معرفة الله بالله؛ معرفة النفس معرفة الله / مبحث اول
حدیث دوم از کتاب حجت اصول کافی
«عَنْ مَنْصُورِ بْنِ حَازِمٍ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام: إِنَّ اللَّهَ أَجَلُّ وَ أَكْرَمُ مِنْ أَنْ يُعْرَفَ بِخَلْقِهِ بَلِ الْخَلْقُ يُعْرَفُونَ بِاللَّهِ. قَالَ: صَدَقْتَ.قُلْتُ: إِنَّ مَنْ عَرَفَ أَنَّ لَهُ رَبّاً فَيَنْبَغِي لَهُ أَنْ يَعْرِفَ أَنَّ لِذَلِكَ الرَّبِّ رِضًا وَ سَخَطاً وَ أَنَّهُ لَا يُعْرَفُ رِضَاهُ وَ سَخَطُهُ إِلَّا بِوَحْيٍ أَوْ رَسُولٍ فَمَنْ لَمْ يَأْتِهِ الْوَحْيُ فَقَدْ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يَطْلُبَ الرُّسُلَ فَإِذَا لَقِيَهُمْ عَرَفَ أَنَّهُمُ الْحُجَّةُ وَ أَنَّ لَهُمُ الطَّاعَةَ الْمُفْتَرَضَةَ. وَ قُلْتُ لِلنَّاسِ: تَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم كَانَ هُوَ الْحُجَّةَ مِنَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ؟ قَالُوا: بَلَى. قُلْتُ: فَحِينَ مَضَى رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم مَنْ كَانَ الْحُجَّةَ عَلَى خَلْقِهِ؟ فَقَالُوا: الْقُرْآنُ. فَنَظَرْتُ فِي الْقُرْآنِ فَإِذَا هُوَ يُخَاصِمُ بِهِ الْمُرْجِئُ وَ الْقَدَرِيُّ وَ الزِّنْدِيقُ الَّذِي لَا يُؤْمِنُ بِهِ حَتَّى يَغْلِبَ الرِّجَالَ بِخُصُومَتِهِ فَعَرَفْتُ أَنَّ الْقُرْآنَ لَا يَكُونُ حُجَّةً إِلَّا بِقَيِّمٍ فَمَا قَالَ فِيهِ مِنْ شَيْءٍ كَانَ حَقّاً. فَقُلْتُ لَهُمْ: مَنْ قَيِّمُ الْقُرْآنِ؟ فَقَالُوا: ابْنُ مَسْعُودٍ قَدْ كَانَ يَعْلَمُ وَ عُمَرُ يَعْلَمُ وَ حُذَيْفَةُ يَعْلَمُ. قُلْتُ: كُلَّهُ؟ قَالُوا: لَا. فَلَمْ أَجِدْ أَحَداً يُقَالُ إِنَّهُ يَعْرِفُ ذَلِكَ كُلَّهُ إِلَّا عَلِيّاً علیه السلام وَ إِذَا كَانَ الشَّيْءُ بَيْنَ الْقَوْمِ فَقَالَ هَذَا لَا أَدْرِي وَ قَالَ هَذَا لَا أَدْرِي وَ قَالَ هَذَا لَا أَدْرِي وَ قَالَ هَذَا أَنَا أَدْرِي فَأَشْهَدُ أَنَّ عَلِيّاً علیه السلام كَانَ قَيِّمَ الْقُرْآنِ وَ كَانَتْ طَاعَتُهُ مُفْتَرَضَةً وَ كَانَ الْحُجَّةَ عَلَى النَّاسِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم وَ أَنَّ مَا قَالَ فِي الْقُرْآنِ فَهُوَ حَقٌّ. فَقَالَ: رَحِمَكَ اللَّهُ؛[1]
منصور بن حازم گوید: براستی که خداوند جلیلتر و گرامیتر از آن است که به خلقش شناخته شود، بلکه خلق به خدا شناخته میشوند. فرمود: راست گفتى.عرض كردم: كسى كه بداند پروردگاری دارد، سزاوار است بداند كه آن پروردگار را رضایت و سخطی باشد و (بداند) رضایت و سخط او شناخته نمیشود مگر به وسیله وحیی یا رسولی. پس كسى كه وحى بر او نازل نشود، باید كه در جستجوى پیغمبران علیهم السلام باشد و چون ایشان را بیابد بداند كه حجت خدا هستند و اطاعتشان لازم است. من به مردم (مخالفین ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام) گفتم: آیا شما میدانید كه پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم حجت خدا بود در میان خلقش؟ گفتند: آرى. گفتم: چون پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم درگذشت، حجت خدا بر خلقش که بود؟ گفتند: قرآن. من در قرآن نظر كردم و دیدم مرجئی و تفویضىمذهب و زندیقى كه به آن ایمان ندارد بدان استدلال میکنند، تا جایی که بر دیگران غالب میشوند! پس دانستم كه قرآن حجت نباشد مگر با قیّم و برپادارندهای که هر چه او نسبت به قرآن گوید حق باشد. پس به ایشان گفتم: قیم قرآن كیست؟ گفتند: ابن مسعود قرآن را میدانست، عمر هم میدانست، حذیفه هم میدانست. گفتم: تمام قرآن را میدانستند؟ گفتند: نه. من كسی را ندیدم كه بگویند او تمام قرآن را میداند به جز على علیه السلام و چون سخن آن میان مردم بود، آنها همه میگفتند نمیدانم و او میگفت میدانم. پس گواهى دهم كه على علیه السلام قیّم قرآن بود و اطاعتش لازم بود و او بعد از پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم حجت خدا بر مردم بود و هر چه نسبت به قرآن فرموده حق است. حضرت فرمود: خدایت رحمت كند».
<ref> <ref>
ادامه حدیث شریف و امامت و حجیت دوازده امام علیهم السلام
ادامه حدیث در کتاب حجت کافی ذکر نشده، اما مرحوم کلینی تمام آن را در باب وجوب اطاعت ائمه علیهم السلام آوردهاند که منصور بن حازم در ادامه میگوید:
«فَقُلْتُ: إِنَّ عَلِيّاً علیه السلام لَمْ يَذْهَبْ حَتَّى تَرَكَ حُجَّةً مِنْ بَعْدِهِ كَمَا تَرَكَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم وَ أَنَّ الْحُجَّةَ بَعْدَ عَلِيٍّ، الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ وَ أَشْهَدُ عَلَى الْحَسَنِ أَنَّهُ لَمْ يَذْهَبْ حَتَّى تَرَكَ حُجَّةً مِنْ بَعْدِهِ كَمَا تَرَكَ أَبُوهُ وَ جَدُّهُ وَ أَنَّ الْحُجَّةَ بَعْدَ الْحَسَنِ، الْحُسَيْنُ وَ كَانَتْ طَاعَتُهُ مُفْتَرَضَةً فَقَالَ علیه السلام: رَحِمَكَ اللَّهُ. فَقَبَّلْتُ رَأْسَهُ وَ قُلْتُ: وَ أَشْهَدُ عَلَى الْحُسَيْنِ علیه السلام أَنَّهُ لَمْ يَذْهَبْ حَتَّى تَرَكَ حُجَّةً مِنْ بَعْدِهِ عَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ وَ كَانَتْ طَاعَتُهُ مُفْتَرَضَةً. فَقَالَ علیه السلام: رَحِمَكَ اللَّهُ. فَقَبَّلْتُ رَأْسَهُ وَ قُلْتُ: وَ أَشْهَدُ عَلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ أَنَّهُ لَمْ يَذْهَبْ حَتَّى تَرَكَ حُجَّةً مِنْ بَعْدِهِ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ أَبَا جَعْفَرٍ وَ كَانَتْ طَاعَتُهُ مُفْتَرَضَةً. فَقَالَ علیه السلام: رَحِمَكَ اللَّهُ. قُلْتُ: أَعْطِنِي رَأْسَكَ حَتَّى أُقَبِّلَهُ فَضَحِكَ. قُلْتُ: أَصْلَحَكَ اللَّهُ قَدْ عَلِمْتُ أَنَّ أَبَاكَ لَمْ يَذْهَبْ حَتَّى تَرَكَ حُجَّةً مِنْ بَعْدِهِ كَمَا تَرَكَ أَبُوهُ وَ أَشْهَدُ بِاللَّهِ أَنَّكَ أَنْتَ الْحُجَّةُ وَ أَنَّ طَاعَتَكَ مُفْتَرَضَةٌ. فَقَالَ علیه السلام: كُفَّ رَحِمَكَ اللَّهُ. قُلْتُ: أَعْطِنِي رَأْسَكَ أُقَبِّلْهُ فَقَبَّلْتُ رَأْسَهُ فَضَحِكَ وَ قَالَ: سَلْنِي عَمَّا شِئْتَ فَلَا أُنْكِرُكَ بَعْدَالْيَوْمِ أَبَداً؛[2]
عرض كردم: على علیه السلام از دنیا نرفت جز آنكه پس از خود حجتى گذاشت چنان كه پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم گذاشت و حجت بعد از على علیه السلام، حسن بن على علیهما السلام است و نسبت به امام حسن علیه السلام گواهى دهم كه از دنیا نرفت تا آنكه براى پس از خود حجتى گذاشت چنانكه پدر و جدش گذاردند و حجت بعد از حسن، حسین است و اطاعتش واجب است. فرمود: خدایت رحمت كند. من سرش را بوسیدم و عرض كردم: و گواهى دهم كه امام حسین علیه السلام هم از دنیا نرفت تا اینكه على بن حسین علیهما السلام را پس از خود به عنوان حجت گذاشت و اطاعت او نیز واجب است. فرمود: خدایت رحمت كند.پس سرش را بوسیدم و عرض کردم: گواهى دهم كه على بن حسین علیهما السلام از دنیا نرفت تا پس از خود حجتى گذاشت كه او محمد بن على ابوجعفر است و اطاعت او واجب بود. فرمود: خدایت رحمت كند. عرض كردم: سرت را پیش آور تا ببوسم، حضرت خندید. عرض كردم: ـ اصلحك اللَّه ـ میدانم كه پدرت از دنیا نرفت تا اینكه براى پس از خود حجتى گذاشت، چنان كه پدر او گذاشت و خدا را گواه میگیرم كه تویى آن حجت و اطاعت تو لازم است. فرمود: بس است، خدایت رحمت كند. عرض كردم: سرت را پیش آور تا ببوسم، پس سرش را بوسیدم. حضرت تبسم کرده و فرمود: هر چه خواهى از من بپرس كه بعد از این هرگز تو را ناشناس ندانم».
