معرفة الله بالله؛ معرفة النفس معرفة الله / مبحث نهم

از شجره طوبی
نسخهٔ تاریخ ‏۶ ژانویهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۱۴:۳۳ توسط علی اکبر (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

خلاصه مباحث گذشته

بحث در باره این جمله از حدیث دوم کتاب حجت کافی بود که راوی به امام صادق علیه السلام عرض کرد که خدا عزیزتر و جلیل‌تر از این است که به خلق شناخته شود، بلکه خلق به خدا شناخته می‌شود.

درباره معرفت الله بالله، دوازده معنا بیان شد و سعی شد که معانی بر اساس آیات قرآن کریم و روایات معصومین علیهم السلام بیان شود. اگر معنایی را آوردیم و مطابق و برگرفته از قرآن و روایات اهل‌بیت‌ علیهم السلام نبود، آن را رد کرده و نمی‌پذیریم و متذکر می‌شویم که این معنا بر میزان آیات و روایات نیست؛ چون اعتقاد ما این است که آنچه آن بزرگواران بیان کنند حق است، و آنچه رد کنند یا از آن بزرگواران نباشد، باطل است: «فَالْحَقُّ مَا رَضِيتُمُوهُ وَ الْبَاطِلُ مَا أسْخَطْتُمُوه‏؛[1] حق آن است که شما بدان راضی باشید و باطل آن است که شما بدان سخط کنید». از این رو سعی شد معانی‌ای که در کتاب‌ها برای معرفت الله بالله گفته شده، به گونه‌ای بیان شود که به راه و روش الهی آن بزرگواران بازگشت کند و بر اساس معارف آنها تبیین شود.

مقام توحید و ظهور توحید

قبلاً هم تذکر دادیم که در عالم دو مرحله و دو مقام داریم: مقام اول، توحید الهی است؛ یعنی حقیقت توحید خدای متعال. این مقام، به دو مقام تقسیم می‌شود: اول، مقام مبدئیت توحید و احدیت الهی، که این مقام، مقام وحدت است؛ و دوم، مقام شئونات توحیدی است، که در آیات و روایات به عنوان اسماء و صفات و تجلیات الهی مطرح شده است. این دو مرحله، مال خود حقیقت توحید خدای متعال است.

و گفتیم که چون حتماً باید توحید الهی را - چه در مقام وحدت توحید الهی و چه در مقام کثرت توحیدی - در مجالی خلقی ببینیم و بیابیم، از این رو خدای متعال در عالم به معنای اعم که توحید الهی را هم شامل شود، دو مقام و دو رتبه دارد: یکی مقام خود توحید و دیگری مقام ظهور توحید در عالم. امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: «لَمْ تُحِطْ بِهِ الْأَوْهَامُ بَلْ تَجَلَّى لَهَا بِهَا وَ بِهَا امْتَنَعَ مِنْهَا وَ إِلَيْهَا حَاكَمَهَا؛[2] وهم‌ها بدو احاطه نیافتند، بلکه بر آنان به خودشان تجلی کرد و از آنان به خودشان امتناع ورزید و آنان را نزد خودشان به محاکمه آورده»؛ اوهام و عقل‌ها و مدارک باطنی انسان به خدای متعال احاطه ندارد، بلکه الله تعالی برای اوهام تجلی و خودنمایی کرده است. تجلی و خودنمایی الله تعالی، به عبارت دیگر، همان تعرّف الله تعالی است که امام حسین علیه السلام در دعای عرفه به خداوند عرض می‌کند: «تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ فَمَا جَهِلَكَ شَيْ‏ءٌ وَ أَنْتَ الَّذِي تَعَرَّفْتَ إِلَيَّ فِي كُلِّ شَيْ‏ءٍ فَرَأَيْتُكَ ظَاهِراً فِي كُلِّ شَيْ‏ءٍ وَ أَنْتَ الظَّاهِرُ لِكُلِّ شَيْ‏ء؛[3] خود را به هر چیزی شناساندی چنان که هیچ چیز به تو جاهل نماند و تو هستی که در همه چیز خود را به من شناساندی و من در همه چیز آشکار دیدمت و تویی که برای همه چیز آشکاری» و مانند این عبارات در احادیث اهل‌بیت علیهم السلام آمده است.

ائمه علیهم السلام در این قبیل فرمایشاتشان این دو حقیقت را ذکر کرده‌اند: مقام اول، حقیقت توحید الهی است،

و مقام دوم، مقام مجالی و مظاهر توحید الهی است.

حقیقت توحید و تجلی خداوند

مقام اول را امیرالمؤمنین علیه السلام به نام «تجلی» یاد کردند. در قرآن کریم نیز آمده است: فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسى‏ صَعِقاً ؛[4] «هنگامى كه پروردگارش بر كوه جلوه كرد، آن را همسان خاك قرار داد و موسى مدهوش به زمين افتاد» و امام حسین علیه السلام از این مقام با نام «تعرّف» یاد کردند. این مقام، مقام خود توحید الهی است، بدون اینکه مظاهر و آیینه‌های توحیدی در نظر گرفته شود.

تقسیم توحید خداوند به دو مقام وحدت و شؤونات

این مقام، به دو مقام تقسیم می‌شود؛ امام صادق علیه السلام فرمودند خداوند اسمی را آفرید که رنگ نداشت، حد نداشت و یکی بود و چهار قسم کرد و یکی را مخفی کرد و سه تا را آشکار کرد و هر کدام را چهار قسم کرد، دوازده تا شد، و هر کدام از اینها را سی قسم کرد، تا اینکه 360 اسم شد و حضرت تعداد زیادی را شماره کردند.[5]

پس وحدت توحید الهی دو مقام دارد: یکی، مقام مبدأ توحیدی و وحدت توحیدی؛ دوم، مقام شئونات توحیدی که ظهور توحید در مقام اسما و صفات و تجلیات جزئی است و در حقیقت، مقام تعلق حقیقت توحیدی به متعلقات خود می‌باشد. پس دو مقام دارد: مقام وحدت و مقام کثرت. همه کثرت‌ها شئونات و آشکاری‌های وحدت‌اند، البته هر کدام در جایگاه و رتبه و عرصه خودشان، به اندازه حقیقت ذاتی خودشان.

چون حقیقت توحید را در هر دو مقامش نمی‌توانیم بیابیم، مگر در مظهر و آیینه‌ای، از این رو خدای متعال خلق را آیینه توحید خود قرار داده است، همچنان که در حدیث امام رضا علیه السلام به عمران صابئی آمده است.[6]

خلق و مقام وحدت و کثرت

پس خلق نیز همان دو مقام را دارد: 1. مقام وحدت و یگانگی و اصالت و ذاتیت. 2. مقام کثرت و شئونات و تجلیات خلقی. چون باید ظرف و مظروف تناسب داشته باشند.

بدون دیدن وحدت در کثرت نمی‌توان توحید یافت

اگر انسان به جهت‌های کثرت خلق نگاه کند - یعنی به آیینه‌هایی نگاه کند که در مقام کثرت‌اند - و بخواهد مقام وحدت توحیدی را بیابد و هیچ نظری به جهات وحدت خلقی نداشته باشد، هرگز نمی‌تواند به توحید الهی برسد، زیرا هر مقدار جلو رود، در مقام کثرت و دوگانگی جلو می‌رود و هرگز نمی‌تواند به مظهر وحدانی توحید برسد، از این رو نمی‌تواند وحدانیت ببیند. چون وحدت توحیدی را تنها در آیینه‌های خلقی می‌توانیم ببینیم. از این رو در هیچ آیه‌ای از قرآن کریم و فرمایشات اهل‌بیت علیهم السلام راهی غیر از این نمی‌بینید.

خلق فقط همجنس خود را می‌یابد که خلق است

در قرآن و احادیث اهل‌بیت علیهم السلام همه‌اش سخن از آیات است؛ سَنُريهِمْ‏ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في‏ أَنْفُسِهِمْ ؛[7] «به زودى نشانه‏هاى خود را در افق‌ها و در نفس‌هایشان بديشان خواهيم نمود»؛ چون ما خلقیم و خلق، فقط همجنس خودش را می‌یابد، چنان‌که امام صادق علیه السلام فرمودند عقل خدا را نمی‌یابد؛[8] چون خدا همجنس عقل نیست و برتر از عقل است، در حالی که در فهم و درک، همجنسی ملاک است. لذا امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: «إِنَّمَا تَحُدُّ الْأَدَوَاتُ أَنْفُسَهَا وَ تُشِيرُ الْآلَةُ إِلَى نَظَائِرِهَا؛[9] ابزار و ادوات تنها خود را تعریف کنند و آلت‌ها تنها به نظیر‌های خود اشاره نمایند» و امام رضا علیه السلام فرمودند: «قَدْ عَلِمَ ذَوُو الْأَلْبَابِ أَنَّ الِاسْتِدْلَالَ عَلَى مَا هُنَاكَ لَا يَكُونُ إِلَّا بِمَا هَاهُنَا»؛[10] صاحبان اندیشه دانستند که استدلال به آنجا نمی‌توان کرد مگر به واسطه اینجا؛ چون چیزی که ما می‌یابیم همان «هاهنا» است؛ یعنی اینجاست. اما در «هاهنا» آیات «هنالک» قرار داده شده است؛ یعنی نشانه‌های وحدت و توحید الهی و مقامات اسما و صفات الهی در همین امور ظاهری دنیوی قرار داده شده است. همچنین نشانه‌های حقایق باطنی و وحدانی عالم خلقت در همین عالم جسمانی و دنیوی قرار داده شده است. پس اگر ما اینجا را آیینه و دوربین و راه قرار دهیم می‌توانیم به آنجا برسیم.

وحدت و کثرت در توحید و خلق

پس توحید الهی در ذات و حقیقت خود دو مقام دارد: مقام وحدت؛ و مقام کثرت در اسما و صفات و تجلیات الهی. از این رو مظاهر خلقی و عالم خلق که مظهر حقایق توحیدی هستند، دو مقام دارند: مقام وحدانیت و یگانگی و مقام کثرت و شئونات خلقی.

اگر کسی بخواهد به واسطه شئونات خلقی به حقیقت وحدت برسد، این راه، راه پر پیچ و خم و دشوار است و قطاع طریق‌ها و راه‌های انحرافی زیادی در اینجا هست که ممکن است انسان به اشتباه بیفتد و نتواند به حقیقت برسد.

معرفت نفس و معرفت اهل‌بیت‌ علیهم السلام و سخنانشان

انسان اول باید به مقام وحدت نظر کند؛ یعنی نظر و شاگردی‌اش را در آن راه قرار دهد که به مقام حقیقت نفس خودش برسد که فرمودند: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه‏»[11]  که دوازده جلسه در باره این حدیث شریف قبلاً سخن گفتیم؛ گفتیم که این معرفت نفس، در حقیقت، معرفت اهل‌بیت علیهم السلام و فرمایشات اهل‌بیت علیهم السلام و راه و روش این بزرگواران است و غیر این نیست و هر کسی غیر از این ببیند، به راه‌های انحرافی صوفیه دچار می‌شود و جدایی بین حقیقت تکوینی خود و بین حقیقت شرعی اهل‌بیت علیهم السلام رخ می‌دهد، در نتیجه، انحراف پیدا می‌کند و نمی‌تواند به حقیقت تکوینی خود برسد و بیابد.

انسان و دو دید و بینش وحدت و کثرت: حرکت از اصل سوی فروع و از فروع سوی اصل

پس انسان با دو نگاه و دو بینش می‌تواند حرکت کند: یکی اینکه از کثرت‌ها و آثار شروع کند و به طرف مؤثر حرکت کند؛ دوم اینکه از حقیقت و از اصل شروع کند و به طرف آثار بیاید.

راه فلاسفه راه عقل نیست و نام علم معقول بیجاست

فلاسفه راه خودشان را علم معقول نامیدند در حالی که در حقیقت، معقول نیست، چون اکثر مطالبشان نادرست است؛ زیرا اگر کسی مطالبی بگوید و بیشتر آن نادرست باشد، نمی‌توان این علم را معقول نامید، مانند اینکه کسی اعمالی را انجام می‌دهد که بیشتر آن ستم و اذیت است، نمی‌توان چنین اعمالی را عدل نامید. مثلاً اگر برای عدل عملی، انسانی را مثال بزنیم که از او همچنان ظلم و ستم و اذیت سر می‌زند، این نام‌گذاری اشتباه است. از همین راه است که اکثر مردم دنیا را گمراه کردند، زیرا اسم‌های زیبا را روی مطالب نادرست خودشان گذاشتند، در نتیجه، مردم منحرف شدند. فلاسفه نیز اسم زیبای عقل و عقلانیت را که حقایق شرعی و نور الهی و حجت شرعی است، روی مطالب خیالی و بافته‌ها و آرای نادرست خودشان گذاشتند. از این رو تا بخواهی در برابر فلسفه قرار بگیری، می‌گویند در برابر عقلانیت قرار گرفتی و کسی که در برابر عقلانیت قرار بگیرد عاقل نیست. برخی از امروزی‌ها، این سخن را به اندازه‌ای زشت جلو بردند که کسانی را که مخالف فلسفه و عرفان رسمی هستند، بی‌هویت و بی‌ادب می‌دانند، در حالی که خود نویسنده، همانجا که این مطالب را گفته، ادب را حفظ نکرده، بی‌ادبی و بی‌حرمتی کرده، زیرا علمایی که در برابر فلسفه و عرفان و در برابر آن نویسنده قرار گرفته و او و آرای او را مذمت کردند، آنها که بقال سر کوچه نیستند، بلکه علمای بزرگ شیعه‌اند؛ از روز اول؛ یعنی از زمان هشام بن حکم و از زمان اهل‌بیت علیهم السلام. می‌گوید که کسی که بر علیه ارسطو حرف بزند و او را مذمت کند و بگوید که ارسطو اعتقادات صحیح توحیدی نداشته است، بی‌ادب است! چون بر اساس روایت ضعیف بی‌سندی نظر می‌دهد که معلوم نیست از کجای زمین و آسمان آمده است که ارسطو پیامبر است، پس هر کسی او را مذمت کند بی‌ادب است! در حالی که اولین نفری که بر علیه ارسطو کتاب نوشته، هشام بن حکم است که در احوالات او نوشته‌اند که ایشان کتابی دارند بر علیه آرای ارسطو. البته آن کتاب دست ما نرسیده. بعد از هشام، امثال فضل بن شاذان و شیخ مفید و دیگر علمای بزرگ‌اند که بر علیه ارسطو مطلب نوشته‌اند.

پس فلاسفه یک اسم زیبا برای افکار خود و مطالب باطلشان انتخاب کردند و آن هم نام عقل و برهان است. از این رو تا بخواهی حرف بزنی می‌گویند، اگر ما فلسفه نداشته باشیم، برهان نداریم و اگر برهان نداشته باشیم، چطور می‌خواهیم دین را ثابت کنیم!

صوفیه و عرفا به دروغ نام یافته درونی خود را کشف و شهود الهی نامیدند

همچنین عرفا، اسم مطالب خودشان را کشف و شهود نامیدند. بدیهی است که شهود حقایق الهی از وصف اعظم انبیا و اولیای الهی است، اما خرافات خود را که به واسطه کج و معوج بودن نفس و باطنشان یافته‌اند، به نام کشف‌ها و شهودهای الهی نامیدند و مدعی شدند که بدون واسطه، با خدای متعال و با رسول‌خدا صلی الله علیه و آله و سلم و با امیرالمؤمنین علیه السلام و با امام صادق علیه السلام رابطه دارند. اینها را در کتاب‌هایشان نام بردند که با اینها رابطه بی‌واسطه دارند. همچنین رابطه بی‌واسطه با ابلیس لعین را مدعی شدند. در نتیجه، هر کسی که در مقابل این راه قرار می‌گیرد، گفته‌اند که با کشف و شهود الهی مخالف است. اینها همه برای این است که اسم‌های الهی و نورانی را روی آرا و بافته‌ها و ساخته‌های ظلمانی خودشان نهادند.[12]

همانند باطنی‌ها، ظاهری‌ها بودند که خلافت را غصب کردند

همچنان که در عالم ظاهر هم می‌بینید که همچنین است که بعد از رسول‌خدا صلی الله علیه و آله و سلم ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام را غصب کردند و اسم‌های نورانی ولایت، خلافت، خلیفه مسلمین بودن، خلیفه رسول‌خدا بودن را روی خودشان گذاشتند، بعد هر کسی که با آنها مخالفت کرد، گفتند که با خلیفه رسول‌خدا صلی الله علیه و آله و سلم و با امیرالمؤمنین مخالفت می‌کند و هر کسی که با خلیفه رسول‌خدا صلی الله علیه و آله و سلم و امیرمؤمنان مخالفت کند، کافر و مرتد شده است!

بدین ترتیب، در عالم ظاهر و امور ظاهری، در نام‌های الهی الحاد کردند و بزرگان و شایستگان را خانه‌نشین کردند که اولین آنها امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب علیه السلام بود که حدود 2 5 سال خانه‌نشین شد و در تمام 2 5 سال، حتی در یک امر کوچک او را دخالت ندادند.

باطنی‌ها هم همانند ظاهری‌ها حقایق را تحریف کردند

همچنین در امور باطنی، عرفانی، توحیدی و الهی نیز همین مطلب جاری است که در اینجا هم همین کار را کردند؛ یعنی نام‌های نورانی الهی را بر بافته‌ها و ساخته‌های خودشان گذاشتند، و هر کسی که با این بافته‌ها و ساخته‌ها مخالفت کرد، گفتند که در مقابل برهان، عقل، کشف و شهود انوار الهی قرار گرفته است.

تاریخ را از این امور باطل پر کردند و امروزه کتاب‌ها و محافل علمی را با ساخته‌های خودشان پر کردند، چنان‌که اگر کسی در دانشگاه بگوید که این حکمت متعالیه را چه کسی نام نهاده که حکمت است و متعالیه است؟! چه کسی گفته است که افکار یک انسانی حکمت است و متعالیه است؟! تا بخواهی چنین سخنانی بگویی، همه هجوم می‌آورند و هم کتک علمی می‌زنند و هم اگر لازم شود کتک جسمی می‌زنند. اینها همه به سبب تحریفاتی است که کردند.

چهار مقام در حرکت علمی در توحید

پس اگر انسان بخواهد در باره توحید الهی سخن بگوید و حرکت علمی کند، چهار مقام است: 1. مقام وحدت توحیدی؛ 2. مقام کثرت توحیدی؛ 3. مقام وحدت خلقی ؛ 4. مقام کثرت خلقی.

راه درست توحید، وحدت خلقی وحدت توحیدی کثرت خلقی کثرت توحیدی

راه درست این است که در مقام وحدت خلقی جلو رود تا وحدت توحیدی را در وحدت خلقی ببیند و از وحدت خلقی که به وحدت توحیدی می‌رسد، به کثرت خلقی رسد و به کثرت توحیدی در کثرت خلقی رسد؛ این راه را اگر کسی صحیح و بر اساس تعلیمات اهل‌بیت علیهم السلام ادامه دهد می‌تواند به معرفت خدا برسد، البته به اندازه‌ای که خدای متعال به او روزی داده و قابلیت و صلاحیت و استعداد داده می‌تواند به معرفت خدا برسد. اما اگر کسی بخواهد از کثرت‌های خلقی به وحدت خلقی برسد، و از کثرت توحیدی به وحدت توحیدی برسد، راه برای او بسیار دشوار است.

معنای سیزدهم شناخت خدا به خدا و حرکت از وحدت خلق

ما باید به خدای متعال معرفت پیدا کنیم به معرفت توحید ذاتی و صفاتی و اسمائی و مسمائی و الوهی و ربوبی و توحید فعل و توحید عبودیت؛ معنای جامع «اعْرِفُوا اللَّهَ بِاللَّهِ» این است که در مجموعه اینها «اعْرِفُوا اللَّهَ بِاللَّهِ» داشته باشیم؛ یعنی خدا را در مقام صفاتش به الله بشناسیم، و الله را در مقام اسمائش به الله بشناسیم که مقام توحید اسماست، همچنین الوهیت را به الله بشناسیم، همچنین ربوبیت و فعل و عبودت را به الله بشناسیم؛ یعنی همه این طرف را به آن طرف بشناسیم؛ یعنی الله ملاک باشد؛ این شناخت، بسیار عظیم است. این مطلب، اجمال شناخت خدا به خداست؛ یعنی اعرفوا الله باسمائه و صفاته و افعاله و الوهیته و ربوبیته و عبودیته بالله؛ یعنی تمام اینها را به خدا بشناسیم. این مطلب را در قالب یک مثال ساده می‌توان بیان کرد:

شناخت نادرست صفات انسانی و جدا کردن آن از صفات حیوانی

برای مثال، انسان سخن می‌گوید، می‌خورد، می‌خوابد، حرکت می‌کند، می‌نشیند، برمی‌خیزد و مانند اینها. حال اگر کسی بخواهد از اینها انسان را بشناسد و به روح و حقیقت او معرفت یابد، خوردن، خوابیدن، راه رفتن و مانند آنها به حیوان نیز تشابه دارد، از این رو بسیار سخت است که جهت خوراک انسان را از جهت خوراک حیوان جدا کنید و جهت دیدن انسان را از جهت دیدن حیوان جدا کنید و همچنین جهت شنید، لمس کردن، راه رفتن و مانند آنها، تا اینکه از طریق جدا کردن این جهات از جهات حیوانی، معرفت صحیحی به حالات ظاهری انسان پیدا کنید و با معرفت صحیحی که به حالات ظاهری پیدا کردید - چون همه این حالات، شعاع و انوار روح انسان‌اند - بتوانید به روح انسان معرفت پیدا کنید؛ این، بسیار دشوار است. از این رو بیشتر نویسندگان و محققان در شناخت انسان مانده‌اند، چون یافتن حقایق صفات و احوال انسانی از این راه سخت است.

