معرفة الله بالله؛ معرفة النفس معرفة الله / مبحث پنجم
معنای ششم شناخت خدا به خدا و نظر به جهت وحدت خلق
موضوع معرفت الله به الله از مهمترین مباحث توحیدی است که علمای زیادی دراینباره اظهار نظر کرده و سخن گفتهاند که منظور از این معرفت چیست. برای همین لازم است که با تأمل و دقت بیشتری این موضوع بررسی شود و همتمان به پایان بردن یک حدیث نباشد.
صدرای شیرازی و دو جهت وحدت و کثرت در خلق
صدرای شیرازی و همفکرانش میگویند همه موجودات عالم دو جهت دارند:
یکی جهت خودیت و شخصیت که مقام کثرتشان است. هر موجودی در این جهت از موجود دیگر جدا میشود؛ یعنی میزان اختلاف و جدایی مخلوقات و موجودات، جهت خودیت و شخصیت آنهاست. از این رو در عالم، کثرت و جهتهای گوناگون رخ داده.
جهت دیگری هم در همه موجودات است که جهت وحدت و یگانگی آنهاست که در این جهت یکی هستند و دوئیت و کثرت ندارند. برای مثال، اگر دو انسان را در نظر بگیریم، در هر دو نفر دو جهت است: جهت وحدت و یگانگی که هر دو انساناند و در این جهت یکی هستند و دوئیت ندارند؛ و جهت جدایی و دوگانگی که در این جهت، جهتهای فراوانی وجود دارد که از یکدیگر جدا میشوند؛ یکی لاغر است و دیگری چاق، یکی مؤمن است و دیگری کافر، یکی سفید است و دیگری سیاه، یکی فقیر است و دیگری غنی، و مانند اینها از خصوصیات مختلف بسیار. پس این دو انسان، یک جهت وحدت و یگانگی دارند - که همان جهت انسانیت آن دو است - و جهتهای کثرت دارند. حال، اگر مجموعه انسانها را با یکدیگر بسنجیم، میبینیم که جهت وحدت آنها یکی است و در یک حقیقت، همه یکی هستند و دو در اینجا معنا ندارد. اما جهتهای جدایی و افتراقشان بیحد و حصر است.
همچنین اگر هر موجودی را نسبت به موجود دیگری بسنجید، خواهید دید که در یک جهت، یگانگی و وحدت دارند و در جهتهای بسیاری، دوگانگی و اختلاف دارند.
وحدتبینی در خلق و مبتنی بودن هرگونه عرفان خدا بر آن
مقصود از عرفان خدای متعال به طور جامع - نه فقط خدا را به خدا شناختن بلکه خداشناسی به هر گونهای که باشد از شناخت خدا به آیات آفاقی، آیات انفسی، زمینی، آسمانی و غیره - رسیدن به وحدت خدای متعال است؛ یعنی شناختن خدا به وحدت مقصود نهایی هر نوع شناختی است. پس اگر بخواهید خدا را به وحدت بشناسید، آن چیزی که برای شناخت خدا به وحدت، سبب و وسیله و آلت قرار میدهید، باید جهت وحدت داشته باشد، چون اگر جهت کثرت باشد، کثرت فقط کثرت را میشناساند و آیت کثرت است؛ مثلاً دو دو را میشناساند و آیت دو است، سه سه را میشناساند و آیت سه است. چون هر چیزی دلالت بر خودش و شبیه و مثل خود میکند و به اصل خودش راهنمایی میکند. و چون در هر نوع شناختی، ما مأموریم که الله تعالی را به وحدت بشناسیم، پس به واسطه جهتهای کثیر مخلوقات نمیتوانیم بشناسیم. از این رو اگر به جهتهای کثیر مخلوقات نظر کنیم و این جهتهای کثیر نظر ما را به خودشان جلب کنند، هرگز نمیتوانیم به معرفت توحیدی و وحدانیت خداوند متعال برسیم. پس حتماً باید به جهت یگانگی و وحدت مخلوقات نظر کنیم و آن را در نظر بگیریم و با آن، خداوند متعال را بشناسیم.
راهنمایی و دلالت هرچیز بر خود و دارایی خود
پس باید خدای متعال را به وحدت بشناسیم وگرنه مشرک و کافر میشویم و به وحدت شناختن خدا هم به این است که به آیت و نشانهای بشناسیم که دارای صفت وحدت باشد تا گویای وحدت باشد و ما را به سوی وحدت راهنمایی کند، چنانکه آب، انسان را به سردی و تری، و آتش به گرمی و خشکی راهنمایی میکند، عسل به شرینی، و ترشی به ترش بودن راهنمایی میکند؛ یعنی هر چیزی، به آنچه دارد راهنمایی میکند، نه به آنچه ندارد. پس چون خدا را باید به وحدت بشناسیم، باید در مخلوقات کثیر و بیحد عالم، جهت وحدت ببینیم و آن را در نظر بگیریم تا به این وسیله به مقام توحید وحدانی خدای متعال برسیم.
کثرتبینی و وحدتبینی، دو نوع دید در نظر کردن به موجودات
پس با دو دید مخلوقات را در نظر میگیرید:
دید اول: کثرتبینی و کثرتیابی در خلق
دید اول آن است که کثرتها را دیده و جهتهای مختلف را در نظر میگیرید و از این جهتهای مختلف به جهتهای مختلف میرسید؛ یعنی از کثیری به کثیری و از دوئیتی به دوئیتی و از اختلافی به اختلافی و از بیگانگی به بیگانگی میرسید و همواره در تفکر خودتان که در باره موجودات عالم فکر میکنید، به اختلافات و دوئیتها میرسید و هر چه بیشتر فکر میکنید به کثرتهای بیشتری میرسید و فکرتان را کثرتهای بیشتری به خود مشغول میکند.
این گونه نگاه کردن، نگاه کفار و مشرکان و ملحدان و دهریون است و انسان را همواره از وحدتبینی و یگانهبینی و به یک اصل واحد در خلق رسیدن دور کرده و به سوی دوگانگی و بیگانگی و اختلاف و تشتت نزدیک میکند.
فکر و تفکر و زیربنا بودن آن در درک حقایق
از آنجا که فکر انسان مرآت صافیه و آیینه پاک است که امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: «الفكرة مرآة صافية؛[1] فکر آینهای صاف است» و تفکرش دلیل و راهنمای عقل است که امام کاظم علیه السلام فرمود: «يَا هِشَامُ إِنَّ لِكُلِّ شَيْءٍ دَلِيلًا وَ دَلِيلُ الْعَقْلِ التَّفَكُّرُ وَ دَلِيلُ التَّفَكُّرِ الصَّمْت؛[2] ای هشام! براستی که هر چیزی راهنمایی دارد و راهنمای عقل تفکر باشد و راهنمای تفکر سکوت» و امیر المؤمنین علیه السلام فرمود: «نَبِّهْ بِالتَّفَكُّرِ قَلْبَك؛[3] قلبت را با تفکر بیدار کن» و آقا امام رضا علیه السلام فرمود: «لَيْسَ الْعِبَادَةُ كَثْرَةَ الصَّلَاةِ وَ الصَّوْمِ إِنَّمَا الْعِبَادَةُ التَّفَكُّرُ فِي أَمْرِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَل؛[4] عبادت زیادی نماز و روزه نیست بلکه عبادت تفکر در امر خداوند عز و جل است»، اگر عقل بخواهد به معارف و حقایقی دست یابد، از قوه تفکر استفاده میکند و تفکر راهنمای او میشود. پس اگر انسان تفکر خود را در کثرت بعد از کثرت و اختلاف بعد از اختلاف بیندازد، آنچه که قوه تفکر به قوه عقل تحویل میدهد، جهتهای دوگانگی و اختلاف و کثرت و دور شدن از اصل واحد و رسیدن به اصول متعدد است و به همین خاطر، عقل انسان را ظلمات این کثرتها میگیرد، چون این کثرتها ضد توحید الهی و در برابر آناند، چون وحدانیت الهی نور است و نور وحدانیت الهی است که همه عالم را فرا گرفته.
