از خدا سلب کن، بلکه منظور این است که همه صفات خلقی اعم از نقص و کمال را از خدا سلب کن. صفات نقصی را از مخلوق بالاتر سلب میکنیم، چون اگر اینطور نباشد و نقص پایینتر از بالاتر سلب نشود، رتبهها و بزرگی و کوچکیهای مخلوقات مشخص نمیشود. مثلاً بدیهی است که وقتی یکی ترسو است و دیگری شجاع، ترس را از آقای شجاع سلب میکنیم و میگوییم ترسو نیست.
شناخت خدا به خدا و الوهیت خداوند و رابطه با خلق
پس معنای هشتم شناخت خدا به خدا، این است که خدا را به الوهیت بشناسم و الوهیت در جایی است که با خلق رابطه برقرار میشود. اما در جایگاهی که ربطی با خلق نیست، در آن جایگاه اصلاً سخنی از معرفت و شناخت نیست و سخن گفتن از «اعرفوا الله بالله» اصلاً معنا ندارد، چون اصلاً آن مقام را نمییابیم تا بدانیم چیست. چیزی را که میخواهیم بدانیم چیست، باید آن را بیابیم تا چیستیاش را بدانیم و یافتن ما یا باید یافتن کلامی و قولی و استدلالی باشد و یا یافتن شهودی و قلبی؛ در هر صورت باید او را بیابیم تا بدانیم چیست. لذا امیرالمؤمنین علیه السلام در شهود قلبی فرمودند: «لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَان»؛[22] یعنی نفرمودند که چون «قلب» موجود دیگری است که با خدا همجنسی دارد و همجنسیاش با خدا قوی است و از این جهت خدا را مشاهده میکند؛ بلکه فرمودند خدا را با حقایق ایمان میبیند.
معرفت خداوند و حقایق ایمان و حقیقت آن
حال، حقایق ایمان چیست؟ ائمه علیهم السلام تفسیر آن را در دیگر فرمایشات خود بیان فرمودند. مانند روایت آقا امام صادق علیه السلام از پدر بزرگوارشان:
«قالَ أبو جَعْفَر علیه السلام: يَا بُنَيَّ! اعْرِفْ مَنَازِلَ الشِّيعَةِ عَلَى قَدْرِ رِوَايَتِهِمْ وَ مَعْرِفَتِهِمْ فَإِنَّ الْمَعْرِفَةَ هِيَ الدِّرَايَةُ لِلرِّوَايَةِ وَ بِالدِّرَايَاتِ لِلرِّوَايَاتِ يَعْلُو الْمُؤْمِنُ إِلَى أَقْصَى دَرَجَاتِ الْإِيمَانِ. إِنِّي نَظَرْتُ فِي كِتَابٍ لِعَلِيٍّ علیه السلام فَوَجَدْتُ فِي الْكِتَابِ أَنَّ قِيمَةَ كُلِّ امْرِئٍ وَ قَدْرَهُ مَعْرِفَتُهُ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى يُحَاسِبُ النَّاسَ عَلَى قَدْرِ مَا آتَاهُمْ مِنَ الْعُقُولِ فِي دَارِ الدُّنْيَا؛[23]
پدرم امام باقر علیه السلام فرمود: ای فرزندم، جایگاه شیعیان را از اندازه روایت و شناخت آنها بشناس که براستی معرفت همان درایت در روایت است و با درایت در روایات است که مؤمن تا بالاترین درجات ایمان صعود میکند. همانا در کتاب علی علیه السلام نظر کردم و در آن یافتم که ارزش و قدر هر انسانی معرفت اوست. براستی خداوند تبارک و تعالی از مردم بر پایه مقدار عقلی که در دار دنیا به آنها داده حساب میکشد».
پس اگر میخواهی به اقصی درجات ایمان، یعنی بالاترین درجات ایمان برسی، یعنی به حقایق ایمان برسی که امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: «لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَان»، باید درایت روایات داشته باشی؛ یعنی باید سخنان اهلبیت علیهم السلام را بفهمی.
اهلبیت علیهم السلام عبادت را چهار قسم کردهاند؛ امام صادق علیه السلام فرمودند اند:
«مَنْ عَبَدَ اللَّهَ بِالتَّوَهُّمِ فَقَدْ كَفَرَ وَ مَنْ عَبَدَ الِاسْمَ دُونَ الْمَعْنَى فَقَدْ كَفَرَ وَ مَنْ عَبَدَ الِاسْمَ وَ الْمَعْنَى فَقَدْ أَشْرَكَ وَ مَنْ عَبَدَ الْمَعْنَى بِإِيقَاعِ الْأَسْمَاءِ عَلَيْهِ بِصِفَاتِهِ الَّتِي وَصَفَ بِهَا نَفْسَهُ فَعَقَدَ عَلَيْهِ قَلْبَهُ وَ نَطَقَ بِهِ لِسَانُهُ فِي سَرَائِرِهِ وَ عَلَانِيَتِهِ فَأُولَئِكَ أَصْحَابُ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ حَقّاً (وَ فِي حَدِيثٍ آخَرَ: أُولئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا [24])؛[25]
هرکس که خدا را با توهم بپرستد کافر شده و هرکس که اسم را بدون معنا عبادت کند کافر شده و هرکس که اسم و معنا را عبادت کند مشرک گشته و هرکس که معنا را با واقع کردن اسامی بر او عبادت کند، با همان صفاتی که خود را بدان توصیف فرموده، پس قلبش را بر آن گره زند و زبانش در پنهانیها و آشکاریاش بدان گویا گردد، چنین کسانی حقیقتاً اصحاب امیر مؤمنان علیه السلام هستند (و در حدیث دیگری آمده است که: آنها حقیقتاً همان مؤمنان هستند)».
یعنی کسی که اسم را بدون معنا عبادت کند، کافر شده و کسی که اسم و معنا را باهم عبادت کند، مشرک شده. اما عبادت سوم، به صراحت در حدیث ذکر نشده، ولی در ضمن کلام امام صادق علیه السلام آمده و آن این است که «من عبد المعنی بدون الاسماء»؛ یعنی کسی که معنا را بدون اسم عبادت کند؛ یعنی اسماء به کلی کنار رود و فقط عبادتِ معنا باشد، این، شدنی نیست و محال است، برای همین هم امام علیه السلام آن را ذکر نکرده، چون اصلاً چنین چیزی شدنی نیست. البته ممکن است آن حضرت در جمله مبارکهشان که فرمود: «مَنْ عَبَدَ اللَّهَ بِالتَّوَهُّمِ فَقَدْ كَفَرَ» اینگونه عبادت را اراده فرموده باشد که بیواسطه خدا باشد و این همان است که میخواهیم بگوییم شدنی نیست و ممکن است مراد آن نباشد و معنای عبادت با توهم، عبادت بیمعرفت و یقین باشد که به شک و وهم باشد.