راه درست شناخت صفات انسانی و جدا کردن از صفات حیوانی

اما اگر کسی بتواند اول، به واسطه تعلیماتی که از نوع حکمت به دست آورده، نه موعظه حسنه و مجادله احسن، شناخت اجمالی به روح انسان پیدا کند، بعد به واسطه شناخت اجمالی روح انسان، به سراغ افعال و رفتار و گفتار و حالاتی که از انسان سر می‌زند برود، آنگاه به راحتی می‌تواند حالات انسانی را درک کند و بین آنها و حالات حیوانی تفاوت ببیند. از این رو به راحتی می‌تواند دیدن انسان را از دیدن حیوان، خوابیدن انسان را از خوابیدن حیوان، بیداری انسان را از بیداری حیوان و مانند آنها را جدا کند و به قوت می‌فهمد که معنای خوردن انسان مثلاً چیست؟ آیا همین جویدن است و توی معده رفتن و از آن طرف تخلیه شدن است یا اینکه حقیقت دیگری در خوردن انسان وجود دارد!

نظم عالم و شناخت خدا

نظم عالم، یکی از ادله توحیدی است که هم در کتاب‌ها، مطالب زیادی در باره آن نوشته‌اند و هم در قرآن کریم آیات متعددی در این باره وجود دارد و هم از اهل‌بیت علیهم السلام احادیث فراوانی در این باره آمده است. در این راه، شناخت توحید الهی به واسطه شناخت نظم عالم محقق می‌شود؛ یعنی انسان عالم را منظم می‌بیند و از نظم عالم به توحید الهی پی می‌برد. این راه، یکی از راه‌های استدلال به وجود خدا و وحدانیت صانع است.

در استدلال به نظم، اول، انسان باید نظم عالم را بفهمد که مثلاً خورشید، ماه، ستارگان، آب و خاک و مانند اینها نظم دارند و پراکندگی و تشتت ندارند. دوم، اینکه بفهمد که این نظم، وحدانیت دارد و یگانه است. پس چون نظم هست، پس سازنده حکیم دارد و چون نظم یگانه است، پس سازنده حکیم یگانه دارد. این، عدل در خلق است. عدل در خلق، جامعش این است که همه خلق به طوری مرتب و همگون و منظم‌اند و از یک جا آمده‌اند و یک هدف را دنبال می‌کنند و هیچ ظلم و تعدی و کسری در آن نیست. خدای متعال در این باره در قرآن کریم فرموده است:

أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فيهِ اخْتِلافاً كَثيرا ؛[13]

«آیا در قرآن تدبر نمی‌کنند، و اگر از نزد غیر خدا بود، حتماً در آن اختلاف زیادی پیدا می‌کردند».

ما تَرى‏ في‏ خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرى‏ مِنْ فُطُور * ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خاسِئاً وَ هُوَ حَسير ؛[14]

«در آفرينشِ خدای رحمان هيچ گونه اختلاف نمى‏بينى. باز بنگر، آيا خللی می‏بينى؟‍! باز دوباره بنگر تا نگاهت زبون و درمانده به سويت بازگردد».

لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا ؛[15]

«اگر در زمین و آسمان، جز خدا، خدايانى وجود داشت، قطعاً تباه مى‏شدند».

مَا اتَّخَذَ اللَّهُ مِنْ وَلَدٍ وَ ما كانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ إِذاً لَذَهَبَ كُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ ؛[16]

«خدا فرزندى اختيار نكرده و معبودی در معیتش نیست؛ اگر جز اين بود، قطعاً هر خدايى آنچه را آفريده   باخود مى‏برد».

اینها همه گویای این است که عالم بر اساس یک نظم دقیق وحدانی و الهی آفریده شده است. و این نظم دقیق الهی، دلیل این است که یک اله وجود دارد. و این همان عدل در خلق است؛ یعنی معنای جامع عدل در مقام خلقت همین است، نه در مقام شریعت. پس معنای عدل در عالم خلقت این است که هر چیزی در جای خودش قرار گرفته و هیچ چیزی نیست که در جای خود نباشد و کسری داشته باشد. از این رو اگر یک چیز از جای خود عوض شود، کل عالم ناقص می‌شود.

مثالی کامل برای نظم توحیدی عالم

مثال زیبایی که یکی از بزرگواران اهل علم و حکمت زده، این است که مثلاً یک کاسه یا کوزه زیبایی را در نظر بگیر که گل‌کاری‌های ظریفی هم روی آن کار شده باشد. فرض کنید هزار تکه با هم ترکیب تشکیل شده تا این ظرف درست شده. هر جزئی، هم از نظر کمیت - که آیا سه گوش است یا چهار گوش است یا شش گوش است - و هم از نظر کیفیت - که چه گلی دارد و چه رنگی دارد - خاص به خودش و متفاوت با دیگر اجزاء است. این مجموعه وقتی هر کدام در جای خود قرار بگیرد، این ظرف با آن گل زیبایی که روی آن طراحی شده به وجود می‌آید. حال، اگر ظرف شکسته شود و به هزار جزء تبدیل شود، اگر تمام این هزار جزء کمیت و کیفیت خود را حفظ کنند و هیچ چیزی از آنها عوض نشود، یعنی اگر هر جزئی که مثلاً مثلثی شکل است به همان شکل بماند و اگر سبز رنگ بوده به همان رنگ بماند، بعد اگر انسان حکیمی که اهل این صنعت است، این هزار جزء را دوباره کنار هم بچیند و هر کدام را در جای مناسب خود بگذارد، همان ظرف اولی به دست خواهد آمد و هیچ تفاوتی با اولی نخواهد داشت.

ظرف اولی، هم گویای کمال و زیبایی و ارزشمندی بود و هم گویای این بود که از کجا آمده و کدام استاد آن را ساخته است و هم گویای این بود که برای چه کاری ساخته شده است؛ یعنی علت فاعلی و علت غایی و حقیقت خود را نشان می‌دهد. عالم خلقت نیز همین‌گونه است که خدای متعال اجزای عالم خلقت را طوری آفریده است که هر چیزی در جای خود به زیبایی و درستی قرار گرفته و کاملاً گویای عدل الهی و توحید الهی است، چون هر چیزی در جای خودش است و بر هیچ جزئی ستمی نشده، چون از جایگاه خود عوض نشده، مثلاً سه گوش در جای سه گوش است، مربع در جای مربع است، برگ در جای خودش و شاخه در جای خودش.

حال، آن کاسه و ظرفی را که شکسته‌اید، اگر یک جزء از هزار جزء آن را عوض کنید، مثلاً اگر جزئی که مثلث است بردارید و آن را به شکل مربع یا مستطیل درآورید، بعد سعی کنید آن کاسه را به شکل اولش درآورید، ممکن نیست مثل اولش شود. بنابر این، چنین کاسه‌ای آن زیبایی اول را ندارد و گویای استادش نیست و هر کسی نگاه کند می‌گوید که سازنده این، ناقص است و حکیم نبوده، چون اینجا جای مستطیل یا مربع نیست، بلکه اینجا جای مثلث است.

پس اگر یک جزء تغییر کند، به اینکه آن جزء را در این مجموعه نگذارید، این ظرف کارایی ندارد و کمال ندارد و کمال سازنده را نشان نمی‌دهد و علت غایی را نشان نمی‌دهد و اگر این جزء تغییر کرده را در مجموعه بگذارید، همه چیز را عوض می‌کند و جابجا می‌کند. زیرا وقتی یک مثلث را به مستطیل تبدیل کردید، برای اینکه این مستطیل جا پیدا کند باید همه اجزا عوض شوند تا این شکل جدید جا بگیرد. پس همه چیز عوض می‌شود. این مثال بسیار دقیق و ظریف است که بزرگواری حکیم و اهل علم زده که عالم این‌گونه است.

پس این ظرف که زیبا و منظم و بر اساس حکمت ساخته شده و عدالت در آن به کار رفته و ذره‌ای ستم به هیچ جزئی نشده، به خاطر آن است که هر جزئی در جای خود قرار گرفته، چون اگر هر جزئی در جای خود قرار گیرد، برای او فضیلت و کمال و نعمت و بقاست، اما اگر در جای خود قرار نگیرد، برایش عذاب و نقمت و مصیبت است. حال، انسان گاهی عالم خلقت را این گونه می‌بیند و از این نظم، به عدل الهی پی می‌برد، چون هر چیزی در جای خود گذاشته شده، پس خداوند عادل است و چون نظم، یگانه است، پس خدای یگانه داریم. از این مثال، نتایج توحیدی فراوانی می‌توان گرفت.

دلیل نظم و شناخت خدا به خلق

در این سیر، همواره انسان از خلق به سوی خدا می‌رود؛ یعنی «یعرف الله بخلقه» را انجام می‌دهد. مثلاً عدل خدا را می‌خواهد بشناسد، از طرف خلق شروع می‌کند و اول نظم را می‌یابد و بعد از نظم به عدل می‌رسد. این یک گونه معرفت است. این نوع سیر و سلوک، اگر چه درست است، لکن راهی است سخت و دشواری‌های فراوانی دارد.

در این روش شناخت ممکن است، کسی به برخی از مخلوقات خدا اشکال کند، مانند اشکالی که منصور کرد و گفت خدا این پشه‌ای که مزاحم ماست را برای چه آفریده![17] چون می‌خواهد از این طرف حرکت کند که اول پشه و درستی آفرینش پشه را بفهمد، بعد به درستی عالم و عدل عالم و بعد به وحدت الله تعالی پی ببرد. اما چون علمش ناقص است - که خداوند متعال می‌فرماید وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَ ما أُوتيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَليلا ؛[18] «از تو درباره روح سؤال می‌کنند؛ بگو روح از امر پروردگار من است؛ و از علم به شما جز اندکی داده نشده است» - از این رو حکمت خلقت پشه را نمی‌فهمد؛ لذا همان چیزی که عین حکمت و عدل است که پشه برای آن آفریده شده، همان را دلیل عدم حکمت در خلق پشه می‌گیرد و اشکال می‌کند، در حالی که اذیت کردن پشه، خودش یکی از حکمت‌های آفرینش پشه است، اما این آقا همین حکمت را علیه حکمت به کار می‌گیرد، چون اذیت شدن خودش را خلاف حکمت می‌بیند، در حالی که عین حکمت است. از این رو امام صادق‌ علیه السلام فرمودند خداوند متعال پشه را برای حکمت‌هایی آفریده از جمله اینکه شما را اذیت کند. پس همین اذیت کردن شما حکمتی است که خدا در پشه قرار داده است.

دشواری‌ها و انحراف‌ها در شناخت خدا به خلق

پس برای انسان در این سیر معرفتی - یعنی از خلق به سوی خالق رفتن - خطا رخ می‌دهد و این خطاها یکی دو تا نیست، بلکه فراوان است. تمام نویسندگان ملحد که به وحدت توحیدی نرسیدند و همه نویسندگان دهری و کمونیست که انحراف پیدا کردند از همین جا منحرف شده‌اند. همچنین تمام انسان‌هایی که در بواطن توحیدی انحراف پیدا کردند. لذا نظری که کسی هشتصد سال پیش داده ببینید که چه فسادی در آن روز کرده که امروز اثرش را در دنیا نشان داده است؛ نظری که آن روز داده، قداست شیطان است. گفته است که شیطان مظهر اسم مضل خدای متعال است. گفته است که خدای متعال صفات جمال و صفات جلال دارد؛ شیطان مظهر صفات جلال الهی است و انبیا و اولیا و ملائکه مظهر صفات جمال الهی‌اند.[19]

ضلالت و انحراف بعضی از عرفا در قیاس موحد و مشرک

همچنین آن روز کسی نظر دیگری داده و گفته است که انسان‌ها دو گونه حرکت می‌کنند: یک دسته از انسان‌ها، بر روال توحید حرکت می‌کنند که همین دین‌هایی است که از انبیا و مرسلین مانده است. اما دسته دوم از انسان‌ها، بر ضد انبیا و مرسلین حرکت می‌کنند. اسم اولی‌ها خداپرست و اهل توحید است، اسم دومی‌ها، بت‌پرست و مشرک است. پس دو نوع حرکت است: یکی، انبیا و طرفداران انبیا که دین توحیدی دارند؛ و دیگری، دشمنان انبیا و پیروان انبیا که دین شرکی دارند که بر ضد انبیا حرکت می‌کنند. آن روز آن آقا یک نظری داد که هر دو به سوی خدا می‌روند و غایت هر دو الله تعالی است، لکن دومی‌ها از طریق نام‌های قاهره و اسم مضل خدا و اسم جلال الهی به سوی خدا می‌روند، اما اولی‌ها از طریق نام‌های نیکوی خدای متعال و با اسم‌های جمال الهی به سوی خدا می‌روند.[20]

از این رو آن عالم بزرگواری که بعداً آمد، گفت که مشکل شما آقای ملاصدرا و امثال شما، این است که اسم‌های نیکوی الهی را یافته‌اید، اما اسم‌های سوء را نیافته‌اید (این، حرف بسیار بزگی است). بلکه اسم‌های سوء برای الله تعالی هست، اما نه مبدأ آن و نه منتهای آن ربطی به اسم‌های حسنی ندارد و وادی دیگری است. به احتمال زیاد، یکی از صحیفه‌های حضرت زهراB - که فرمودند یک حرف از قرآن شما در آن نیست - همین باشد؛ یعنی بیان اسم‌های سوء باشد.

آثار سوء دو نظریه انحرافی

می‌بینید که این دو مطلب و دو نظریه را کسی حدود هشتصد سال پیش گفته است و امروزه به عنوان شیطان‌پرستی و یزیدپرستی و طرفداری از یزید جلوه کرده است. این، مطلب کوچکی نیست، بلکه به اندازه‌ای بزرگ است که سیاست‌مدارهای بزرگ دنیا امروز دنباله آن را گرفته‌اند و تقویتش کرده‌اند و دارند نشرش می‌دهند. در همین قم که مرکز علم و حکمت توحید الهی است، افکار همین آقا تدریس می‌شود. مشکل از اینجاست که کسی که این درس‌ها را می‌دهد مشکل درست می‌کند و از آنجا این حرف‌ها نشر پیدا می‌کند، تا اینکه از آن طرف دنیا سر در آورده و سیاست‌مدارهای دنیا از این طریق خواسته‌اند که راه و رسم توحید صحیح را از دست مسلمانان بگیرند.

خلاصه اینکه هم به شیطان قداست داده شده و هم به یزید. حال، چرا به یزید قداست داده شده؟ چرا عمر پرستی و ابوبکر پرستی و معاویه پرستی نداریم؟ برای اینکه آن کسی که در بیرون، قساوت و شقاوت در او به حد اعلی آشکار شده، کسی بود که صحرای کربلا را ایجاد کرد؛ یعنی ضدیت با امام حسین علیه السلام را ایجاد کرد. پس او در حد اعلای ضدیت، ظلم، ستم، شقاوت و قساوت است. لذا دست روی چنین کسی گذاشته شده است. همچنان که در طرف ایمان، باید دست روی بزرگ‌ترین فرد گذاشت، همچنین در طرف شیطنت نیز باید دست روی بزرگ‌ترین مصداق شیطنت گذاشته شود. در طرف ایمان، بزرگ‌ترین شخص در مقام آشکاری امیرالمؤمنین علیه السلام است و در طرف شیطنت، یزید بن معاویه است.

راه منحرفان و دوگانگی مبدأ در عالم

پس وقتی انسان بخواهد از این طرف، یعنی از طرف خلق به سوی خدا رود، انحراف رخ می‌دهد و ممکن است سر از اینجاها در آورد که نمونه‌هایی از آن گفته شد؛ در عالم باطن، حقایق توحیدی و مقامات عرفانی (به قول خودشان)، چون غیر این عالم را ندیدند و فقط همین‌ها را یافته‌اند، چون نتوانستند از کثرت‌ها به مقام وحدت برسند، لذا گفته‌اند که حتماً کثرت‌ها باید به کثرتی برگردد و وحدتی را که در عالم دیدند، گفته‌اند که باید به یک وحدتی برگردد. پس از این طرف، با دیدن کثرت‌ها جلو می‌روند و هر چه جلو می‌روند به وحدت نمی‌رسند، بلکه به کثرت می‌رسند؛ از طرف وحدت نیز به وحدت می‌رسند. در نتیجه، دو گانگی در عالم می‌بینند که یکی از آنها مقام کثرت عالم است و دومی، مقام وحدت عالم. مقام کثرت عالم را باید به یک مبدأ اولیه برگردانند، چون نمی‌شود، مبدأ اولیه کثرت‌ها مقام وحدت باشد، لذا به کثرت برمی‌گردانند؛ وحدت عالم را نیز باید به مبدأ اولیه‌اش برگردانند، چون مبدأ وحدت نمی‌شود که کثرت باشد، پس به مبدأ وحدت بر می‌گردد. در نتیجه، باید دو مبدأ در عالم داشته باشیم و به دو مبدأ اعتقاد پیدا کنیم. با همین اعتقاد است که تمام قضا، قدر، علم، جبر و اختیار و مانند آنها را از این طریق حل می‌کنند. آخرش به اینجا رسیده که نویسنده حکمت متعالیه، که اسم مشهور بدون مسمی است، گفته است که من علم الهی را این‌گونه حل کردم که وحدت حقیقی در کثرت اعتباری و کثرت اعتباری در وحدت حقیقی است. چون وحدت و کثرت نمی‌توانند به یکدیگر برگردند. پس وقتی که نشد کثرت‌ها به وحدت بازگشت کنند، باید به کثرت بازگردند. لذا در مبدأ به دو چیز اعتقاد پیدا کردند: یکی خدا و دومی صور علمیه الله تعالی. لذا میزان علم خدا به خلق، ذات الله تعالی نیست، مقام فعل هم نیست، چنان که دیگران گفته‌اند، بلکه صورت‌های علمیه است که میزان علم الهی است.

ضلالت‌های عرفا، رسمی از مبدئشان ابن عربی در اعیان ثابته‌

صُور علمیه چیست؟ همان اعیان ثابته‌اند که میزان کثرت‌های عالم‌اند؛ خدا هم میزان وحدت عالم است. همه کثرت‌های عالم که کثرت‌های عالم کون است، برخاسته و نشئت گرفته از اعیان ثابته در ذات خداست، البته در ذات خدا، نه مانند کوزه‌ای که پر از آب کرده باشید؛ همه توحیدهای عالم هم برخاسته از وجود خدای متعال است که یکی است. در نتیجه، اگر کسی حوصله داشته باشد جمع کند، می‌بیند که به گونه‌های مختلف در مسائل مختلف همین راه را پیمودند و از این راه مسائل را حل کرده‌اند. حتی کسی مثل فیض کاشانی با اینکه در فقه بسیار اصرار دارد که باید تنها پیرو اهل‌بیت علیهم السلام باشیم، اما در مقام حکمت و عرفان و خداشناسی و عالم‌شناسی، این راه را رفته است که میزان کثرت‌های عالم را ماهیت‌های عالم می‌داند و میزان ماهیت‌ها را ماهیت‌های اولیه غیر مجعوله در ذات الهی می‌داند که آنها همان اعیان ثابته در ذات خدای متعال‌اند.

از جمله آثار این اعتقاد به اعیان ثابته، این است که تمام مدح‌ها و ذم‌های هر خلقی را به خود آن خلق برمی‌گردانند و می‌گویند که مدحش به خودش برمی‌گردد، چون عین ثابتش درست بوده و سعید بوده و شقاوت نداشته، همچنین همه مذمت‌های هر خلقی را به خود آن خلق برمی‌گردانند و می‌گویند که عین ثابتش مشکل داشته است، چون همان عین ثابت است که اینجا پیدا شده و به آنجا هم برگشت می‌کند. آن آقایی که گفت من اگر خمر نخورم علم خدا در ازل جهل می‌شود، همین را می‌خواست بگوید، چون این خمر خوردن من، ظهور عین ثابت است؛ یعنی مقام کون عین ثابت است، مقام واحدیت و مقام فیض مقدس عین ثابت است. عین ثابت هم مقام احدیت و مقام فیض اقدس است و آن هم میزان علم خداست، زیرا صور علمیه الهی است، لذا اگر اینجا عیب کند، در حقیقت، آنجا عیب می‌کند و در نتیجه، علم خدا جهل می‌شود.

مسیر از خلق به خدا بسیار پرخطر است

پس اگر انسان از طرف خلق به طرف خدا رود، قلیل انسان‌هایی هستند که بتوانند نجات پیدا کرده و به نتیجه درست عدل الهی برسند. از این رو می‌بینید که در باره عدل الهی چه حرف‌ها زده‌اند؛ مثلاً اینکه اصلاً عدالت در خدا معنا دارد یا معنا ندارد؟! عدالت در خلق معنا دارد یا نه؟! عدل در کون معنا دارد یا نه، بلکه کون همه‌اش جبر و فشار محض است؟ حتی در شریعت نیز بحث است که عدل چه معنایی دارد؟ امروزه سخنان انحرافی بسیاری زده شده است. اینها همه برای این است که انسان از طرف خلق می‌خواهد به وحدت الهی رسد، مثلاً می‌خواهد از نظم عالم، به وحدت توحیدی رسد و می‌خواهد از نظم عدلیه عالم به عدالت فعلی خدای متعال رسد.