نور بودن وحدت و ظلمات بودن کثرت
پس هرکه بیشتر جهت وحدت را ببیند، نورانیتر است و قویتر به نور الهی رسیده؛ چون کثرتها جهتهای ظلمات است، از این رو در قرآن کریم، در طرف نور الهی فرموده:
اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ في زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُورٍ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَليم ؛[5]
«خدا نور آسمانها و زمين است. مَثَلِ نور او چون چراغدانى است كه در آن چراغى، و آن چراغ در شيشهاى است. آن شيشه گويى اخترى درخشان است كه از درخت خجسته زيتونى كه نه شرقى است و نه غربى، افروخته مىشود. نزديك است كه روغنش - هر چند بدان آتشى نرسيده باشد - روشنى بخشد. روشنى بر روى روشنى است. خدا هر كه را بخواهد با نور خويش هدايت مىكند، و اين مثلها را خدا براى مردم مىزند و خدا به هر چيزى داناست».
اینها همه نور بر روی نورند؛ یعنی یک حقیت الهیاند که اصلش وحدت و توحید الهی است که نور آسمان و زمین است و همه آسمان و زمین را گرفته و همه یک حقیقت را نشان میدهند. اما مطلب بعدی قرآن کریم، این است که میفرماید:
أَوْ كَظُلُماتٍ في بَحْرٍ لُجِّيٍّ يَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ إِذا أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَراها وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُور ؛[6]
«يا مانند تاريكيهايى است كه در دريايى ژرف است كه موجى آن را مىپوشاند (و) روى آن موجى (ديگر) است (و) بالاى آن ابرى است. تاريكيهايى است كه بعضى بر روى بعضى قرار گرفته است. هر گاه دستش را بيرون آورد، به زحمت آن را مىبيند، و خدا به هر كس نورى نداده باشد او را هيچ نورى نخواهد بود».
پس این طرف، همهاش کثرت و اختلاف است و هرگز به نور علی نور نمیرساند، بلکه به ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ میرساند. از این رو ظلمات را جمع آورده، اما در بیان نور فرموده نُورٌ عَلى نُورٍ تا جهت وحدت اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ که در ابتدای آیه آمده حفظ شود. اما در بیان ظلمات که جهت کثرت بحر لجی است که اصل اسفل السافلین و جحیم است، لفظ جمع آورده و فرموده: ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ .
زیان تفکر در کثرت برای کثرت
پس چون طرف ظلمات، جهت کثرتها و تشتتها و اختلافها و دوئیتهاست، همه حجاب یکدیگرند و هر کدام خود را نشان داده و جلو دیدن دیگری را میگیرند. پس چون جهت کثرتها، طرف ظلمات و تاریکیهاست، اگر فکر انسان - که آیینه صاف است که ائمه علیهم السلام فرمودند: «الْفِكْرَةُ مِرْآةٌ صَافِيَةٌ»[7] - دچار این گونه حرکت و بینش شود و اینگونه به عالم نگاه کند، کثرتها و تشتتها در او قرار میگیرد؛ یعنی ظلمتها و تاریکیها در او قرار میگیرد، و این ظلمتها و تاریکیها، به واسطه قوه تفکر، وارد عقل شده، نور تفکر انسان را از بین میرود و عقل انسان دچار ظلمات شرک میگردد.
پس کسانی که از کثرتی به کثرتی و از ظلمتی به ظلمتی نگاه میکنند، کفار و مشرکاناند که همواره کمک میکنند که نورانیت حقیقی عقلشان پوشیده شده، تاریکیهای کثرتها و هواها و هوسها حجاب عقلشان شود که دیگر هرگز نتوانند با عقلشان حقایق توحیدی را بیابند. یک دسته در عالم این چنیناند. اینها همانهایی هستند که امیرالمؤمنین علیه السلام در باره دنیا فرمودند: «مَنْ نَظَرَ إِلَيْهَا أَعْمَتْهُ»[8]؛ یعنی کسی که به سوی دنیا نگاه کند، دنیا کورش میکند. این نوع نگاه و بینش، در بین آثار دور زدن است؛ از این اثر به آن اثر، از آن اثر به این اثر گردیدن است که در این صورت، انسان هرگز از آثار بیرون نرفته و معرفت خدا را نمییابد.
دید دوم: دنبال وحدت بودن در کثرتها
بینش نوع دوم این است که انسان به کثرتها که نگاه میکند، در این کثرتها دنبال کثرت نگردد، از دو دنبال سه و از سه دنبال چهار نگردد تا همواره کثرتهایش بیشتر شود و تاریکیهای کثرتها نور تفکرش را بگیرد و عقلش را در حجاب تاریکیهای کثرتها نگه دارد، بلکه به این دید وارد کثرتها شود که یک حقیقت و اصلی را پیدا کند که همه این کثرتها به آن حقیقت و اصل برگردند. در این بینش، به انوار نگاه میکند تا به منیر برسد. مثلاً به کثرتهای صفات انسان نگاه میکند تا به حقیقت انسان برسد و در عالم به کثرتهای عالم نگاه میکند تا به وحدت عالم رسد. در این بینش، انسان از آثار به مؤثر و از انوار به منیر و از اوصاف به موصوف و از مقام دوئیتها به مقام یک میرسد. کسانی که اینگونه به عالم نگاه میکنند، اهل توحید الهیاند.
راه یافتن به حقیقت واحد از کثرت افراد و بیان آن در قالب مثال
برای مثال، میلیاردها انسان روی زمین است که در انسانیت یکی هستند، ولی در اوصاف و خصوصیتها میلیاردها خصوصیت دارند. حال، اگر کسی بخواهد بداند که انسان بما هو انسان کیست، نه زید و تقی و نقی کیستند، بلکه انسان را بخواهد بداند کیست، اگر تمام همتش این باشد که از کثرتی به کثرت دیگری برسد، هرگز نمیتواند به انسانشناسی دست یابد، بلکه همواره در کثرت افراد و اشخاص غرق میشود و از این دریای ظلمانی نمیتواند بیرون آید، چنانکه همه دانشمندان و نویسندگان تاریخ بشریت، همتشان این بوده که بفهمند انسان کیست، اما تا به امروز کسی نتوانسته تعریف جامع و مانع و کاملی برای انسان ارائه دهد، بلکه هر کسی بر اساس دیدگاه و طرز تفکر خود چیزی گفته است.
اما اگر کسی اینگونه حرکت نکند که از کثرتی به کثرت دیگر برسد، بلکه به کثرتهای انسانها نگاه کند تا مبدأ آنها را پیدا کند و همه آنها را به مبدأ و حقیقت واحدی برگرداند، پس در هفت میلیارد انسانی که روی زمین هستند، یک حقیقت انسانی میببیند - نه هفت میلیارد کثرتی که در این هفت میلیارد است - تا جهت جامع و حقیقت واحدی که در این هفت میلیارد است را پیدا کند. در نتیجه از کثرت مصادیق بیرون رفته و به یک حقیقت واحد میرسد که همان معنای انسان است.
پس نوع دوم تفکر در آثار، این است که انسان از کثرتهای افراد و اشخاص شروع کند، اما قصدش این باشد که به یک حقیقت دست یابد نه به جهتهای گوناگون. این، از آثار به مؤثر و از انوار گوناگون به منیر رسیدن است. برای مثال، اگر چراغی را در وسط اتاقی قرار داده باشید و هزار آیینه یا شیشه با هزار رنگ مختلف در اطراف آن اتاق قرار داده باشید و پشت شیشهها باشید نه بین شیشهها و چراغ، با اینکه چراغ فقط یک نور دارد، اما هر شیشهای آن نور واحد را به رنگ خاصی نشان میدهد که رنگ خود شیشه است، شیشه سبز نور را سبز نشان میدهد، قرمز قرمز نشان میدهد و آبی آبی نشان میدهد. چراغ همان حقیقت انسانی است و افراد و اشخاص، آن حقیقت واحد را نشان میدهند؛ آن حقیقت واحد در همه آنها قرار گرفته است، لکن هر کسی به رنگ و مشخصات خاص خود نشان میدهد، چون هر انسانی صفات و اخلاقیات گوناگونی دارند. حال، اگر کسی به افراد و اشخاص آینهها نگاه کند و تنها در جستجوی رنگها و مشخصات بگردد، هرگز به حقیقت واحد چراغ که به این افراد تابیده نمیرسد، چون تنها دنبال رنگها بوده و اصلاً دنبال حقیقت و چراغ نبوده تا آن را پیدا کند. این نوع تفکر، تفکر کفار است.