حقایق ایمان به دید درست در نامهای خداوند
به هر حال عبادت بیواسطه امکانپذیر نیست. چنانکه از امام رضا علیه السلام پرسیدند: «هَلْ كَانَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَارِفاً بِنَفْسِهِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَ الْخَلْقَ؟؛ آیا خداوند قبل از اینکه خلقی را بیافریند، خود را میشناخت؟» امام علیه السلام فرمودند: بله. باز پرسید که آیا خداوند خود را میدید و میشنید؟ حضرت فرمودند:
«مَا كَانَ مُحْتَاجاً إِلَى ذَلِكَ لِأَنَّهُ لَمْ يَكُنْ يَسْأَلُهَا وَ لَا يَطْلُبُ مِنْهَا هُوَ نَفْسُهُ وَ نَفْسُهُ هُوَ قُدْرَتُهُ نَافِذَةٌ فَلَيْسَ يَحْتَاجُ أَنْ يُسَمِّيَ نَفْسَهُ وَ لَكِنَّهُ اخْتَارَ لِنَفْسِهِ أَسْمَاءً لِغَيْرِهِ يَدْعُوهُ بِهَا لِأَنَّهُ إِذَا لَمْ يُدْعَ بِاسْمِهِ لَمْ يُعْرَفْ فَأَوَّلُ مَا اخْتَارَ لِنَفْسِهِ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ لِأَنَّهُ أَعْلَى الْأَشْيَاءِ كُلِّهَا فَمَعْنَاهُ اللَّهُ وَ اسْمُهُ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ هُوَ أَوَّلُ أَسْمَائِهِ عَلَا عَلَى كُلِّ شَيْءٍ؛[26]
خداوند محتاج آن نبود که خود را ببیند و بشنود، چون از خود درخواست نمیکند و خود را طلب نمیکند، بلکه او خودش است و خودش اوست، قدرتش نافذ است پس محتاج این نیست که برای خود نامی نهد، لکن برای خود اسمهایی از برای دیگران انتخاب کرده تا او را با آن نامها بخوانند، چون اگر با اسمش خوانده نمیشد، شناخته نمیشد (پس خداوند اسمها را در دایره خلق قرار داده تا خلق خدا را با آن اسمها بخوانند، چون خلق محتاج خواندن خدای خویشاند). پس اولین اسمی که برای خود انتخاب کرد، علی عظیم بود، چون آن (علی عظیم) بالای اشیا است (نه اینکه خدا علو دارد، چون خدا که بالای چیزی نیست، خداوند نه دون چیزی است و نه بالای چیزی است، بلکه آن اسم، چون بالای اشیاست، اولین اسم خدا قرار گرفته است)، پس معنای آن الله است و نام آن علی عظیم است و آن اولین نامهای اوست که بر همه چیز علو دارد».
عبادت چهارم و درست، عبادت به واسطه اسماء و صفات الهی
اما قسم چهارم عبادت چیست؟ حضرت فرمودند:
«وَ مَنْ عَبَدَ الْمَعْنَى بِإِيقَاعِ الْأَسْمَاءِ عَلَيْهِ بِصِفَاتِهِ الَّتِي وَصَفَ بِهَا نَفْسَهُ فَعَقَدَ عَلَيْهِ قَلْبَهُ وَ نَطَقَ بِهِ لِسَانُهُ فِي سَرَائِرِهِ وَ عَلَانِيَتِهِ فَأُولَئِكَ أَصْحَابُ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ حَقّاً (وَ فِي حَدِيثٍ آخَرَ: أُولئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا [27])؛[28]
و هرکس که معنا را با واقع کردن اسامی بر او عبادت کند، با همان صفاتی که خود را بدان توصیف فرموده، پس قلبش بر آن گره خورد و زبانش در پنهانیها و آشکاریاش بدان گویا گردد، چنین کسانی حقیقتاً اصحاب امیر مؤمنان علیه السلام هستند (و در حدیث دیگری آمده است که: آنها حقیقتاً همان مؤمنان هستند)».
محدودیت شناخت انسان در دایره رابطه و عدم شناخت او به ما فوق آن
پس تمام معرفت و شناخت انسان، در جایگاهی است که انسان بتواند رابطه برقرار کند. به همین خاطر، مقامی را که انسان نمیتواند هیچ رابطه ظاهری و باطنی با آن داشته باشد - نه رابطه عقلی، نه رابطه قلبی، نه رابطه خیالی، نه رابطه فکری، نه رابطه چشمی، نه رابطه لمسی و حسی و مانند آنها - در نتیجه، نمیتواند به آن مقام علم و معرفت داشته باشد. برای مثال، اگر کسی چشم نداشته باشد، نمیتواند دیدنیها را ببیند، و نمیتواند علم آنها را به دست آورد، چون نمیتواند با دیدنیها رابطه برقرار کند. از این رو در فلسفه گفتهاند که «من فقد حسا فقد فقد علما»؛ کسی که یک حس خود را از دست بدهد، یک علم خود را از دست داده است. لذا نقل میکنند از کسی که گفت: خداوند متعال از یک سیب، چهار چیز به من نشان داده است، چون من چهار قوه دارم که با آن چهار قوه سیب را درک میکنم، در حالی که شاید در سیب، حقیقتهای زیادی باشد که خدا قوه درک آن را به من نداده و من درک نمیکنم.
شناخت خدا به خدا به الوهیت و رابطه عارف و معروف
پس میزان شناخت انسان، رابطه است؛ میزان شناخت یک فرشته رابطه است و میزان شناخت هر موجودی نسبت به موجود دیگر، برقراری رابطه بین آن دو چیز است و رابطه بین خدا و خلق، الوهیت خدای متعال است؛ چه الوهیت را به معنایی بگیریم که ما میگوییم که الوهیت مقام سوم است، چون در قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَد ،[29] «قل» مقام اول ظهور عالم است و «هو» مقام دوم و «الله» مقام سوم است که در این مقام سوم، اشیا میتوانند رابطه برقرار کنند. چون ظهور مقام اول، نه به غیب است و نه به شهادت؛ مقام دوم، مقام هویت است که مقام ظهور غیبی است؛ اما مقام سوم، مقام الوهیت است که مقام جامعیت هر دو مقام غیب و شهادت است.
و چه اینکه الوهیت را به معنایی بگیریم که دیگران میگویند، به شرط آنکه از ذات الهی بیرون ببریم و در مدار دیگری معنا کنیم که خلق است. به هر حال، ملاک شناخت انسان، وجود رابطه بین انسان عارف و معروف او است و رابطه داشتن انسان با خدای متعال، در صفت الوهیت خداست. پس هر معرفتی که انسان میتواند از خدا پیدا کند، در مقام الوهیت خداست. الوهیت الهی، از احدیت و وحدانیت و علم و قدرت خدا که در الوهیت آشکار شده گرفته تا پایینترین مقام کثرت صفات کمالی الهی را شامل میشود.