حدیث منصور بن حازم در رجال کشی هم آمده و علامه مجلسیw هم به نقل از رجال کشی در بحارالانوار آوردهاند.[3] این حدیث هم (به مانند حدیث اول) بسیار عظیم، با ارزش و دقیق است و نسبت به همه امور دینی بسیار جامع است، البته به صورت کلی، نه جزئی.
عرضه اعتقادات به ائمه علیهم السلام از سوی شیعه و جایگاه منصور بن حازم
نکته قابل توجه این است که همه مطالب این حدیث از یک شیعه است و امام صادق علیه السلام کلمهای از خودشان نفرمودند؛ همه حدیث از منصور بن حازم است، لکن امام علیه السلام همه مطالب او را تأیید کرده و فرموده: «رَحِمَكَ اللَّهُ»؛ در حقیقت، اعتقادات یک شیعه است که دینش را به امامش عرضه میکند. در روایات مختلفی آمده است که اشخاص، خدمت ائمه علیهم السلام میرسیدند و دین خود را عرضه میداشتند تا ائمه علیهم السلام در صورت صحت تأیید کنند و اگر اشتباه و نقصی دارد، ترمیم و تکمیل بفرمایند، مانند عبد العظیم حسنیw که خدمت امام هادی علیه السلام رسید و اعتقادات خود را از توحید گرفته تا امامت و غیره عرضه کرد.[4]
رواج داشتن اعتقادات دقیق در عصر ائمه علیهم السلام
این حدیث، که تمام آن سخن خود منصور بن حازم است، نشان میدهد که اولاً چنین اعتقاداتی در آن روز وجود داشته و ثانیاً نشان میدهد که این راوی تا چه اندازه معرفت بالایی داشته که توانسته چنین تنظیم دقیقی را نزد امامش ارائه دهد. البته اینطور نیست که این راوی در گوشهای نشسته باشد و فکرهایی کرده باشد و اندیشههای شخصی خود را خدمت امام علیه السلام ارائه دهد، چون میگوید من با مردم احتجاج کردم. پس معلوم میشود که این مطالب در میان مردم، از شیعیان
و مخالفان ائمه علیهم السلام، مطرح بوده.
مطالب پنجگانه حدیث منصور بن حازم و تمام حقایق دین
راوی در این حدیث شریف، پنج مطلب را ذکر کرده که مطالب کلی حدیث است. تمام دین اسلام، همین پنج مطلب است؛ یعنی تمام حقایق الهی که در عالم آشکار میشود، همین پنج مطلب است و اگر یکی از اینها نباشد، دین خدای متعال در بین انسانها نشر پیدا نمیکند و در مقام بیان کامل نمیشود و آیه شریفه الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي وَ رَضيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ ديناً ؛[5] «امروز دین شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان آیین (جاودان) شما پذیرفتم» تحقق نمییابد. این پنج مطلب عبارت است از:
توحید و شناخت خدا به خدا
مطلب اول، توحید الهی است. توحید الهی در این حدیث شریف، با دقیقترین راه بیان شده است، یعنی معرفت خدا به خدا. این راه معرفت، راهی است که دقیقتر، ظریفتر، الهیتر و نورانیتر از آن وجود ندارد.
شناخت خدا به خدا، تفاوت اهل معرفت با انسانهای کوتاهنظر
اگر از ما بپرسند: به چه دلیل خدا هست؟ میگوییم: چون آسمان، زمین، ستارگان و غیره هستند و دلیلاند که خدا هست؛ و اگر بپرسند: به چه دلیل خدا عالم است؟ میگوییم: خداوند این همه موجودات آفریده که آفرینش آنها علم لازم دارد، و اگر خداوند علم نداشته باشد که نمیتواند نظمی به این دقت ایجاد کند؛ و اگر بپرسند که خداوند به چه دلیل قادر است؟ میگوییم: چون این همه موجودات متنوع را آفریده؛ هر چه در فیل قرار داده در یک پشه هم گذاشته. کسانی که اهل شناخت و معرفتاند معمولاً اینگونه جلو میروند.
اما منصور بن حازم، اینگونه حرکت نکرد و خلاف آن را گفت و به امام علیه السلام عرض کرد که من معتقدم که خداوند هرگز به واسطه خلق شناخته نخواهد شد. چون هیچگاه ضعیف نمیتواند راه شناخت قوی باشد، چون اگر قوی را با ضعیف بشناسد و تنها راه شناخت، همان ضعیف باشد، پس قوی را به ضعف شناخته. مثلاً اگر عسل بسیار شیرینی که همتا ندارد را بخواهید با شیرینی ضعیف مانند مربا بشناسید و تنها راهتان برای شناخت عسل هم همین مربا باشد، در نتیجه، عسل را به مربا بودن میشناسید و هرگز شناخت صحیح به عسل نمییابید و آخرین مرحله شناخت شما این است که مربا را شناختهاید و اسمش را عسل گذاشتهاید؛ تنها در اسم هماهنگی دارید نه در معنا و حقیقت، چون عسل چیز دیگری است و مربا چیز دیگری است، لکن اسم عسل را روی آن گذاشتهاید.
پس اولین مطلب مهمی که در حدیث شریف آمده توحید و راه شناخت خداوند به خداوند است با خصوصیتی که داراست.
رابطه خداوند با انسان
رابطه خداوند با انسانها، رابطه وصفی و صفتی است، چنانکه منصور بن حازم عرض کرد که وقتی انسان خدا را شناخت، مطلب دومی پیش میآید که رابطه خدا با خلق است که رضا و غضبی دارد و عالم را بیهوده نیافریده و چیزهایی را دوست دارد و میخواهد که انجام شود و چیزهایی را دوست ندارد و میخواهد که انجام نشود که این توحید، توحید وصفی و فعلی خدای متعال است.
رضایت و سخط الهی، دو حقیقت بسیار عظیم در توحید فعلی
در توحید فعلی هم این بزرگوار مطلب را سر دو چیز بردند: رضایت و سخط خداوند. چون تمام افعال، حالات و اعتقادات که انسان دارد، یا مورد رضای الهی است، یا مورد سخط و خشم خدای متعال است. این مطلب را در توحید فعلی وصفی بیان کردند.
لزوم ظهور صفات خدا، تفاوت حدیث دوم با حدیث اول در دلیل لزوم پیامبران
منصور بن حازم در این حدیث شریف، دلیل احتیاج انسانها به پیامبران علیهم السلام را مانند حدیث اول قرار نداد، چون در حدیث اول، دلیل احتیاج به پیامبران علیهم السلام این بود که انسانها چون مدنیالطبعاند و دور یکدیگر جمع میشوند، برای اینکه احتیاجات خود را برآورند، اختلاف و نزاع میکنند و این، سبب تباهی آنها میشود، پس باید انسان کاملی باشد که حل اختلاف کند و انسانها را بر امر واحدی جمع کند و همه باید در برابر او تواضع کنند و تسلیم شوند. این مطلب در حدیث اول بیان شد. بر اساس این بیان که در حدیث اول بود، دلیل احتیاج ما به پیامبران علیهم السلام نفع و ضرر ماست که فرمود: «مَا بِهِ بَقَاؤُهُمْ وَ فِي تَرْكِهِ فَنَاؤُهُم؛[6] آنچه بقائشان بدان است و نابودیشان در ترک آن».