اهل‌بیت‌ علیهم السلام راه از خلق به خدا را با نور پیمودند

پس این راه، دشواری‌های فراوانی دارد. البته وقتی که اهل‌بیت علیهم السلام این راه را ارائه می‌دهند، چون آنها بر وفق نور محض ارائه می‌دهند، این مشکلات پیش نمی‌آید. زیرا این مشکلات، برای این به وجود می‌آید که انسان نور و ظلمت را از یکدیگر تشخیص نمی‌دهد و به خطا می‌رود و نمی‌داند که هر چیزی را کجا باید بگذارد و جای هر چیزی کجاست، لذا اشتباه می‌کند و به نتایج اشتباه می‌رسد، اما وقتی اهل‌بیت علیهم السلام نظم عالم و عدل عالم در نظم عالم را بیان می‌کنند، چون آن بزرگواران فقط بر نحوه علم الهی انجام می‌دهند و مصداق الَّذينَ أُوتُوا الْعِلْمَ [21] هستند، از این رو هرکسی که فقط راه آنها را برود و فقط تعلیمات آنها را بگیرد، هرگز دچار گمراهی و اشتباه نمی‌شود.

اهل‌بیت‌ علیهم السلام و دو راه رسیدن به توحید از خلق به توحید فعلی و از فعل به خلق

اما در همین مقام راه رفتن به راه اهل‌بیت علیهم السلام، آنها دو راه را بیان کرده‌اند: یکی راه پر پیچ و خم که پیچ و خم‌هایش را هم بیان کردند، لکن یافتن این پیچ و خم‌ها بسیار سخت است؛ و راه دیگر، راه واضح و روشن و دقیق.

راه اول، این است که شما از نظم عالم به عدل و وحدانیت در عالم پی برید و از عدل و وحدانیت در عالم به توحید فعلی خدا پی برید.

اما راه دوم، این است که از توحید فعلی الله تعالی به وحدت نظم عالم پی برید و از عدل فعلی الله تعالی به عدل در عالم پی برید؛ یعنی از حقیقت به شئونات حقیقت پی برید؛ یعنی از اصل به فروع اصل پی برید.

عظمت دلیل حکمت و از اصل به فروع رسیدن

اینجا که از اصل به فرع می‌رسید، دیگر خطا رخ نمی‌دهد، چون اصل و اساس را گرفته‌اید. حال، اگر در فرعی از فروعات مطلب را نیابید و نتوانید پیاده کنید، جهل را به خودتان نسبت می‌دهید، زیرا بر اساس آن اصلی که به دست آورده‌اید، فهمیده‌اید که همه چیز بر اساس نظم و عدل است و کوچک‌ترین خللی نیست. پس هر جا که مطلب را نتوانستید پیاده کنید، بر اساس اعتقاد اولی خودتان جلو می‌روید و ندانستن آن مسئله فرعی شما را متزلزل و منحرف نمی‌کند. برای مثال، ما یقین داریم که هر چه در قرآن کریم آمده است حق است، هر چه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و اهل‌بیت علیهم السلام انجام داده‌اند حق است، حال، می‌بینیم که قرآن کریم و رسول‌خدا صلی الله علیه و آله و سلم و اهل‌بیت علیهم السلام چیزهایی را فرموده‌اند و چیزهایی را عمل کرده‌اند که درستی و حقانیت و حکمت آنها را می‌یابیم، اما چیزهایی هم هست که ما حکمتش را نمی‌یابیم. برای مثال، چرا نماز صبح دو رکعت شده، چرا روزه یک ماه شده و آن هم ماه رمضان است، ممکن است حکمت اینها را نیابیم. البته خود اینها نیز حکمت دارد و کسانی که اهلش بودند یافتند و به دست آوردند، لکن عموم مردم اینها را نمی‌یابند. ما اینها را نمی‌یابیم، اما در عین حال، آیا شک و تردیدی در ما رخ می‌دهد که مشکل بیفتیم و ندانیم چه کنیم؟ بدیهی است که به مشکل نمی‌افتیم، چون اعتقاد یقینی داریم که قرآن کریم و اهل‌بیت علیهم السلام هر چه بگویند حق محض است، چه اینکه ما حکمتش را بفهمیم یا نفهمیم، چون تسلیم آن بزرگوارانیم.

سختی‌ها و دشواری‌های دلیل مجادله و از فروع به اصل رسیدن

اما کسی که از این طرف می‌خواهد حرکت کند، مثلاً می‌خواهد از خوبی‌های فرمایشات اهل‌بیت علیهم السلام به حقانیت اهل‌بیت علیهم السلام پی برد، در جاهای فراوانی دچار انحراف می‌شود و چون در اصل اعتقادش تزلزل رخ داده، از این رو سخنان خوب را زشت می‌بیند. برای مثال، نویسنده‌های عمری، برخی چیزهایی که دروغ بودنش مثل روز روشن است، می‌پذیرند و پایه و اساس قرار می‌دهند و شبهه نمی‌کنند. اما فضائلی که در باره امیرالمؤمنین و اهل‌بیت علیهم السلام آمده است، حتی مواردی که از نظر سندی صحیح است و در صحاح آنها آمده، اما در عین حال می‌گوید: «غریب»! کلمه «غریب» را سنگ‌اندازی می‌کنند تا شبهه بیندازند؛ یعنی درست است که از نظر سندی صحیح است، اما مقداری مشکل و مسئله دارد. برای مثال، ادله روشن‌تر از روز که برای ایمان حضرت ابوطالب است، آن کسی که خیلی می‌خواهد انصاف به خرج دهد می‌گوید: «لم أجزم بأمر عندي‏ فيه‏ وقفة؛[22] جزم نکردم به امری که در درونم نسبت به آن تردید دارم». اما نقل‌های خلاف را که دروغ بودنش واضح و روشن است می‌پذیرند و در نفسشان چیزی نیست.

ضلالت‌ها و انحراف‌های عرفا و اصلشان ابن عربی

کسی که با اعتقادات متزلزل در این راه می‌رود، مخالفت امیرالمؤمنین علیه السلام با خلیفه اول و دوم و سوم در طول 2 5 سال را اشتباه و خطای علی بن ابی‌طالب علیه السلام و علم نداشتن او به حقایق الهی می‌بیند. پس از نظر او علی بن ابی‌طالب علیه السلام آنقدر مشکل داشته است که مسئله بزرگی که همه صحابه دانستند و قبول کردند و موافق علم الهی دیدند و بر اساس آن حرکت کردند را نیافته و نرسیده! البته لطف می‌کند و می‌گوید گناه‌کار نیست و غرض و عناد نداشته، لکن ندانسته و خطا رفته! ببینید! امیرالمؤمنینی که این همه براهین واضح و از خورشید روشن‌تر بر حقانیتش وجود دارد را این‌گونه می‌بیند! در عبارات خود، همه مخالفان خلافت غاصبه را نادان و اهل شبهه معرفی می‌کند؛ آن مخالفان هم که به شهادت تاریخ، امیرالمؤمنین‌ علیه السلام و پیروان آن بزرگوار بوده‌اند.[23]

اما از آن طرف در باره خلیفه دوم تمجید می‌کند، با آن همه فسادی که داشته و زندگی‌اش همه فساد بوده و حتی جنگ‌هایی که کرده، حمله‌هایش به خاطر صفراوی بودنش بوده است.[24] آنقدر صفراوی بوده که وقتی ابوبکر می‌خواست او را خلیفه کند - چنانکه در کتب خودشان آمده - طلحه اعتراض کرد و مشاجره شدیدی میان ابوبکر و طلحه رخ داد.[25]

این آقا کسی است که در هیچ جنگی شمشیر نزده؛ نه اینکه ما فقط این را بگوییم، بلکه در کتاب‌های خودشان هم هیچ دلیل و مدرکی وجود ندارد که او در جنگی شمشیری زده باشد. اما فرارهای او در جنگ به شکل‌های گوناگون نقل شده؛ در جنگ احد فرار کرد، در جنگ حنین فرار کرد، در جنگ خیبر فرار کرد. در بسیاری از جنگ‌ها هم حضور نداشته است. اما در جاهایی که اصلاً جنگی نبوده، مثلاً دور هم نشسته‌اند، حال، از کسی خطایی سر زده، موارد متعددی نقل شده است که خلیفه دوم گفته است که یا رسول الله اجازه بده گردنش را بزنم! پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم هم می‌فرمودند که نه نمی‌شود گردنش را بزنیم.[26]

پس بینید که امیرالمؤمنین علیه السلام با آن همه فضائل و شجاعت‌ها را آن‌گونه در باره‌اش سخن می‌گویند، و عمر این چنینی را این‌گونه به دروغ بزرگش می‌کنند و می‌گویند معصوم بوده.[27] کسانی این حرف را زده‌اند که اهل باطن‌اند، اهل کشف و شهودند، به قول خودشان با شهود حقایق را می‌یابند نه با حدیث و آیه. و اگر معنای آیه و روایت با کشف و شهودشان جور آمد می‌پذیرند وگرنه نمی‌پذیرند و ملاک درستی را کشف و شهود خودشان قرار می‌دهند. حالا اینها با کشف و شهودشان یافته‌اند که این مطلب که خلیفه دوم معصوم بوده، درست است. لذا می‌گوید: هر کسی با خلیفه دوم مقابله کرده، خطا با او بوده. اگر اینها را کنار هم بگذارید، چیزهای خیلی عجیبی به دست می‌آید.

حالا چرا خلیفه دوم معصوم بوده؟ چون حدیثی که دروغ از آن می‌بارد، دلیل قرار دادند و آن اینکه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نشسته بود، زنهایی از قریش نزد ایشان سخن می‌گفتند و صدایشان از حضرت بلندتر بود، عمر وارد شد، همه ترسیدند و برخاستند و حجاب گرفتند، بعد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم خندید و به او فرمود که عمر تو هیچ کوچه‌ای را نمی‌روی مگر اینکه شیطان از کوچه دیگری می‌رود![28] از این حدیث دروغی که دروغ بودن از سر و پای آن آشکار است، فضیلتی را برای او ساختند و به عصمت رساندند، لذا تمام مخالفان او را باطل دیدند.

افشاگری‌های امیرالمؤمنین‌ علیه السلام از انحراف‌های عمر

بدیهی است که اولین مخالف او که تا آخر هم مخالفت او باقی بود، امیرالمؤمنین علیه السلام بود. چرا مخالفتش باقی بود؟ خطبه‌های آن حضرت در زمان خلافتش که 2 5 سال گذشته ملاک است. در این خطبه‌ها امیرالمؤمنین علیه السلام ابراز تظلم کرده و اظهار کرده که آنها گمراه و بدعت‌گذار و منحرف بودند و دین را عوض کردند. حضرت‌ علیه السلام در خطبه شقشقیه فرمود:

«أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا فُلَانٌ وَ إِنَّهُ لَيَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْلُ وَ لَا يَرْقَى إِلَيَّ الطَّيْرُ فَسَدَلْتُ‏ دُونَهَا ثَوْباً وَ طَوَيْتُ عَنْهَا كَشْحاً وَ طَفِقْتُ أَرْتَئِي بَيْنَ أَنْ أَصُولَ بِيَدٍ جَذَّاءَ أَوْ أَصْبِرَ عَلَى طَخْيَةٍ عَمْيَاءَ يَهْرَمُ فِيهَا الْكَبِيرُ وَ يَشِيبُ فِيهَا الصَّغِيرُ وَ يَكْدَحُ فِيهَا مُؤْمِنٌ حَتَّى يَلْقَى رَبَّهُ‏ فَرَأَيْتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلَى هَاتَا أَحْجَى‏ فَصَبَرْتُ وَ فِي الْعَيْنِ قَذًى وَ فِي الْحَلْقِ شَجًا أَرَى تُرَاثِي نَهْباً؛[29]

هوش دارید! به خدا سوگند که فلانی جامه خلافت پوشید با آنکه خود به تحقیق می‌دانست جایگاه من نسبت به خلافت همچون محور است به آسیاب، (کوه بلندی را مانم که) سیلاب از من سرازیر آید و مرغ به قله‌ام دست نیابد، پس جامه صبر را میان خود و خلافت آویختم و روی از آن برتافتم و به چاره‌جویی در آن رفتم که با دستی ناتوان به جنگ آیم یا بر تاریکی عمیقی صبر نمایم که پیر در آن فرسوده گردد و خردسال به پیری رود و مؤمن رنج کشد تا به دیدار پروردگارش رسد؛ دیدم که صبر خردمندانه‌تر باشد، پس صبر كردم در حالتى كه چشمانم را خاشاك و غبار و گلويم را استخوان گرفته بود و ميراث خود را تاراج رفته مى‏ديدم».

در روایت ابو هیثم تیهان از خطبه امیر مؤمنان‌ علیه السلام بر مردم مدینه آمده است:

«قالَ‌ علیه السلام: أَيّتُهَا الْأُمَّةُ الَّتِي خُدِعَتْ فَانْخَدَعَتْ وَ عَرَفَتْ خَدِيعَةَ مَنْ خَدَعَهَا فَأَصَرَّتْ عَلَى مَا عَرَفَتْ وَ اتَّبَعَتْ أَهْوَاءَهَا وَ ضَرَبَتْ فِي عَشْوَاءِ غَوَايَتِهَا وَ قَدِ اسْتَبَانَ لَهَا الْحَقُّ فَصَدَّتْ عَنْهُ‏ وَ الطَّرِيقُ الْوَاضِحُ فَتَنَكَّبَتْهُ.أَمَا وَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ لَوِ اقْتَبَسْتُمُ الْعِلْمَ مِنْ مَعْدِنِهِ وَ شَرِبْتُمُ الْمَاءَ بِعُذُوبَتِهِ وَ ادَّخَرْتُمُ الْخَيْرَ مِنْ مَوْضِعِهِ وَ أَخَذْتُمُ الطَّرِيقَ مِنْ وَاضِحِهِ وَ سَلَكْتُمْ مِنَ الْحَقِّ نَهْجَهُ، لَنَهَجَتْ‏ بِكُمُ السُّبُلُ وَ بَدَتْ لَكُمُ الْأَعْلَامُ وَ أَضَاءَ لَكُمُ الْإِسْلَامُ فَأَكَلْتُمْ رَغَداً وَ مَا عَالَ فِيكُمْ عَائِلٌ وَ لَا ظُلِمَ مِنْكُمْ مُسْلِمٌ وَ لَا مُعَاهَدٌ.وَ لَكِنْ سَلَكْتُمْ سَبِيلَ الظَّلَامِ فَأَظْلَمَتْ عَلَيْكُمْ دُنْيَاكُمْ بِرُحْبِهَا وَ سُدَّتْ عَلَيْكُمْ أَبْوَابُ الْعِلْمِ فَقُلْتُمْ بِأَهْوَائِكُمْ وَ اخْتَلَفْتُمْ فِي دِينِكُمْ فَأَفْتَيْتُمْ فِي دِينِ اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ اتَّبَعْتُمُ الْغُوَاةَ فَأَغْوَتْكُمْ وَ تَرَكْتُمُ الْأَئِمَّةَ فَتَرَكُوكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ تَحْكُمُونَ بِأَهْوَائِكُمْ.إِذَا ذُكِرَ الْأَمْرُ سَأَلْتُمْ أَهْلَ الذِّكْرِ فَإِذَا أَفْتَوْكُمْ قُلْتُمْ: هُوَ الْعِلْمُ بِعَيْنِهِ! فَكَيْفَ وَ قَدْ تَرَكْتُمُوهُ وَ نَبَذْتُمُوهُ وَ خَالَفْتُمُوهُ‏؟! رُوَيْداً عَمَّا قَلِيلٍ تَحْصُدُونَ جَمِيعَ مَا زَرَعْتُمْ وَ تَجِدُونَ وَخِيمَ مَا اجْتَرَمْتُمْ‏ وَ مَا اجْتَلَبْتُمْ.وَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ لَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنِّي صَاحِبُكُمْ وَ الَّذِي بِهِ أُمِرْتُمْ وَ أَنِّي عَالِمُكُمْ وَ الَّذِي بِعِلْمِهِ نَجَاتُكُمْ وَ وَصِيُّ نَبِيِّكُمْ وَ خِيَرَةُ رَبِّكُمْ وَ لِسَانُ نُورِكُمْ وَ الْعَالِمُ بِمَا يُصْلِحُكُمْ.فَعَنْ قَلِيلٍ رُوَيْداً يَنْزِلُ بِكُمْ مَا وُعِدْتُمْ وَ مَا نَزَلَ بِالْأُمَمِ قَبْلَكُمْ وَ سَيَسْأَلُكُمُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَنْ أَئِمَّتِكُمْ مَعَهُمْ تُحْشَرُونَ وَ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ غَداً تَصِيرُونَ.أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ كَانَ لِي عِدَّةُ أَصْحَابِ طَالُوتَ أَوْ عِدَّةُ أَهْلِ بَدْرٍ وَ هُمْ أَعْدَاؤُكُمْ لَضَرَبْتُكُمْ بِالسَّيْفِ حَتَّى تَئُولُوا إِلَى الْحَقِّ وَ تُنِيبُوا لِلصِّدْقِ فَكَانَ أَرْتَقَ لِلْفَتْقِ وَ آخَذَ بِالرِّفْقِ اللَّهُمَّ فَاحْكُمْ بَيْنَنَا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ.ثُمَّ خَرَجَ مِنَ الْمَسْجِدِ فَمَرَّ بِصِيرَةٍ فِيهَا نَحْوٌ مِنْ ثَلَاثِينَ شَاةً فَقَالَ‌ علیه السلام: وَ اللَّهِ لَوْ أَنَّ لِي رِجَالًا يَنْصَحُونَ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لِرَسُولِهِ بِعَدَدِ هَذِهِ الشِّيَاهِ لَأَزَلْتُ ابْنَ آكِلَةِ الذِّبَّانِ‏ عَنْ مُلْكِهِ.فَلَمَّا أَمْسَى بَايَعَهُ ثَلَاثُمِائَةٍ وَ سِتُّونَ رَجُلًا عَلَى الْمَوْتِ فَقَالَ لَهُمْ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ‌ علیه السلام: اغْدُوا بِنَا إِلَى أَحْجَارِ الزَّيْتِ‏ مُحَلِّقِينَ.وَ حَلَقَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ‌ علیه السلام فَمَا وَافَى مِنَ الْقَوْمِ مُحَلِّقاً إِلَّا أَبُو ذَرٍّ وَ الْمِقْدَادُ وَ حُذَيْفَةُ بْنُ الْيَمَانِ وَ عَمَّارُ بْنُ يَاسِرٍ وَ جَاءَ سَلْمَانُ فِي آخِرِ الْقَوْمِ فَرَفَعَ يَدَهُ إِلَى السَّمَاءِ فَقَالَ‌ علیه السلام: اللَّهُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي كَمَا اسْتَضْعَفَتْ بَنُو إِسْرَائِيلَ هَارُونَ اللَّهُمَّ فَإنَّكَ تَعْلَمُ ما نُخْفِي‏ وَ ما نُعْلِنُ‏ وَ ما يَخْفى‏ عَلَيْكَ‏ شَيْ‏ء فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ ... تَوَفَّنِي مُسْلِماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ‏.أَمَا وَ الْبَيْتِ وَ الْمُفْضِي‏ إِلَى الْبَيْتِ وَ الْخِفَافِ إِلَى التَّجْمِيرِ لَوْ لَا عَهْدٌ عَهِدَهُ إِلَيَّ النَّبِيُّ الْأُمّيُّ‌ صلی الله علیه و آله و سلم لَأَوْرَدْتُ الْمُخَالِفِينَ خَلِيجَ الْمَنِيَّةِ وَ لَأَرْسَلْتُ عَلَيْهِمْ شَآبِيبَ‏ صَوَاعِقِ الْمَوْتِ وَ عَنْ قَلِيلٍ سَيَعْلَمُونَ؛[30]

حضرت (در آن خطبه) فرمود: هان ای امتی که فریبش دادند و فریب خورد و به نیرنگ آنکه فریبش داده بود پی برد و بدانچه پی برده بود پای فشرد و هوس‌های خود پیش برد و در تاریکی گمراهی‌اش ره سپرد! حال آنکه هم حق برایش روشن گشت، کزان اعراض داشت، و هم راهِ واضح، کزان روی برتافت!هش دارید که سوگند بدان که دانه بشکافت و جاندار به پا داشت، اگر علم را از معدنش بر می‌گرفتید و آب را گوارا نوش می‌کردید و خیر را از جایگاهش می‌اندوختید و راه واضح پیش می‌گرفتید و مسیر روشنِ حق می‌پیمودید، راه‌ها بر شما هویدا و نشانه‌ها برایتان پیدا می‌گشت و اسلام از برایتان می‌درخشید، پس به خوشی و فراوانی نوش می‌کردید و کسی در میانتان فقیر نمی‌گشت و به مسلمان و هم‌پیمانی ستم نمی‌رفت.لیک راه تاریکی پیش گرفتید و دنیا با تمام وسعتش بر شما تاریک گشت و درهای علم برویتان بسته؛ پس با هوس‌هایتان سخن راندید و در دینتان به اختلاف رفتید و بدون دانش در دین خدا فتوا دادید و گمراهان را پیروی کردید که آنان نیز گمراهتان کردند و امامان واگذاشتید که ایشان نیز رهایتان کردند، پس این‌گونه گشتید که با هوس‌هایتان حکم می‌رانید.چون امر مهم به میان آید از اهل ذکر می‌پرسید و چون شما را فتوا دهند گویید: این خود علم است! پس چگونه است که رهایش کرده‌ و کنارش انداخته و مخالفش گشته‌اید؟ باشید که دیری نباشد خود آنچه کشت کرده‌اید درو کنید و وخامت آنچه مرتکب گشته‌اید و آنچه برگرفته‌اید دریابید!سوگند بدان که دانه بشکافت و جاندار به پا داشت، خود دانید که منم صاحبتان و آن کس که بدو داده‌اند فرمانتان و منم عالمتان و آن کس که به علم او باشد نجاتتان و منم جانشین پیمبرتان و برگزیده پروردگارتان و زبان نورتان و عالم بدانچه در آن است صلاحتان.باشید که دیری نباشد آنچه بدان وعده داده شده‌اید و آنچه بر سر امت‌های پیشینتان آمده بر سرتان فرود آید و زود باشد که خداوند عز و جل شما را از امامانتان باز پرسد در آن فردایی که با ایشان محشور گردید و سوی خداوند عز و جل بازگردید.هش دارید که سوگند به خدا اگر به تعداد یاران طالوت و یا به عدد اهل بدر کسانی داشتم و دشمنتان بودند، شمشیرتان می‌زدم تا به حق بازگردید و باز به راستی گرایید که چونان بهتر بهم آرَد شکاف را و گیراتر باشد رفق و نرمش را؛ بارالها! تو میان ما به حق حکم فرما که بهترین حکمرانی.سپس حضرت از مسجد بیرون شد و از آغلی گذشت که نزدیک به سی گوسفند در آن بود. پس فرمود: به خدا قسم اگر به تعداد این گوسفندان مردانی داشتم که اهل خیرخواهی از برای خداوند عز و جل و رسولش باشند، این مگس‌خوارزاده را از حکومتش کنار می‌زدم.چون شب فرا رسید، سیصد و شصت تن با حضرتش بیعت کردند تا پای جان بایستند که حضرت بدانها فرمود: صبحگاهان سرتراشیده در احجار الزیت به من ملحق شوید.حضرت خود سر تراشید و کسی از آنان را سرتراشیده در میعادگاه ندید جز ابوذر و مقداد و حذیفه بن یمان و عمار بن یاسر را و سلمان نیز در پس گروه آمد. سپس حضرت دست به آسمان گشود و فرمود: خداوندا! براستی که این قوم مرا ناتوان انگاشتند چونان که بنی‌اسرائیل هارون را! خداوندا! تو خود دانی آنچه را نهان داریم و آنچه آشکار سازیم و هیچ چیز در زمین و آسمان نیست که از تو پنهان باشد... مرا مسلمان بمیران و به صالحان ملحق گردان.هش دارید که سوگند به خانه کعبه و به آنان که خود را بدان خانه رسانند و به کفش‌هایی که سوی رمی جمره روان‌اند، اگر نبود پیمانی که پیامبر امّی با من بسته، مخالفان را به درّه مرگ می‌انداختم و بر آنان باران صاعقه‌های مرگ فرو می‌ریختم و به زودی خواهند دانست».