پس معنای هشتم شناخت خدا به خدا، این است که خداوند را به الوهیت بشناسد، نه به بندگی و ناداری.
الحمد لله رب العالمین
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.
[1]. (20) طه : 114.
[2]. «قُلْتُ لِرَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم: أَوَّلُ شَيْءٍ خَلَقَ اللَّهُ تَعَالَى مَا هُوَ؟ فَقَالَ: نُورُ نَبِيِّكَ يَا جَابِرُ خَلَقَهُ اللَّهُ ثُمَّ خَلَقَ مِنْهُ كُلَّ خَيْرٍ ثُمَّ أَقَامَهُ بَيْنَ يَدَيْهِ فِي مَقَامِ الْقُرْبِ مَا شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ جَعَلَهُ أَقْسَاماً فَخَلَقَ الْعَرْشَ مِنْ قِسْمٍ وَ الْكُرْسِيَّ مِنْ قِسْمٍ وَ حَمَلَةَ الْعَرْشِ وَ خَزَنَةَ الْكُرْسِيِّ مِنْ قِسْمٍ وَ أَقَامَ الْقِسْمَ الرَّابِعَ فِي مَقَامِ الْحُبِّ مَا شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ جَعَلَهُ أَقْسَاماً فَخَلَقَ الْقَلَمَ مِنْ قِسْمٍ وَ اللَّوْحَ مِنْ قِسْمٍ وَ الْجَنَّةَ مِنْ قِسْمٍ وَ أَقَامَ الْقِسْمَ الرَّابِعَ فِي مَقَامِ الْخَوْفِ مَا شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ جَعَلَهُ أَجْزَاءً فَخَلَقَ الْمَلَائِكَةَ مِنْ جُزْءٍ وَ الشَّمْسَ مِنْ جُزْءٍ وَ الْقَمَرَ وَ الْكَوَاكِبَ مِنْ جُزْءٍ وَ أَقَامَ الْقِسْمَ الرَّابِعَ فِي مَقَامِ الرَّجَاءِ مَا شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ جَعَلَهُ أَجْزَاءً فَخَلَقَ الْعَقْلَ مِنْ جُزْءٍ وَ الْعِلْمَ وَ الْحِلْمَ مِنْ جُزْءٍ وَ الْعِصْمَةَ وَ التَّوْفِيقَ مِنْ جُزْءٍ وَ أَقَامَ الْقِسْمَ الرَّابِعَ فِي مَقَامِ الْحَيَاءِ مَا شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ نَظَرَ إِلَيْهِ بِعَيْنِ الْهَيْبَةِ فَرَشَحَ ذَلِكَ النُّورُ وَ قَطَرَتْ مِنْهُ مِائَةُ أَلْفٍ وَ أَرْبَعَةٌ وَ عِشْرُونَ أَلْفَ قَطْرَةٍ فَخَلَقَ اللَّهُ مِنْ كُلِّ قَطْرَةٍ رُوحَ نَبِيٍّ وَ رَسُولٍ ثُمَّ تَنَفَّسَتْ أَرْوَاحُ الْأَنْبِيَاءِ فَخَلَقَ اللَّهُ مِنْ أَنْفَاسِهَا أَرْوَاحَ الْأَوْلِيَاءِ وَ الشُّهَدَاءِ وَ الصَّالِحِينَ»؛ بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج25، ص: 21 و 22.
«به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم عرض کردم: اولین چیزی که خداوند متعال خلق فرموده چیست؟ فرمود: نور پیامبرت ای جابر! خداوند آن را خلق فرمود و سپس هر خیری را از آن آفرید. سپس آن را تا آنقدر که خواست در پیشگاه خود در مقام قرب بر پا داشت. سپس آن را چند بخش کرد، پس عرش را از بخشی آفرید و کرسی را از بخشی و حاملان عرش و خازنان کرسی را از بخشی و بخش چهارم را تا آنقدر که خواست در جایگاه حب بر پا داشت سپس آن را چند بخش کرد، پس قلم را از بخشی آفرید و لوح را از بخشی و بهشت را از بخشی و بخش چهارم را تا آنقدر که خواست در جایگاه خوف بر پا داشت سپس آن را چند بخش کرد، پس ملائک را از بخشی آفرید و خورشید را از بخشی و ماه و ستارگان را از بخشی و بخش چهارم را تا آنقدر که خواست در جایگاه رجاء بر پا داشت سپس آن را چند بخش کرد، پس عقل را از بخشی آفرید و علم و حلم را از بخشی و عصمت و توفیق را از بخشی و بخش چهارم را تا آنقدر که خواست در جایگاه حیا بر پا داشت سپس با دیده هیبت در آن نظر فرمود، پس آن نور تراوش کرد و صد و بیست و چهار هزار قطره از آن چکید که خداوند از هر قطره روح نبی و رسولی را آفرید. سپس ارواح انبیا تنفس کردند و خداوند از نفسهای آنان ارواح اولیا و شهدا و صالحان را آفرید».
[3]. اصول المعارف، فیض کاشانی، متن، ص: 36.
[4]. بصائر الدرجات في فضائل آل محمد صلى الله عليهم، ج1، ص: 64.
[5]. «فللأشياء وجهان: وجه إلى الحقّ سبحانه؛ و هي من هذا الوجه حاصل له، متحقّق عنده، حاضر لديه في الأزل حصولًا جمعياً وحدانياً غير متكثّر و لا متغيّر باق و بالجملة على ما يناسب ذاته سبحانه و صفاته و أفعاله. و وجه آخر إلينا؛ و هي من هذا الوجه لم تحصل و لم تتحقّق و لم توجد إلّا في ما لا يزال وجوداً متفرّقاً متكثّراً متغيراً نافداً و بالجملة على ما يناسب ذواتنا. فالوجود واحد و الوجه إثنان و إليه أشير بقوله عزّ و جلّ: ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ و بقوله سبحانه: كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ أي حقيقته التي منه عند ربّه»؛ مجموعه رسائل فیض، ج3، اللباب فی علم الله، ص: 6.