اما این حدیث، بر خلاف حدیث اول، خدا را دلیل لزوم وجود انبیا علیهم السلام قرار داده؛ یعنی وجود انبیا علیهم السلام لازم است چون ما خدا داریم و این خدا باید صفات کامل داشته باشد و باید از صفات رذیله منزه باشد؛ یعنی به معنای جامع باید هم حمد داشته باشد و هم تسبیح و تنزیه: باید حمد داشته باشد، یعنی صفات کامل داشته باشد؛ و باید سبحان باشد، یعنی از صفات رذیله و نقص منزه باشد. این صفات کمال و منزه بودن از صفات رذیله و نقص باید آشکار شود و ظهور یابد و باید خدای متعال آن را بیان فرماید و اگر بیان نفرماید، نقص خداوند است و خدا از نقص منزه است. خدای متعال در قرآن کریم میفرماید: اللَّهُ الَّذي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ وَ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحاطَ بِكُلِّ شَيْءٍ عِلْماً ؛[7] «خداوند همان كسى است كه هفت آسمان را آفرید، و از زمین نیز همانند آنها را. فرمان او در میان آنها پیوسته فرود مىآید تا بدانید خداوند بر هر چیز تواناست و اینكه علم او به همه چیز احاطه دارد»، برای اینکه شما بدانید که خدای متعال عالم
و قادر است.
پس گاهی میگوییم: ما به انبیا علیهم السلام نیاز داریم، چون اگر نباشند، ما نابود میشویم و زیان میبینیم؛ یعنی به نفع و ضرر خودمان نظر میکنیم. اما گاهی میگوییم: ما به انبیای الهی علیهم السلام نیاز داریم، چون خداوند متعال باید صفات کامل توحیدی خود و منزه بودنش از صفات رذیله را در عالم آشکار کند؛ یعنی توحید الهی به معنای جامعش در عالم ظهور کند و این توحید کامل الهی دو طرف دارد: یک طرف محمود بودن خداوند و دارای صفات حمد بودن اوست، یعنی عالم، حکیم، علیم، کریم، غفور، رحیم و مانند آنهاست؛ و طرف دیگر، نداشتن صفات پست و مذموم است، مانند اینکه ناقص نیست، ظالم نیست، ضعیف نیست و مانند اینها.
یکی از این دو، رضایت خدا است و دیگری سخط و غضب خدای متعال؛ یعنی اثبات کردن و اعتقاد یافتن به معارف حق و حمدهای الهی و صفات کمال او، رضایت خداست و همچنین اعتقاد یافتن و نسبت دادن صفات رذیله به خدای متعال مورد غضب و خشم خدای متعال است.
پس اینکه گفته شد، حدیث منصور بن حازم بسیار عظیم است، برای این است که ملاک لزوم وجود انبیا علیهم السلام و پیروی از آن بزرگواران، این نیست که اگر نباشند من گمراه میشوم، بلکه این است که باید رضا و غضب خدا در عالم عملی شود و خدا شناخته شده و تجلی کرده و خود را آشکار فرماید.
خلاصه مطلب اول حدیث منصور، توحید ذاتی و صفاتی خداوند
پس اولین مطلبی که راوی - که شاگرد امام صادق علیه السلام است - به امامش عرض میکند، مقام توحید است در دو مقام: توحید ذاتی؛ و توحید صفاتی و افعالی. در بیان توحید ذاتی، بالاترین مقام آن را بیان کرد که خداوند به خلق شناخته نمیشود، بلکه به خود شناخته میشود و همینطور در مقام توحید فعلی، یعنی ظهور کمالات الهی هم بالاترین مقام الهی را ذکر میکند که رضا و غضب خدای متعال است.
لزوم وجود پیامبران الهی علیهم السلام
منصور بن حازم، بعد از بیان توحید ذاتی و فعلی، به مسئله دوم که اثبات نبوت است پرداخته و ضرورت وجود انبیا علیهم السلام را بیان کرده؛ یعنی حال که خداوند خودش به خودش شناخته میشود و به خلق شناخته نمیشود و حال که خداوند رضایت و غضب دارد و از سوی دیگر، چون انسانها ضعیف و ناداناند و نمیتوانند خدا را درست بشناسند و نمیتوانند خدا را به خودش بشناسند، مگر اینکه خدا خودش را به خودش به آنها معرفی کند، یعنی اگر خداوند خودش را به خودش به مردم معرفی نکند، مردم هرگز نمیتوانند خدا را به خود خدا بشناسند؛ پس باید تعریف خدا باشد؛ یعنی باید خدا خودش را تعریف کند.
تعریف خدا هم در دو مقام است: یکی، در مقام توحید ذاتی که انسان بت را خدا نپندارد و به خدایان متعدد معتقد نشود؛ و دیگری، در مقام توحید فعلی است که انسان به اشتباه و خطا نرود. پس چون خدا باید خود را معرفی کند، پس باید پیامبری باشد تا خداوند متعال خود و صفات کمال خود و منزه بودن خود را از صفات نقص، به آن پیامبر تعلیم کند و آن پیامبر این خصوصیات را به دیگران تعلیم کند. پس نبوت اثبات میشود.
پیامبران علیهم السلام واسطه شناخت خدا به خدا
پس میبینید که در این حدیث شریف، اثبات نبوت هم در یک مقام بسیار بالا انجام شد؛ نه برای اینکه یکی با یکی اختلاف میکند، پس باید پیامبری باشد تا دعوای آنها را فیصله دهد، بلکه بعثت پیامبران علیهم السلام نیاز است تا خداوند خود
و صفات کمال خود و منزه بودن خود از صفات نقص را به واسطه پیامبر در عالم آشکار سازد. پس علت بعثت پیامبران علیهم السلام، ظهور و تجلی خداوند در عالم است؛ یعنی چون خداوند میخواهد خود را معرفی کند و بشناساند، پیامبر لازم است تا واسطه باشد برای اینکه شناخت خدا به خدا را از خدا بگیرد و شناخت صفات کمالیه حمیده خدا را از خداوند بگیرد و به خلقش تعلیم دهد، چنانکه در بحث «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه»[8] گفته شد که میزان شناخت خدا به خدا به میزان «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه» بر میگردد.
یگانگی معرفت نفس و فرمایشات اهلبیت علیهم السلام
در بحث عرفان نفس گفته شد که وقتی مقامات را پایین آوریم تا بتوانیم آن را بیابیم، به همین مطلب که در این حدیث نهفته است میرسیم؛ یعنی میرسیم به اینکه آن نفس الهی که هر خلقی دارد و میزان معرفت خداست، همین فرمایشات اهلبیت علیهم السلام است و سخنان ایشان است که همان «نَفس اللّهِ الْقَائِمَةِ فِيهِ بِالسُّنَنِ»[9] است و همان «النفس اللاهوتية الملكوتية الكلية» است که در روایت اعرابی از امیرالمومنین علیه السلام آمده:
«قال: يا مولاي و ما النفس اللاهوتية الملكوتية الكلية؟ فقال علیه السلام: قوة لاهوتية جوهرة بسيطة حيّة بالذات أصلها العقل منه بدت و عنه دعت و إليه دلت و أشارت و عودتها إليه إذا كملت و شابهته، و منها بدأت الموجودات و إليها تعود بالكمال. فهو ذات اللّه العليا و شجرة طوبى و سدرة المنتهى و جنّة المأوى، من عرفها لم يشق، و من جهلها ضلّ سعيه و غوى؛[10]
عرض کرد: ای مولای من، نفس لاهوتیه ملكوتی كلی چیست؟ حضرت فرمود: قوّهای است لاهوتی، جوهری بسیط، به ذات خود دارای حیات است، اصل آن عقل بوده، از عقل شروع و از سمت آن خوانده شده و به سوی آن دلالت و اشاره میکند و بازگشتش نیز هنگامی که کامل و مشابه عقل شود به سوی عقل است و ابتدای موجودات از آن نفس بوده و نیز به سوی همان، به کمال وجودی عود خواهند کرد. پس اوست ذات علیای الهی و درخت طوبی و سدره منتهی و بهشت مأوی، هر کس آن را بشناسد شقی نشود و هر که بدان جاهل باشد در تلاشی بیهوده و گمراهی خواهد بود».
این نفس که میزان معرفت خدا به خداست، همان فرمایشات پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و اهلبیت علیهم السلام است.