اما اگر انسان بداند که هرچند آیینهها رنگهای مختلف دارند، اما یک نور به آنها تابیده و یک حقیقت است که در افراد و اشخاص قرار گرفته و در جستجوی آن یک نور و یک حقیقت باشد، چنین شخصی که به انوار با رنگهای مختلف نگاه میکند، سعی میکند که رنگها را کنار زده و حقیقت نور را ببیند. چنین بینشی انسان را به وحدت نور میرساند و آهسته آهسته پی به حقیقت چراغ و منیر میبرد. اما اگر همواره در رنگهای مختلف سیر کند، هرگز نمیتواند به معرفت نور چراغ دست یابد. چنین بینشی، بینش بیشتر مؤمنان است که به مخلوقات عالم نگاه میکنند، لکن در آنها در جستجوی یک حقیقت واحد توحیدی میگردند که در همه آنها تجلی کرده.
دید سوم: وحدت دیدن ابتدایی و نگاه نکردن به کثرت
اما نوع سوم از بینش، این است که اصلاً به انسانهای مختلف نگاه نکند؛ یعنی نه به اختلافها و کثرتهای آنها نگاه کند و در جستجوی کثرتها باشد که بینش نوع اول بود که بینش کافران بود، و نه از کثرتها در جستجوی وحدت باشد که بینش نوع دوم و بینش بیشتر مؤمنان بود، بلکه اصلاً پشت شیشهها نمیایستد که رنگهای مختلف را ببیند تا اینکه دنبال رنگهای مختلف باشد، یا اینکه به واسطه رنگهای مختلف دنبال رنگ واحد باشد، بلکه بین شیشهها و چراغ باشد و اصلاً به شیشهها و رنگها نگاه نکند، بلکه تنها به چراغ نگاه کند؛ یعنی همه انسانها و افراد و اشخاص و خصوصیات را کنار گذاشته و اصلاً به آنها نگاه نکند، بلکه صرفاً به جهت وحدت نگاه میکند و جهت کثرت موجودات را نبیند. معنای این نگاه، این است که انسان، تنها مؤثر و موصوف و حقیقت واحد را ببیند و نظرش تنها به سوی آن باشد و اصلاً به کثرتها و افراد و خصوصیات نگاه نکند. این نوع شناخت (رفتن از کثرت سوی وحدت) معنای ششم شناخت خدا به خداست.
رفتن از کثرت سوی وحدت و دو معنای حق و باطل
البته این روش، یک معنای حق دارد و یک معنای باطل.
آمیختگی حق و باطل در جهان هستی
همواره چنین است که در عالم حق و باطلی هست و اگر حق نباشد، باطل رخ نمیدهد، زیرا هر مطلب باطلی که در هر جای عالم باشد، اگر درون آن را بشکافید خواهید دید که یک مطلب حق بوده که تحریف شده، تغییر یافته و باطل شده وگرنه خود باطل به تنهایی معنا ندارد که وجود داشته باشد. خداوند متعال فرموده: وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً ؛[9] «و بگو: حق آمد و باطل نابود شد؛ آرى، باطل همواره نابودشدنى است». این همان است که در روایت امیرالمؤمنین علیه السلام آمده:
«أَيُّهَا النَّاسُ! إِنَّمَا بَدْءُ وُقُوعِ الْفِتَنِ أَهْوَاءٌ تُتَّبَعُ وَ أَحْكَامٌ تُبْتَدَعُ يُخَالَفُ فِيهَا كِتَابُ اللَّهِ يَتَوَلَّى فِيهَا رِجَالٌ رِجَالًا فَلَوْ أَنَّ الْبَاطِلَ خَلَصَ لَمْ يَخْفَ عَلَى ذِي حِجًى وَ لَوْ أَنَّ الْحَقَّ خَلَصَ لَمْ يَكُنِ اخْتِلَافٌ وَ لَكِنْ يُؤْخَذُ مِنْ هَذَا ضِغْثٌ وَ مِنْ هَذَا ضِغْثٌ فَيُمْزَجَانِ فَيَجِيئَانِ مَعاً فَهُنَالِكَ اسْتَحْوَذَ الشَّيْطَانُ عَلَى أَوْلِيَائِهِ وَ نَجَا الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ الْحُسْنَى؛[10]
ای مردم! همانا سرآغاز پیدایش فتنهها، تنها هوسهایی است که پیروی گردد و احکامی که بدعت شود، در آنها با کتاب خدا مخالفت شود و گروهی به ولایت گروهی در آید. اگر که باطل خالص بود، بر هیچ صاحبخردی نهان نمیشد و اگر حق خالص بود، اختلافی پدیدار نمیشد؛ و اما مشتی از این و مشتی از این برگرفته شود و آمیخته گردد و با هم آید و اینجا باشد که شیطان بر دوستانش چیرگی یابد و آنان که خدا حقیقت حسنی را از پیش بدانها بخشیده نجات یابند».
پس همه مطالب عالم، توحید الهی و رسالت رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم و ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام و اسلام و قرآن و نماز و روزه و غیر آنها، یک حقیقت اولی الهی را دارند که اهل باطل، آن را تغییر میدهند و باطل به وجود میآید؛ بنابر این، حق و باطل در تمام حقایق و مطالب عالم وجود دارد و وجود حق و باطل منحصر به احکام نماز و روزه و امثال اینها از امور ظاهری نیست، بلکه در دقیقترین حقایق عرفانی و توحیدی نیز حق و باطل وجود دارد.
رهروان و حافظان راه حق و رهروان و هواداران راه باطل
از این رو انسانهایی از راه حق و در راه حق حرکت میکنند و به حق میرسند، و انسانهایی از راه باطل میروند و در راه باطل میروند و به باطل میرسند؛ یعنی انسانهایی حقهایی که از خدای متعال و از رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم آشکار شده، همانگونه که هست میبینند و همانگونه حفظ میکنند و همانگونه نشر میدهند. اینان حافظان و عالمان و مروجان حقاند؛ و در آن سو کسانی هستند که فکرشان را همواره در تغییر دادن و تحریف کردند به کار میبرند و مصداق يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِه [11] میشوند و حق را تحریف کرده و مطلب تحریف شده را اعتقاد ورزیده و به دیگران ارائه میدهند.
توحید، اولین حقیقت اختلافی و وابستگی درستی تمامی امور به آن
پس اولین اختلافی که در عالم رخ داده و مبدأ همه اختلافهاست، اختلاف در توحید الهی است؛ کسانی که در پیامبرشناسی، امامشناسی و دینشناسی دچار انحراف میشوند، برای این است که در خداشناسی و توحیدشان دچار انحراف شدهاند. امام صادق علیه السلام در حدیث شریفی که ابتدا حوادث آخر الزمان و فرج امام زمان علیه السلام و مشکلات آن روز را بیان کردند، زراره پرسید: اگر آن روز را درک کردم چه کنم؟ فرمودند: اگر آن روز بودی این دعا را بخوان: «اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي نَفْسَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي نَفْسَكَ لَمْ أَعْرِفْ نَبِيَّكَ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي رَسُولَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي رَسُولَكَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَكَ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي حُجَّتَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دِينِي؛[12] خداوندا! نفس خود را به من بشناسان، که اگر نفست را به من نشناسانی پیامبرت را نخواهم شناخت، خداوندا! فرستادهات را به من بشناسان که اگر فرستادهات را به من نشناسانی حجتت را نخواهم شناخت، خداوندا! حجتت را به من بشناسان که اگر حجتت را به من نشناسانی از دینم گمراه گردم».
معنای این روایت شریف، این است که اگر توحیدشناسی و خداشناسی کسی درست باشد، پیامبرشناسیاش درست میشود و اگر پیامبرشناسی کسی درست باشد، امام شناسیاش درست میشود و اگر امامشناسی کسی درست باشد، دینشناسی و نمازشناسی و روزهشناسیاش و مانند آنها درست میشود. حال، اگر کسی در توحیدشناسی به سوی باطل رفته باشد، پیامبرشناسیاش هم بر باطل خواهد بود، وقتی پیامبرشناسی او باطل بود، امامشناسی و دینشناسی او نیز باطل خواهد بود. چون در این حقایق، هر بعدی پشت قبلی است و وابسته به آن.