«پس اشیاء را دو جهت باشد: جهتی سوی خداوند سبحان؛ و آنها از این جهت برای خداوند حاصلاند، نزد او تحقق دارند و در پیشگاهش در ازل حاضرند؛ حصولی جمعی وحدانی و باقی که نه کثرت یابد و نه تغییر و تمامی اینها بر نحوی است که مناسب ذات خداوند سبحان و صفات و افعال او باشد. جهت دیگر سوی ماست؛ و اشیاء از این جهت نه حصولی دارند و نه تحققی و نه وجودی مگر در جایگاهی که پیوسته وجودی پراکنده و کثرتیاب و تغییرگر و تمامشدنی است، و اینها همگی بر نحوی است که مناسب ذوات ما باشد. پس وجود یکی است و جهت دو تا، و کلام خداوند به همین امر اشاره دارد که فرمود: آنچه نزد شماست تمام میشود و آنچه نزد خداست پایدار میماند؛ و فرمود: همه چیز نابودشونده است جز وجهش؛ یعنی همان حقیقتش که نزد پروردگارش است».
[6]. «و بعبارة اخرى نقول كما أن وجودنا بعينه هو وجوده سبحانه الا أنه بالنسبة الينا محدث، و بالنسبة اليه عز و جل قديم كذلك صفاتنا من الحيوة، و العلم و القدرة و الارادة و غيرها فانها بعينها صفاته سبحانه الا أنها بالنسبة الينا صفة لنا ملحقة بنا، و الحدوث اللازم لنا لازم لوصفنا و بالنسبة اليه سبحانه قديمة لان صفاته لازمة لذاته القديمة. و ان شئت أن تتعقل ذلك فانظر الى حيوتك، و تقيدها بك فانك لا تجد الا روحا تختص بك و ذلك هو المحدث، و متى رفعت النظر من اختصاصها بك و ذقت من حيث الشهود أن كل حى فى حيواته كما أنت فيها و شهدت سريان تلك الحيوة فى جميع الموجودات، علمت أنها بعينها هى الحيوة التى قامت بالحى الذى قام به العالم، و هى الحيوة الالهية و كذلك ساير الصفات الا أن الحقايق متفاوتون فيها بحسب تفاوت قابلياتها، كمانبهنا عليه غير مرة، و هذا أحد معانى قول امير المؤمنين عليه السلام حيث قال كل شىء خاشع له و كل شى قائم به غنى كل فقير و عز كل ذليل، و قوة كل ضعيف، و مفزع كل ملهوف. و سياتى لهذا المعنى مزيد تحقيق فى كلمة الجبر و الاختيار انشاء الله»؛ كلمات مكنونه من علوم اهل الحكمة و المعرفة، النص، ص: 85.
«و به عبارت دیگر گوییم که وجود ما عیناً همان وجود خداوند سبحان است جز آن که نسبت به ما حادث است و نسبت به خداوند عز و جل قدیم. همچنین است صفات ما از حیات و علم و قدرت و اراده و غیر آن که عیناً صفات خداوند سبحان هستند جز آنکه نسبت به ما صفت ما باشند و به ما ملحق شوند و آن حدوثی که بر ما لازم است بر وصفمان نیز لازم باشد و (از آن سو) نسبت به خداوند عز و جل قدیم باشند چه آنکه صفات او لازمه ذات قدیم او هستند. اگر میخواهی این مطلب را بیابی، به حیات خود و به مقیّد بودن آن به خودت نظر کن که اگر این کنی، تنها روحی را مییابی که به تو اختصاص دارد و آن همان حادث است و چون نگاهت را از اختصاص آن روح به خود برداری و با شهود خود درک کنی که هر زندهای در حیات خود همانگونه است که تو در حیات خود هستی و سپس جریان این حیات را در تمام موجودات شهود کنی، خواهی دانست که آن حیات عیناً همان حیاتی است که قائم است به زندهای که عالم بدو قیام دارد، و آن همان حیات الهی است و همچنین است دیگر صفات، جز آنکه حقیقتها در موجودات، بر حسب تفاوت قابلیت آنان، متفاوت است چنانکه بارها بدان تذکر دادهایم. این یکی از معانی سخن امیرمؤمنان علیه السلام است که فرموده: هر چیزی برای او خشوع دارد و هر چیزی بدو قیام، او غنای هر فقیری است و عزت هر ذلیلی و قوت هر ضعیفی و فریادرس هر مصیبتزده کمکخواهی. برای این معنا، تحقیق افزونی در بحث جبر و اختیار خواهد آمد انشاء الله».
* در بحث جبر و اختیار گوید: «همچنانكه ذات موجودات را مع تفاوتها فى الدرجات، و اختلافها فى الشرف جهت وحدتى هست كه آن حقيقت واحده الهيه است و جامع جميع درجاتست مع غاية بساطة واحديه، همچنين صفات و افعال را هم جهة وحدتى هست كه آن بحق منسوب است. فان السمع و البصر، و غيرهما من الصفات فى اى موصوف كان هو اللّه سبحانه حقيقته، كما مر بيانه، و لذلك و هو السميع بعين سمع كل سميع و البصير بعين بصر كل بصير و قال هو الحى لا اله الا هو بعين كل ذى حيوة؛[6] كلمات مكنونه من علوم اهل الحكمة و المعرفة، النص، ص: 102.
«(ترجمه قسمت عربی) که همانا شنوایی و بینایی و دیگر صفات، در هر موصوفی که باشد، حقیقتش همان خداوند سبحان است چنانکه بیانش گذشت؛ و بدین خاطر، اوست که شنواست به عین شنوایی هر شنوا و بیناست به عین بینایی هر بینا و فرموده اوست زندهای که خدایی جز او نیست به عین هر صاحب حیاتی».
[7]. برخی دیگر از عبارات فیض:
* «تكلّمه سبحانه عبارة عن كون ذاته تعالى بحيث يقتضي إلقاء الكلام الدالّ على المعنى المراد، لإفاضة ما في قضائه السابق من مكنونات علمه على من يشاء من عباده، فإنّ المتكلّم عبارة عن موجد الكلام، و التكلّم فينا ملكة قائمة بذواتنا، نمكّن بها من إفاضة مخزوناتنا العلميّة على غيرنا، و فيه سبحانه عين ذاته، إلّا أنّه باعتبار كونه من صفات الفعل متأخّر عن ذاته. قال مولانا الصادق عليه السلام: إنّ الكلام صفة محدثة ليست بأزليّة؛ كان اللّه عزّ و جلّ و لا متكلّم»؛ أنوار الحكمة، ص: 64.
«تکلم خداوند سبحان عبارت است از اینکه ذات خداوند متعال چنان است که القاء کلام دلالتکننده بر معنای مراد را اقتضا میکند، تا آنچه از مکنونات علمش در قضاء سابقش است را بر هریک از بندگانش که بخواهد، افاضه کند؛ که همانا متکلم عبارت است از ایجادکننده کلام و تکلم درباره ما عبارت است از ملکهای قائم به ذات ما که به واسطه آن میتوانیم نهانیهای علمی خود را بر دیگران افاضه کنیم. اما درباره خداوند سبحان عین ذات اوست، جز آنکه به اعتبار صفت فعل بودن، از ذات خداوند متأخر است. امام صادق علیه السلام فرموده: همانا کلام صفتی حادث است و ازلی نیست، خداوند عز و جل بود و متکلمی نبود».