کوچکی نفع و ضرر مردم، در برابر عظمت لزوم آشکاری صفات خدا در عالم
پس راوی که منصور بن حازم است، در مرحله دوم، بعد از توحید، به اثبات نبوت پرادخته و آن را هم در مقام بسیار بالا بیان کرده است. آیا نبی برای این لازم است که ما دعوا نکنیم و چهار روز بیشتر زندگی کنیم؟! نه، ما چند روز کمتر زندگی کنیم، چه ضرری به این عالم میخورد! حضرت نوح علیه السلام قریب به هزار سال قومش را دعوت کرد و «مَا بِهِ بَقَاؤُهُمْ وَ فِي تَرْكِهِ فَنَاؤُهُم»[11] را هم به آنها آموخت، چنانکه خداوند در قرآن کریم از زبان مبارک آن حضرت علیه السلام حکایت فرموده که به خدا عرض میکند:
رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمي لَيْلاً وَ نَهاراً * فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائي إِلاَّ فِراراً * وَ إِنِّي كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصابِعَهُمْ في آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ أَصَرُّوا وَ اسْتَكْبَرُوا اسْتِكْباراً * ثُمَّ إِنِّي دَعَوْتُهُمْ جِهاراً * ثُمَّ إِنِّي أَعْلَنْتُ لَهُمْ وَ أَسْرَرْتُ لَهُمْ إِسْراراً ؛[12]
«پروردگارا! من قوم خود را شب و روز دعوت كردم، امّا دعوت من چیزى جز فرار از حقّ بر آنان نیفزود! و من هر زمان آنها را دعوت كردم كه (ایمان بیاورند و) تو آنها را بیامرزى، انگشتان خویش را در گوشهایشان قرار داده و لباسهایشان را بر خود پیچیدند، و در مخالفت اصرار ورزیدند و به شدّت استكبار كردند! سپس من آنها را با صداى بلند دعوت كردم، سپس آشكارا
و نهان (حقیقت توحید و ایمان را) براى آنان بیان داشتم».
950 سال قومش را دعوت کرد ولی ایمان نیارودند، تا اینکه خودشان اسباب هلاکت خود را فراهم کردند، چون باید آب دنیا را فرامیگرفت و باید حضرت نوح علیه السلام و چند نفری که ایمان آوردهاند نجات پیدا میکردند و برای نجات آنها کشتی لازم بود؛ حضرت نوح علیه السلام با آن چند نفر ضعیف که نمیتوانست کشتی بسازد، پس باید قومش به او کمک میکردند.
آنها میگفتند نوح دیوانه شده که میخواهد وسط بیابان کشتی بسازد. حضرت نوح علیه السلام فرمود: اگر کار کنید هرچه از تیشه شما زمین بریزد طلا میشود. کشتی را در مدت کوتاهی ساختند و اسباب هلاکت خود را فراهم کردند.[13] بعد هم خدا همه را نابود کرد:
مِمَّا خَطيئاتِهِمْ أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا ناراً فَلَمْ يَجِدُوا لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْصاراً ؛[14]
«همگى بخاطر گناهانشان غرق شدند و در آتش دوزخ وارد گشتند، و جز خدا یاورانى براى خود نیافتند!».
آیا فرقی دارد در اینکه اینگونه نابود شوند یا اصلاً پیامبری نفرستد تا نابود شوند! در هر صورت نابود شدند. یا اینکه آیا فرقی میکند که فرعونیها در دین قبطی خودشان نابود شوند یا حضرت موسی علیه السلام بیاید و آنها را یکجا در دریا غرقشان کند! در هر صورت نابود شدند.
البته نه اینکه نفع و ضرر مردم ارزش ندارد، بلکه آنچنان بزرگ و با عظمت نیست. برای مثال، همین امروز چند در صد مردم به آنچه «مَا بِهِ بَقَاؤُهُمْ وَ فِي تَرْكِهِ فَنَاؤُهُم» عمل میکنند؟! اکثر مردم جهان به آن عمل نمیکنند و به سوی فنا میروند. پس این مطلب آنچنان بزرگ نیست که ملاک بعثت پیامبران علیهم السلام قرار گیرد، بلکه ملاک، همان چیزی است که در این حدیث شریف آمده است که خداوند متعال کامل است و کامل، باید صفت کمالش آشکار شود وگرنه کامل نیست.
پس خداوند باید توحید خود را در عالم آشکار کند و برای آشکار کردن توحید خود باید جایگاهی داشته باشد تا در آن جایگاه توحید خود را آشکار کند و آن جایگاه، رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم و پیامبران الهیاند علیهم السلام.
بعثت پیامبران علیهم السلام و اتمام حجت بر مردم
پس بعثت پیامبران علیهم السلام برای آشکار شدن صفات الهی و اتمام حجت بر مردم است که خداوند در قرآن کریم فرموده:
رُسُلاً مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرين لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَ كانَ اللَّهُ عَزيزاً حَكيماً ؛[15]
«پیامبرانى كه بشارتدهنده و بیمدهنده بودند، تا بعد از این پیامبران، حجتى براى مردم بر خدا باقى نماند، (و بر همه اتمام حجت شود) و خداوند، توانا و حكیم است».
همه مردم گمراه شوند، مهم نیست؛ همه مردم به سمت فنای خود روند، مهم نیست، چنانکه در زمان حضرت نوح علیه السلام و حضرت لوط علیه السلام همه نابود شدند. در قوم حضرت لوط علیه السلام فقط خود حضرت و دو دخترش مسلمان بودند و بقیه همه کافر بودند و نابود شدند. برای این خداوند دستور داد که صبح نزدیک است، شبانه با دخترانت از شهر بیرون روید و پشت سرتان را نگاه نکنید:
لا يَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ وَ امْضُوا حَيْثُ تُؤْمَرُون ؛[16]
«و كسى از شما به پشت سر خویش ننگرد و به همان سو که مأمور هستید بروید».
وقتی حضرت ابراهیم علیه السلام نزد فرستادگان الهی وساطت کرد که عذاب ندهند، به حضرت گفتند که از این درخواست صرف نظر کند:
فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهيمَ الرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ الْبُشْرى يُجادِلُنا في قَوْمِ لُوطٍ * إِنَّ إِبْراهيمَ لَحَليمٌ أَوَّاهٌ مُنيبٌ * يا إِبْراهيمُ أَعْرِضْ عَنْ هذا إِنَّهُ قَدْ جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَ إِنَّهُمْ آتيهِمْ عَذابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ ؛[17]
«هنگامى كه ترس ابراهیم فرو نشست، و بشارت به او رسید، درباره قوم لوط با ما مجادله مىكرد، چرا كه ابراهیم، بردبار و دلسوز و بازگشتكننده (بسوى خدا) بود! اى ابراهیم! از این (درخواست) صرف نظر كن، كه فرمان پروردگارت فرا رسیده
و بطور قطع عذاب به سراغ آنها مىآید و برگشت ندارد».
حال، چه فرقی میکند که اینگونه عذاب شوند یا حضرت لوط علیه السلام نیاید و عذاب شوند؟ البته یک فرقی دارد، و آن، اینکه مردم وقتی عذاب میشوند و به هلاکت و فنا گرفتار میشوند، دو گونه است: یکی، اینکه بعد از آشکار شدن توحید خدا و حجت خدا و صفات کمال الهی گرفتار عذاب میشوند، چون در مقابل توحید الهی قرار میگیرند و خدا میخواهد توحید
و صفاتش آشکار شود، حال کسی نمیخواهد بپذیرد مهم نیست، بلکه مهم این است که توحید آشکار شود و حجت تمام گردد: لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ ؛[18] یعنی روز قیامت حجت نداشته باشند؛ یعنی بعد از آشکار شدن توحید الهی و تمام شدن حجت الهی هلاک شوند - چنانکه هلاک شدند و امروزه هم میبینیم که اکثریت مردم به سوی هلاکت حرکت میکنند - و روز قیامت نگویند ما از این حقایق و مقامات و معارف غافل بودیم:
وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلينَ * أَوْ تَقُولُوا إِنَّما أَشْرَكَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَ فَتُهْلِكُنا بِما فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ * وَ كَذلِكَ نُفَصِّلُ الْآياتِ وَ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ ؛[19]
«و (به خاطر بیاور) زمانى را كه پروردگارت از پشت و صلب فرزندان آدم، ذریه آنها را برگرفت و آنها را گواه بر خویشتن ساخت (و فرمود) آیا من پروردگار شما نیستم؟ گفتند: آرى، گواهى مىدهیم! (چنین كرد مبادا) روز رستاخیز بگویید: ما از این، غافل بودیم! یا بگویید: پدرانمان پیش از ما مشرك بودند، ما هم فرزندانى بعد از آنها بودیم، آیا ما را به آنچه باطلگرایان انجام دادند مجازات مىكنى؟! این گونه، آیات را توضیح مىدهیم و شاید به سوى حق بازگردند».