از این رو چه اهل ظاهر از مخالفان ولایت مانند اشاعره، و چه اهل باطن آنها مانند صوفیه، در پیامبرشناسی و امامشناسی نقص دارند، چون در توحیدشناسی نقص دارند؛ اگرچه به ظاهر خیلی لطیف و ظریف حرف میزنند، اما در عین حال، باطل است، چون راه باطل و انحرافی را رفتهاند و چون در توحید منحرف شدهاند، در پیامبرشناسی و امامشناسی نیز منحرف شدهاند.
وجود راه حق و راه باطل در وحدتبینی در عالم خلق
پس همچنان که در همه مطالب عالم حق و باطل وجود دارد، در این مطلب هم که گفته شد انسان باید به جهت وحدت اشیا نگاه کند و به جهت کثرت اشیا نگاه نکند، حق و باطل دارد؛ یک رشته حق دارد و یک رشته باطل دارد.
راه باطلِ شرکی در وحدتبینی در عالم خلق
بیراهروی از منحرفان در توحید و رسالت رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم و ولایت اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام، این راه باطل را پایهگذاری کرده و دیگران پشتسر او حرکت کردند و راه او را پسندیدند و به گونههای مختلف در اطراف آن سخن گفتند و نوشتند و این راه الحادی را به خزعبلاتی زیور دادند و در جامعه شیعی نشر دادند.
فیض کاشانی و دوگانهبینیاش در مباحث اعتقادی و عملی
یکی از کسانی که این راه را رفته مرحوم فیض کاشانی است که در فقه و احکام شرعی، سخت اخباری و حدیثی بوده و علمای اصولی را به شدت مذمت کرده[13] و به پسرش توصیه میکند: «فيا بنى اركب معنا و أدخل معك من تبعنا؛[14] پس ای فرزندم همراه ما سوار شو و هرکه از ما پیروی کرد را با خود داخل کن». در حالی عبارات تندی را علیه اصولیان به کار میبرد که بر استادش محمد امین استرآبادی به خاطر طعن بر فقها خورده میگیرد![15] اما در مباحث اعتقادی، از آنجا که دنبالهرو عرفا و فلاسفه بوده و اساتید بزرگش عارف و فیلسوف بودند، به آن سمت گرایش پیدا کرده. برای همین در کتاب وافی که برای جمع کتب اربعه نوشته، در مباحث فقهی کاملاً بر اساس رشته افکار اخباریین جلو رفته، اما در مباحث توحیدی آن کاملاً بر اساس طرز تفکر فلاسفه صوفیگرا و عرفا حرکت کرده و احادیث اهلبیت علیهم السلام را بر راه و مرام عرفای صوفیه و مبانی فلسفیای که در صدد اثبات کشفهای عرفانی صوفیه است حمل و تأویل کرده و در بیان جهت وحدت و کثرت موجودات، این راه باطل را رفته و گفته جهت وحدت چیزها - که همان کمال آنها است - همان ذات خداوند است و جهت کثرتشان که جهت خودیت و نقصشان است - که همان ماهیت و عدمی است - جهت خودشان و غیر خدا بودنشان است و در نتیجه معنای این حدیث شریف را به این سوی باطل برده است.
سخن فیض در «اعرفوا الله بالله» امیرالمؤمنین علیه السلام
او در شافی میگوید:
«أريد بمعرفة اللّه معرفته بنعته لا إثبات ذاته الذي هو فطري، فنقول في بيان الحديث: كما أنّ لكلّ شيء ماهيّة هو بها هو، و هي وجهه الذي إلى ذاته، كذلك لكلّ شيء حقيقة محيطة به، بها قوام ذاته، و بها ظهور آثاره و صفاته، و بها حوله عمّا يرديه و يضرّه، و قوّته على ما ينفعه و يسرّه، و هي وجهه الذي إلى اللّه سبحانه، و إليهما أشير بقوله عزّ و جل: إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُحِيطٌ [16] و بقوله سبحانه: وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ [17] و بقوله تعالى: وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ [18] و بقوله عزّ اسمه: وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَ لكِنْ لا تُبْصِرُونَ [19] و بقوله: كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ [20]. فإنّ تلك الحقيقة هي التي تبقى بعد فناء الأشياء.
فقوله عليه السّلام: «اعرفوا اللّه باللّه» معناه: أنظروا في الأشياء إلى وجوهها التي إلى اللّه سبحانه بعد ما أثبتّم أنّ لها ربّا صانعا، فاطلبوا معرفته باثاره فيها من حيث تدبيره لها، و قيّوميّته إيّاها و تسخيره لها و إحاطته بها، و قهره عليها حتى تعرفوا اللّه بهذه الصفات القائمة به، و لا تنظروا إلى وجوهها التي إلى أنفسها، أعني من حيث أنّها أشياء لها ماهيّات لا يمكن أن توجد بذواتها بل مفتقرة إلى موجد يوجدها، فإنّكم إذا نظرتم إليها من هذه الجهة تكونوا قد عرفتم اللّه بالأشياء، فلن تعرفوه إذن حقّ المعرفة، فإنّ معرفة مجرّد كون الشيء مفتقر إليه في وجود الأشياء ليست بمعرفة في الحقيقة، على أنّ ذلك غير محتاج إليه لما عرفت أنّها فطرية بخلاف النظر الأول، فإنّكم تنظرون في الأشياء أولا إلى اللّه عزّ و جلّ و آثاره من حيث هي آثاره، ثم إلى الأشياء و افتقارها في أنفسها.
فإنّا إذا عزمنا على أمر مثلا، و سعينا في إمضائه غاية السعي فلم يكن، علمنا أنّ في الوجود شيئا غير مرئي الذات يمنعنا عن ذلك و يحول بيننا و بين ذلك، و علمنا أنّه غالب على أمره و أنّه مسخّر للأشياء على حسب مشيئته، و مدبّر لها بحسب إرادته، و أنّه منزّه عن صفات أمثالنا، و هذه صفات بها يعرف صاحبها حقّ المعرفة. فإذا عرفنا اللّه جلّ و عزّ بهذا النظر، فقد عرفنا اللّه باللّه؛[21]
مراد از معرفت خدا، معرفتش به صفتش است، نه اثبات ذاتش که فطریست؛ پس در بیان حدیث میگوییم: چنانکه هر چیزی را ماهیتی است که هویتش بدان است، و آن ماهیت همان وجه اوست که رو سوی ذاتش دارد، همچنین هرچیزی را حقیقتی محیط بر آن است که بدان حقیقت است قوام ذاتش و به آن است آشکاری آثار و صفاتش و به آن است مانع شدنش از آنچه به زیرش کشاند و بدو ضرر رساند، و به آن است قوت یافتنش بدانچه سودش رساند و شادش گرداند، و آن حقیقت همان وجه اوست که رو سوی خداوند سبحان دارد؛ و به این دو حقیقت اشاره شده در کلام خداوند که فرموده: براستی او به همه چیز محیط است؛ و آنکه فرموده: او با شماست هر کجا که باشید؛ و آنکه فرموده: و ما از رگ گردن بدو نزدیکتریم؛ و اینکه فرموده: و ما از آن به شما نزدیکتریم اما نمیبینید؛ و اینکه فرموده: همه چیز نابود شود جز وجه او؛ و آن حقیقت همان است که بعد از نابودی تمام اشیاء باقی میماند.
پس معنای سخن امیر مؤمنان علیه السلام که فرموده: خدا را به خدا بشناسید؛ به این معناست: در اشیاء نظر کنید بدان وجهشان که روی سوی خداوند سبحان دارد، بعد از آنکه اثبات کردید برایشان پروردگاری سازنده است، پس معرفت او به آثارش را در آن بجویید، از آن حیث که تدبیرشان فرموده و برپایشان داشته و مسخرشان فرموده و به آنان احاطه یافته و بر آنان غالب گشته، تا آنکه خداوند را به این صفاتی که قائم به اوست بشناسید؛ و نظر نکنید بدان وجهشان که روی سوی خودشان دارد، یعنی از آن حیث که اشیائی هستند که ماهیاتی دارند که ممکن نیست به ذات خود وجود یابند بلکه محتاج ایجادکنندهای هستند که وجودشان بخشد. براستی که اگر از این جهت سویشان نظر افکنید، خدا را به اشیاء شناختهاید. در این صورت او را آن گونه که شایسته است نخواهید شناخت؛ زیرا شناخت این به تنهایی که شیئی هست که برای وجود اشیاء بدان نیاز است، در حقیقت شناختی نیست! افزون بر آنکه بدین معرفت نیازی نیست، زیرا دانستی که چنین شناختی فطری است، بر خلاف نظر نوع نخست که در اشیاء نخست نظر میکنید به خداوند عز و جل و به آثار خداوند از آن حیث که آثار اوست، سپس به اشیاء و نیازمندی فی نفسه آنان.