* «اهل معرفت گويند: عالم چون طالب وجود است و قابل وجود، و نسبت وجود و عدم باو على السويه است و اگر نه واجب الوجود بودى يا ممتنع، پس موجود نمىشود الا از اقتدار الهى كه منسوب است بذات الهيت المشار اليه بقوله تعالى كُنْ و از قبول وجود كه منسوبست باو المشار اليه بقوله سبحانه و تعالى فَيَكُونُ.
أى فلم يلبث أن يمتثل الامر فنسب التكون اليه من حيث الكون و استعداده له، فان الكون كان كامنا فيه معدوم العين، و لكنه مستعد لذالك الكون بالامر، فلما امر و تعلقت ارادة الموجد بذلك، و اتصل فى راى العين أمره به ظهر الكون الكامن فيه بالقوة الى الفعل، فالمظهر لكونه الحق، و الكائن ذاته قابل للكون، فلولا قبوله و استعداده للكون لما كان، فما كونه الا عينه الثابتة فى العلم باستعداده الذاتى الغير المجعول، و قابليته للكون و صلاحيته لسماع قول كن، و أهليته لقبول الامتثال فما أوجده الاهو و لكن بالحق و فيه أو نقول ذات الاسم الباطن هو بعينه ذات الاسم الظاهر، و القابل بعينه هو الفاعل، فالعين الغير المجعولة عينه تعالى، و الفعل و القبول له يدان فهو الفاعل باحدى يديه، و القابل بالاخرى، و الذات واحدة و الكثرة نفوس فصح أنه ما أوجد الشىء الا نفسه و ليس الا ظهوره.
(یعنی برای امتثال امر درنگی نکرد؛ پس تکوّن از حیث کون و استعداد او بر کون بدو نسبت داده شده چه آنکه کون در او نهفته و معدوم العین بوده اما به واسطه امر، استعداد آن کون را داشته، پس چون امر شد و اراده ایجادکننده بدان تعلق گرفت و امرش به او محقق شد، کون نهفته در او که بالقوه بود به فعلیت رسید؛ پس اظهارکننده کون او حق است و کائن و موجود ذات اوست که پذیرنده کون است که اگر پذیرش و استعداد او بر کون نبود هرگز موجود نمیشد. پس کون او چیزی نیست جز همان عین ثابت او در علم به استعداد ذاتی غیر مجعولش و پذیرش او از برای کون و صلاحیتش برای شنیدن عبارت کن و همچنین شایستگیاش برای پذیرش امتثال امر. پس ایجادکننده او نیست مگر او، اما به حق و در حق؛ به عبارت دیگر میگوییم: صاحب اسم باطن بعینه همان صاحب اسم ظاهر است و قابل بعینه همان فاعل است، پس عین غیر مجعوله، همان عین خدای متعال است و فعل و قبول دو دست او هستند که با یک دستش فاعل است و با دیگری قابل، ذات یگانه است و کثرت عبارت است از نفسها، پس درست است اینکه شیء چیزی جز نفس خود ایجاد نکرده و چیزی نیست جز ظهور و آشکاری او)
سوال: اگر گويند كه اشياء پيش از وجود معدومند، پس چگونه متصف شوند بامتثال و قبول امرو انقياد، و اين معانى حاصل نميشود مگر از آنچه او را وجود باشد و نيز چگونه ممكن بود تكون چيزى كه وجودش مستفاد از غير است بنفس خود؟
جواب: گوئيم كه اشياء موجودند بوجود علمى الهى ازلاً و ابداً اگر چه با وجود خارجى معدومند، و اين صفاتى كه مذكور شد تنها از لوازم وجود خارجى نيست، بلكه از لوازم وجود است مطلقا پس اشياء در حالت اتصاف بوجود علمى نيز بدين اوصاف موصوفند». كلمات مكنونه من علوم اهل الحكمة و المعرفة، النص، ص: 60 و 61.
[8]. در نسخه حکیم الهی شیخ احسائی آمده است: «ما أوجد شيئا إلا نفسه و ليس إلا ظهوره» و این عالم بزرگوار او را سخت مذمت کرده که چرا مطالب اهلبیت علیهم السلام را به مطالب نادرست منحرفان تأویل میکنی.
[9]. عوالم العلوم و المعارف والأحوال من الآيات و الأخبار و الأقوال (مستدرك سيدة النساء إلى الإمام الجواد علیه السلام؛ ج19-الباقرع ؛ ص207. اصلاح: اسناد از آقای سیف اللهی است، نمیدانم از کجا آورده.
[10]. چنانکه ابن سنان گوید:
«سَأَلْتُ أَبَا الْحَسَنِ الرِّضَا علیه السلام: هَلْ كَانَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَارِفاً بِنَفْسِهِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَ الْخَلْقَ؟ قَالَ: نَعَمْ. قُلْتُ: يَرَاهَا وَ يَسْمَعُهَا؟ قَالَ علیه السلام: مَا كَانَ مُحْتَاجاً إِلَى ذَلِكَ لِأَنَّهُ لَمْ يَكُنْ يَسْأَلُهَا وَ لَا يَطْلُبُ مِنْهَا هُوَ نَفْسُهُ وَ نَفْسُهُ هُوَ قُدْرَتُهُ نَافِذَةٌ فَلَيْسَ يَحْتَاجُ أَنْ يُسَمِّيَ نَفْسَهُ وَ لَكِنَّهُ اخْتَارَ لِنَفْسِهِ أَسْمَاءً لِغَيْرِهِ يَدْعُوهُ بِهَا لِأَنَّهُ إِذَا لَمْ يُدْعَ بِاسْمِهِ لَمْ يُعْرَفْ فَأَوَّلُ مَا اخْتَارَ لِنَفْسِهِ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ لِأَنَّهُ أَعْلَى الْأَشْيَاءِ كُلِّهَا فَمَعْنَاهُ اللَّهُ وَ اسْمُهُ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ هُوَ أَوَّلُ أَسْمَائِهِ عَلَا عَلَى كُلِّ شَيْءٍ»؛ الكافي، ج1، ص: 113.
«از حضرت رضا علیه السلام پرسیدم: آیا خداوند قبل از اینکه خلقی را بیافریند، خود را میشناخت؟ امام فرمودند: بله. عرض کردم: آیا خداوند خود را میدید و میشنید؟ حضرت فرمود: خداوند محتاج آن نبود که خود را ببیند و بشنود، چون از خود درخواست نمیکند و خود را طلب نمیکند، بلکه او خودش است و خودش اوست، قدرتش نافذ است پس محتاج این نیست که برای خود نامی نهد، لکن برای خود اسمهایی از برای دیگران انتخاب کرده تا او را با آن نامها بخوانند، چون اگر با اسمش خوانده نمیشد، شناخته نمیشد. پس اولین اسمی که برای خود انتخاب کرد، علی عظیم بود، چون آن (علی عظیم) بالای تمام اشیا است. پس معنای آن الله است و نام آن علی عظیم است و آن اولین نامهای اوست که بر همه چیز علو دارد».