اما خداوند نمیخواهد که مردم قبل از آشکار شدن توحید و کمالاتش و تمام شدن حجتش هلاک شوند، چون در این صورت، خلقتشان لغو میشود، چون خلقتشان برای این است که صفات الهی آشکار شود. پس اگر قبل از آشکار شدن توحید و صفات خدای متعال هلاک شوند، خلاف حکمت الهی میشود.
خلاصه مطلب دوم، لزوم بعثت پیامبران برای آشکاری توحید و صفات کامله الهی
پس مهم نیست که مردم به هلاکت میافتند یا نمیافتند، بلکه اکثریت مردم همواره به هلاکت میافتند، در زندگی روزمره خودشان گرفتار هلاکت شدند، چه رسد به مسائل دقیق توحیدی. اما میزان این است که توحید خدا و صفات کمال پروردگار آشکار شود. البته خداوند هرگز به مشیت و خواست شرعی خود نخواسته انسانها گمراه و هلاک گردند و به عذاب ابد دچار شوند، بلکه به بداهت عقلانی و دینی و قرآنی همواره خواست خداوند به هدایت و نجات انسانها تعلق گرفته و با تاکیدهای فراوان از آنان خواسته سوی ضلالت و هلاکت نروند تا دچار پیامدهای آن نگردند ولی انسانها خود هلاکت
و ضلالت و تباهی ابدی را برای خود میخرند و دار باقی را به دار فانی میفروشند.
پس مطلب بسیار عظیمی که بعد از توحید در این حدیث شریف مطرح شده، این است که علت بعثت انبیا علیهم السلام آشکار شدن توحید و صفات کامل الهی است.
اثبات قرآن کریم
مطلب مهم سوم که منصور بن حازم آن را در این حدیث شریف مطرح کرده، این است که کتاب آسمانی و قرآن کریم لازم است. چون هر پیامبری که مبعوث میشود، رسالت او چند سالی طول میکشد؛ هر پیامبری مدت رسالتش کوتاه است مانند پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم که 23 سال پیامبر بود، و محدودی از پیامبران علیهم السلام بودند که مدت رسالتشان طولانی بوده، مانند حضرت نوح علیه السلام که 950 سال قبل از غرق شدن قومش پیامبر بود. به هر حال، اگر امر هر پیامبری منحصر به خودش باشد، چه دوران پیامبریاش طولانی باشد، مانند حضرت نوح علیه السلام، و چه کوتاه باشد، مانند حضرت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، در هر صورت، هدایتهای آن پیامبر، تنها در زمان خودش نتیجه میدهد، اما بعد از او نتیجه نمیدهد.
پس باید مجموعه مطالب کامل و جامع الهی که گویای حقایقی باشد که از طرف خدا آورده تا توحید خدا را آشکار کند در بین انسانها بگذارد و این، نمیشود مگر اینکه کتابی داشته باشد که دارای قوانین الهی و ضوابط کلی باشد و به جای خود بگذارد. هر پیامبری باید داشته باشد و پیامبر ما هم قرآن کریم را به جای خود گذاشته است.
پس مطلب دیگری که منصور بن حازم خدمت امام خود بیان میدارد، اثبات لزوم وجود قرآن کریم بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است؛ البته قرآن کریمی که کامل است و جامع همه حقایق و کمالات توحیدی خداوند در بین خلق است.
بیان اصول کلی در قرآن کریم و ناممکن بودن بیان جزئیات در آن
این قرآنی که در عین مختصر و کوتاه بودن، میخواهد جامع همه حقایق و مقدمات و آثار توحید باشد، بیشک باید به صورت ضوابط و اصول کلی باشد و نمیشود بیان جزئیات امور باشد، چون اگر قرار بود بیان جزئیات کند، حجم آن باید به اندازه زمین تا آسمان میشد. تازه اگر چنین حجمی هم داشت، باز هم نمیتوانست همه چیز را بیان کند:
قُلْ لَوْ كانَ الْبَحْرُ مِداداً لِكَلِماتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبِّي وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً ؛[20]
«بگو: اگر دریاها براى (نوشتن) كلمات پروردگارم مركّب شود، دریاها پایان مىگیرد پیش از آنكه كلمات پروردگارم پایان یابد هر چند همانند آن (دریاها) را كمك آن قرار دهیم!».
وَ لَوْ أَنَّ ما فِي الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلامٌ وَ الْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ ما نَفِدَتْ كَلِماتُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ عَزيزٌ حَكيمٌ ؛[21]
«و اگر همه درختان روى زمین قلم شود و دریا براى آن مركّب گردد و هفت دریاچه به آن افزوده شود، اینها همه تمام مىشود ولى كلمات خدا پایان نمىگیرد خداوند عزیز و حكیم است».
اگر دریاها مرکب شوند و درختها قلم شوند، کلمات خدا تمام نمیشوند، چون همه آنها تنها میتوانند حقایقی را که خداوند در آنها قرار داده بنویسند، نه ورای آن را. پس نمیشود خداوند قرآنی بفرستد که همه جزئیات بطور جزئی در آن باشد. برخی علما گفتهاند که 200 هزار فرع بیان کرده، آن هم در احکام عملی، نه در خداشناسی، پیامبرشناسی، امام شناسی و سایر معارف اسلامی. احکام عملی نسبت به سایر مسائل اندک است، میبینیم، تنها کمی از بحارالانوار در باره احکام شرعی است و اکثریت قاطعش در مسائل دیگر است. حال، اگر قرآن کریم میخواست اینگونه عمل کند، باید حجمی بسیار بزرگ میداشت که دیگر قابل حمل و قابل استفاده نبود، بلکه باید در یک موزه میگذاشتند و تماشا میکردند. پس اگر میخواست در همه مسائل و معارف الهی اینگونه عمل کند که جزئیات را بیان کند، شدنی نبود. پس باید قرآن کریم به گونهای باشد که همه بتوانند با آن رابطه داشته باشند و راحت دست بگیرند و بخوانند و حمل کنند که امام سجاد علیه السلام فرمودند: «لَوْ مَاتَ مَنْ بَيْنَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ لَمَا اسْتَوْحَشْتُ بَعْدَ أَنْ يَكُونَ الْقُرْآنُ مَعِي؛[22] اگر هر که میان مشرق و مغرب است بمیرد، من هراسی نداشته باشم در آن دم که قرآن به همراهم باشد».
پس قرآن کریم باید به گونهای باشد که بتوانند همراه داشته و بخوانند، در حالی که اگر مفصل باشد و بخواهد بیان همه چیز را به صورت جزئی کند، مثلاً باید یک کتاب هزار جلدی میشد، در این صورت، اکثر مردم نمیتوانستند تا آخر عمرشان بخشی از آن را بخوانند، چه رسد که بخواهند آن را بفهمند و به آن عمل کنند.
پس قرآن کریم باید مختصر باشد و از طرف دیگر باید بیان همه چیز باشد، پس باید به صورت اصول و موازین کلی به بیان حقایق بپردازد. امام صادق علیه السلام فرمودند:
«مَا مِنْ أَمْرٍ يَخْتَلِفُ فِيهِ اثْنَانِ إِلَّا وَ لَهُ أَصْلٌ فِي كِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لَكِنْ لَا تَبْلُغُهُ عُقُولُ الرِّجَالِ؛[23]
هیچ امری نیست که دو نفر در آن اختلاف کنند، مگر اینکه اصلی (برطرفکننده اختلاف) در قرآن کریم دارد، لکن عقل مردمان به آن نمیرسد».
قرآن کریم بیان همه چیز است، لکن عقل مردم به آن نمیرسد. اگر قرار بود که همه مردم همه حقایق آن را بفهمند، باید بزرگ و حجیم میشد و در این صورت غیر قابل استفاده و غیر قابل حمل میشد. پس باید مختصر باشد تا قابل استفاده باشد. حال که باید مختصر باشد، باید کلی و به صورت اصول و موازین بیان کند.
عظمت فهم قرآن و انحراف مدعیانِ تمسک به آن
پس مطلب سومی که راوی بیان کرده، این است که قرآن کریم بسیار عظیم و الهی است و به همین سبب، همه انسانها نمیتوانند حقایق آن را بفهمند و نمیتوانند به کنه آن پی ببرند. از این رو عدهای مانند صوفیه، از همین قرآن کریم اینگونه میفهمیدند که خلق پوچاند و تنها خداست! برای مثال، یکی از آنها میگفت: «انا الله بلا انا»؛ «انا الله» میگفت تا ثابت کند که خدا هست، «بلا انا» هم میگفت تا ثابت کند که خودش پوچ است؛ پس من یک حقیقتم و یک پوچی؛ حقیقتم که حقیقت است و پوچی من هم که پوچ است! دیگری میگفت: «ليس في جبتي سوى الله؛ در درون این ردای من چیزی جز خدا نیست»؛ یعنی زمانی که من در این پالتو هستم - نه وقتی که این پالتو کناری افتاده - غیر خدا نیست.