به عنوان مثال، چون ما عزم کاری کنیم و نهایت تلاش خود را برای سرانجام رسیدنش به کار گیریم اما نشود، خواهیم دانست که در وجود، چیزی هست که ذاتش نامرئی است و ما را از آن کار باز میدارد و میان ما و آن حائل میشود، و خواهیم دانست که او بر کار خود چیره است و اشیاء را بر حسب مشیت خود تسخیر کرده و بر حسب اراده خود تدبیرشان فرموده و او از صفات امثال ما منزّه است؛ و اینها صفاتی است که بدان، صاحبش آنگونه که شایسته است شناخته گردد. پس چون خداوند را با این نظر بشناسیم، خدا را به خدا شناختهایم».
ظاهر این سخن همان مطلبی است که گفتیم که جهتهای شخصی و حدود خلقی را رها کنیم و نظرمان را به جهتها و وجوه الهی معطوف کنیم و به کمالهای صفاتی توحیدی خدا راه پیدا کنیم تا به عرفان شناخت خدا به خدا دست یابیم؛ ولی با کمی دقت در سخنهای دیگر ایشان خواهیم یافت که چه راه تاریک و ظُلُماتٌ بَعضُها فَوقَ بَعضٍ [22]
را رفته و سخن الهی نورانی امیرالمؤمنین علیه السلام را بر افکار شرکی صوفیانه حمل و تأویل کرده و از راه و رسم اهلبیت علیه السلام بیرون رفته که گفته: اشیا، دو جهت دارند: جهت وحدت، و جهت کثرت. حال که ما میخواهیم خدا را بشناسیم، به جهت وحدت بشناسیم، یا به جهت کثرت؟ گفته است که شکی نیست که باید به جهت وحدت بشناسیم. حال، جهت وحدت اشیا چیست؟
فیض دنبالهرو راه صدرای شیرازی است
ایشان اصالت الوجود، اصالت جعل بسیط در وجود، وحدت وجود تشکیکی و سایر اصول ملاصدرای شیرازی را میزان قرار داده و بر همین اساس سخنان اهلبیت علیهم السلام را معنا میکند. پس اگر کسی با این میزان، به جهت وجود چیزها به آنها نگاه کند که یک حقیقت است، به معرفت الله بالله میرسد. اما اگر به جهت کثرتها و خودیتهای چیزها که به اصطلاح خودشان ماهیتهای اشیاست نگاه کند، هرگز به معرفت الله بالله نمیرسند. چون همه آنها نقص و عیب و کثرت و و فقر و ضعفاند
، از این رو هیچکدام از جهات کثرت اشیا نمیتوانند انسان را به جهت وحدانیت خدای متعال راهنمایی کنند، اما اگر کسی به جهت وحدت اشیا که جهت وجود است نگاه کند و جهت وجود را اینگونه ببیند که واحد است، در این صورت، خدا را به خدا میشناسد.
اینها اباطیلی است که در قالب حقایق، توحید و عرفان بیان شده است. حالا به بعضی از سخنان ایشان که در کتابهای خود گفتهاند اشاره میکنیم تا به واسطه سخنان اولیه این گروه، شیفته راه و روش باطل صوفیانه آنان نشوید.
گفتار فیض در وحدت وجود
ایشان در جای دیگری چنین گفته است که اگر وجود خود را به خودتان نسبت دهید و بگویید: «وجود من»، این وجود، ممکن، مخلوق، ضعیف و محتاج است. اما اگر همان وجود خودتان را نسبتش را به خودتان رها کنید، همان وجود، همان وجود خود خدای متعال است، بدون هیچ واسطهای؛ یعنی نگویید نور خدا، اثر خدا، و مانند آنها، نه، بلکه همان وجود، وجود خداست. بعد گفته است که همچنان که وجود شما چنین است، علم، قدرت، اراده، حیات و سایر صفاتتان هم اینگونه است که اگر به خودتان نسبت دهید و بگویید: «علم من»، «قدرت من»، «حیات من»، «اراده من» و مانند آنها، در این صورت، اینها ممکناند و ضعیفاند و فقیرند، اما اگر همین صفات خودتان را به خودتان نسبت ندهید، بلکه بگویید: علم، اراده، حیات، قدرت، همین صفات عین علم خداست، عین اراده خداست، عین قدرت خداست، عین حیات خداست که عین ذات خداوند است. در کلمات مکنونه میگوید:
«و منشأ اين تفاوت غالبيت و مغلوبيت احكام وجوب امكان است پس در هر حقيقت كه احكام وجوب غالبتر آنجا قبول وجود و ظهور آن كاملتر، و در هر حقيقت كه احكام امكان غالبتر قبول وجود و كمالات وجود و ظهور آن ناقصتر، قال قائلهم:
هستى بصفاتی كه درو بود نهان دارد سريان در همه اعيان جبان
هر وصف ز عينى كه بود قابل آن بر قدر قبول عين گشت است عيان
و همچنان كه وجود هر حقيقتى بعينه همان وجود مطلق است كه از اوج درجات كليه، و اطلاق تنزل فرموده، و در حضيض دركات جزئيه و تقيد روى نمود و همچنين كمالات تابعه وجود همان كمالات آن حضرت است كه از اوج به حضيض تنزل فرموده، و در مظاهر به قدر استعداد روى نمود.
و بعبارة اخرى نقول كما أن وجودنا بعينه هو وجوده سبحانه الا أنه بالنسبة الينا محدث، و بالنسبة اليه عز و جل قديم كذلك صفاتنا من الحيوة، و العلم و القدرة و الارادة و غيرها فانها بعينها صفاته سبحانه الا أنها بالنسبة الينا صفة لنا ملحقة بنا، و الحدوث اللازم لنا لازم لوصفنا و بالنسبة اليه سبحانه قديمة لان صفاته لازمة لذاته القديمة.
و ان شئت أن تتعقل ذلك فانظر الى حيوتك، و تقيدها بك فانك لا تجد الا روحا تختص بك و ذلك هو المحدث، و متى رفعت النظر من اختصاصها بك و ذقت من حيث الشهود أن كل حى فى حيواته كما أنت فيها و شهدت سريان تلك الحيوة فى جميع الموجودات، علمت أنها بعينها هى الحيوة التى قامت بالحى الذى قام به العالم، و هى الحيوة الالهية و كذلك ساير الصفات الا أن الحقايق متفاوتون فيها بحسب تفاوت قابلياتها، كمانبهنا عليه غير مرة، و هذا أحد معانى قول امير المؤمنين عليه السلام حيث قال كل شىء خاشع له و كل شى قائم به غنى كل فقير و عز كل ذليل، و قوة كل ضعيف، و مفزع كل ملهوف.
و سياتى لهذا المعنى مزيد تحقيق فى كلمة الجبر و الاختيار انشاء الله؛[23]
(ترجمه قسمت عربی) و به عبارت دیگر گوییم که وجود ما عیناً همان وجود خداوند سبحان است جز آن که نسبت به ما حادث است و نسبت به خداوند عز و جل قدیم. همچنین است صفات ما از حیات و علم و قدرت و اراده و غیر آن که عیناً صفات خداوند سبحان هستند جز آنکه نسبت به ما صفت ما باشند و به ما ملحق شوند و آن حدوثی که بر ما لازم است بر وصفمان نیز لازم باشد و (از آن سو) نسبت به خداوند عز و جل قدیم باشند چه آنکه صفات او لازمه ذات قدیم او هستند.