[11]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 273، خطبه 186.
[12]. «وَ اصْطَفَى سُبْحَانَهُ مِنْ وَلَدِهِ أَنْبِيَاءَ أَخَذَ عَلَى الْوَحْيِ مِيثَاقَهُمْ وَ عَلَى تَبْلِيغِ الرِّسَالَةِ أَمَانَتَهُمْ لَمَّا بَدَّلَ أَكْثَرُ خَلْقِهِ عَهْدَ اللَّهِ إِلَيْهِمْ فَجَهِلُوا حَقَّهُ وَ اتَّخَذُوا الْأَنْدَادَ مَعَهُ وَ اجْتَالَتْهُمُ الشَّيَاطِينُ عَنْ مَعْرِفَتِهِ وَ اقْتَطَعَتْهُمْ عَنْ عِبَادَتِهِ.
فَبَعَثَ فِيهِمْ رُسُلَهُ وَ وَاتَرَ إِلَيْهِمْ أَنْبِيَاءَهُ لِيَسْتَأْدُوهُمْ مِيثَاقَ فِطْرَتِهِ وَ يُذَكِّرُوهُمْ مَنْسِيَّ نِعْمَتِهِ وَ يَحْتَجُّوا عَلَيْهِمْ بِالتَّبْلِيغِ وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ وَ يُرُوهُمْ آيَاتِ الْمَقْدِرَةِ مِنْ سَقْفٍ فَوْقَهُمْ مَرْفُوعٍ وَ مِهَادٍ تَحْتَهُمْ مَوْضُوعٍ وَ مَعَايِشَ تُحْيِيهِمْ وَ آجَالٍ تُفْنِيهِمْ وَ أَوْصَابٍ تُهْرِمُهُمْ وَ أَحْدَاثٍ تَتَابَعُ عَلَيْهِمْ.
وَ لَمْ يُخْلِ اللَّهُ سُبْحَانَهُ خَلْقَهُ مِنْ نَبِيٍّ مُرْسَلٍ أَوْ كِتَابٍ مُنْزَلٍ أَوْ حُجَّةٍ لَازِمَةٍ أَوْ مَحَجَّةٍ قَائِمَةٍ رُسُلٌ لَا تُقَصِّرُ بِهِمْ قِلَّةُ عَدَدِهِمْ وَ لَا كَثْرَةُ الْمُكَذِّبِينَ لَهُمْ مِنْ سَابِقٍ سُمِّيَ لَهُ مَنْ بَعْدَهُ أَوْ غَابِرٍ عَرَّفَهُ مَنْ قَبْلَهُ عَلَى ذَلِكَ نَسَلَتِ الْقُرُونُ و مَضَتِ الدُّهُورُ وَ سَلَفَتِ الْآبَاءُ وَ خَلَفَتِ الْأَبْنَاء إِلَى أَنْ بَعَثَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ مُحَمَّداً رَسُولَ اللَّهِ لِإِنْجَازِ عِدَتِهِ وَ إِتْمَامِ نُبُوَّتِهِ مَأْخُوذاً عَلَى النَّبِيِّينَ مِيثَاقُهُ مَشْهُورَةً سِمَاتُهُ كَرِيماً مِيلَادُهُ وَ أَهْلُ الْأَرْضِ يَوْمَئِذٍ مِلَلٌ مُتَفَرِّقَةٌ وَ أَهْوَاءٌ مُنْتَشِرَةٌ وَ طَرَائِقُ مُتَشَتِّتَةٌ بَيْنَ مُشَبِّهٍ لِلَّهِ بِخَلْقِهِ أَوْ مُلْحِدٍ فِي اسْمِهِ أَوْ مُشِيرٍ إِلَى غَيْرِهِ فَهَدَاهُمْ بِهِ مِنَ الضَّلَالَةِ وَ أَنْقَذَهُمْ بِمَكَانِهِ مِنَ الْجَهَالَة.
ثُمَّ اخْتَارَ سُبْحَانَهُ لِمُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله و سلم لِقَاءَهُ وَ رَضِيَ لَهُ مَا عِنْدَهُ وَ أَكْرَمَهُ عَنْ دَارِ الدُّنْيَا وَ رَغِبَ بِهِ عَنْ مَقَامِ الْبَلْوَى فَقَبَضَهُ إِلَيْهِ كَرِيماً وَ خَلَّفَ فِيكُمْ مَا خَلَّفَتِ الْأَنْبِيَاءُ فِي أُمَمِهَا إِذْ لَمْ يَتْرُكُوهُمْ هَمَلًا بِغَيْرِ طَرِيقٍ وَاضِحٍ وَ لَا عَلَمٍ قَائِم»؛ نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 43 و 44.
«و خداوند سبحان از میان فرزندان آدم پیامبرانی را برگزید که پیمان ایشان را بر وحی ستانده و رساندن رسالت را بر دوش آنان به امانت گذارده بود در آن هنگام که بیشتر خلق، عهدی را که خدایشان بسته بود دگرگون ساخته، به حقش جاهل گشتند و همراهش خدایان اختیار کردند و شیطانها از شناخت او گمراهشان ساختند و از بندگی او جدایشان کردند.
پس فرستادگان خود را در میان ایشان برانگیخت و پیامبران خود را پی در پی سوی ایشان فرستاد تا آن بزرگواران ادای پیمان فطرتالله را از ایشان طلب کنند و نعمت فراموش شده او را به یادشان آرند و با رساندن حجتها و حقایق خداوندی، حجت را بر ایشان تمام کنند و نهفتههای عقلهاشان را برایشان برانگیزند و نشانههای قدرت را نشانشان دهند؛ از سقفی که بر بالای سرشان افراشته و فرشی که زیر پایشان گسترده و معیشتهایی که زندهشان دارد و اجلهایی که به فنایشان برد و مرضهایی که پیرشان گرداند و پیشآمدهایی که پیوسته بر ایشان فرود آید.