اینها مخلوقات را به چند قسم تقسیم کردند، مانند: عالم جسم، عالم مثال، عالم مجردات ذاتی و وصفی که در نهایت هم گفتند که چیزی جز خدای متعال نیست. اما گروه دیگر، خلاف آن را فهمیدند، مانند اشاعره که گمان کردند که خدا جسم است. هر دو گروه هم مدعی این هستند که ما اهل قرآنیم. وهابیت هم امروزه داد میزنند که ما اهل قرآنیم، در حالی که اعتقاد به جسمانیت خدا دارند که روز قیامت میآید و کنار مردم مینشیند و با آنها خوش و بِش میکنند! و به دروغ از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم هم نقل کردند که از او پرسیدند که آیا روز قیامت خدا را میبینیم؟ فرموده: بله همچنان که این ماه را میبینید، همینطور روز قیامت خدا را میبینید.[24]
اینها به خاطر عظمت قرآن کریم است، که عدهای از آن طرف افتادند و گروه دیگری از این طرف افتادند، حد وسطها هم که به اشتباه رفتهاند فراواناند و بسیار اندکاند کسانی که اصول و موازین قرآن کریم را از ائمه علیهم السلام گرفته باشند که خداوند به آنها یاد داده و مأمورشان کرده که آن اصول و موازین را بیان کنند. البته کسی که بتواند این راه را برود، توفیقی است که خداوند به او عطا فرموده است. پس مطلب سوم عظمت قرآن کریم است.
4. اثبات امامت بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم
چون قرآن کریم آنقدر عظیم است که میخواهد تمام معارف الهی را آشکار کند و میخواهد تمام شناخت توحید ذاتی و وصفی و لوازمش را در عالم بیان کند و حالا که باید مختصر باشد و اصول کلی را بیان کند، پس باید عالِم و قیِّم و مبیِّن
و مفسِّر داشته باشد؛ مفسرش هم باید کسی باشد که کل قرآن را بداند، نه کسی که چیزی از قرآن میداند، چون حتی اگر در آن چیز جزئی که از قرآن میداند خطا نکند، در چیزهای بسیاری که نمیداند به خطا میرود. پس باید معلم و نگاهدارنده
و بیانکنندهای داشته باشد که کل قرآن کریم را بداند و در بیان آن هم خطا نکند، آن هم کسی نیست جز امام و خلیفه رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم.
پس مسئله اثبات امامت بعد از رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم، مطلب چهارمی بود که در حدیث شریف بعد از اثبات توحید، رسالت
و قرآن کریم اثبات شد.
5. لزوم وجود شیعه و پیرو
این چهار مرحله، یعنی توحید، نبوت، قرآن کریم و امامت برای چیست؟ پاسخ، همان حدیث امام کاظم علیه السلام است که فرمودند:
«مَا بَعَثَ اللَّهُ أَنْبِيَاءَهُ وَ رُسُلَهُ إِلَى عِبَادِهِ إِلَّا لِيَعْقِلُوا عَنِ اللَّهِ ... إِنَّهُ لَمْ يَخَفِ اللَّهَ مَنْ لَمْ يَعْقِلْ عَنِ اللَّهِ وَ مَنْ لَمْ يَعْقِلْ عَنِ اللَّهِ لَمْ يَعْقِدْ قَلْبَهُ عَلَى مَعْرِفَةٍ ثَابِتَةٍ يُبْصِرُهَا وَ يَجِدُ حَقِيقَتَهَا فِي قَلْبِهِ؛[25]
اى هشام! خدا پیغمبران و رسولانش را به سوى بندگانش نفرستاد مگر براى آنكه از سوی خدا خردمند شوند... براستی از خدا نترسد كسى كه از جانب خدا خردمند نگردد و كسى كه از جانب خدا خرد نیابد، دلش بر معرفت ثابتى كه بدان بینا باشد و حقیقتش را در قلبش بیابد محکم نگردد»؛
خدا انبیا علیهم السلام را فرستاده تا مردم از سوی خدا تعقل کنند؛ یعنی توحید خدا در عالم ظهور پیدا کند. هر کسی
از سوی خدا تعقل نکند و از راه تعلیم انبیا علیهم السلام توحید الهی را در نیابد، قلبش بر شناخت ثابت خدا گره نمیخورد و در قلبش وجدان نمیکند.
پس توحید، پیامبر، قرآن و امام برای این است که حقایق توحید الهی در بین خلق نشر یابد. اگر هیچ خلقی نباشد که بپذیرد و ایمان آورد، خلاف حکمت است؛ حتی اگر شده ده نفر باشند، باید باشند و لزومی ندارد که تعداد آنها زیاد باشد، همانطور که بعد از رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم به غیر از خاندان آن حضرت، در مرحله اول، تمام مسلمانان به انحراف رفتند به جز سه چهار نفر مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمار،[26] اما همین چند نفر آیندهای را میسازند که چند صد میلیون نفر شیعه به وجود میآیند.
پس مسئله پنجمی که در حدیث شریف اثبات شده، لزوم وجود کسانی است که نور توحید الهی را دریافت کرده
و منتشر میکنند و آشکارکننده این نور مبارک و معلمان آیندگان میشوند. امیرمؤمنان علی علیه السلام فرمودند که مردم بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به سوی سه دسته رفتند: اول، ائمه علیهم السلام؛ دوم، پیروان ائمه علیهم السلام؛ و سوم، دشمنان ائمه و عالمان دروغین:
«إِنَّ النَّاسَ آلُوا بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم إِلَى ثَلَاثَةٍ: آلُوا إِلَى عَالِمٍ عَلَى هُدًى مِنَ اللَّهِ قَدْ أَغْنَاهُ اللَّهُ بِمَا عَلِمَ عَنْ عِلْمِ غَيْرِهِ وَ جَاهِلٍ مُدَّعٍ لِلْعِلْمِ لَا عِلْمَ لَهُ مُعْجَبٍ بِمَا عِنْدَهُ قَدْ فَتَنَتْهُ الدُّنْيَا وَ فَتَنَ غَيْرَهُ وَ مُتَعَلِّمٍ مِنْ عَالِمٍ عَلَى سَبِيلِ هُدًى مِنَ اللَّهِ وَ نَجَاةٍ ثُمَّ هَلَكَ مَنِ ادَّعَى وَ خابَ مَنِ افْتَرى [27]؛[28]
براستی که مردم بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به سه جانب رفتند: سوی عالمی رفتند که بر هدایتی از جانب خداست و خداوند او را بدانچه دانسته از دانش غیرش بینیاز فرموده؛ و نادانی که ادعای علم دارد و علمی ندارد و بدانچه نزدش است به عجب افتاده و دنیا او را به فتنه انداخته و او دیگران را؛ و علمآموزی که از عالمی برگرفته که بر راه هدایتی از جانب خداوند و بر راه نجات است. سپس هلاک شود هر که مدعی گردد و (چنانکه خدا در قرآن فرموده) نومید شود هر که دروغ بندد».
باید پیروانی باشند تا آمدن دین و رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم، آوردن قرآن کریم و وجود امیرمؤمنان علیه السلام بعد از رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم لغو و بیهوده نشود؛ وگرنه مانند این است که شما غذاهای متعددی با زحمت فراوان درست کنید و هیچ مهمانی نداشته باشید که آن غذاها را بخورند.
پس حدیث شریف منصور بن حازم، روی این پنج مطلب دور میزند: 1. توحید الهی، 2. رسالت، 3. قرآن، 4. امامت، 5. پیروان اهلبیت علیهم السلام.
[1]. الكافي، ج1، ص: 168.
[2]. الكافي، ج1، ص: 189.
[3]. رجال الكشي، إختيار معرفة الرجال، النص، ص: 420، ح795؛ بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج23، ص: 18، ح13.
[4]. «عَنْ عَبْدِ الْعَظِيمِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ الْحَسَنِيِّ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى سَيِّدِي عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ علیهم السلام فَلَمَّا بَصُرَ بِي قَالَ لِي: مَرْحَباً بِكَ يَا أَبَا الْقَاسِمِ أَنْتَ وَلِيُّنَا حَقّاً. فَقُلْتُ لَهُ: يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أَعْرِضَ عَلَيْكَ دِينِي فَإِنْ كَانَ مَرْضِيّاً أَثْبُتُ عَلَيْهِ حَتَّى أَلْقَى اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ. فَقَالَ: هَاتِ يَا أَبَا الْقَاسِمِ.