اگر میخواهی این مطلب را بیابی، به حیات خود و به مقیّد بودن آن به خودت نظر کن که اگر این کنی، تنها روحی را مییابی که به تو اختصاص دارد و آن همان حادث است و چون نگاهت را از اختصاص آن روح به خود برداری و با شهود خود درک کنی که هر زندهای در حیات خود همانگونه است که تو در حیات خود هستی و سپس جریان این حیات را در تمام موجودات شهود کنی، خواهی دانست که آن حیات عیناً همان حیاتی است که قائم است به زندهای که عالم بدو قیام دارد، و آن همان حیات الهی است و همچنین است دیگر صفات، جز آنکه حقیقتها در موجودات، بر حسب تفاوت قابلیت آنان، متفاوت است چنانکه بارها بدان تذکر دادهایم. این یکی از معانی سخن امیرمؤمنان علیه السلام است که فرموده: هر چیزی برای او خشوع دارد و هر چیزی بدو قیام، او غنای هر فقیری است و عزت هر ذلیلی و قوت هر ضعیفی و فریادرس هر مصیبتزده کمکخواهی.
برای این معنا، تحقیق افزونی در بحث جبر و اختیار خواهد آمد انشاء الله».
رد شیخ مرحوم بر فیض
آن حکیم الهی و عالم ربانی مرحوم شیخ احمد احسایی اعلی الله مقامه الشریف، مطلب ایشان را در کتاب شرح عرشیه آورده و رد کرده و فرموده:
«و مِن ذلك قوله في انوارالحكمة قال نورٌ تكلُّمه سبحانه عبارة عن كون ذاته بحيثُ تقتضي القاء الكلام الدالّ علي المعني المراد لافاضة ما في قضائه السَّابق من مكنونات علمه علي من يشاء من عباده فانّ المتكلم عبارة عن موجد الكلام و التّكلّم فينا ملكة قائمةٌ بذَواتِنا نمكن بها مِن افاضة مخزوناتِنا العلميّة علي غيرنا و فيه سبحانه عين ذاته الّا انه باعتبار كونه من صفات الافعال متأخّر عن ذاته قال مولينا الصادق عليه السلام ان الكلام صفة محدثة ليست بازليّة كان الله عز و جل و لا متكلم و تمام الكلام في كلامه عز و جل يأتي في مباحث الكتب و الرسل انشاء الله انتهي كلامه.و اقول قوله قال مولينا الصادق عليه السلام جارٍ علي العادة و الّا فمولاه الكاذب الّذي اقتدي به علي بن اسمعيل بن ابي بشرٍ الاشعري الّذي يقول بقدم الكلام و ذلك كما قال اميرالمؤمنين عليه السلام يقينُ المنافقِ يُرَي في عملِه ه، فانظر كيف يصح ان يكون ما هو عين ذاته متأخّراً عن ذاته فما ادري مَنْ اخّره عن ذاته هل هو نفس الاعتبار مع كونه في نفسِ الْاَمْرِ و الواقع هو ذاته فيكون الاعتبار يقلب الحقائِق حتي انّي اذا اعتبرتُ انّ الرّجل دبٌّ او حمار مشي علي اربعٍ و نَبتَ في بَشَرِهِ الشّعر ام هو في نفس الاَمْرِ متأخِّرٌ و لكن تلك الذات مشتَمِلةٌ علي حِصصٍ متعدّدةٍ بعضُها متقدّم و بعضُها متأخِّر و الكلّ غير خارج عن الذاتِ كما قال في الكلمات المكنونة في بيان سرِّ سرِّ القدر فانه قال و سرُّ سرِّ القدر انّ هذه الاعيان الناشية ليست اموراً خارجةً عن الحقّ بل هي نِسَبٌ و شئُونٌ ذاتِيّةٌ فلايمكن ان تتغيّر عن حقائقها فانّها حقائق ذاتِيَّاتٌ و ذاتيّات الحقّ سبحانه لاتقبل الجعلَ و التّغيير و التّبديل و المزيد و النقصان انتهي ما اردْتُ نقلَهُ و مرادي من الاستشهاد بكلماتهم ابطالُها لانّه يقول مثلاً هو بسيط مطلق و معني البساطة اللّائقة بمقام الحقّ عز و جل انه احديّ المعني لايصحّ عليه شي ء من انواع الكثرة و التعدّد و الاختلاف بجميع انواعها من النِّسَبِ و الاضافات و الكلّيّة و العموم و الاطلاق و الكُلّ و الاختلاف في الذات و الاحوال لا في نفس الامر و الوَاقع و لا في الخارج و لا في الذهن لا في الاحتمال و التجويز و لا في الفرض و الاعتبار مطلقاً ممّا يجري في الوجود او الوجدان و يشمل هذا و امثاله قوله عليه السلام كلّ ما ميّزتموه باوهامكم في ادقِّ معانيه فهو مثلكم مخلوق مردودٌ عليكم و مع هذه الاوصاف و الحدود التّوحيديّة يقول انّ وجودات الاشياء المشوبة بشي ء من النقائص و الاعدام قبل الشوب و بعده من حيث ذواتها و كذلك الماهيات من حيث لحاظ اللّامجعوليّة كلّ ذلك في ذاته البحت اذ هي صور علمِه الذي هو ذاته و ما لا ماهيّة له اي كلّ شي ء ليس له الوجود يعني انّما له وجود خاصة و يريد به الواجب الحق سبحانه؛[24]
و از آن جمله، سخن او در انوار الحکمۀ است که گفته: تکلم خداوند سبحان عبارت است از آن که ذات او به گونهایست که اقتضا میکند که کلام دلالت کننده بر معنای اراده شده را القا کند تا آنچه از مکنونات علمش در قضاء سابقش است را به آن بندهای که میخواهد برساند؛ چه آن که متکلم عبارت است از کسی که کلام را ایجاد میکند و تکلم درباره ما ملکهای است قائم به ذات ما که به وسیله آن میتوانیم علوم نهانی خود را به غیر خود برسانیم ولی درباره خداوند سبحان عین ذات اوست جز آن که به این اعتبار که از جمله صفات فعل خداوند است متأخر از ذات اوست؛ مولای ما امام صادق علیه السلام فرموده: کلام صفتی حادث است و ازلی نیست، خداوند عز و جل بود در حالی که هیچ متکلمی نبود؛ و تمام سخن درباره کلام خداوند عز و جل در مباحث کتابها و رسولان خواهد آمد ان شاء الله؛ سخن او پایان یافت.میگویم: این گفتار او که میگوید مولای ما امام صادق علیه السلام فرمود؛ از روی عادت است و گر نه مولای او همان دروغگویی است که به او اقتدا کرده یعنی علی بن اسماعیل بن ابی بشر اشعری که قائل به قدم کلام بود؛ و اشکال مطلب او چنان است که امیرالمؤمنین علیه السلام فرموده: یقین منافق در عمل او دیده میشود. پس نظر کن که چگونه میشود آنچه عین ذات اوست متأخر از ذات او باشد و من نمیفهمم چه چیز آن را از ذات او متأخر ساخته؟ آیا تنها اعتبار است که کلام را متأخر از ذات کرده در حالی که در واقع و نفس الامر همان ذات است که اگر اینگونه باشد اعتبار میتواند حقایق را زیر و رو کند که اگر من هم اعتبار کنم که فلان مرد خرس است یا خر، به روی چهار دست و پا راه رود و بر پوستش مو بروید؟! یا آنکه کلام در حقیقت و نفس الامر متأخر است اما آن ذات به گونهای است که بر تکههای متعدد مشتمل است که برخی متقدم باشند و برخی متأخر و هیچیک خارج از ذات نباشند؛ چنانکه در الکلمات المکنونۀ در بیان سرّ سرّ قدر همین مطلب را گفته و اظهار داشته: سرّ سرّ قدر این است که این اعیان نشأت یافته اموری خارج از حق نیست بلکه نسبتها و شؤونی ذاتی است پس امکان ندارد که حقیقتشان تغییر کند چه آنکه حقیقتهایی ذاتی هستند و ذاتیات خداوند سبحان جعل و تغییر و تبدیل و زیادی و کمی بر نمیدارد؛ آنچه میخواستم نقل کنم پایان یافت. مراد من از استشهاد به سخنان آنها ابطال آن است زیرا به عنوان مثال او میگوید: خدا بسیط مطلق است و معنای بساطتی که شایسته مقام حق عز و جل باشد این است که او احدیّ المعنی است و هیچ یک از انواع کثرت و تعدد و اختلاف در او راه ندارد چه نسبت باشد چه اضافه، کلیت، عموم، اطلاق و کل و چه اختلاف در ذات و احوال؛ نه در نفس الامر و واقع نه در خارج و نه در ذهن و نه در احتمال و فرض و مجاز و اعتبار از آنچه در وجود یا وجدان جاری باشد و کلام امیرالمؤمنین علیه السلام همه این موارد و امثال آن را در بر میگیرد که فرموده: تمام آنچه با وهمهای خود و در دقیقترین معانی آن تمیز دهید، مثل شما باشد و مخلوق و بازگشتش به خود شما باشد؛ همو با وجود این اوصاف و حدود توحیدی (که از آن دم میزند) میگوید: وجودات اشیا که با نقصها و عدمهایی آمیخته هستند، قبل از آمیختگی و بعد از آن از حیث ذاتشان، و همچنین ماهیات از حیث لحاظ لامجعولیت، همگی در ذات بحت او هستند زیرا آنها همه صورتهای علم او هستند که آن علم همان ذات اوست و آنچه که ماهیت ندارد یا به عبارتی، هر چیزی که ماهیتی غیر وجود ندارد، به این معناست که تنها وجودی خاص دارد؛ و مراد او از این عبارات خداوند سبحان است».