و خداوند سبحان خلقش را از پیامبری فرستاده یا کتابی نازلشده یا حجتی قطعی و یا راهی استوار خالی مگذاشت؛ فرستادگانی که نه کمی تعدادشان و نه زیادی منکرانشان ایشان را به کوتاهی وا نداشت؛ از فرستاده پیشینی که نام پیامبر بعدی بدو شناسانده شده بود و یا پسینی که پیامبر قبلی او را معرفی کرده بود و بدین منوال قرنها گذشت و زمانها طی گشت و پدران درگذشتند و پسران جایشان گرفتند تا آنکه خداوند سبحان محمد رسول الله را مبعوث فرمود تا وعدهاش را محقق سازد و نبوتش را به اتمام رساند، در حالی که پیمان آن حضرت از پیغمبران ستانده شده و نشانههایش شهرت یافته بود و میلادی با کرامت داشت، و زمینیان را در آن زمان، ملتهایی جدا افتاده و خواستههایی شیوع یافته و راههایی پراکنده بود، یا خدا را به خلق تشبیه کرده یا در نام او به انحراف رفته و یا سوی غیر او رو برده، پس خداوند بدان حضرت آنان را از گمراهی به راه، هدایت کرد و به مقام حضرتش آنان را از نادانی به درآورد.
سپس خداوند سبحان لقاء خود را برای محمد صلی الله علیه و آله و سلم برگزید و آنچه نزد خود داشت را برای آن حضرت پسندید و به اکرام خود، او را از دار دنیا بیرون کشید و بر جایگاه بلوا و مصیبت، رجحانش بخشید؛ پس حضرتش را کریمانه برگرفت و به سوی خود برد و (البته) در میان شما به خلافت گذاشت، همانی را که انبیای پیشین در میان امتهایشان به خلافت گذاشتند تا آنها را حیران و بیساربان وانگذاشته باشند، بدون راهی واضح و نشانی پابرجا».
[13]. «يا هشام! مَنْ سَلَّطَ ثَلَاثاً عَلَى ثَلَاثٍ فَكَأَنَّمَا أَعَانَ عَلَى هَدْمِ عَقْلِه مَنْ أَظْلَمَ نُورَ تَفَكُّرِهِ بِطُولِ أَمَلِهِ وَ مَحَا طَرَائِفَ حِكْمَتِهِ بِفُضُولِ كَلَامِهِ وَ أَطْفَأَ نُورَ عِبْرَتِهِ بِشَهَوَاتِ نَفْسِهِ فَكَأَنَّمَا أَعَانَ هَوَاهُ عَلَى هَدْمِ عَقْلِهِ وَ مَنْ هَدَمَ عَقْلَهُ أَفْسَدَ عَلَيْهِ دِينَهُ وَ دُنْيَاه؛ الكافی (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 17.
«هر كه سه چيز را بر سه چيز مسلط سازد گویا به ويرانى عقلش كمك كرده است: آن كه پرتو فكرش را به آرزوى درازش تاريك كند و آن كه شگفتیهاى حكمتش را به گفتار بيهودهاش نابود كند و آن كه پرتو عبرتش را به شهوتهای نفسش خاموش سازد، گويا هوس خود را بر ويرانى عقلش كمك داده و كسى كه عقلش را ويران كند دين و دنياى خويش را تباه ساخته است».
[14]. علل الشرائع، ج1، ص: 4 و 5.
[15]. تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص: 53، ح448.
[16]. وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فيهِنَّ بَلْ أَتَيْناهُمْ بِذِكْرِهِمْ فَهُمْ عَنْ ذِكْرِهِمْ مُعْرِضُون ؛ (23) المؤمنون: 71.
«و اگر حق از هوسهاى آنها پيروى مىكرد، قطعاً آسمانها و زمين و هر كه در آنهاست تباه مىشد. (نه!) بلكه يادنامهشان را به آنان دادهايم، ولى آنها از (پيروى) يادنامه خود رويگردانند».
[17]. (51) الذاريات : 55.
[18]. «عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ ذَرِيحٍ الْمُحَارِبِيِّ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام: إِنَّ اللَّهَ أَمَرَنِي فِي كِتَابِهِ بِأَمْرٍ فَأُحِبُّ أَنْ أَعْمَلَهُ. قَالَ: وَ مَا ذَاكَ؟ قُلْتُ: قَوْلُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ثُمَّ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ . قَالَ: لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ لِقَاءُ الْإِمَامِ وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ تِلْكَ الْمَنَاسِكُ.
فأَتَيْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام فَقُلْتُ: جُعِلْتُ فِدَاكَ قَوْلُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ثُمَّ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ ؟ قَالَ: أَخْذُ الشَّارِبِ وَ قَصُّ الْأَظْفَارِ وَ مَا أَشْبَهَ ذَلِكَ. قُلْتُ: جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنَّ ذَرِيحَ الْمُحَارِبِيِّ حَدَّثَنِي عَنْكَ بِأَنَّكَ قُلْتَ لَهُ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ لِقَاءُ الْإِمَامِ وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ تِلْكَ الْمَنَاسِكُ! فَقَالَ: صَدَقَ ذَرِيحٌ وَ صَدَقْتَ, إِنَّ لِلْقُرْآنِ ظَاهِراً وَ بَاطِناً وَ مَنْ يَحْتَمِلُ مَا يَحْتَمِلُ ذَرِيحٌ؟!»؛
«عبد الله بن سنان روایت میکند: ذریح محاربی به من گفت که به امام صادق علیه السلام عرض کردم: خداوند در کتابش مرا به کاری امر فرموده که دوست دارم به آن عمل کنم. حضرت فرمود: آن امر چیست؟ عرض کردم: کلام خداوند که فرمود: سپس باید آلودگی خود را بزدایند و به نذرهای خود وفا کنند. حضرت فرمود: «آلودگی را از خود بزدایند» دیدار امام است «و باید به نذرهای خود وفا کنند» مناسک است.
من نزد امام صادق علیه السلام رفتم و عرض کردم: فدایت شوم معنای این آیه چیست که خدا فرموده: سپس باید آلودگی خود را بزدایند و به نذرهای خود وفا کنند؟ فرمود: کوتاه کردن سبیل و گرفتن ناخن و اموری مانند آن. عرض کردم: فدایت شوم ذریح محاربی برایم از شما روایت کرد که به او فرمودید: مراد از «باید آلودگی خود را بزدایند» دیدار امام است «و باید به نذرهای خود وفا کنند» مناسک است! پس حضرت فرمود: ذریح راست گفته و تو هم راست گفتی، به درستی که قرآن ظاهری دارد و باطنی و کیست که آنچه ذریح تحملش کرده را تحمل کند؟!».
[19]. (22) الحج : 29.