به فرموده آقا امام باقر‌ علیه السلام، حضرت امیر مؤمنان‌ علیه السلام هفت روز پس از وفات رسول خدا‌ صلی الله علیه و آله و سلم، آن گاه که از جمع و تألیف قرآن فارغ گشته بود، در مدینه بر مردم خطبه راند و بعضی از مناقب خود را که رسول خدا‌ صلی الله علیه و آله و سلم فرموده بود یادآوری کرد و سپس فرمود:

«فِيَّ مَنَاقِبُ لَوْ ذَكَرْتُهَا لَعَظُمَ بِهَا الِارْتِفَاعُ فَطَالَ لَهَا الِاسْتِمَاعُ وَ لَئِنْ تَقَمَّصَهَا دُونِيَ الْأَشْقَيَانِ وَ نَازَعَانِي فِيمَا لَيْسَ لَهُمَا بِحَقٍّ وَ رَكِبَاهَا ضَلَالَةً وَ اعْتَقَدَاهَا جَهَالَةً فَلَبِئْسَ مَا عَلَيْهِ وَرَدَا وَ لَبِئْسَ مَا لِأَنْفُسِهِمَا مَهَّدَا يَتَلَاعَنَانِ‏ فِي دُورِهِمَا وَ يَتَبَرَّأُ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا مِنْ صَاحِبِهِ يَقُولُ لِقَرِينِهِ إِذَا الْتَقَيَا: يا لَيْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ‏ فَبِئْسَ الْقَرِينُ‏ [31] فَيُجِيبُهُ الْأَشْقَى عَلَى رُثُوثَةٍ: يَا لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْكَ خَلِيلًا لَقَدْ أَضْلَلْتَنِي‏ عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِي‏ وَ كانَ الشَّيْطانُ‏ لِلْإِنْسانِ خَذُولًا [32]فَأَنَا الذِّكْرُ الَّذِي عَنْهُ ضَلَّ وَ السَّبِيلُ الَّذِي عَنْهُ مَالَ وَ الْإِيمَانُ الَّذِي بِهِ كَفَرَ وَ الْقُرْآنُ الَّذِي إِيَّاهُ هَجَرَ وَ الدِّينُ الَّذِي بِهِ كَذَّبَ وَ الصِّرَاطُ الَّذِي عَنْهُ نَكَبَ وَ لَئِنْ رَتَعَا فِي الْحُطَامِ الْمُنْصَرِمِ‏ وَ الْغُرُورِ الْمُنْقَطِعِ وَ كَانَا مِنْهُ‏ عَلى‏ شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ لَهُمَا عَلَى شَرِّ وُرُودٍ فِي أَخْيَبِ وُفُودٍ وَ أَلْعَنِ مَوْرُودٍ يَتَصَارَخَانِ بِاللَّعْنَةِ وَ يَتَنَاعَقَانِ بِالْحَسْرَةِ مَا لَهُمَا مِنْ رَاحَةٍ وَ لَا عَنْ عَذَابِهِمَا مِنْ مَنْدُوحَةٍ.إِنَّ الْقَوْمَ لَمْ يَزَالُوا عُبَّادَ أَصْنَامٍ وَ سَدَنَةَ أَوْثَانٍ يُقِيمُونَ لَهَا الْمَنَاسِكَ وَ يَنْصِبُونَ لَهَا الْعَتَائِرَ وَ يَتَّخِذُونَ لَهَا الْقُرْبَانَ وَ يَجْعَلُونَ لَهَا الْبَحِيرَةَ وَ الْوَصِيلَةَ وَ السَّائِبَةَ وَ الْحَامَ وَ يَسْتَقْسِمُونَ بِالْأَزْلَامِ‏ عَامِهِينَ عَنِ اللَّهِ عَزَّ ذِكْرُهُ حَائِرِينَ عَنِ الرَّشَادِ مُهْطِعِينَ إِلَى الْبِعَادِ وَ قَدِ اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطانُ‏ [33] وَ غَمَرَتْهُمْ سَوْدَاءُ الْجَاهِلِيَّةِ وَ رَضَعُوهَا جَهَالَةً وَ انْفَطَمُوهَا ضَلَالَةً.فَأَخْرَجَنَا اللَّهُ إِلَيْهِمْ رَحْمَةً وَ أَطْلَعَنَا عَلَيْهِمْ رَأْفَةً وَ أَسْفَرَ بِنَا عَنِ الْحُجُبِ نُوراً لِمَنِ اقْتَبَسَهُ وَ فَضْلًا لِمَنِ اتَّبَعَهُ وَ تَأْيِيداً لِمَنْ صَدَّقَهُ.فَتَبَوَّءُوا الْعِزَّ بَعْدَ الذِّلَّةِ وَ الْكَثْرَةَ بَعْدَ الْقِلَّةِ وَ هَابَتْهُمُ الْقُلُوبُ وَ الْأَبْصَارُ وَ أَذْعَنَتْ لَهُمُ الْجَبَابِرَةُ وَ طَوَائِفُهَا وَ صَارُوا أَهْلَ نِعْمَةٍ مَذْكُورَةٍ وَ كَرَامَةٍ مَيْسُورَةٍ وَ أَمْنٍ بَعْدَ خَوْفٍ وَ جَمْعٍ بَعْدَ كَوْفٍ‏ وَ أَضَاءَتْ بِنَا مَفَاخِرُ مَعَدِّ بْنِ عَدْنَانَ وَ أَوْلَجْنَاهُمْ‏ بَابَ الْهُدَى وَ أَدْخَلْنَاهُمْ دَارَ السَّلَامِ وَ أَشْمَلْنَاهُمْ ثَوْبَ الْإِيمَانِ وَ فَلَجُوا بِنَا فِي الْعَالَمِينَ وَ أَبْدَتْ لَهُمْ أَيَّامُ الرَّسُولِ آثَارَ الصَّالِحِينَ مِنْ حَامٍ مُجَاهِدٍ وَ مُصَلٍ‏ قَانِتٍ وَ مُعْتَكِفٍ زَاهِدٍ يُظْهِرُونَ الْأَمَانَةَ وَ يَأْتُونَ الْمَثَابَةَ.حَتَّى إِذَا دَعَا اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ نَبِيَّهُ‌ صلی الله علیه و آله و سلم وَ رَفَعَهُ إِلَيْهِ لَمْ يَكُ ذَلِكَ بَعْدَهُ إِلَّا كَلَمْحَةٍ مِنْ خَفْقَةٍ أَوْ وَمِيضٍ مِنْ بَرْقَةٍ إِلَى أَنْ رَجَعُوا عَلَى الْأَعْقَابِ وَ انْتَكَصُوا عَلَى الْأَدْبَارِ وَ طَلَبُوا بِالْأَوْتَارِ وَ أَظْهَرُوا الْكَتَائِبَ وَ رَدَمُوا الْبَابَ وَ فَلُّوا الدِّيَارَ وَ غَيَّرُوا آثَارَ رَسُولِ اللَّهِ‌ صلی الله علیه و آله و سلم وَ رَغِبُوا عَنْ أَحْكَامِهِ وَ بَعُدُوا مِنْ أَنْوَارِهِ وَ اسْتَبْدَلُوا بِمُسْتَخْلَفِهِ بَدِيلًا اتَّخَذُوهُ‏ وَ كانُوا ظالِمِينَ‏ [34] وَ زَعَمُوا أَنَّ مَنِ اخْتَارُوا مِنْ آلِ أَبِي قُحَافَةَ أَوْلَى بِمَقَامِ رَسُولِ اللَّهِ‌ صلی الله علیه و آله و سلم مِمَّنِ اخْتَارَ رَسُولُ اللَّهِ‌ صلی الله علیه و آله و سلم لِمَقَامِهِ وَ أَنَّ مُهَاجِرَ آلِ أَبِي قُحَافَةَ خَيْرٌ مِنَ الْمُهَاجِرِيِّ الْأَنْصَارِيِّ الرَّبَّانِيِّ نَامُوسِ هَاشِمِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ.أَلَا وَ إِنَّ أَوَّلَ شَهَادَةِ زُورٍ وَقَعَتْ فِي الْإِسْلَامِ شَهَادَتُهُمْ أَنَّ صَاحِبَهُمْ مُسْتَخْلَفُ رَسُولِ اللَّهِ‌ صلی الله علیه و آله و سلم فَلَمَّا كَانَ مِنْ أَمْرِ سَعْدِ بْنِ عُبَادَةَ مَا كَانَ، رَجَعُوا عَنْ ذَلِكَ وَ قَالُوا إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ‌ صلی الله علیه و آله و سلم مَضَى وَ لَمْ يَسْتَخْلِفْ فَكَانَ رَسُولُ اللَّهِ‌ صلی الله علیه و آله و سلم الطَّيِّبُ الْمُبَارَكُ أَوَّلَ مَشْهُودٍ عَلَيْهِ بِالزُّورِ فِي الْإِسْلَامِ وَ عَنْ قَلِيلٍ يَجِدُونَ غِبَّ مَا يَعْلَمُونَ وَ سَيَجِدُونَ التَّالُونَ غِبَّ مَا أَسَّسَهُ الْأَوَّلُونَ‏.وَ لَئِنْ كَانُوا فِي مَنْدُوحَةٍ مِنَ الْمَهْلِ‏ وَ شِفَاءٍ مِنَ الْأَجَلِ وَ سَعَةٍ مِنَ الْمُنْقَلَبِ وَ اسْتِدْرَاجٍ مِنَ الْغُرُورِ وَ سُكُونٍ مِنَ الْحَالِ وَ إِدْرَاكٍ مِنَ الْأَمَلِ، فَقَدْ أَمْهَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ شَدَّادَ بْنَ عَادٍ وَ ثَمُودَ بْنَ عَبُّودٍ وَ بَلْعَمَ بْنَ بَاعُورٍ وَ أَسْبَغَ عَلَيْهِمْ‏ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً [35] وَ أَمَدَّهُمْ بِالْأَمْوَالِ وَ الْأَعْمَارِ وَ أَتَتْهُمُ الْأَرْضُ بِبَرَكَاتِهَا لِيَذَّكَّرُوا آلَاءَ اللَّهِ وَ لِيَعْرِفُوا الْإِهَابَةَ لَهُ‏ وَ الْإِنَابَةَ إِلَيْهِ وَ لِيَنْتَهُوا عَنِ الِاسْتِكْبَارِ فَلَمَّا بَلَغُوا الْمُدَّةَ وَ اسْتَتَمُّوا الْأُكْلَةَ أَخَذَهُمُ‏ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ اصْطَلَمَهُمْ‏ فَمِنْهُمْ مَنْ حُصِبَ‏ وَ مِنْهُمْ مَنْ أَخَذَتْهُ الصَّيْحَةُ [36] وَ مِنْهُمْ مَنْ أَحْرَقَتْهُ الظُّلَّةُ وَ مِنْهُمْ مَنْ أَوْدَتْهُ الرَّجْفَةُ وَ مِنْهُمْ مَنْ أَرْدَتْهُ الْخَسْفَةُ فَما كانَ اللَّهُ لِيَظْلِمَهُمْ‏ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ‏ [37]أَلَا وَ إِنَّ لِكُلِّ أَجَلٍ كِتَاباً فَإِذَا بَلَغَ الْكِتَابُ أَجَلَهُ لَوْ كُشِفَ لَكَ عَمَّا هَوَى إِلَيْهِ الظَّالِمُونَ وَ آلَ إِلَيْهِ الْأَخْسَرُونَ لَهَرَبْتَ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مِمَّا هُمْ عَلَيْهِ مُقِيمُونَ وَ إِلَيْهِ صَائِرُونَ.أَلَا وَ إِنِّي فِيكُمْ أَيُّهَا النَّاسُ كَهَارُونَ فِي آلِ فِرْعَوْنَ وَ كَبَابِ حِطَّةٍ فِي بَنِي إِسْرَائِيلَ وَ كَسَفِينَةِ نُوحٍ فِي قَوْمِ نُوحٍ إِنِّي النَّبَأُ الْعَظِيمُ وَ الصِّدِّيقُ الْأَكْبَرُ وَ عَنْ قَلِيلٍ سَتَعْلَمُونَ مَا تُوعَدُونَ وَ هَلْ هِيَ إِلَّا كَلُعْقَةِ الْآكِلِ وَ مَذْقَةِ الشَّارِبِ‏ وَ خَفْقَةِ الْوَسْنَانِ ثُمَّ تُلْزِمُهُمُ الْمَعَرَّاتُ‏ خِزْياً فِي الدُّنْيَا وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يُرَدُّونَ إِلى‏ أَشَدِّ الْعَذابِ‏ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ‏ [38]فَمَا جَزَاءُ مَنْ تَنَكَّبَ مَحَجَّتَهُ وَ أَنْكَرَ حُجَّتَهُ وَ خَالَفَ هُدَاتَهُ وَ حَادَّ عَنْ نُورِهِ وَ اقْتَحَمَ فِي ظُلَمِهِ وَ اسْتَبْدَلَ بِالْمَاءِ السَّرَابَ وَ بِالنَّعِيمِ الْعَذَابَ وَ بِالْفَوْزِ الشَّقَاءَ وَ بِالسَّرَّاءِ الضَّرَّاءَ وَ بِالسَّعَةِ الضَّنْكَ إِلَّا جَزَاءُ اقْتِرَافِهِ‏ وَ سُوءُ خِلَافِهِ فَلْيُوقِنُوا بِالْوَعْدِ عَلَى حَقِيقَتِهِ وَ لْيَسْتَيْقِنُوا بِمَا يُوعَدُونَ يَوْمَ تَأْتِي‏ الصَّيْحَةَ بِالْحَقِ‏ ذلِكَ يَوْمُ الْخُرُوجِ‏ إِنَّا نَحْنُ نُحْيِي وَ نُمِيتُ‏ وَ إِلَيْنَا الْمَصِيرُ يَوْمَ تَشَقَّقُ‏ الْأَرْضُ عَنْهُمْ سِراعاً إِلَى آخِرِ السُّورَةِ؛[39]