فَقُلْتُ: إِنِّي أَقُولُ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى وَاحِدٌ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ خَارِجٌ عَنِ الْحَدَّيْنِ حَدِّ الْإِبْطَالِ وَ حَدِّ التَّشْبِيهِ وَ إِنَّهُ لَيْسَ بِجِسْمٍ وَ لَا صُورَةٍ وَ لَا عَرَضٍ وَ لَا جَوْهَرٍ بَلْ هُوَ مُجَسِّمُ الْأَجْسَامِ وَ مُصَوِّرُ الصُّوَرِ وَ خَالِقُ الْأَعْرَاضِ وَ الْجَوَاهِرِ وَ رَبُّ كُلِّ شَيْءٍ وَ مَالِكُهُ وَ جَاعِلُهُ وَ مُحْدِثُهُ وَ إِنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ خَاتَمُ النَّبِيِّينَ فَلَا نَبِيَّ بَعْدَهُ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَ أَقُولُ: إِنَّ الْإِمَامَ وَ الْخَلِيفَةَ وَ وَلِيَّ الْأَمْرِ مِنْ بَعْدِهِ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ ثُمَّ الْحَسَنُ ثُمَّ الْحُسَيْنُ ثُمَّ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ ثُمَّ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ ثُمَّ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ ثُمَّ مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ ثُمَّ عَلِيُّ بْنُ مُوسَى ثُمَّ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ ثُمَّ أَنْتَ يَا مَوْلَايَ.
فَقَالَ علیه السلام: وَ مِنْ بَعْدِي الْحَسَنُ ابْنِي فَكَيْفَ لِلنَّاسِ بِالْخَلَفِ مِنْ بَعْدِهِ. فَقُلْتُ: وَ كَيْفَ ذَاكَ يَا مَوْلَايَ؟ قَالَ: لِأَنَّهُ لَا يُرَى شَخْصُهُ وَ لَا يَحِلُّ ذِكْرُهُ بِاسْمِهِ حَتَّى يَخْرُجَ فَيَمْلَأَ الْأَرْضَ قِسْطاً وَ عَدْلًا كَمَا مُلِئَتْ جَوْراً وَ ظُلْماً.
فَقُلْتُ: أَقْرَرْتُ؛ وَ أَقُولُ: إِنَّ وَلِيَّهُمْ وَلِيُّ اللَّهِ وَ عَدُوَّهُمْ عَدُوُّ اللَّهِ وَ طَاعَتَهُمْ طَاعَةُ اللَّهِ وَ مَعْصِيَتَهُمْ مَعْصِيَةُ اللَّهِ. وَ أَقُولُ: إِنَّ الْمِعْرَاجَ حَقٌّ وَ الْمُسَاءَلَةَ فِي الْقَبْرِ حَقٌّ وَ إِنَّ الْجَنَّةَ حَقٌّ وَ إِنَّ النَّارَ حَقٌّ وَ الصِّرَاطَ حَقٌّ وَ الْمِيزَانَ حَقٌّ وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيها وَ أَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ ؛ وَ أَقُولُ: إِنَّ الْفَرَائِضَ الْوَاجِبَةَ بَعْدَ الْوَلَايَةِ الصَّلَاةُ وَ الزَّكَاةُ وَ الصَّوْمُ وَ الْحَجُّ وَ الْجِهَادُ وَ الْأَمْرُ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيُ عَنِ الْمُنْكَرِ.
فَقَالَ عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ علیه السلام: يَا أَبَا الْقَاسِمِ! هَذَا وَ اللَّهِ دِينُ اللَّهِ الَّذِي ارْتَضَاهُ لِعِبَادِهِ فَاثْبُتْ عَلَيْهِ ثَبَّتَكَ اللَّهُ بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ »؛ التوحيد (للصدوق)، ص: 81.
«عبد العظیم حسنی گوید: وارد شدم بر سرورم علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام. چون چشم حضرتش به من افتاد فرمود: خوش آمدی ای ابا القاسم! تو حقیقتاً دوست ما هستی. عرض کردم: ای پسر رسول خدا! میخواهم دینم را بر شما عرضه دارم تا اگر مورد رضایت بود، بر آن ثابت بمانم تا به دیدار خداوند عز و جل بروم. فرمود: بگو ابا القاسم!
عرض کردم: قول من این است که خداوند تبارک و تعالی یکی است که هیچ چیز همانندش نیست، از دو حدّ ابطال و تشبیه بیرون است و براستی که او نه جسم است و نه صورت و نه عرض و نه جوهر، بلکه اوست که به اجسام جسمیّت داده و صورتها را صورت بخشیده و اعراض و جواهر را آفریده و پروردگار هر چیزی است و مالک و جاعل و پدیدآور آن؛ و براستی که محمد بنده او و رسول اوست و خاتم پیامبران است که بعد از او تا قیامت هیچ پیامبری نباشد؛ و میگویم: براستی که امام و خلیفه و ولیّ امر از بعد آن حضرت، امیر مؤمنان علی بن ابیطالب است و سپس حسن، سپس حسین، سپس علی بن حسین، سپس محمد بن علی، سپس جعفر بن محمد، سپس موسی بن جعفر، سپس علی بن موسی، سپس محمد بن علی و سپس شما ای مولای من!
حضرت فرمود: و بعد از من، پسرم حسن است؛ و مردم را چه حال خواهد بود با خلیفه پس از او! عرض کردم: مگر چگونه است ای مولای من! فرمود: بدن او دیده نمیشود و ذکر نامش روا نیست تا آنکه خروج کند و زمین را از قسط و عدل پر کند، چنانکه از جور و ستم پر گشته!
عرض کردم: اقرار کردم؛ و میگویم: براستی که دوست آنان دوست خداست و دشمن آنان دشمن خدا و اطاعتشان اطاعت خدا و معصیتشان معصیت خدا؛ و میگویم: براستی که معراج حق است و سؤالپرسی در قبر حق است براستی که بهشت حق است و دوزخ حق است و صراط حق است و میزان حق است و (چنانکه خدا در قرآن فرموده) قیامت میآید و هیچ شکی در آن نیست و خداوند کسانی را که در قبرند بر میانگیزد؛ و میگویم: براستی که فریضههای واجب بعد از ولایت، نماز است و زکات و روزه و حج و جهاد و امر به معروف و نهی از منکر.
امام علیه السلام فرمود: ای ابا القاسم! به خدا سوگند که این همان دین خداست که برای بندگانش برگزیده، پس بر آن ثابت بمان، خداوند تو را در دنیا و آخرت بر قول ثابت استوار دارد».
[5]. (5) المائدة : 3.
[6]. الكافي، ج1، ص: 168.
[7]. (65) الطلاق : 12.
[8]. مصباح الشريعة، ص: 13.
[9]. وصفی از امیر مؤمنان علیه السلام که در زیارت حضرت آمده؛ المزار الكبير (لابن المشهدي)، ص: 185.
[10]. (اصلاح) قرة العيون في المعارف و الحكم، ص: 364.
[11]. عبارتی از حدیث اول کتاب الحجۀ در بیان حکمت بعثت انبیاء؛ الكافي، ج1، ص: 168.
[12]. (71) نوح : 5 - 9.
[13]. «عَنِ ابْنِ سِنَانٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَال: ...فَأَمَرَهُ اللَّهُ أَنْ يَنْحِتَ السَّفِينَةَ وَ أَمَرَ جَبْرَئِيلَ أَنْ يَنْزِلَ عَلَيْهِ وَ يُعَلِّمَهُ كَيْفَ يَتَّخِذُهَا فَقَدَّرَ طُولَهَا فِي الْأَرْضِ أَلْفاً وَ مِائَتَيْ ذِرَاعٍ، وَ عَرْضَهَا ثَمَانَمِائَةِ ذِرَاعٍ وَ طُولُهَا فِي السَّمَاءِ ثَمَانُونَ ذِرَاعاً فَقَالَ يَا رَبِّ مَنْ يُعِينُنِي عَلَى اتِّخَاذِهَا فَأَوْحَى اللَّهُ إِلَيْهِ نَادِ فِي قَوْمِكَ مَنْ أَعَانَنِي عَلَيْهَا وَ نَجَرَ مِنْهَا شَيْئاً صَارَ مَا يَنْجُرُهُ ذَهَباً وَ فِضَّةً، فَنَادَى نُوحٌ فِيهِمْ بِذَلِكَ فَأَعَانُوهُ عَلَيْهَا وَ كَانُوا يَسْخَرُونَ مِنْهُ وَ يَقُولُونَ يَنْحِتُ سَفِينَةً فِي الْبَرِّ»؛ تفسير القمي، ج1، ص: 326.
[14]. (71) نوح : 25.
[15]. (4) النساء : 165.
[16]. (15) الحجر : 65.
[17]. (11) هود : 74 - 76.
[18]. (4) النساء : 165.
[19]. (7) الاعراف : 172 - 174.
[20]. (18) کهف: 109.