این بزرگوار سخن درستی فرموده؛ دو کلام فیض را باهم جمع کنید: اول، اینکه گفته در اشیا دو جهت است، جهت کثرت و جهت وحدت، هرگاه بخواهی خدا را بشناسی باید به جهت وحدت اشیا نگاه کنی، نه به جهت کثرت آنها؛ دوم، اینکه گفته: جهت وحدت اشیا، مانند علم و قدرت و حیات و امثال آن است، به شرطی که به خودت و به اشیا نسبت ندهی، اینها همان عین الله تعالی است و وقتی شما اینها را ببینید همان الله تعالی را دیدید؛ پس فیض اعرفوا الله بالله را اینگونه معنا کرده که بر اساس وحدت وجود و اصالت وجود و همان مبانی باطلی است که بعض فلاسفه دارند.
انحراف صوفیه از معنای حق وحدتبینی و لزوم بیزاری از طریقت آنها
پس روشن شد که در دیدن جهت وحدت اشیا، دو معنا وجود دارد: یکی معنای باطل و دیگری معنای حق. اگر جهتهای اشیا را به دو جهت کثرت و وحدت تقسیم کنید و جهت وحدت و یگانگی را نور الله تعالی و خدانما و آیت خدا نبینید، بلکه خود خدا و ذات خدا ببینید که سخن ایشان است؛ این همان راه باطل است، هر چند که در نگاه بدوی زیبا به نظر میرسد و با عبارتهای زیبا بیان میکنند و چون زخرف القول است، انسان را به خود جذب میکند و کسی که از حقیقت مطلب خبر نداشته باشد، جذب شده و بسیار زیبا میبیند لکن وقتی حقیقت را بفهمد، متوجه میشود که حرف بسیار باطلی است.
این سخنان، مطالبی نیست که ناگهان از دهان کسی خارج شده باشد، بلکه یک عقیده و سخن نظامیافتهای است که در تاریخ بسیار گفته شده است. بر همین راه باطل است که ابن عربی در باره فرعون گفته: «فقبضه طاهراً مطهراً ليس فيه شيء من الخبث لأنه قبضه عند إيمانه قبل أن يكتسب شيئاً من الآثام؛[25]خداوند جان فرعون را گرفت در حالی که طاهر و مطهر بود و هیچ خباثتی در او نبود، چه آنکه او را در هنگام ایمانش و پیش از آنکه گناهی مرتکب شود قبض روح کرد».
پس اگر انسان مراقب نباشد گمراه میشود؛ اگر انسان بطلان خزعبلات و بافتههای کفری و الحادی تاریخی را نفهمد و نتواند با اصول ثابت اهلبیت علیهم السلام جواب آن را بدهد - یعنی نتواند نزد خود برای خود جواب داشته باشد - خواه ناخواه در این مطلب هم دچار انحراف میشود.
خلاصه معنای باطل کفری در دیدن جهت وحدت اشیا
خلاصه، معنای باطل وحدتبینی، که مرحوم فیض در نظر دارد، این است که جهت وحدت اشیا همان خداست؛ یعنی جهت وحدتی را که شما میبینید، به شرطی که به اشیا نسبت ندهید، خود آن خداست، از این رو دیدن آن جهت وحدت، دیدن الله تعالی است. این سخن به بداهت دینی، یقیناً باطل و انحرافی است.
راه حق و توحیدی در وحدتبینی در عالم خلق
اما معنای حق معرفت الله بالله، این است که کسی که میخواهد خدا را به خدا بشناسد، باید به جهت خدایی اشیا که همان وحدت و یگانگی خداوند در آنهاست نظر کند. این همان حقیقتی است که در آیات قرآن کریم و روایات اهلبیت علیهم السلام بیان شده.
آیات قرآن کریم در معنای حق وحدتبینی
اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ في زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُورٍ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَليم * في بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فيها بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ * رِجالٌ لا تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ إِقامِ الصَّلاةِ وَ إيتاءِ الزَّكاةِ يَخافُونَ يَوْماً تَتَقَلَّبُ فيهِ الْقُلُوبُ وَ الْأَبْصارُ * لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ ما عَمِلُوا وَ يَزيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ ؛[26]
«خدا نور آسمانها و زمين است. مَثَلِ نور او چون چراغدانى است كه در آن چراغى، و آن چراغ در شيشهاى است. آن شيشه گويى اخترى درخشان است كه از درخت خجسته زيتونى كه نه شرقى است و نه غربى، افروخته مىشود. نزديك است كه روغنش - هر چند بدان آتشى نرسيده باشد - روشنى بخشد. روشنى بر روى روشنى است. خدا هر كه را بخواهد با نور خويش هدايت مىكند، و اين مثلها را خدا براى مردم مىزند و خدا به هر چيزى داناست. در خانههايى كه خدا رخصت داده كه )قدر و منزلت) آنها رفعت يابد و نامش در آنها ياد شود. در آن (خانه)ها هر بامداد و شامگاه او را نيايش مىكنند: مردانى كه نه تجارت و نه داد و ستدى، آنان را از ياد خدا و برپا داشتن نماز و دادن زكات، به خود مشغول نمىدارد، و از روزى كه دلها و ديدهها در آن زيرورو مىشود مىهراسند. تا خدا بهتر از آنچه انجام مىدادند، به ايشان جزا دهد و از فضل خود بر آنان بيفزايد، و خدا هر كه را بخواهد بىحساب روزى مىدهد».
ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى * فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى * فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى * ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى * أَ فَتُمارُونَهُ عَلى ما يَرى * وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى * عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى * عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوى * إِذْ يَغْشَى السِّدْرَةَ ما يَغْشى * ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى * لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى ؛[27]
«سپس (رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم) نزديك آمد و نزديكتر شد، تا )فاصلهاش) به قدرِ (طول) دو )انتهاى) كمان يا نزديكتر شد؛ آنگاه به بندهاش آنچه را بايد وحى كند، وحى فرمود. آنچه را دل ديد انكار(ش) نكرد. آيا در آنچه ديده است با او جدال مىكنيد؟ و قطعاً بار ديگرى هم او را ديده است، نزديك سدرة المنتهى؛ در همان جا كه جنّة المأوى است. آنگاه كه درخت سدر را آنچه پوشيده بود، پوشيده بود. ديده(اش) منحرف نگشت و (از حدّ) درنگذشت. به راستى كه از آيات بزرگِ پروردگار خود را بديد».
اللَّهُ وَلِيُّ الَّذينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ الَّذينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فيها خالِدُونَ ؛[28]
«خداوند سرور كسانى است كه ايمان آوردهاند. آنان را از تاريكيها به سوى روشنايى به در مىبرد. و(لى) كسانى كه كفر ورزيدهاند، سرورانشان طاغوتاند، كه آنان را از روشنايى به سوى تاريكيها به در مىبرند. آنان اهل آتشاند كه خود در آن جاوداناند».