در باره من منقبت‌ها است كه اگر آنها را ياد كنم جنجال بزرگى بر آيد و زمانى دراز خواهد كه‏ بدان گوش دهند و اگر در برابر من آن دو بدبخت‏تر آن را پيراهن بر خود كردند و در آنچه بدان حقى نداشتند با من ستيزه كردند و به گمراهى مرتكب آن گرديدند و به نادانى آن را از آن خود دانستند، چه بسيار بد است آنجا كه سر انجام وارد شوند و چه بسيار بد است آنچه براى خود گستردند در خانه خويش، در برزخ و آخرت همديگر را لعنت كنند و هر كدام از يار خود بيزار باشد و چون بهم قطار خود برخورد گويد: اى كاش ميان من و تو دورى از مشرق تا مغرب بود چه بد همنشينى بودى، و آن ديگرى بخت برگشته و پژمان پاسخش دهد كه: اى كاش منت دوست نگرفته بودم هر آينه مرا از ذكرى كه برايم آمده بود گمراه ساختى و شيطان است كه خواركننده انسان است.منم آن ذكرى كه از آن گم راه شد و آن راهي كه از آن محرف شد و آن ايمانى كه بدان كفر ورزيد و قرآنى كه از آن رو گردانيد و آن دينى كه دروغش شمرد و صراطى كه از آن سرنگون گرديد و اگر چه چريدند در متاع بى‏بهاى فانى و غرور بى‏دنبال و در آن بر پرتگاه دوزخ بسر بردند هر آينه آن دو ورود بسيار بدى خواهند داشت در نوميد ترين واردين و ملعون‏ترين پذيراكننده‏ها، در حالی که به لعنت بر يك ديگر فرياد كشند و با افسوس هم آغوش گردند نه راحتى برای آنان باشد و نه چاره و گريزى از عذابشان.راستى اين مردم پيوسته پرستنده بتان بودند و خدمتكار اوثان؛ براى آن بتان مراسم پرستش بر پا مي‌كردند و عتائر (يك نذر مخصوص بوده) براى آنها مي‌گذرانيدند و براى بتان نذرهایى بنام بحيرة (ماده شترى كه پنج كره آورده و ششمين كره‏اش نر بوده گوشش را شكاف مي‌زدند و در سر هر آب و در هر چراگاه آزاد بوده و بر آن سوار شدن حرام بوده) و بنام وصيله (ماده بزيكه دو قلو آورده يكى نر و يكى ماده كه نر آن از قربانى شدن براى بتان معاف مي‌شده) و بنام سائبه (شيوه عرب بود كه مي‌گفت اگر از سفر برگشتم و يا از بيمارى به شدم ناقه‏ام سائبه است يعنى سر خود و آزاد است و آن هم مانند بحيره بود كه استفاده از آن ناروا مي‌شد) و بنام حام (نر شترى كه ده شكم از نطفه او مي‌زائيد تحت الحمايه مي‌شد بر او سوار نمي‌شدند و بارش نمي‌كردند و در سر هر آب و چراگاه آزاد بود) و با ازلام استخاره مي‌كردند در حالی که از خدا عز ذكره بي‌خبر بودند و از راه راست سر گردان، سر افكندگان ديار غربت بودند و شيطان بر آنها چيره بود و تيرگى دوران جاهليت آنها را سر تا پا در كام خود فرو برده بود و با نادانی از آن دوران شیر ‌مکیدند و با گمراهى از آن شير باز گرفته ‌شدند.خدا ما را به حساب مهر و رحمت خود براى آنها بر آورد و به دلسوزى بر آنها بازرس و سرپرست ساخت و پرده تيره نادانى را به وسيله ما کنار زد تا نور باشد براى هر آنكه از آن بر گيرد و فضيلتى باشد براى هر آنكه دنبال آن رود و تاييد باشد براى هر آنكه آن را باور كند.پس از خوارى بمسند عزت نشستند و با اينكه اندكى بودند بسيار شدند و دل و ديده همه جهان از آنها هيبت ديد و جباران و ملتهاى آنان گردن بفرمان آنها نهادند و صاحبان نعمت پرنام، و كرامت پر توان شدند و صاحب آسودگى پس از ترس و اتحاد و همبستگى پس از تفرقه و پريشانى، و مفاخر معد بن عدنان بوسيله ما تابنده و درخشان‏ گرديد و ما آنها را به باب هدايت در آورديم و بخانه صلح و سلامت برديم و بر پيكر آنها جامه ايمان پوشيديم و بر اهل جهان بخاطر ما پيروز و خوش كام شدند و دوران رسول خدا آثار خوبان را براى آنها نمايان كرد از قبيل حمايت‌گر مجاهد و نمازگزار خداپرست و معتكف زهدپيشه، امانت‌پرداز شدند و كار ثواب كن.تا اينكه خدا عز و جل پيغمبرش را نزد خود خواند و به درگاه خود بر آورد. پس از وى به اندازه يك چشم به هم خوردن از چرت و يا درخشش برق نشد كه عقب‌گرد كردند و مرتجع شدند و پشت دادند و بخون‌خواهى برخاستند و جنگ‌ها پرداختند و در خانه پيغمبر را خاك‌ريز كردند و خانه‏ها را ويران كردند و آثار رسول خدا را دگرگون ساختند و از احكامش روی برتافتند و از انوارش دور شدند و بجاى جانشين او ديگرى بر گماشتند و او را پيشوا گرفتند و ستم‌كار بودند و پنداشتند آنكه از خاندان ابى قحافه انتخاب كردند ‌به مقام رسول خدا‌ صلی الله علیه و آله و سلم شايسته‏تر است از آنكه رسول خدا‌ صلی الله علیه و آله و سلم خودش به مقامش برگزيد و پنداشتند مهاجر آل ابى قحافه بهتر از آن مرد مهاجرى و انصارى و ربانى است كه گنجينه هاشم عبد مناف است.هلا نخست گواهى به ناحق كه در اسلام روى داد گواهى آنان بود بر اينكه رفيق آنها از طرف رسول خدا‌ صلی الله علیه و آله و سلم بخلافت بر گزيده شده است و چون كار سعد بن عباده چنان شد كه شد، از اين گفته برگشتند و گفتند رسول خدا‌ صلی الله علیه و آله و سلم درگذشت و به جاى خود كسى را خليفه و جانشين نكرد. پس رسول خدا كه پاك و مبارك بود، اول كس بود كه در اسلام بر عليه او گواهى به ناحق انجام شد و به زودى دريابند سرانجام آنچه دانند و به زودی آیندگان دریابند سرانجام آنچه را كه پیشینیان بنیاد کردند.و اگر چه در وسعتی از مهلت و در شفایی از اجل و در گشايشی از مرگ و در استدراجی از غرور و در آرامش حالی و برآورد آرزویی هستند، (بدانید که) خدا عز و جل شداد بن عاد و ثمود بن عبود و بلعم بن باعور را هم مهلت داد و نعمت‌هاى ظاهر و باطن خود را بر آنها شايان نمود و با اموال و عمرهاى طولانى بدانها كمك كرد و زمين بركات خود را بدانها ارزانى داشت تا بلكه يادآور نعم خدا شوند و فرمان ايست او را بفهمند و به درگاه او بازگردند و از سر بزرگى و استكبار باز ايستند و چون مدت آنها به سر رسيد و لقمه روزى آنها به پايان گرایيد، خدا عز و جل آنها را گرفت و از بن بر انداخت؛ برخى را سنگ بر سر باريد و جمعى را صيحه آسمانى در گرفت و هلاك كرد و جمعى ديگر را ابر آتش بسوخت و بعضى را زمين‌لرزه نابود كرد و جمعى را زمين در خود فرو برد و خدا نبود كه بدانها ستم كرد بلکه خودشان بودند كه بخود ستم كردند.هلا راستى كه هر مدتى ثبت است و چون برگ ثبت بسر رسيد اگر برایت عيان شود كه ستمكاران در چه فرود شوند و زيانكاران را چه به سر مى‏آيد، به درگاه خدا عز و جل خواهى گريخت از آنچه آنان در آن می‌مانند و بدان می‌رسند.هلا راستى كه من در ميان شما چون هارونم در آل فرعون و چون باب حطه در بنى اسرائيل و چون كشتى نوح در قوم نوح. منم نبأ عظيم و صديق اكبر و در اندك زمانى خواهيد دانست آنچه را كه به شما وعده شده است و خواهید دانست که اين حكومت شما نباشد مگر همچون لیسِ خورنده‌ای و مزه‏چشىِ نوشنده‌ای و فرو افتادن سرِ چرت‌زننده‌ای و سپس هلاكت‌ها گردن‌گير آنها است تا در دنيا رسوا باشند و سپس در روز رستاخيز به سخت‏ترين عذاب برگردند و خدا غافل نيست از آنچه می‌كنند.پس چه سزایى دارد آن كه راه و روش خود را وارونه كرده و حجت و دليل خويش را منكر شده و با رهبرانش مخالفت نموده و از روشنى پيش پايش رو بر تافته و خود را بتاريكى انداخته و آب را با سراب عوض كرده و نعمت را با عذاب و كاميابى را با بدبختى و خوشى را با سختى و وسعت حال را با تنگى، جز همان كيفر گنه‏ورزى و بدى خلاف‌كارى خود را؟ بايد يقين كنند به وعده خدا به طور حقيقت و بدانند كه بچه وعده دارند روزى كه به راستى جار زنند اين است روز بيرون شدن - تا آخر سوره».[40]

سلیم بن قیس گوید:

«قُلْتُ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ‌ علیه السلام: إِنِّي سَمِعْتُ مِنْ سَلْمَانَ وَ الْمِقْدَادِ وَ أَبِي ذَرٍّ شَيْئاً مِنْ تَفْسِيرِ الْقُرْآنِ وَ أَحَادِيثَ عَنْ نَبِيِّ اللَّهِ‌ صلی الله علیه و آله و سلم غَيْرَ مَا فِي أَيْدِي النَّاسِ ثُمَّ سَمِعْتُ مِنْكَ تَصْدِيقَ مَا سَمِعْتُ مِنْهُمْ وَ رَأَيْتُ فِي أَيْدِي النَّاسِ أَشْيَاءَ كَثِيرَةً مِنْ تَفْسِيرِ الْقُرْآنِ وَ مِنَ الْأَحَادِيثِ عَنْ نَبِيِّ اللَّهِ‌ صلی الله علیه و آله و سلم أَنْتُمْ تُخَالِفُونَهُمْ فِيهَا وَ تَزْعُمُونَ أَنَّ ذَلِكَ كُلَّهُ بَاطِلٌ! أَ فَتَرَى النَّاسَ يَكْذِبُونَ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ‌ صلی الله علیه و آله و سلم مُتَعَمِّدِينَ وَ يُفَسِّرُونَ الْقُرْآنَ بِآرَائِهِمْ؟فَأَقْبَلَ‌ علیه السلام عَلَيَّ فَقَالَ: قَدْ سَأَلْتَ فَافْهَمِ الْجَوَابَ! إِنَّ فِي أَيْدِي النَّاسِ حَقّاً وَ بَاطِلًا وَ صِدْقاً وَ كَذِباً وَ نَاسِخاً وَ مَنْسُوخاً وَ عَامّاً وَ خَاصّاً وَ مُحْكَماً وَ مُتَشَابِهاً وَ حِفْظاً وَ وَهَما وَ قَدْ كُذِبَ‏ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ‌ صلی الله علیه و آله و سلم عَلَى‏ عَهْدِهِ‏ حَتَّى قَامَ خَطِيباً فَقَالَ: أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ كَثُرَتْ عَلَيَّ الْكَذَّابَةُ فَمَنْ كَذَبَ عَلَيَّ مُتَعَمِّداً فَلْيَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ. ثُمَّ كُذِبَ عَلَيْهِ مِنْ بَعْدِهِ.وَ إِنَّمَا أَتَاكُمُ الْحَدِيثُ مِنْ أَرْبَعَةٍ لَيْسَ لَهُمْ خَامِسٌ: رَجُلٍ مُنَافِقٍ يُظْهِرُ الْإِيمَانَ مُتَصَنِّعٍ بِالْإِسْلَامِ‏ لَا يَتَأَثَّمُ وَ لَا يَتَحَرَّجُ‏ أَنْ يَكْذِبَ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ‌ صلی الله علیه و آله و سلم مُتَعَمِّداً فَلَوْ عَلِمَ النَّاسُ أَنَّهُ مُنَافِقٌ كَذَّابٌ لَمْ يَقْبَلُوا مِنْهُ وَ لَمْ يُصَدِّقُوهُ وَ لَكِنَّهُمْ قَالُوا هَذَا قَدْ صَحِبَ رَسُولَ اللَّهِ‌ صلی الله علیه و آله و سلم وَ رَآهُ وَ سَمِعَ مِنْهُ وَ أَخَذُوا عَنْهُ وَ هُمْ لَا يَعْرِفُونَ حَالَهُ وَ قَدْ أَخْبَرَهُ اللَّهُ عَنِ الْمُنَافِقِينَ بِمَا أَخْبَرَهُ‏ وَ وَصَفَهُمْ بِمَا وَصَفَهُمْ فَقَالَ عَزَّ وَ جَلَ‏: وَ إِذا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسامُهُمْ‏ وَ إِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ ‏؛[41]ثُمَّ بَقُوا بَعْدَهُ فَتَقَرَّبُوا إِلَى أَئِمَّةِ الضَّلَالَةِ وَ الدُّعَاةِ إِلَى النَّارِ بِالزُّورِ وَ الْكَذِبِ وَ الْبُهْتَانِ فَوَلَّوْهُمُ الْأَعْمَالَ‏ وَ حَمَلُوهُمْ عَلَى رِقَابِ النَّاسِ وَ أَكَلُوا بِهِمُ الدُّنْيَا وَ إِنَّمَا النَّاسُ مَعَ الْمُلُوكِ وَ الدُّنْيَا إِلَّا مَنْ عَصَمَ اللَّهُ فَهَذَا أَحَدُ الْأَرْبَعَةِ؛[42]

به امیر مؤمنان‌ علیه السلام عرض کردم: من از سلمان و مقداد و ابوذر مواردی از تفسیر قرآن و احادیثی از پیامبر خدا‌ صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که با آنچه نزد مردم است تفاوت دارد و سپس از شما نیز تصدیق آنچه آن سه نفر گفتند شنیدم و همچنین در نزد مردم موارد بسیاری از تفسیر قرآن و احادیث پیامبر خدا‌ صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که شما در آن با ایشان مخالفید و بر این باورید که آن موارد همگی باطل است! آیا این‌گونه می‌بینید که مردم از روی عمد بر رسول خدا‌ صلی الله علیه و آله و سلم دروغ می‌بندند و با رأی خود قرآن را تفسیر می‌کنند؟حضرت رو به من کرد و فرمود: چون پرسیدی پس پاسخ را دریاب! براستی که در نزد مردمان حقی است و باطلی، راستی و دروغی، ناسخی و منسوخی، عامی و خاصی، محکمی و متشابهی و همچنین حفظی و وهمی و در زمان رسول خدا‌ صلی الله علیه و آله و سلم بر آن حضرت دروغ بستند که به خطبه برخاست و فرمود: ای مردم! دروغ‌بندان بر من فراوان گشته‌اند، هر که عمدا بر من دروغ بندد جایگاهش را دوزخ بداند؛ (اما) پس از آن نیز بر حضرتش دروغ بستند.و شما را تنها از جانب چهار کس حدیث آید و پنجمی نباشد: اول، مردی منافق که اظهار ایمان کند و تظاهر به اسلام، بر او سخت نیاید که عمدا بر رسول خدا دروغ بندد و از آن احساس گناه نکند، که اگر مردم بدانند او منافق و دروغگوست از او نپذیرند و تصدیقش نکنند، اما گویند: او صحابی رسول خداست و آن حضرت را دیده و از او حدیث شنیده، پس از وی حدیث گیرند در حالی که احوالش ندانند، با وجود آنچه خداوند از احوال منافقان خبر داده و آن وصفی که ایشان را بدان توصیف کرده و فرموده: چون آنان را بینی از ظاهرشان به شگفت آیی و چون سخن گویند به گفتارشان گوش فرا دهی.آنان پس از آن حضرت نیز ماندند و به امامان گمراهی و آنان که با ناحق و دروغ و تهمت به دوزخ فراخواندند تقرب جستند و آنان نیز کارها به دستشان دادند و بر گردن مردم سوارشان کردند و به واسطه ایشان به دنیا رسیدند و همانا مردم با پادشاهان و با دنیا همراه گردند مگر آن کس که خداوند محفوظش دارد. این یکی از آن چهار کس است».

شورای شش نفره عمر و گفتار عبدالرحمن

در قضیه شورا، عمر عبد الرحمن بن عوف را میزان قرار داده بود که اگر از شش نفر شورا سه به سه شدند، هر کسی را او قبول کند خلیفه خواهد شد. عبد الرحمن بن عوف که خدا لعنتش کند که از منافقان اولیه بود و با بنی‌هاشم کینه داشت و به خصوص نسبت به امیرالمؤمنین علیه السلام کینه و حقد و دشمنی داشت، به امیرالمؤمنین علیه السلام گفت که من به دو شرط با تو بیعت می‌کنم: کتاب خدا و سنت شیخین. این جمله‌ای که در تاریخ گفته شده که عبد الرحمن بن عوف گفت: با تو بیعت می‌کنم «علی کتاب الله و سنة نبيه و سنة الشيخين»، به احتمال 99 درصد دروغ است، زیرا آن زمان، زمانی بود که شیخین سنت رسول‌خدا صلی الله علیه و آله و سلم را حرام کرده بودند و نباید کسی سنت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را می‌گفت به خصوص در مسائل حکومتی: عمر کتاب‌های زیادی را آتش زد؛ ابوبکر حدیث‌هایی که خودش از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نوشته بود و به قول عایشه ملعونه 500 حدیث بوده، همه را آتش زد؛ عثمان هم همین راه را دنبال کرد. لذا آن زمان اصلا بحث سنت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مطرح نبود که عبد الرحمن بگوید که من با ملاک سنت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم با تو بیعت می‌کنم. قطعاً چنین نیست، او گفته بر ملاک کتاب خدا و سنت شیخین، نه سنت پیامبر. اما در طول تاریخ دیدند که این خیلی بد است، یک کلمه سنت پیامبر به آن اضافه کردند.

امیرالمؤمنین علیه السلام در برابر این سخن، فرمودند: من بر کتاب خدا و سنت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم عمل می‌کنم. پس عبدالرحمن گفت که بر کتاب خدا و سنت شیخین، در برابر سنت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، ولی امیرالمؤمنین علیه السلام فرموده است که بر کتاب خدا و سنت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در برابر سنت شیخین.

خلاصه اینکه اگر انسان بخواهد از این طرف به آن طرف پی برد، در حقیقت، راه گمراهی خود را باز می‌کند.

شناخت خدا به خدا و رسیدن از توحید ذات به صفات و فعل

پس اجمالاً یکی از معانی «اعْرِفُوا اللَّهَ بِاللَّهِ»، این است که اگر خواستی خدا را در مقام عدلش بشناسی، از خداشناسی توحید ذاتی خدا شروع کن و به عدل خدا برس؛ اگر خواستی عدل خدا را در احکام شریعت بشناسی، از توحید ذاتی خدا شروع کن، بعد بیا به توحید اسما و صفات، سپس از توحید اسما و صفات به توحید عدل برس. خلاصه، اینکه اگر خواستی خدا را در توحید فعلش بشناسی، از خدا شروع کن؛ به واسطه توحید فعل، سراغ توحید ذاتی خدا نرو، بلکه از آن طرف به این طرف بیا. مانند مثالی که در باره شناخت انسان گفتیم، که اگر خواستی خوردن، آشامیدن، خوابیدن انسان و مانند آنها را بشناسی و از حیوان جدایش کنی، اول برو روح انسان را بشناس و نفس‌شناسی پیدا کن. البته این نفس‌شناسی نیز باید با تعلیم معلمان حق و اهل‌بیت علیهم السلام باشد، نه هر کسی و نه از پیش خود؛ وگرنه انسان به مشکل بزرگ‌تری دچار می‌شود.

شناخت خدا به خدا و رسیدن به صفات به توحید ذات

پس یک معنای دیگر شناخت خدا به خدا، این است که انسان، تمام اسما و صفات و تجلیات الهی - اعم از تجلی فعلی، تجلی اسمائی، صفاتی، عبودی، ربوبی، هر چه که هست - همه را به واسطه توحید ذاتی خدا بشناسد. از این رو نویسنده‌های محققی که می‌خواستند راحت‌تر، لطیف‌تر و دقیق‌تر جلو بروند، این راه رفته‌اند و سفارش کرده‌اند که شما نیز حتماً از این راه برو جلو؛ یعنی اول، وحدت توحیدی خدا را بشناس، بعد وحدت اسما و صفات الهی را می‌شناسی، بعد وحدت فعل الهی را می‌شناسی، بعد وحدت توحیدی الهی در مقام عدل الهی را می‌شناسی، بعد وحدت خلقی را می‌شناسی، بعد نظم خلق را می‌شناسی، بعد به همه این مراتب عرفان کامل پیدا می‌کنی.

اگر کسی بتواند این راه را بپیماید و علمش را از اهل‌بیت علیهم السلام بگیرد گمراه نمی‌شود. اما متأسفانه می‌بینید که نوع نویسنده‌ها این چنین عمل نمی‌کنند. از این رو اگر برگردید و به همه آن معانی‌ای که برای معرفت خدا به خدا گفتیم و توضیح دادیم، نگاه کنید و توجه دیگری بکنید، البته نه آن چیزی که ما شرح دادیم، بلکه به آنچه که گفته بودند، خواهید دید که این راه نیست و گونه دیگری است. لکن ما چون می‌خواهیم هر چیزی را به فرمایشات اهل‌بیت علیهم السلام برگردانیم، از این رو آن معانی را به راه و روش اهل‌بیت علیهم السلام برگرداندیم. لذا اگر سخنان ما را کنار بگذارید و به آن معانی که دیگران گفته‌اند و از سخنان اهل‌بیت‌ علیهم السلام گرفته نشده است نگاه کنید، خواهید دید که گونه دیگری است؛ همه‌اش چنین است که از خلق به خالق برسیم، از مظاهر خلقی به توحید الهی برسیم.

خلاصه، این معنای سیزدهم شناخت خدا به خدا را که بیان کردیم، اگر کسی بگیرد و بتواند با تفصیل آن جلو رود، یعنی اگر بتواند در جهات مختلف وجودی عالم و اسما و صفات الهی و ملاکات افعال الهی جلو رود، آنگاه خواهد دید که به حقیقت بسیار بزرگ توحیدی خدای متعال راه پیدا می‌کند.


الحمد لله رب العالمین

و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین


[1]. زیارت آل یاسین.

[2]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 269، خطبه 18 5.

[3]. دعای روز عرفه.

[4]. (7) الأعراف :  143.

[5]. «إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقَ اسْماً بِالْحُرُوفِ غَيْرَ مُتَصَوِّتٍ وَ بِاللَّفْظِ غَيْرَ مُنْطَقٍ وَ بِالشَّخْصِ غَيْرَ مُجَسَّدٍ وَ بِالتَّشْبِيهِ غَيْرَ مَوْصُوفٍ وَ بِاللَّوْنِ غَيْرَ مَصْبُوغٍ مَنْفِيٌّ عَنْهُ الْأَقْطَارُ مُبَعَّدٌ عَنْهُ الْحُدُودُ مَحْجُوبٌ عَنْهُ حِسُّ كُلِّ مُتَوَهِّمٍ مُسْتَتِرٌ غَيْرُ مَسْتُورٍ فَجَعَلَهُ كَلِمَةً تَامَّةً عَلَى أَرْبَعَةِ أَجْزَاءٍ مَعاً لَيْسَ مِنْهَا وَاح ِدٌ قَبْلَ الْآخَرِ فَأَظْهَرَ مِنْهَا ثَلَاثَةَ أَسْمَاءٍ لِفَاقَةِ الْخَلْقِ إِلَيْهَا وَ حَجَبَ مِنْهَا وَاحِداً وَ هُوَ الِاسْمُ الْمَكْنُونُ الْمَخْزُونُ. فَهَذِهِ الْأَسْمَاءُ الَّتِي ظَهَرَتْ فَالظَّاهِرُ هُوَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى وَ سَخَّرَ سُبْحَانَهُ لِكُلِّ اسْمٍ مِنْ هَذِهِ الْأَسْمَاءِ أَرْبَعَةَ أَرْكَانٍ فَذَلِكَ اثْنَا عَشَرَ رُكْناً. ثُمَّ خَلَقَ لِكُلِّ رُكْنٍ مِنْهَا ثَلَاثِينَ اسْماً فِعْلًا مَنْسُوباً إِلَيْهَا. فَهُوَ الرَّحْمنُ‏ الرَّحِيمُ‏ الْمَلِكُ‏ الْقُدُّوسُ‏ الْخالِقُ‏ الْبارِئُ‏ الْمُصَوِّرُ الْحَيُّ الْقَيُّومُ‏ لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ‏ الْعَلِيمُ‏ الْخَبِيرُ السَّمِيعُ‏ الْبَصِيرُ الْحَكِيمُ‏ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ الْعَلِيُ‏ الْعَظِيمُ‏ الْمُقْتَدِرُ الْقَادِرُ السَّلامُ‏ الْمُؤْمِنُ‏ الْمُهَيْمِنُ‏ الْبَارِئُ الْمُنْشِئُ الْبَدِيعُ الرَّفِيعُ الْجَلِيلُ الْكَرِيمُ الرَّازِقُ الْمُحْيِي الْمُمِيتُ الْبَاعِثُ الْوَارِثُ. فَهَذِهِ الْأَسْمَاءُ وَ مَا كَانَ مِنَ الْأَسْمَاءِ الْحُسْنَى حَتَّى تَتِمَّ ثَلَاثَ مِائَةٍ وَ سِتِّينَ اسْماً فَهِيَ نِسْبَةٌ لِهَذِهِ الْأَسْمَاءِ الثَّلَاثَةِ وَ هَذِهِ الْأَسْمَاءُ الثَّلَاثَةُ أَرْكَانٌ وَ حَجَبَ الِاسْمَ الْوَاحِدَ الْمَكْنُونَ الْمَخْزُونَ بِهَذِهِ الْأَسْمَاءِ الثَّلَاثَةِ وَ ذَلِكَ قَوْلُهُ تَعَالَى: قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى »؛ الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏1، ص: 112.