[21]. (31) لقمان: 27.
[22]. «عَنِ الزُّهْرِيِّ قَالَ: قَالَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ علیهما السلام: لَوْ مَاتَ مَنْ بَيْنَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ لَمَا اسْتَوْحَشْتُ بَعْدَ أَنْ يَكُونَ الْقُرْآنُ مَعِي؛ وَ كَانَ علیه السلام إِذَا قَرَأَ مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ يُكَرِّرُهَا حَتَّى كَادَ أَنْ يَمُوتَ» الكافي (ط - الإسلامية)، ج2، ص: 602.
[23]. الكافي، ج1، ص: 60.
[24]. «وَأخرج النَّسَائِيّ وَالدَّارَقُطْنِيّ وَصَححهُ عَن أبي هُرَيْرَة قَالَ: قُلْنَا يَا رَسُول الله هَل نرى رَبنَا قَالَ: هَل ترَوْنَ الشَّمْس فِي قوم لاغيم فِيهِ وترون الْقَمَر فِي لَيْلَة لَا غيم فِيهَا قُلْنَا: نعم قَالَ: فَإِنَّكُم سَتَرَوْنَ ربكُم عز وَجل حَتَّى إِن أحدكُم ليحاضر ربه محاضرة فَيَقُول عَبدِي: هَل تعرف ذَنْب كَذَا وَكَذَا فَيَقُول: ألم تغْفر لي فَيَقُول: بمغفرتي صرت إِلَى هَذَا. وَأخرج الدَّارَقُطْنِيّ عَن أبي هُرَيْرَة أَن النَّبِي صلى الله عَلَيْهِ وَسلم قَالَ: ترَوْنَ الله عز وَجل يَوْم الْقِيَامَة كَمَا ترَوْنَ الْقَمَر لَيْلَة الْبَدْر أَو كَمَا ترَوْنَ الشَّمْس لَيْسَ دونهَا سَحَاب»؛ الدر المنثور فی التفسیر بالمأثور، ج 8، ص: 353.
[25]. الكافي، ج1، ص: 16، ح12.
[26]. «عَن الحارِثِ بن المُغَيرة قالَ: سَمِعْتُ عَبْدَ الْمَلِكِ بْنَ أَعْيَنَ يَسْأَلُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام فَلَمْ يَزَلْ يَسْأَلُهُ حَتَّى قَالَ: فَهَلَكَ النَّاسُ إِذاً؟ فَقَالَ: إِي وَ اللَّهِ يَا ابْنَ أَعْيَنَ هَلَكَ النَّاسُ أَجْمَعُونَ.
قُلْتُ: أَهْلُ الشَّرْقِ وَ الْغَرْبِ؟ قَالَ علیه السلام: إِنَّهَا فُتِحَتْ عَلَى الضَّلَالِ إِي وَ اللَّهِ هَلَكُوا إِلَّا ثَلَاثَةَ نَفَرٍ سَلْمَانُ الْفَارِسِيُّ وَ أَبُو ذَرٍّ وَ الْمِقْدَادُ وَ لَحِقَهُمْ عَمَّارٌ وَ أَبُو سَاسَانَ الْأَنْصَارِيُّ وَ حُذَيْفَةُ وَ أَبُو عَمْرَةَ فَصَارُوا سَبْعَة»؛ الإختصاص، النص، ص: 6.
«حارث بن مغیره گوید: شنیدم عبدالملک بن اعین از امام صادق علیه السلام سؤالاتی میپرسید تا آنجا که عرض کرد: یعنی مردم هلاک شدند؟ حضرت علیه السلام فرمود: آری قسم به خدا ای پسر اعین! مردم همگی هلاک شدند.
من عرض کردم: اهل شرق و غرب (هلاک شدند)؟ فرمود: بیشک (باب) آن خلافت بر گمراهی گشوده شد؛ قسم به خدا آری! همه هلاک شدند جز سه نفر: سلمان فارسی و ابوذر و مقداد؛ و به این سه نفر، عمار و ابوساسان انصاری و حذیفۀ و ابوعمرۀ پیوستند و هفت نفر گشتند».
«عَنْ بُرَيْدِ بْنِ مُعَاوِيَةَ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ علیه السلام قَالَ: ارْتَدَّ النَّاسُ بَعْدَ النَّبِيِّ صلی الله علیه و آله و سلم إِلَّا ثَلَاثَةَ نَفَرٍ الْمِقْدَادُ بْنُ الْأَسْوَدِ وَ أَبُو ذَرٍّ الْغِفَارِيُّ وَ سَلْمَانُ الْفَارِسِيُّ ثُمَّ إِنَّ النَّاسَ عَرَفُوا وَ لَحِقُوا بَعْدُ». الإختصاص، النص، ص: 6.
«برید بن معاویه از امام باقر علیه السلام نقل میکند که فرمود: مردم بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مرتدّ گشتند جز سه نفر: مقداد بن اسود، ابوذر غفاری و سلمان فارسی؛ (البته) بیشک بعد از آن، دیگران (حق را) شناختند و (به اهل حق) ملحق شدند».
«عَنْ عَمْرِو بْنِ ثَابِتٍ قَالَ: سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام يَقُولُ: إِنَّ النَّبِيَّ صلی الله علیه و آله و سلم لَمَّا قُبِضَ ارْتَدَّ النَّاسُ عَلَى أَعْقَابِهِمْ كُفَّاراً إِلَّا ثَلَاثاً سَلْمَانُ وَ الْمِقْدَادُ وَ أَبُو ذَرٍّ الْغِفَارِيُّ. إِنَّهُ لَمَّا قُبِضَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم جَاءَ أَرْبَعُونَ رَجُلًا إِلَى عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ علیه السلام فَقَالُوا: لَا وَ اللَّهِ لَا نُعْطِي أَحَداً طَاعَةً بَعْدَكَ أَبَداً قَالَ: وَ لِمَ قَالُوا: إِنَّا سَمِعْنَا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم فِيكَ يَوْمَ غَدِيرِ (خُمٍ) قَالَ علیه السلام: وَ تَفْعَلُونَ؟ قَالُوا: نَعَمْ. قَالَ علیه السلام: فَأْتُونِي غَداً مُحَلِّقِينَ.
قَالَ: فَمَا أَتَاهُ إِلَّا هَؤُلَاءِ الثَّلَاثَةُ قَالَ: وَ جَاءَهُ عَمَّارُ بْنُ يَاسِرٍ بَعْدَ الظُّهْرِ فَضَرَبَ يَدَهُ عَلَى صَدْرِهِ ثُمَّ قَالَ لَهُ: مَا لَكَ أَنْ تَسْتَيْقِظَ مِنْ نَوْمَةِ الْغَفْلَةِ ارْجِعُوا فَلَا حَاجَةَ لِي فِيكُمْ أَنْتُمْ لَمْ تُطِيعُونِي فِي حَلْقِ الرَّأْسِ فَكَيْفَ تُطِيعُونِّي فِي قِتَالِ جِبَالِ الْحَدِيدِ؟ ارْجِعُوا فَلَا حَاجَةَ لِي فِيكُم» الإختصاص، النص، ص: 6.
«عمرو بن ثابت گوید: از امام صادق علیه السلام شنیدم که میفرمود: بیشک آنگاه که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از دنیا رفت مردم به گذشته خود برگشته کافر شدند جز سه تن: سلمان، مقداد و ابوذر غفاری. براستی چون رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از دنیا رفت چهل نفر نزد علی بن ابیطالب علیه السلام آمدند و عرض کردند: به خدا قسم جز تو هرگز از احدی اطاعت نمیکنیم! حضرت فرمود: چرا؟ عرض کردند: بیشک ما در روز غدیر خم از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم درباره تو (آنچه را که فرمود) شنیدیم. سپس امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: (به ادعای خود) عمل میکنید؟ عرض کردند: آری. فرمود: فردا سرتراشیده نزد من آیید.
سپس امام صادق علیه السلام فرمود: روز بعد جز این سه تن کسی نزد حضرت علیه السلام نیامد. عمار بن یاسر بعد از ظهر آمد که حضرت علیه السلام دست خود را بر سینه او زد و فرمود: چه چیز تو را مانع هشیاری از چرت غفلت گشته؟! بازگردید که مرا به شما حاجتی نیست؛ شما در سر تراشیدن فرمان من نبردید، پس چگونه در جنگ با انبوه نیزه و شمشیر مرا اطاعت کنید؟ بازگردید که مرا به شما حاجتی نیست».
[27]. قالَ لَهُمْ مُوسى وَيْلَكُمْ لا تَفْتَرُوا عَلَى اللَّهِ كَذِباً فَيُسْحِتَكُمْ بِعَذابٍ وَ قَدْ خابَ مَنِ افْتَرى ؛ (20) طه: 61.
[28]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 33 و 34.