[20]. «كُنْتُ عِنْدَ سَيِّدِي الصَّادِقِ علیه السلام إِذْ دَخَلَ سَهْلُ بْنُ حَسَنِ الْخُرَاسَانِيُّ فَسَلَّمَ عَلَيْهِ ثُمَّ جَلَسَ فَقَالَ لَهُ: يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ! لَكُمُ الرَّأْفَةُ وَ الرَّحْمَةُ وَ أَنْتُمْ أَهْلُ بَيْتِ الْإِمَامَةِ, مَا الَّذِي يَمْنَعُكَ أَنْ يَكُونَ لَكَ حَقٌّ تَقْعُدُ عَنْهُ وَ أَنْتَ تَجِدُ مِنْ شِيعَتِكَ مِائَةَ أَلْفٍ يَضْرِبُونَ بَيْنَ يَدَيْكَ بِالسَّيْفِ؟ فَقَالَ لَهُ علیه السلام: اجْلِسْ يَا خُرَاسَانِيُّ رَعَى اللَّهُ حَقَّكَ. ثُمَّ قَالَ علیه السلام: يَا حَنَفيّةُ! اسْجُرِي التَّنُّورَ. فَسَجَرَتْهُ حَتَّى صَارَ كَالْجَمْرَةِ وَ ابْيَضَّ عُلْوُهُ. ثُمَّ قَالَ علیه السلام: يَا خُرَاسَانِيُّ! قُمْ فَاجْلِسْ فِي التَّنُّورِ. فَقَالَ الْخُرَاسَانِيُّ: يَا سَيِّدِي يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ! لَا تُعَذِّبْنِي بِالنَّارِ أَقِلْنِي أَقَالَكَ اللَّهُ! قَالَ: قَدْ أَقَلْتُكَ. فَبَيْنَمَا نَحْنُ كَذَلِكَ إِذْ أَقْبَلَ هَارُونُ الْمَكِّيُّ وَ نَعْلُهُ فِي سَبَّابَتِهِ فَقَالَ: السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ! فَقَالَ لَهُ الصَّادِقُ علیه السلام: أَلْقِ النَّعْلَ مِنْ يَدِكَ وَ اجْلِسْ فِي التَّنُّورِ. فَأَلْقَى النَّعْلَ مِنْ سَبَّابَتِهِ ثُمَّ جَلَسَ فِي التَّنُّورِ وَ أَقْبَلَ الْإِمَامُ علیه السلام يُحَدِّثُ الْخُرَاسَانِيَّ حَدِيثَ خُرَاسَانَ حَتَّى كَأَنَّهُ شَاهِدٌ لَهَا. ثُمَّ قَالَ: قُمْ يَا خُرَاسَانِيُّ وَ انْظُرْ مَا فِي التَّنُّورِ. فَقُمْتُ إِلَيْهِ فَرَأَيْتُهُ مُتَرَبِّعاً فَخَرَجَ إِلَيْنَا وَ سَلَّمَ عَلَيْنَا فَقَالَ لَهُ الْإِمَامُ علیه السلام: كَمْ تَجِدُ بِخُرَاسَانَ مِثْلَ هَذَا؟ فَقَالَ: وَ اللَّهِ وَ لَا وَاحِداً! فَقَالَ علیه السلام: لَا وَ اللَّهِ وَ لَا وَاحِداً! فَقَالَ: أَمَا إِنَّا لَا نَخْرُجُ فِي زَمَانٍ لَا نَجِدُ فِيهِ خَمْسَةً مُعَاضِدِينَ لَنَا! نَحْنُ أَعْلَمُ بِالْوَقْت»؛ مناقب آل أبي طالب عليهم السلام (لابن شهرآشوب)، ج4، ص: 237.
«نزد سرورم امام صادق علیه السلام بودم که سهل بن حسن خراسانی وارد شد و بر حضرتش سلام کرد. سپس نشست و عرض کرد: ای فرزند رسول خدا! شما رأفت و مهربانی دارید و اهل خانه امامت هستید، چه چیز مانعتان است که حقی دارید و از گرفتن آن بازنشستهاید در حالی که صد هزار از پیروان خود را مییابید که حاضرند پیش روی شما شمشیر زنند (و از شما دفاع کنند)؟ پس امام علیه السلام به او فرمود: بنشین ای خراسانی که خدا حقت را محفوظ دارد. سپس (به کنیزش) فرمود: ای حنفیه! تنور را روشن کن. پس تنور را افروخت تا آنکه یک پارچه آتش گشت و بالای آن سفید شد. سپس حضرت فرمود: ای خراسانی! برخیز و در تنور بنشین! پس خراسانی عرضه داشت: سرورم! فرزند رسول خدا! مرا به آتش عذاب مکن و از من درگذر که خدا از تو درگذرد! حضرت فرمود: بخشیدمت. در همین حال هارون مکی وارد شد درحالیکه یک کفش خود را با انگشت گرفته بود و عرض کرد: سلام بر تو ای فرزند رسول خدا! پس حضرت به او فرمود: کفشت را از دستت بینداز و در تنور بنشین! پس کفش را از دستش انداخت و در تنور نشست. پس امام علیه السلام رو به خراسانی کرده درباره خراسان با او سخن میگفت چنانکه گویا در آنجا حضور دارد. سپس فرمود: برخیز ای خراسانی و ببین در تنور چیست؟ به سمت او رفتم و دیدم چهارزانو در تنور نشسته! پس از تنور خارج شد و سوی ما آمد و بر ما سلام کرد. پس امام به آن خراسانی فرمود: در خراسان چند نفر مثل این مییابی؟ عرض کرد: قسم به خدا یک نفر هم نیست. امام فرمود: قسم به خدا که یک نفر هم نیست. سپس فرمود: در زمانی که پنج یاور برای خود نمییابیم خروج نمیکنیم! ما به زمان داناتریم».
[21]. «سَمِعْتُ أَبَا الْحَسَنِ عَلِيَّ بْنَ مُوسَى الرِّضَا علیه السلام يَقُولُ: رَحِمَ اللَّهُ عَبْداً أَحْيَا أَمْرَنَا. فَقُلْتُ لَهُ: وَ كَيْفَ يُحْيِي أَمْرَكُمْ؟ قَالَ: يَتَعَلَّمُ عُلُومَنَا وَ يُعَلِّمُهَا النَّاس فَإِنَّ النَّاسَ لَوْ عَلِمُوا مَحَاسِنَ كَلَامِنَا لَاتَّبَعُونَا»؛ عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج1، ص: 307.
«از امام رضا علیه السلام شنیدم که میفرمود: خداوند رحمت کند کسی را که امر ما را زنده بدارد. عرض کردم: چگونه امر شما را زنده بدارد؟ حضرت فرمود: علوم ما را فرا گیرد و به مردم بیاموزد؛ زیرا اگر مردم حسن و زیبایی کلام ما را مییافتند، حتما از ما پیروی میکردند».
[22]. الكافی (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 97.
[23]. معاني الأخبار، النص، ص: 1 و 2.
[24]. (8) الانفال : 4.
[25]. الكافی (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 87.
[26]. الكافی (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 113.
[27]. (8) الانفال : 4.
[28]. الكافی (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 87.
[29]. (112) الإخلاص : 1.