«براستی خداوند تبارک و تعالی اسمی را آفرید که نه با حروف به صوت آید و نه با لفظ به سخن، در قالب اندام به جسمیت در نیاید و با تشبیه وصف نگردد و به رنگ آمیخته نگردد، این سو و آن سو از او منتفی باشد و حدود از او دور، حسّ هر صاحب‌خیالی از او محجوب باشد، پوشیده است بدون آنکه پوششی گرفته باشد. پس آن را کلمه‌ای کامل و بر چهار جزء قرار داد، اجزائی همراه با یکدیگر که هیچیک پیش از دیگری نیست. پس سه اسم از آنها را به خاطر نیاز خلایق بدان آشکار فرمود و یکی از آنها را محجوب داشت و آن همان اسم مکنون و مخزون است. پس این اسم‌هایی که آشکار شد، خداوند تبارک و تعالی است که آشکار شده و خداوند سبحان برای هرکدام از این اسامی چهار رکن گماشت که در مجموع می‌شود دوازده رکن. سپس برای هر رکن، سی نام آفرید که فعلی هستند که منسوب به آن نام‌ها است. پس اوست رحمن و رحیم و ملک و قدوس و خالق و بارئ و مصور و حیّ و قیّوم که خواب و چرتش نگیرد و علیم و خبیر و سمیع و بصیر و حکیم و عزیز و جبار و متکبر و علی و عظیم و مقتدر و قادر و سلام و مؤمن و مهیمن و بارئ و منشئ و بدیع و رفیع و جلیل و کریم و رازق و محیی و ممیت و باعث و وارث. پس این اسامی و دیگر اسم‌های نیکوتر تا اتمام سیصد و شصت اسم، همگی نسبتی برای آن نام‌های سه‌گانه هستند و آن سه ارکان‌اند و آن اسم یگانه و مکنون و مخزون بدان سه اسم محجوب گشته و این است کلام خداوند متعال که فرموده: بگو خدا را بخوانيد يا رحمان را بخوانيد، هر كدام را بخوانيد، براى او نامهاى نيكوتر است».

[6]. «قَالَ عِمْرَانُ: أَ لَا تُخْبِرُنِي يَا سَيِّدِي أَ هُوَ فِي الْخَلْقِ أَمِ الْخَلْقُ فِيهِ؟ قَالَ الرِّضَا‌ علیه السلام: جَلَّ يَا عِمْرَانُ عَنْ ذَلِكَ لَيْسَ هُوَ فِي الْخَلْقِ وَ لَا الْخَلْقُ فِيهِ تَعَالَى عَنْ ذَلِكَ وَ سَأُعَلِّمُكَ مَا تَعْرِفُهُ بِهِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ؛ أَخْبِرْنِي عَنِ الْمِرْآةِ أَنْتَ فِيهَا أَمْ هِيَ فِيكَ؟ فَإِنْ كَانَ لَيْسَ وَاحِدٌ مِنْكُمَا فِي صَاحِبِهِ فَبِأَيِّ شَيْ‏ءٍ اسْتَدْلَلْتَ بِهَا عَلَى نَفْسِكَ؟ قَالَ عِمْرَانُ: بِضَوْءٍ بَيْنِي وَ بَيْنَهَا. فَقَالَ الرِّضَا‌ علیه السلام: هَلْ تَرَى مِنْ ذَلِكَ الضَّوْءِ فِي الْمِرْآةِ أَكْثَرَ مِمَّا تَرَاهُ فِي عَيْنِكَ؟ قَالَ: نَعَمْ. قَالَ الرِّضَا‌ علیه السلام: فَأَرِنَاهُ! فَلَمْ يُحِرْ جَوَاباً! قَالَ الرِّضَا‌ علیه السلام: فَلَا أَرَى النُّورَ إِلَّا وَ قَدْ دَلَّكَ وَ دَلَّ الْمِرْآةَ عَلَى أَنْفُسِكُمَا مِنْ غَيْرِ أَنْ يَكُونَ فِي وَاحِدٍ مِنْكُمَا وَ لِهَذَا أَمْثَالٌ كَثِيرَةٌ غَيْرُ هَذَا لَا يَجِدُ الْجَاهِلُ فِيهَا مَقَالًا وَ لِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلى »؛ التوحيد (للصدوق)، ص: 434 و 43 5.

«عمران عرض کرد: به من خبر ده سرورم که آیا او در خلق است یا خلق در اوست؟ حضرت فرمود: این در جلالتش راه ندارد ای عمران! نه او در خلق است و نه خلق در او، او بلندمرتبه‌تر از این باشد. بزودی تو را بیاموزم آنچه را که بدان بشناسی‌اش و هیچ مانع و قوتی نیست جز به خداوند؛ به من از آینه بگو که تو در آنی یا آن در تو؟ اگر هیچ‌یک از شما در دیگری نیست، به چه چیز است که به آینه بر خود استدلال می‌کنی؟ عمران عرض کرد: به نوری که میان من و آن است. حضرت فرمود: آیا از این نور بیش از آنچه در چشمت می‌بینی در آینه می‌بینی؟ عرض کرد: بله. حضرت فرمود: آن را به ما نشان بده! عمران هیچ پاسخی نداشت؛ حضرت فرمود: پس من نور را نمی‌بینم جز آنکه تو و آینه را بر نفس‌هایتان رهنمود، بی آنکه در هیچ‌یک از شما باشد و این امر مثال‌های زیادی غیر از این دارد که نادان جای سخنی در آنها نمی‌یابد (خداوند در قرآن فرموده) و برای خدا مثل اعلی است».

[7]. سَنُريهِمْ‏ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في‏ أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ شَهيدٌ * أَلا إِنَّهُمْ في‏ مِرْيَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ مُحيطٌ ؛ (41) فصلت :  53 و 54.

«به زودى نشانه‏هاى خود را در افق‌ها و در نفس‌هایشان بديشان خواهيم نمود، تا برايشان روشن گردد كه او خود حقّ است. آيا كافى نيست كه پروردگارت خود شاهد هر چيزى است؟ آرى، آنان در لقاى پروردگارشان ترديد دارند. آگاه باش كه مسلماً او به هر چيزى احاطه دارد».

[8]. «فَإِنْ قَالُوا كَيْفَ يُعْقَلُ أَنْ يَكُونَ مُبَايِناً لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ مُتَعَالِياً عَنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ قِيلَ لَهُمُ الْحَقُّ الَّذِي تُطْلَبُ مَعْرِفَتُهُ مِنَ الْأَشْيَاءِ هُوَ أَرْبَعَةُ أَوْجُهٍ فَأَوَّلُهَا أَنْ يُنْظَرَ أَ مَوْجُودٌ هُوَ أَمْ لَيْسَ بِمَوْجُودٍ وَ الثَّانِي أَنْ يُعْرَفَ مَا هُوَ فِي ذَاتِهِ وَ جَوْهَرِهِ وَ الثَّالِثُ أَنْ يُعْرَفَ كَيْفَ هُوَ وَ مَا صِفَتُهُ وَ الرَّابِعُ أَنْ يُعْلَمَ لِمَا ذَا هُوَ وَ لِأَيِّ عِلَّةٍ فَلَيْسَ مِنْ هَذِهِ الْوُجُوهِ شَيْ‏ءٌ يُمْكِنُ لِلْمَخْلُوقِ أَنْ يَعْرِفَهُ مِنَ الْخَالِقِ حَقَّ مَعْرِفَتِهِ غَيْرُ أَنَّهُ مَوْجُودٌ فَقَطْ فَإِذَا قُلْنَا وَ كَيْفَ وَ مَا هُوَ فَمُمْتَنِعٌ عِلْمُ كُنْهِهِ وَ كَمَالُ الْمَعْرِفَةِ بِهِ وَ أَمَّا لِمَا ذَا هُوَ فَسَاقِطٌ فِي صِفَةِ الْخَالِقِ لِأَنَّهُ جَلَّ ثَنَاؤُهُ عِلَّةُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ وَ لَيْسَ شَيْ‏ءٌ بِعِلَّةٍ لَهُ. ثُمَّ لَيْسَ‏ عِلْمُ الْإِنْسَانِ بِأَنَّهُ مَوْجُودٌ يُوجِبُ لَهُ أَنْ يَعْلَمَ مَا هُوَ وَ كَيْفَ هُوَ كَمَا أَنَّ عِلْمَهُ بِوُجُودِ النَّفْسِ لَا يُوجِبُ أَنْ يَعْلَمَ مَا هِيَ وَ كَيْفَ هِيَ وَ كَذَلِكَ الْأُمُورُ الرُّوحَانِيَّةُ اللَّطِيفَةُ.

فَإِنْ قَالُوا فَأَنْتُمُ الْآنَ تَصِفُونَ مِنْ قُصُورِ الْعِلْمِ عَنْهُ وَصْفاً حَتَّى كَأَنَّهُ غَيْرُ مَعْلُومٍ قِيلَ لَهُمْ هُوَ كَذَلِكَ مِنْ جِهَةٍ إِذَا رَامَ الْعَقْلُ مَعْرِفَةَ كُنْهِهِ وَ الْإِحَاطَةَ بِهِ وَ هُوَ مِنْ جِهَةٍ أُخْرَى أَقْرَبُ مِنْ كُلِّ قَرِيبٍ إِذَا اسْتَدَلَّ عَلَيْهِ بِالدَّلَائِلِ الشَّافِيَةِ فَهُوَ مِنْ جِهَةٍ كَالْوَاضِحِ لَا يَخْفَى عَلَى أَحَدٍ وَ هُوَ مِنْ جِهَةٍ كَالْغَامِضِ لَا يُدْرِكُهُ أَحَدٌ وَ كَذَلِكَ الْعَقْلُ أَيْضاً ظَاهِرٌ بِشَوَاهِدِهِ وَ مَسْتُورٌ بِذَاتِه‏»؛ توحيد المفضل، ص: 179 - 180.

«اگر گویند: چطور این به فهم آید که با همه چیز مباین است و از همه چیز برتر؟ بدیشان گفته شود: آن حقیقتی که معرفتش نسبت به اشیاء مطلوب است بر چهار وجه است: نخست این که در موجود بودن یا موجود نبودن او نظر شود؛ دوم اینکه هویت او در ذات و جوهرش شناخته گردد؛ سوم اینکه کیفیت و صفت او شناخته شود و چهارم اینکه غایت و علتش دانسته گردد که هیچیک از این وجوه نیست که بر مخلوق ممکن باشد بدان نسبت به خالق خویش شناخت حقیقی حاصل کند جز آنکه او موجود است. حال چون گفتیم او چیست و چگونه است، علم به کنهش و کمال شناختش ناممکن باشد؛ اما اینکه او برای چیست در صفت خالق راه ندارد چه آنکه او جلّ ثناءه علت هر چیزی باشد و هیچ چیز علت او نباشد. سپس (باید دانست) که علم انسان به موجود بودن خداوند موجب نگردد که بداند او چیست و چگونه است؛ چنانکه علم انسان به وجود نفس موجب نمی‌شود که بداند نفس چیست و چگونه است و همچنین امور روحانی و لطیف.

حال اگر گفتند: پس شما از کوتاهی علمتان نسبت به او چنان وصفش می‌کنید که گویی نامعلوم است! بدیشان گفته گردد: او از جهتی همین‌گونه باشد در جایی که عقل بخواهد کنهش بشناسد و بدو احاطه یابد و (اما) از جهتی دیگر، از هر نزدیکی نزدیک‌تر باشد در جایی که با دلایل قاطع بر او استدلال گردد؛ پس او از همچون آشکار است که بر احدی پوشیده نیست و از جهتی همچون غامض است که احدی او را درنیابد؛ و همین‌طور عقل نیز به شواهدش پیداست و به ذاتش پنهان».

[9]. التوحيد (للصدوق)، ص: 39.

[10]. التوحيد (للصدوق)، ص: 438.

[11]. مصباح الشريعة، ص: 13.

[12]. منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج‏13، ص: 268 - 270.

[13]. (4) النساء :  82.

[14]. (67) الملك :  3ـ4.

[15]. (21) الأنبياء :  22.

[16]. (23) المؤمنون :  91.

[17].«عَنِ الرَّبِيعِ صَاحِبِ الْمَنْصُورِ قَالَ: قَالَ الْمَنْصُورُ يَوْماً لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ‌ علیه السلام وَ قَدْ وَقَعَ عَلَى الْمَنْصُورِ ذُبَابٌ فَذَبَّهُ عَنْهُ ثُمَّ وَقَعَ عَلَيْهِ فَذَبَّهُ عَنْهُ ثُمَّ وَقَعَ عَلَيْهِ فَذَبَّهُ عَنْهُ فَقَالَ: يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ لِأَيِّ شَيْ‏ءٍ خَلَقَ اللَّهُ تَعَالَى الذُّبَابَ؟ قَالَ‌ علیه السلام: لِيُذِلَّ بِهِ الْجَبَّارِينَ»؛ علل الشرائع، ج‏2، ص: 496.

«ربیع ندیم و صاحب منصور دوانیقی گوید: روزی منصور در محضر امام صادق‌ علیه السلام بود که مگسی بر او نشست و آن را پراند، باز بر او نشست و آن را پراند و باز برای بار سوم بر او نشست و آن را پراند و گفت: ای ابا عبدالله! خدا برای چه مگس را خلق کرده؟ حضرت فرمود: برای آنکه ستمگران را با آن خوار و ذلیل کند».

[18]. (17) الإسراء :  8 5.

[19]. صاحب منهاج البراعۀ فی شرح نهج البلاغۀ می‌گوید:

«ثمّ إنّ صدور أمثال هذه المقالات من هذه الطايفة و قبول أمثالهم تلك الخيالات منهم صار سببا لغلط أعظم من غلطهم المتقدّم، و هو إثباتهم للمتصلّبين من الكفّار مزّية و فضيلة بقدر تصلّبه و إصراره على الكفر و الجهالة حتّى أنّ بعضهم سمّى إبليس رئيس الموحّدين، مثل أحمد الغزالي فقد قال الشارح المعتزلي في شرح الفصل الثاني عشر من الخطبة الاولى: و كان في المسلمين ممّن يرمي بالزّندقة من ذهب إلى تصويب إبليس في الامتناع من السجود و يفضّله على آدم عليه السّلام و هو بشار بن برد المرغث و من الشعر المنسوب إليه:

النّار مشرقة و الأرض مظلمة * و النّار معبودة مذ كانت النّار

و كان أبو الفتوح أحمد بن محمّد الغزالي الواعظ أخو أبي حامد الغزالي الفقيه الشّافعي قاصّا لطيفا و واعظا مفوّها، و هو من خراسان من مدينة طوس و قدم إلى بغداد و وعظ بها و سلك في وعظه مسلكا منكرا، لأنّه كان يتعصّب لابليس و يقول إنه سيّد الموحّدين و قال يوما على المنبر: من لم يتعلّم التوحيد من إبليس فهو زنديق أمر أن يسجد لغير سيّده فأبي.

و لست بضارع إلّا إليكم * و أمّا غيركم حاشا و كلا»؛ منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج‏13، ص: 2 53 و 2 54.

«اما صدور این دست سخنان از این طایفه و پذیرش آن تخیلات از ایشان از سوی امثالشان سبب خطایی بزرگتر از خطای پیشین آنان گشته و آن این است که برای کافران سرسخت، فضیلت و مزیتی به اندازه سرسختی و اصرارشان بر کفر و جهالت ثابت می‌کنند تا آنجا که برخی از ایشان همچون احمد غزالی، ابلیس را رئیس موحدین می‌نامند! شارح معتزلی در شرح فصل دوازدهم از خطبه اول می‌گوید: و از آنان که در میان مسلمانان زندیق خوانده می‌شدند، کسی بود که کار شیطان در امتناع از سجده را درست می‌دانست و او را بر آدم‌ علیه السلام برتری می‌داد و او بشار بن برد مرغث بود که این شعر به او نسبت داده شده:

آتش نور فشان و زمین تاریک است، و آتش زان دم که آتش بوده معبود است!

و ابوالفتوح احمد بن محمد غزالی واعظ که برادر ابوحامد غزالی فقیه شافعی بود، داستان‌سرایی باریک‌بین و واعظی سخنور بود و از اهالی خراسان و از شهر طوس بود که به بغداد رفت و در آنجا به وعظ پرداخت و در وعظ خود روشی منکر را در پیش گرفت، چه آنکه نسبت به ابلیس تعصب داشت و می‌گفت که او سرور موحدین است و روزی بر منبر گفت: هرکه توحید را از ابلیس نیاموزد زندیق است! بدو امر شد که بر غیر سرورش سجده کند و او امتناع ورزید!

تنها سوی شما تضرع و زاری کنم، اما غیر شما حاشا و هرگز».

[20]. در تفسیر المیزان آمده است:

«ثم بين أن السبيل ليس سبيلا واحدا ذا نعت واحد بل هو منشعب إلى شعبتين منقسم إلى طريقين، فقال: أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ وَ أَنِ اعْبُدُونِي هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ فهناك طريق مستقيم و طريق آخر وراءه، و قال تعالى: فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَ لْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و قال تعالى: ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ فبين تعالى: أنه قريب من عباده و أن الطريق الأقرب إليه تعالى طريق عبادته و دعائه، ثم قال تعالى في وصف الذين لا يؤمنون: أُولئِكَ يُنادَوْنَ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ فبين: أن غاية الذين لا يؤمنون في مسيرهم و سبيلهم بعيدة. فتبين: أن السبيل إلى الله سبيلان: سبيل قريب و هو سبيل المؤمنين و سبیل بعيد و هو سبيل غيرهم فهذا نحو اختلاف في السبيل»؛ الميزان في تفسير القرآن، ج‏1، ص: 29.

سپس خداوند بیان فرموده که راه، راهی واحد و با صفتی واحد نیست، بلکه دو شعبه است و به دو مسیر تقسیم می‌شود، فرموده: اى فرزندان آدم، مگر با شما عهد نكرده بودم كه شيطان را مپرستيد، زيرا وى دشمن آشكار شماست؟ و اينكه مرا بپرستيد؛ اين است راه راست. پس در اینجا یک صراط مستقیم وجود دارد و یک راه دیگر که پشت آن است، و خداوند متعال فرموده: من نزديكم، و دعاى دعاكننده را -به هنگامى كه مرا بخواند- اجابت مى‏كنم، پس بايد فرمان مرا گردن نهند و به من ايمان آورند، باشد كه راه يابند؛ و فرموده: مرا بخوانيد تا شما را اجابت كنم. در حقيقت، كسانى كه از پرستش من كبر مى‏ورزند به زودى خوار در دوزخ درمى‏آيند. پس خداوند متعال روشن فرموده که به بندگانش نزدیک است و نزدیک‌ترین راه به سوی او، راه بندگی او و فراخواندن اوست. سپس در وصف کسانی که ایمان نمی‌آورند فرموده: آنان را از جايى دور ندا مى‏دهند! پس خداوند بیان فرموده که سرانجام کسانی که ایمان نمی‌آورند دوری در راه و سبیلشان است. پس روشن شد که راه سوی خدا دو راه است، راه نزدیک که راه مؤمنان است و راه دور که راه غیر مؤمنان است و این یک نوع اختلاف در راه است».

[21]. وَ ما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمينِكَ إِذاً لاَرْتابَ الْمُبْطِلُونَ * بَلْ هُوَ آياتٌ بَيِّناتٌ في‏ صُدُورِ الَّذينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلاَّ الظَّالِمُونَ ‌؛ (29) العنكبوت : 48 و 49.

«و تو هيچ كتابى را پيش از اين نمى‏خواندى و با دست راست‏ خود نمى‏نوشتى، و گر نه باطل‏انديشان قطعاً به شك مى‏افتادند. بلكه آن (قرآن) آياتى روشن در سينه‏هاى كسانى است كه علم بدیشان ارزانی گشته، و جز ستمگران منكر آيات ما نمى‏شوند».

[22]. شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج‏14، ص: 84.

[23]. در فتوحات می‌گوید:

«يقول عمر بن الخطاب ما ابتلاني الله بمصيبة إلا رأيت لله علي فيها ثلاث نعم إحداها أن لم تكن في ديني الثانية حيث لم تكن أكبر منها الثالثة ما وعد الله عليها من الثواب.

ومن كان في مصيبة واحدة يرى ثلاث نعم فقد انتقل إلى مصيبة أعظم من تلك المصيبة فإنه يتعين عليه إقامة ميزان الشكر على ثلاث نعم فابتلاه الله بمصيبة واحدة ليصبر عليها وابتلته معرفته في تلك المصيبة بثلاث مصائب كلفه الله الشكر عليها حيث أعلمه بتلك النعم في تلك المصيبة الواحدة.

فانظر إلى معرفة عمر رضي الله عنه كيف أوجب على نفسه مثل هذا وانظر إلى ما فيها من الأدب حيث عدل عن النظر فيها من كونها مصيبة إلى رؤية النعم فتلقاها بالقبول لأن النعمة محبوبة لذاتها فرضي فكان له مقام الرضاء والاستسلام والتفويض والصبر والاعتماد على الله وأين الناس من هذا الذوق الشريف ولم يحكم أحد من الأولياء ولا قام فيه مثل هذا المقام مثل أبي بكر الصديق إلا من لا أعرفه.

فإنه رضي الله عنه ما ظهر قط عليه مما كان عليه في باطنه من المعرفة شئ لقوته إلا يوم مات رسول الله ص وذهلت الجماعة وقالوا ما حكى عنهم إلا الصديق فإن الله تعالى وفقه لإظهار القوة التي أعطاه لكون الله أهله دون الجماعة للإمامة والتقدم والإمام لا بد أن يكون صاحيا لا يكون سكران فقامت له تلك القوة في الدلالة على إن الله قد جعله مقدم الجماعة في الخلافة عن رسول الله ص في أمته كالمعجزة للنبي ص في الدلالة على نبوته.

فلم يتقدم ولا حصل الأمر إلا له عن طوع من جماعة و كره من آخرين وذلك ليس نقصا في إمامته كراهة من كره فإن ذلك هو المقام الإلهي والله يقول: و لله يسجد من في السماوات ومن في الأرض طوعا وكرها.

فإذا كان الخالق الذي بيده ملكوت كل شئ يسجد له كرها فكيف حال خليفته ونائبه في خلقه وهم الرسل فكيف حال أبي بكر وغيره فلا بد من طائع و كاره يدخل في الأمر على كره لشبهة تقوم عنده إذا كان ذا دين أو هوى نفس إذا لم يكن له دين.

فأما من كره إمامته من الصحابة رضي الله عنهم فما كان عن هوى نفس نحاشيهم من ذلك على طريق حسن الظن بالجماعة ولكن كان لشبهة قامت عندهم رأى من رأى ذلك أنه أحق بها منه في رأيه وما أعطته شبهته لا في علم الله فإن الله قد سبق علمه بأن يجعله خليفة في الأرض وكذلك عمر وعثمان وعلي والحسن ولو تقدم غير أبي بكر لمات أبو بكر في خلافة من تقدمه ولا بد في علم الله أن يكون خليفة فتقدمهم بالزمان بأنه أولهم لحوقا بالآخرة فكان سبب هذا الترتيب في الخلافة ترتيب أعمارهم فلا بد أن يتأخر عنها من يتأخر مفارقته للدنيا ليلي الجميع ذلك المنصب وفضل بعضهم على بعض مصروف إلى الله هو العالم بمنازلهم عنده فإن المخلوق ما يعلم ما في نفس الخالق إلا ما يعلمه به الخالق سبحانه وما أعلم بشئ من ذلك فلا يعلم ما في نفسه إلا إذا أوجد أمرا علمنا أنه لولا ما سبق في علم الله كونه ما كان فالله يعصمنا من الفضول إنه ذو الفضل العظيم»؛ الفتوحات المکیۀ (چهار جلدی)، ج3، ص: 1 5 و 16.

«عمر بن خطاب می‌گوید: خداوند مرا به مصیبتی مبتلا نکرد مگر آنکه در آن سه نعمت از خدا بر خود دیدم: نخست اینکه آن مصیبت در دینم نبود، دوم اینکه بزرگتر از آن به سرم نیامد، سوم پاداشی که خدا بر آن وعده داده است.

و هرکس که در مصیبتی باشد که سه نعمت بیند، به مصیبتی بزرگتر از آن رود؛ چه آنکه شکری به اندازه سه نعمت بر او لازم می‌آید! پس خداوند او را به یک مصیبت مبتلا کرده تا بر آن صبر کند، و معرفتش در آن مصیبت، او را به سه مصیبت مبتلا کرده که خدا شکر بر آنها را بر او لازم آورده، از آنجا که در آن یک مصیبت بدان نعمت‌ها آگاهش فرموده.

پس به معرفت عمر بنگر که چگونه چنین تکلیفی بر خود واجب کرده و به ادبی که در معرفت اوست نظر کن که چگونه از توجه به مصیبت بودن آن روی گردانده و به دیدن نعمت‌ها روی آورده و آنها را پذیرفته، چه آنکه نعمت به ذاتش محبوب است، و راضی گشته؛ پس او دارای مقام رضا و تسلیم و تفویض و صبر و اعتماد بر خدا بوده و کجا مردم چنین ذوق شریفی دارند و هیچ یک از اولیا جز ابوبکر چنین حکم نکرده و به چنین مقامی نرسیده مگر کسی که من نشناسمش!

ابوبکر از قوتی که داشت، هرگز آن معرفتی که در باطنش بود در ظاهرش آشکار نشد مگر در آن روز که رسول خدا از دنیا رفت و همه سرگردان گشتند و آنچه حکایت شده گفتند جز ابوبکر صدّیق که خداوند متعال توفیقش داد آن قوتی که عطایش فرموده را آشکار کند چه آنکه خداست که شایسته امر پیشوایی و پیشروی است نه مردم و امام باید هوشیار باشد نه مست، پس آن قوت به دلالت بر آن برخاست که خداوند او را در خلافت رسول خدا در بین امت، پیشرو جماعت گذارده، همچون معجزه‌ای که برای پیامبر در دلالت بر پیامبری‌اش بود.

پس جز او کس چنان پیش نرفت و امر از برایش حاصل نگشت که گروهی با اختیار و اطاعت به بیعت او در آیند و گروهی دیگر با اجبار و کراهت و اینکه عده‌ای مکروهش دارند نقصی در امامتش نباشد که این مقام الهی است که می‌فرماید: از برای خداوند به سجده آید هر آنکه در آسمان‌ها و زمین باشد با اختیار و اطاعت و با اجبار و کراهت.

پس چون بر خالقی که ملکوت همه چیز به دست اوست، به اجبار و کراهت سجده برند، حال خلیفه و نایب او در خلق که همان رسولان هستند و حال ابوبکر و غیر او چون باشد؟ پس ناگزیر است از پذیرنده و اطاعت‌گری و از کراهت‌داری که با اکراه به امر در آید که یا از برای شبهه‌ای در نزدش است، اگر دین‌دار باشد، و یا از برای هوای نفسی، اگر دینش نباشد.

اما کراهت اصحابی که امامت او را خوش نداشتند از روی هوا و هوس نبود، از حسن ظن به آنان این امر را بعید دانیم، بلکه به خاطر شبهه‌ای در نزدشان بود که هرکس بدان می‌افتاد خود را در خلافت و امامت سزاوارتر از ابوبکر می‌یافت و این چیزی نبود جز حاصل رأی و القای شبهه، نه آنچه در علم الهی باشد که علم خداوند از پیش بدان تعلق گرفته بود که ابوبکر را در زمین خلیفه گذارد و همچنین عمر و عثمان و علی و حسن را! و اگر غیر ابوبکر نخست خلیفه می‌شد، ابوبکر در زمان خلافتش می‌مرد در حالی که در علم خدا حتما باید به خلافت نائل می‌شد! پس در زمان خلافت بر دیگران پیشی یافت چه آنکه نخستین آنان بود در لاحق گشتن به آخرت؛ پس سبب این ترتیب در خلافت خلفا ترتیب عمرهای ایشان بود که ناچار باید هر که دیرتر از دنیا می‌رفت دیرتر به خلافت می‌رسید تا همگی بدان مقام نائل آیند و برتری و فضل ایشان بر یکدیگر تنها به خداوند باز می‌گردد؛ اوست که به منزلت آنان در پیشگاه خود داناست و مخلوق نداند چه در نفس خالق است مگر آنچه که خالق سبحان بدو اعلام کند و خداوند نیز چیزی در این باره اعلام نفرموده. پس دانسته نگردد که در نفس او چیست و تنها آن گاه که امری ایجاد کند، بدانیم که اگر علم خداوند از پیش به وجود آن تعلق نگرفته بود موجود نمی‌گشت، پس خداوند ما را از اضافات محفوظ دارد که براستی او صاحب فضلی عظیم است».

[24]. در سخن امیر مؤمنان‌ علیه السلام در خطبه شقشقیه آمده است:

«أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا فُلَانٌ وَ إِنَّهُ لَيَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْلُ وَ لَا يَرْقَى إِلَيَّ الطَّيْرُ فَسَدَلْتُ‏ دُونَهَا ثَوْباً وَ طَوَيْتُ عَنْهَا كَشْحاً وَ طَفِقْتُ أَرْتَئِي بَيْنَ أَنْ أَصُولَ بِيَدٍ جَذَّاءَ أَوْ أَصْبِرَ عَلَى طَخْيَةٍ عَمْيَاءَ يَهْرَمُ فِيهَا الْكَبِيرُ وَ يَشِيبُ فِيهَا الصَّغِيرُ وَ يَكْدَحُ فِيهَا مُؤْمِنٌ حَتَّى يَلْقَى رَبَّهُ‏ فَرَأَيْتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلَى هَاتَا أَحْجَى‏ فَصَبَرْتُ وَ فِي الْعَيْنِ قَذًى وَ فِي الْحَلْقِ شَجًا أَرَى تُرَاثِي نَهْباً.

حَتَّى مَضَى الْأَوَّلُ لِسَبِيلِهِ فَأَدْلَى بِها إِلَى فُلَانٍ بَعْدَهُ (ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الْأَعْشَى)‏: شَتَّانَ مَا يَوْمِي عَلَى كُورِهَا * وَ يَوْمُ حَيَّانَ أَخِي جَابِرِ.

فَيَا عَجَباً بَيْنَا هُوَ يَستَقيلُها فِي حَيَاتِهِ إِذْ عَقَدَهَا لِآخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ لَشَدَّ مَا تَشَطَّرَا ضَرعَيها. فَصَيَّرَهَا فِي حَوْزَةٍ خَشْنَاءَ يَغْلُظُ كَلمُها وَ يَخْشُنُ مَسُّهَا وَ يَكْثُرُ العِثارُ فِيهَا وَ الِاعْتِذَارُ مِنْهَا فَصَاحِبُهَا كَرَاكِبِ الصَّعبَةِ إِنْ أَشْنَقَ‏ لَهَا خَرَمَ‏ وَ إِنْ أَسْلَسَ لَهَا تَقَحَّمَ‏. فَمُنِيَ‏ النَّاسُ لَعَمْرُ اللَّهِ بِخَبْطٍ وَ شِمَاسٍ‏ وَ تَلَوُّنٍ وَ اعْتِرَاضٍ‏ فَصَبَرْتُ عَلَى طُولِ الْمُدَّةِ وَ شِدَّةِ الْمِحْنَةِ»؛ نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 48 و 49، خطبه 3.

«هوش دارید! به خدا سوگند که فلانی (ابوبکر) جامه خلافت پوشید با آنکه خود به تحقیق می‌دانست جایگاه من نسبت به خلافت همچون محور است به آسیاب، (کوه بلندی را مانم که) سیلاب از من سرازیر آید و مرغ به قله‌ام دست نیابد، پس جامه صبر را میان خود و خلافت آویختم و روی از آن برتافتم و به چاره‌جویی در آن رفتم که با دستی ناتوان به جنگ آیم یا بر تاریکی عمیقی صبر نمایم که پیر در آن فرسوده گردد و خردسال به پیری رود و مؤمن رنج کشد تا به دیدار پروردگارش رسد؛ دیدم که صبر خردمندانه‌تر باشد، پس صبر كردم در حالتى كه چشمانم را خاشاك و غبار و گلويم را استخوان گرفته بود و ميراث خود را تاراج رفته مى‏ديدم.

تا آنکه اولی راهی مسیرش شد و خلافت را پس از خود به فلانی سپرد (سپس حضرت وضع خود را به شعر اعشی مثل زد و فرمود)، چه فاصله‌ایست میان روز من، با این فشار و تنگنا، و روز حیّان برادر جابر (که غرق در خوشی است).

شگفتا که در زمان حیات خود می‌خواست آن را واگذارد، وانگه چون اجلش رسید به دیگری سپردش! چه سخت دو پستان خلافت دوشیدند. خلافت را در طبیعتی نهاد تندخوی که درشت‌سخن باشد و بدقِلق و هم لغزش در آن بسیار باشد و هم پوزش از آن؛ سواری را مانَد که بر مرکبی چموش نشسته، اگر مهارش گیرد بینی‌اش پاره کند و اگر مدارایش کند به دره افتد. پس به خدا سوگند که مردم به تخطی و سرکشی و دورویی و انحراف مبتلا گشتند و من صبر کردم با آنکه زمان دراز بود و بلا و امتحان سخت».

[25]. «دخل طلحة بن عبيد الله على أبي بكر فقال: إنه بلغني أنك يا خليفة رسول الله استخلفت على الناس عمر و قد رأيت ما يلقى الناس منه و أنت معه فكيف به إذا خلا بهم و أنت غدا لاق ربك فيسألك عن رعيتك! فقال أبو بكر: أجلسوني! ثم قال: أ بالله تخوفني؟ إذا لقيت ربي فسألني قلت: استخلفت عليهم خير أهلك! فقال طلحة: أ عمر خير الناس يا خليفة رسول الله؟ فاشتد غضبه و قال: إي و الله هو خيرهم و أنت شرهم! أما و الله لو وليتك لجعلت أنفك في قفاك و لرفعت نفسك فوق قدرها حتى يكون الله هو الذي يضعها! أتيتني و قد دلكت عينك تريد أن تفتنني عن ديني و تزيلني عن رأيي! قم لا أقام الله رجليك! أما و الله لئن عشت فواق ناقة و بلغني أنك غمصته فيها أو ذكرته بسوء لألحقنك بمحمضات قنة حيث كنتم تسقون و لا تروون و ترعون و لا تشبعون و أنتم بذلك بجحون‏ راضون. فقام طلحة فخرج»؛ شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج‏1، ص: 164 و 16 5.

«طلحه بر ابوبکر وارد شد و گفت: به من خبر رسیده که عمر را بر مردم خلیفه گماشتی ای خلیفه رسول خدا! حال آنکه دیده‌ای با وجود تو مردم از او چه می‌کشند! پس چگونه باشد آن زمانی که تو نباشی؟! بدان که فردا پروردگارت را ملاقات کنی و او تو را درباره رعیتت بازخواست کند! ابوبکر گفت: مرا بنشانید! سپس گفت: مرا از خدا می‌ترسانی؟ چون پروردگارم را ملاقات کنم و مرا بازخواست کند خواهم گفت: برترین اهلت را خلیفه مردم گماشتم! طلحه گفت: آیا عمر برترین مردم است این خلیفه رسول خدا؟ ابوبکر به شدت خشمگین شد و گفت: قسم به خدا آری! او برترین مردم است و تو بدترین آنان! به خدا سوگند اگر تو را والی کنم، دماغت باد غرور گیرد و خود را فراتر از اندازه‌ات بالا بری كه فقط خدا بتواند پایینت آورد! نزد من آمده‌ای و خشم به چهره گرفته‌ای و می‌خواهی در دینم فتنه اندازی و مرا از رأیم منحرف سازی! برخیز که خدا پایت راست نکند! به خدا سوگند که اگر زنده مانم و بر شتری سوار باشم و به من خبر رسد که طعنی بر عمر زدی یا به بدی یادش کردی، تو را به چراگاه‌ شتران در قنه تبعید کنم که زمانی در آن بودید و آب می‌نوشیدید ولی سیراب نمی‌شدید و می‌چریدید ولی سیر نمی‌گشتید و به همان شاد و راضی بودید. پس طلحه برخاست و رفت».

[26]. «عَن سُليم قالَ: سَمِعْتُ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ‌ علیه السلام يَقُولُ قَبْلَ وَقْعَةِ صِفِّينَ:

إِنَّ هَؤُلَاءِ الْقَوْمَ لَنْ يُنِيبُوا إِلَى الْحَقِّ وَ لَا إِلَى كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُمْ حَتَّى يُرْمَوْا بِالْعَسَاكِرِ تَتْبَعُهَا الْعَسَاكِرُ وَ حَتَّى يُرْدَفُوا بِالْكَتَائِبِ تَتْبَعُهَا الْكَتَائِبُ‏ وَ حَتَّى يُجَرَّ بِبِلَادِهِمُ الْخَمِيسُ تَتْبَعُهَا الْخَمِيسُ وَ حَتَّى تَرْعَى‏ الْخُيُولُ بِنَوَاحِي أَرْضِهِمْ وَ تَنْزِلَ عَلَى مَسَالِحِهِمْ وَ حَتَّى تُشَنَّ الْغَارَاتُ عَلَيْهِمْ‏ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ‏ وَ حَتَّى يَلْقَاهُمْ قَوْمٌ صُدُقٌ صُبُرٌ لَا يَزِيدُهُمْ هَلَاكُ مَنْ هَلَكَ مِنْ قَتْلَاهُمْ وَ مَوْتَاهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ‏ إِلَّا جِدّاً فِي طَاعَةِ اللَّهِ‏.

وَ اللَّهِ لَقَدْ رَأَيْتُنَا مَعَ رَسُولِ اللَّهِ‌ صلی الله علیه و آله و سلم نَقْتُلُ آبَاءَنَا وَ أَبْنَاءَنَا وَ أَخْوَالَنَا وَ أَعْمَامَنَا وَ أَهْلَ بُيُوتَاتِنَا ثُمَّ لَا يَزِيدُنَا ذَلِكَ‏ إِلَّا إِيماناً وَ تَسْلِيماً وَ جِدّاً فِي طَاعَةِ اللَّهِ وَ اسْتِقْلَالًا بِمُبَارَزَةِ الْأَقْرَانِ.

وَ إِنْ كَانَ الرَّجُلُ مِنَّا وَ الرَّجُلُ مِنْ عَدُوِّنَا لَيَتَصَاوَلَانِ تَصَاوُلَ الْفَحْلَيْنِ يَتَخَالَسَانِ أَنْفُسَهُمَا أَيُّهُمَا يَسْقِي صَاحِبَهُ كَأْسَ الْمَوْتِ فَمَرَّةً لَنَا مِنْ عَدُوِّنَا وَ مَرَّةً لِعَدُوِّنَا مِنَّا فَلَمَّا رَآنَا اللَّهُ صُدُقاً وَ صُبُراً أَنْزَلَ الْكِتَابَ بِحُسْنِ الثَّنَاءِ عَلَيْنَا وَ الرِّضَا عَنَّا وَ أَنْزَلَ عَلَيْنَا النَّصْرَ.

وَ لَسْتُ أَقُولُ إِنَّ كُلَّ مَنْ كَانَ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ‌ صلی الله علیه و آله و سلم كَذَلِكَ وَ لَكِنْ أَعْظَمُهُمْ وَ جُلُّهُمْ وَ عَامَّتُهُمْ كَانُوا كَذَلِكَ وَ لَقَدْ كَانَتْ مَعَنَا بِطَانَةٌ لَا تَأْلُونَا خَبَالًا قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَ:‏ قَدْ بَدَتِ الْبَغْضاءُ مِنْ أَفْواهِهِمْ وَ ما تُخْفِي صُدُورُهُمْ أَكْبَرُ .

وَ لَقَدْ كَانَ مِنْهُمْ بَعْضُ‏ مَنْ تُفَضِّلُهُ أَنْتَ وَ أَصْحَابُكَ‏ يَا ابْنَ قَيْسٍ فَارِّينَ فَلَا رَمَى بِسَهْمٍ وَ لَا ضَرَبَ بِسَيْفٍ وَ لَا طَعَنَ بِرُمْحٍ.‏ إِذَا كَانَ الْمَوْتُ وَ النِّزَالُ لَاذَ وَ تَوَارَى وَ اعْتَلَّ وَ لَاذَ كَمَا تَلُوذُ النَّعْجَةُ الْعَوْرَاءُ لَا تَدْفَعُ يَدَ لَامِسٍ وَ إِذَا لَقِيَ الْعَدُوَّ فَرَّ وَ مَنَحَ الْعَدُوَّ دُبُرَهُ جُبْناً وَ لُؤْماً وَ إِذَا كَانَ عِنْدَ الرَّخَاءِ وَ الْغَنِيمَةِ تَكَلَّمَ كَمَا قَالَ اللَّهُ: سَلَقُوكُمْ بِأَلْسِنَةٍ حِدادٍ أَشِحَّةً عَلَى الْخَيْرِ .

فَلَا يَزَالُ قَدِ اسْتَأْذَنَ رَسُولَ اللَّهِ‌ صلی الله علیه و آله و سلم فِي ضَرْبِ عُنُقِ الرَّجُلِ الَّذِي لَيْسَ يُرِيدُ رَسُولُ اللَّهِ‌ صلی الله علیه و آله و سلم قَتْلَهُ فَأَبَى عَلَيْهِ‏.

وَ لَقَدْ نَظَرَ رَسُولُ اللَّهِ‌ صلی الله علیه و آله و سلم يَوْماً وَ عَلَيْهِ السِّلَاحُ تَامٌّ فَضَحِكَ رَسُولُ اللَّهِ‌ صلی الله علیه و آله و سلم ثُمَّ قَالَ يُكَنِّيهِ: أَبَا فُلَانٍ الْيَوْمُ يَوْمُكَ.

فَقَالَ الْأَشْعَثُ: مَا أَعْلَمَنِي بِمَنْ تَعْنِي إِنَّ ذَلِكَ يَفِرُّ مِنْهُ الشَّيْطَانُ‏! قَالَ‌ علیه السلام: يَا ابْنَ قَيْسٍ لَا آمَنَ اللَّهُ رَوْعَةَ الشَّيْطَان»؛ كتاب سليم بن قيس الهلالي، ج‏2، ص: 696 - 699.

«سلیم گوید: شنیدم علی بن ابیطالب‌ علیه السلام پیش از جنگ صفین (خطاب به اشعث بن قیس) می‌فرمود:

اين قوم (يعنى لشكر معاويه) به حق و به سخنى كه بين ما و آنها يكى باشد بر نمى‏گردند تا آنكه با لشكرهايى كه پشت سر هم مى‏آيند هدف قرار گيرند و گروه‏هاى جنگى را پشت سر هم قرار دهند، و تا آنكه لشكرى بعد از لشكرى به شهرهاى آنان كشيده شود و اسب‌ها در سرزمين آنان بچرند و در اسلحه خانه آنان پياده شوند، و تا غارت‌ها از هر جاى دورى بر آنان صورت بگيرد، و تا قومى صادق و صبور با آنان برخورد كنند كه قتل كشته‏شدگان و آنان كه در راه خدا از دنيا مى‏روند جدّيت آنان را در اطاعت خدا بيشتر نمايد.

به خدا قسم ما را همراه پيامبر‌ صلی الله علیه و آله و سلم مى‏ديدى كه پدران و پسران و دائى‏ها و عموها و فاميل‌هاى خود را مى‏كشتيم، و اين مطلب ايمان و تسليم و جديت ما را در اطاعت خدا و قدرت بيشتر براى مبارزه با همتاهاى خود افزون مى‏كرد.

مردى از ما و مردى از دشمنمان مانند دو فحل (نر) با يك ديگر در مى‏آويختند و هر يك در فكر رهائى خود بود و اينكه كدام به رفيقش كاسه مرگ را بچشاند. گاهى از طرف دشمن به نفع ما مى‏شد و گاهى از طرف ما به نفع دشمن مى‏گشت. وقتى خداوند ما را صادق و صابر ديد آيه قرآن در ذكر خير ما و رضايت از ما فرستاد و پيروزى را بر ما نازل كرد.

من نمى‏گويم هر كس با پيامبر‌ صلی الله علیه و آله و سلم بود چنين بود، ولى قسمت اعظم و اكثريّت و عموم آنها چنين بودند. در عين حال همراه ما گروهى بودند كه از فساد در كارها دريغى نداشتند. خداوند عز و جل مى‏فرمايد: عداوت از دهان آنان ظاهر شده است، و آنچه سينه‏هاشان پنهان كرده بيشتر است.

از میان اينان، بعضى از كسانى كه تو و اصحابت - اى اشعث بن قيس - فضيلتشان مى‏دهيد، فرار مى‏كردند، نه تيرى انداخت و نه شمشيرى و نه نيزه‏اى زد. وقتى نوبت مرگ و درگيرى مى‏شد به گوشه‏اى پناه مى‏برد و پنهان مى‏شد و عذر مى‏آورد و مانند گوسفند يك چشم‏ خود را پنهان مى‏كرد و در مقابل دست هيچ لمس‏كننده‏اى از خود دفاع نمى‏كرد. هر گاه با دشمن روبرو مى‏شد فرار مى‏كرد و از ترس و پستى پشت به دشمن مى‏نمود، و آنگاه كه وقت آسايش و تقسيم غنيمت بود سخن مى‏راند همان طور كه خداوند مى‏فرمايد: به زودى با زبانهاى تيزى كه از خير بخل مى‏ورزند با شما ملاقات مى‏كنند.

او هميشه از پيامبر‌ صلی الله علیه و آله و سلم براى گردن زدن مردى كه آن حضرت قصد كشتن او را نداشت اجازه مى‏خواست و آن حضرت به او اجازه نمى‏داد.

روزى پيامبر‌ صلی الله علیه و آله و سلم به او نظر كرد در حالى كه اسلحه كامل پوشيده‏ بود. آن حضرت خنديد و او را به كنيه خطاب كرد و (به طعنه) فرمود: اى ابا فلان، امروز (که روز جنگ نیست) روز توست!!

اشعث گفت: خوب مى‏دانم چه كسى را مى‏گوئى. او كسى است كه شيطان از او فرار مى‏كند. حضرت فرمود: اى پسر قيس، خداوند هرگز امان به وحشتش از شیطان ندهد».

«عَن عبد الله بن مسعود قالَ: لَمَّا كَانَ يَوْمُ بَدْرٍ وَ أُسِرَتِ الْأَسْرَى قَالَ رَسُولُ اللَّهِ‌ صلی الله علیه و آله و سلم: مَا تَرَوْنَ فِي هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ؟ فَقَالَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ: يَا رَسُولَ اللَّهِ هُمُ الَّذِينَ كَذَّبُوكَ وَ أَخْرَجُوكَ فَاقْتُلْهُم‏»؛ بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏19، ص: 271.

«عبد الله بن مسعود گوید: در جنگ بدر که کسانی از کفار اسیر شدند، رسول خدا‌ صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: به نظر شما با این اسیران چه کنیم؟ عمر گفت: ای رسول خدا! آنان کسانی هستند که تو را تکذیب کردند و بیرون انداختند، پس آنها را بکش!».

«(عن طبرسي) أن سارة مولاة أبي عمرو بن صيفي بن هشام أتت رسول الله‌ صلی الله علیه و آله و سلم من مكة إلى المدينة بعد بدر بسنتين فقال لها رسول الله‌ صلی الله علیه و آله و سلم: أ مسلمة جئت؟ قالت: لا! قال: أ مهاجرة جئت؟ قالت: لا! قال فما جاء بك؟ قالت: كنتم الأصل و العشيرة و الموالي و قد ذهبت موالي و احتجت حاجة شديدة فقدمت عليكم لتعطوني و تكسوني و تحملوني...

و كان رسول الله‌ صلی الله علیه و آله و سلم يتجهز لفتح مكة فأتاها حاطب بن أبي بلتعة فكتب معها كتابا إلى أهل مكة و أعطاها عشرة دنانير عن ابن عباس و عشرة دراهم عن مقاتل و كساها بردا على أن توصل الكتاب إلى أهل مكة و كتب في الكتاب: من حاطب بن أبي بلتعة إلى أهل مكة أن رسول الله يريدكم فخذوا حذركم.

فخرجت سارة و نزل جبرئيل‌ علیه السلام فأخبر النبي‌ صلی الله علیه و آله و سلم بما فعل فبعث‏ رسول الله‌ صلی الله علیه و آله و سلم عليا و عمارا و عمر و الزبير و طلحة و المقداد بن الأسود و أبا مرثد...

فرجعوا بالكتاب إلى رسول الله‌ صلی الله علیه و آله و سلم فأرسل إلى حاطب فأتاه فقال له: هل تعرف الكتاب؟ قال: نعم! قال: فما حملك على ما صنعت: فقال: يا رسول الله! و الله ما كفرت منذ أسلمت‏ و لا غششتك منذ صحبتك‏ و لا أجبتهم منذ فارقتهم و لكن لم يكن أحد من المهاجرين إلا و له بمكة من يمنع عشيرته و كنت عزيزا فيهم و كان أهلي بين ظهرانيهم‏ فخشيت على أهلي فأردت أن أتخذ عندهم يدا و قد علمت أن الله ينزل بهم بأسه و أن كتابي لا يغني عنهم شيئا!

فصدقه رسول الله‌ صلی الله علیه و آله و سلم و عذره فقام عمر بن الخطاب و قال: دعني يا رسول الله أضرب عنق هذا المنافق! فقال رسول الله‌ صلی الله علیه و آله و سلم: و ما يدريك يا عمر! لعل الله اطلع على أهل‏ بدر فغفر لهم فقال لهم: اعملوا ما شئتم فقد غفرت لكم»؛ بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏21، ص: 93 - 9 5.

«(مجلسی در ماجرای فتح مکه از طبرسی روایت کند) ساره کنیز ابو عمرو بن صیفی دو سال پس از جنگ بدر از مکه به مدینه نزد رسول خدا‌ صلی الله علیه و آله و سلم آمد. حضرت فرمود: مسلمان شده‌ای که آمده‌ای؟ گفت: نه! فرمود: مهاجرت کرده‌ای؟ گفت: نه! حضرت فرمود: پس چرا آمده‌ای؟ گفت: شما صاحب اصالت و عشیره و سروران هستید و صاحبان من مرده‌اند و به شدت نیازمند شده‌ام. نزد شما آمده‌ام که به من چیزی دهید و لباسم پوشانید و باری دارید به من دهید تا ببرم...

در این زمان رسول خدا‌ صلی الله علیه و آله و سلم در حال مهیا شدن برای فتح مکه بود. حاطب بن ابی بلتعه نزد ساره آمد و نامه‌ای برای اهل مکه نوشت و بدو ده دینار از ابن عباس و ده درهم از مقاتل داد و لباسی به او پوشاند تا نامه را به اهل مکه برساند و در نامه نوشت: از حاطب بن ابی بلتعه به اهل مکه، رسول خدا‌ قصد شما کرده پس مراقب خود باشید.

ساره راهی گشت و جبرئیل فرود آمد و پیامبر‌ صلی الله علیه و آله و سلم را از کار حاطب باخبر کرد و حضرت‌ صلی الله علیه و آله و سلم علی و عمار و عمر و زبیر و طلحه و مقداد و ابو مرثد را فرستاد...

آنان نامه را نزد رسول خدا‌ صلی الله علیه و آله و سلم آوردند و حضرت حاطب را فراخواند و بدو فرمود: آیا این نامه را می‌شناسی؟ عرض کرد: آری! حضرت فرمود: چرا چنین کردی؟ عرض کرد: یا رسول الله! به خدا سوگند از آن زمان که اسلام آوردم کفر نورزیدم و از آن دم که با شما مصاحبت کردم فریبتان ندادم و از زمانی که از آنان جدا گشتم اجابتشان نکردم، اما هریک از مهاجران در مکه کسی را دارد که نگهبان خانواده‌اش باشد و من غریب هستم و خانواده‌ام در دست اهل مکه است؛ بر آنان ترسیدم و خواستم نزد آنان اعتبار و قوتی یابم در حالی که می‌دانم خداوند امر خود به آنان فرود آرد و کتاب من سودی به آنان نرساند.

رسول خدا‌ صلی الله علیه و آله و سلم او را تصدیق فرمود و عذرش پذیرفت و عمر برخاست و گفت: مرا واگذار ای رسول خدا‌ تا گردن این منافق را بزنم! حضرت فرمود: تو چه می‌دانی ای عمر! شاید که خداوند بر اهل بدر نظر کرده و آنان را بخشیده باشد و به آنان فرموده باشد: هرچه خواهید کنید که من شما را بخشیدم».

«(و جاء في فتح المكة) فدخل عمر و قال: يا رسول الله‌! هذا أبو سفيان عدو الله قد أمكن الله منه بغير عهد و لا عقد فدعني أضرب عنقه‏»؛ بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏21، ص: 103.

«(در ماجرای فتح مکه، وقتی عباس به ابوسفیان امان داده بود و او را نزد پیامبر‌ صلی الله علیه و آله و سلم آورد) عمر داخل شد و گفت: یا رسول الله! این ابوسفیان دشمن خداست که خداوند بدون عهد و پیمانی ما را بدو مسلط ساخته! مرا واگذار تا گردنش را بزنم».

«عَن معاوية قال: كانت هذيل بعث رسولا يقال له ابن الأكوع‏ أيام الفتح عينا على النبي‌ صلی الله علیه و آله و سلم... و أسر يوم حنين فمر به عمر بن الخطاب فلما رآه أقبل على رجل من الأنصار و قال: هذا عدو الله الذي كان علينا عينا ها هو أسير فاقتله! فضرب الأنصاري عنقه و بلغ ذلك النبي‌ صلی الله علیه و آله و سلم فكره ذلك و قال: أ لم آمركم أن لا تقتلوا أسيرا؟ و قتل بعده جميل بن معمر بن زهير و هو أسير فبعث رسول الله‌ صلی الله علیه و آله و سلم إلى الأنصار و هو مغضب فقال: ما حملكم على قتله و قد جاءكم الرسول أن لا تقتلوا أسيرا؟ فقالوا: إنما قتلناه بقول عمر! فأعرض رسول الله‌ صلی الله علیه و آله و سلم حتى كلمه عمير بن وهب في الصفح عن ذلك»؛ بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏21، ص: 1 58.

«هذیل در ایام فتح مکه کسی به نام ابن الاکوع را برای جاسوسی از پیامبر فرستاده بود... او در روز حنین اسیر شد. عمر در مسیرش با او برخورد کرد. وقتی او را دید به یکی از انصار رو کرد و گفت: این همان دشمن خداست که جاسوسی ما را می‌کرد! اکنون اسیر گشته، او را بکش! آن مرد انصاری گردن او را زد و این خبر به پیامبر‌ صلی الله علیه و آله و سلم رسید که ناخشنود گشت و فرمود: مگر دستور نداده بودم که اسیری را نکشید؟ بعد از او، جمیل بن معمر هم که اسیر بود کشته شد که پیامبر‌ صلی الله علیه و آله و سلم غضبناک گشته انصار را فراخواند و فرمود: چرا او را کشتید در حالی که پیغام داده بودم هیچ اسیری را نکشید؟ گفتند: عمر گفت او را بکشیم! پیامبر‌ صلی الله علیه و آله و سلم روی گرداند تا عمیر بن وهب با او صحبت کرد تا از این موضوع درگذرد».

[27]. در فتوحات آمده:

«قال (النبی): إن يكن في أمتي محدثون فعمر منهم.

فقد أثبت النبي صلى الله عليه وسلم أن ثم من يحدث ممن ليس بنبي وقد يحدث بمثل هذا فإنه خارج عن تشريع الأحكام من الحلال والحرام فإن ذلك أعني التشريع من خصائص النبوة وليس الاطلاع على غوامض العلوم الإلهية من خصائص نبوة التشريع بل هي سارية في عباد الله من رسول و ولي و تابع و متبوع.

يا ولي! فأين الإنصاف منك أليس هذا موجودا في الفقهاء وأصحاب الأفكار الذين هم فراعنة الأولياء و دجاجة عباد الله الصالحين والله يقول لمن عمل منا بما شرع الله له إن الله يعلمه ويتولى تعليمه بعلوم أنتجتها أعماله قال تعالى: واتقوا الله ويعلمكم الله والله بكل شئ عليم وقال: إن تتقوا الله يجعل لكم فرقانا.

ومن أقطاب هذا المقام عمر بن الخطاب وأحمد بن حنبل و لهذا قال صلى الله عليه وسلم في عمر بن الخطاب يذكر ما أعطاه الله من القوة: يا عمر! ما لقيك الشيطان في فج إلا سلك فجا غير فجك.

فدل على عصمته بشهادة المعصوم وقد علمنا إن الشيطان ما يسلك قط بنا إلا إلى الباطل وهو غير فج عمر بن الخطاب! فما كان عمر يسلك إلا فجاج الحق بالنص فكان ممن لا تأخذه في الله لومة لائم في جميع مسالكه و للحق صولة ولما كان الحق صعب المرام قويا حمله على النفوس لا تحمله ولا تقبله بل تمجه وترده. لهذا قال صلى الله عليه وسلم: ما ترك الحق لعمر من صديق!

وصدق صلى الله عليه وسلم يعني في الظاهر والباطن أما في الظاهر فلعدم الإنصاف وحب الرياسة وخروج الإنسان عن عبوديته واشتغاله بما لا يعنيه وعدم تفرغه لما دعي إليه من شغله بنفسه وعيبه عن عيوب الناس وأما في الباطن فما ترك الحق لعمر في قلبه من صديق فما كان له تعلق إلا بالله»؛ الفتوحات المکیۀ (چهار جلدی)، ج1، ص: 200.

«پیامبر فرمود: اگر در میان امت من محدثانی باشند، یکی از آنان عمر خواهد بود.

پس پیامبر اثبات کرده محدثی وجود دارد که نبی نیست و چنین کسی گاه حدیث می‌شود به (مطلبی الهی) همچون آنچه گفتیم؛ چه آنکه چنین چیزی از تشریع احکام حلال و حرام بیرون است و آن - تشریع - است که از اختصاصات نبوت است و آگاهی بر علوم الهی غامض از اختصاصات نبوت تشریع نیست بلکه در بندگان خدا، از رسول و ولی و تابع و متبوع، جاری و ساری است.

ای دوست! انصافت کجاست؟ آیا این امر در فقها و اهل فکر، که فرعون‌های اولیاء و مرغ بندگان صالح خدا هستند، موجود نیست؟ خداوند به هرکه از ما که به شریعتش عمل کند می‌گوید که تعلیمش می‌دهد و خود متولی تعلیم او به علومی می‌گردد که زاییده اعمالش است. می‌فرماید: تقوای خدا پیشه کنید و خدا شما را تعلیم می‌دهد و خدا به همه چیز داناست؛ و می‌فرماید: اگر تقوای خدا پیشه کنید، خداوند به شما فرقان عنایت می‌کند.

و از قطب‌های این مقام (محدث بودن و عالم گشتن به تعلیم الهی) عمر بن خطاب و احمد بن حنبل هستند و برای همین است که پیامبر در باره عمر، قوتی را که خداوند عنایتش کرده یادآور می‌شود و می‌فرماید: شیطان تو را در راهی نبیند مگر آنکه به راهی غیر راه تو در آید!

پس این کلام به شهادت معصوم بر عصمت عمر دلالت دارد و ما می‌دانیم که شیطان تنها ما را به راه باطل می‌خواند و آن غیر راه عمر بن خطاب است! پس عمر به تصریح این روایت، تنها راه‌های حق را می‌پیمود و از کسانی بود که در تمامی مسیرهایش، سرزنش هیچ سرزنش‌گری او را از راه خدا باز نمی‌داشت و این در حالی است که حق سخت است و چون مرامش دشوار باشد و تحملش بر نفس‌ها سنگین، آن را به دوش نکشند و نپذیرند بلکه از آن سر باز زنند و آن را پس زنند. برای همین پیامبر فرمود: حق هیچ دوستی برای عمر مگذاشت!

پیامبر در ظاهر و باطن راست گفت! در ظاهر (عمر دوستی نداشت) به خاطر بی‌انصافی دیگران و حب ریاست و خروج آدمیان از بندگی خدا و اشتغال به آنچه سودی ندارد و فارغ نشدن از آنچه بدان فراخوانده شده‌اند که عبارت باشد از اینکه مشغول گشتن به نفس و عیب، مانع پرداختن به عیب‌های مردم گردد. در باطن نیز (این کلام پیامبر درست است و) خدا برای عمر دوستی در قلبش مگذاشته و قلب او تنها به خداوند تعلق دارد».

[28]. «عن محمد ابن سعد بن أبي وقاص عن أبيه قال: استأذن عمر بن الخطاب على رسول الله صلى الله عليه و سلم و عنده نسوة من قريش يكلمنه ويستكثرنه عالية أصواتهن على صوته. فلما استأذن عمر بن الخطاب قمن فبادرن الحجاب فأذن له رسول الله صلى الله عليه و سلم. فدخل عمر و رسول الله صلى الله عليه و سلم يضحك فقال عمر أضحك الله سنك يا رسول الله! فقال النبي صلى الله عليه وسلم: عجبت من هؤلاء اللاتي كن عندي فلما سمعن صوتك ابتدرن الحجاب! فقال عمر: فأنت أحق ان يهبن يا رسول الله! ثم قال عمر: يا عدوات أنفسهن أتهبنني ولا تهبن رسول الله صلى الله عليه وسلم؟! فقلن: نعم أنت افظ وأغلظ من رسول الله صلى الله عليه وسلم! فقال رسول الله صلى الله عليه وسلم: أيها يا ابن الخطاب! والذي نفسي بيده ما لقيك الشيطان سالكا فجا قط الا سلك فجا غير فجك»؛ صحیح البخاری، ج4، ص: 199.

«محمد بن سعد بن ابی وقاص از پدرش روایت می‌کند که گفت: عمر بن خطاب اذن ورود بر رسول خدا خواست در حالی که زنانی از قریش نزد حضرت بودند و با او سخن می‌گفتند و صدایشان از صدای پیامبر بلندتر بود. چون عمر اذن ورود خواست، برخاستند و حجاب برگرفتند و پیامبر بدو رخصت دادند. عمر وارد شد و پیامبر در حال خنده بودند که عمر گفت: خداوند شما را خندان گرداند ای رسول خدا! پیامبر فرمود: از این زنانی می‌خندم که نزد من بودند و چون صدای تو شنیدند حجاب گرفتند! عمر گفت: تو سزاوارتری که از برایت بترسند ای رسول خدا! سپس عمر گفت: ای زنانی که دشمن خود هستید! آیا از من می‌ترسید و از رسول خدا نمی‌ترسید؟! گفتند: آری! تو خشن‌تر و تندخوتری از رسول خدا! سپس پیامبر فرمود: ای پسر خطاب! قسم به آن که جان من به دست اوست، شیطان تو را بر مسیری نبیند مگر آن که به مسیری جز مسیر تو در آید».

[29]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 48، خطبه 3.

[30]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏8، ص: 32 و 33.

[31]. (43) الزخرف: 38.

[32]. (2 5) الفرقان: 29.

[33]. ( 58) المجادله: 19.

[34]. (7) الاعراف: 148.

[35]. (31) لقمان: 20.

[36]. (29) العنکبوت: 40.

[37]. (9) التوبۀ: 70.

[38]. (2) البقرۀ: 8 5.

[39]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏8، ص: 27 - 30.

[40]. برگرفته از: الروضة من الكافي يا گلستان آل محمد / ترجمه كمره‏اى، ج‏1، ص: 42 - 47.

[41]. (63) المنافقون :  4.

[42]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏1، ص: 62 و 63.

دریافت فایل (MP3) (PDF)