روایات اهلبیت علیهم السلام در معنای حق وحدتبینی
دعای امام حسین علیه السلام در روز عرفه:
«إِلَهِي تَرَدُّدِي فِي الْآثَارِ يُوجِبُ بُعْدَ الْمَزَارِ فَاجْمَعْنِي عَلَيْكَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنِي إِلَيْكَ.كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْكَ بِمَا هُوَ فِي وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَيْكَ؟ أَ يَكُونُ لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَيْسَ لَكَ حَتَّى يَكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ؟ مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتَاجَ إِلَى دَلِيلٍ يَدُلُّ عَلَيْكَ وَ مَتَى بَعُدْتَ حَتَّى تَكُونَ الْآثَارُ هِيَ الَّتِي تُوصِلُ إِلَيْكَ؟ عَمِيَتْ عَيْنٌ لَا تَزَالُ عَلَيْهَا رَقِيباً وَ حَسَرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّكَ نَصِيباً.إِلَهِي! أَمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إِلَى الْآثَارِ فَأَرْجِعْنِي إِلَيْكَ بِكِسْوَةِ الْأَنْوَارِ وَ هِدَايَةِ الِاسْتِبْصَارِ حَتَّى أَرْجِعَ إِلَيْكَ مِنْهَا كَمَا دَخَلْتُ إِلَيْكَ مِنْهَا مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إِلَيْهَا وَ مَرْفُوعَ الْهِمَّةِ عَنِ الِاعْتِمَادِ عَلَيْهَا إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ.إِلَهِي هَذَا ذُلِّي ظَاهِرٌ بَيْنَ يَدَيْكَ وَ هَذَا حَالِي لَا يَخْفَى عَلَيْكَ مِنْكَ أَطْلُبُ الْوُصُولَ إِلَيْكَ وَ بِكَ أَسْتَدِلُّ عَلَيْكَ فَاهْدِنِي بِنُورِكَ إِلَيْك؛[29]
خدای من! گردش من در آثار، دوری دیدار به بار آرَد، پس مرا با خدمتی که سوی تواَم رسانَد، یکپارچگی و وحدت عنایت کن.چگونه با آن چیز به تو استدلال شود که خود در وجودش محتاج تو باشد؟! آيا موجودى غير تو ظهورى دارد كه آن ظهور و پيدايى تو نيست تا او سبب پيدايى تو شود؟ کی نهان گشتی تا محتاج دلیلی باشی که بر تو رهنمون گردد و کی دوری جستی تا آنکه آثار بخواهند سوی تو رسانا گردند؟ کور شود دیدهای که مدام چشم به آثار دوختی و به حسرت افتد تلاش بندهای که تو از محبتت بهرهای نصیبش نساختی.خدای من! به بازگشت سوی آثار فرمانم دادی، پس مرا با پوشش انوار و هدایت استبصار سوی خود بازگردان تا چنانکه از آن آثار به تو داخل گشتم، از آن به تو بازگردم، در حالی که ضمیرم در امان باشد از نظر به آن و همّتم بلندتر باشد از تکیه بر آن که هر آینه تو بر هر چیزی توانایی.خداوندا! این ذلت من است که در پیشگاهت پدیدار باشد و این حال من است که از تو پوشیده نباشد؛ وصول به تو را از خودت میخواهم و بر تو با خودت دلالت میجویم، پس به نور خودت مرا سوی خودت هدایت فرما».
بیان امام سجاد علیه السلام در دعای سحر:
«بِكَ عَرَفْتُكَ وَ أَنْتَ دَلَلْتَنِي عَلَيْكَ وَ دَعَوْتَنِي إِلَيْكَ وَ لَوْ لَا أَنْتَ لَمْ أَدْرِ مَا أَنْتَ؛[30]
تو را به خودت شناختم و تو بودی که مرا به خود رهنما شدی و به سوی خود فراخواندی و اگر نبودی نمیدانستم که هستی».
و در کتاب «روضۀ الواعظین» آمده است:
«رُوِيَ أَنَّ أَعْرَابِيّاً أَتَى جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ الصَّادِقَ علیه السلام فَقَالَ: هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ حِينَ عَبَدْتَهُ؟ فَقَالَ علیه السلام: لَمْ أَكُنْ لِأَعْبُدَ رَبًّا لَمْ أَرَهُ!فَقَالَ: كَيْفَ رَأَيْتَهُ؟ فَقَالَ علیه السلام: لَمْ تَرَهُ الْأَبْصَارُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ بَلْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ لَا يُدْرَكُ بِالْحَوَاسِّ وَ لَا يُقَاسُ بِالنَّاسِ مَعْرُوفٌ بِالْآيَاتِ مَنْعُوتٌ بِالْعَلَامَاتِ لَا يَجُورُ فِي قَضِيَّتِهِ هُوَ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلَّا هُوَ [31]. فَقَالَ الْأَعْرَابِيُ: اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَه [32]؛[33]
روایت شده یک اعرابی نزد امام صادق علیه السلام آمده و عرض کرد: آیا (تا بحال) پروردگارت را در آن هنگام که عبادتش کردهای دیدهای؟ فرمود: هرگز خدایی را که ندیدهباشم بندگی نکردم!عرض کرد: او را چگونه دیدی؟ فرمود: دیدگان به دیدارِ پیدا او را نبینند، بلکه قلبها با حقیقتهای ایمان او را ببینند؛ نه با حواس یافته شود و نه با مردم مقایسه؛ به آیهها شناخته شود و به نشانهها توصیف، در داوریاش ستم نمیکند «اوست خدایی که غیر از او معبودی نیست». پس آن اعرابی عرضه داشت: خدا داناتر است به آنکه رسالتش را کجا قرار دهد».
آقا امام صادق علیه السلام فرمود:
«جَاءَ حِبْرٌ إِلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام فَقَالَ: يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ! هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ حِينَ عَبَدْتَهُ؟ فَقَالَ علیه السلام: وَيْلَكَ مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ! قَالَ: وَ كَيْفَ رَأَيْتَهُ؟ قَالَ علیه السلام: وَيْلَكَ لَا تُدْرِكُهُ الْعُيُونُ فِي مُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ؛[34]
یکی از رؤسای اهل کتاب نزد امیرالمؤمنین علیه السلام آمد و گفت: ای امیر مؤمنان! آیا خدای خود را در آن هنگام که عبادتش کردهای دیدهای؟ فرمود: وای بر تو! هرگز خدایی را که ندیدهباشم بندگی نکردم! عرض کرد: چگونه او را دیدی؟ حضرت فرمود: وای بر تو! چشمها در دیدارِ دیدگان، او را نیابند، بلکه قلبها با حقیقتهای ایمان او را ببینند».
امام صادق علیه السلام فرمود:
«مَنْ عَبَدَ اللَّهَ بِالتَّوَهُّمِ فَقَدْ كَفَرَ وَ مَنْ عَبَدَ الِاسْمَ وَ لَمْ يَعْبُدِ الْمَعْنَى فَقَدْ كَفَرَ وَ مَنْ عَبَدَ الِاسْمَ وَ الْمَعْنَى فَقَدْ أَشْرَكَ وَ مَنْ عَبَدَ الْمَعْنَى بِإِيقَاعِ الْأَسْمَاءِ عَلَيْهِ بِصِفَاتِهِ الَّتِي وَصَفَ بِهَا نَفْسَهُ فَعَقَدَ عَلَيْهِ قَلْبَهُ وَ نَطَقَ بِهِ لِسَانُهُ فِي سَرَائِرِهِ وَ عَلَانِيَتِهِ فَأُولَئِكَ أَصْحَابُ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام (وَ فِي حَدِيثٍ آخَرَ أُولئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا [35])؛[36]
هركس خدا را با خیال آوردن او بندگی کند کافر شده و هرکس نام را بپرستد و معنا را بندگی نکند (نیز) کافر گشته و هرکس اسم و معنا را (با هم و در کنار هم) بندگی کند شرک ورزیده و هرکس که معنا را با واقع کردن اسمها بر آن پرستش کند، به همان صفاتی که خود را بدان وصف کرده، پس قلبش را بر آن (گونه بندگی) گره زده و زبانش را در نهانیها و آشکارایش بدان به سخن آورد، چنین کسانی یاران امیر مؤمنان علیه السلام باشند (و درحدیث دیگری آمده: آنان همان مؤمنان واقعیاند)».
در گفتگوی امام رضا علیه السلام با عمران صائبی آمده است:
«قَالَ عِمْرَانُ: فَبِأَيِّ شَيْءٍ عَرَفْنَاهُ؟ قَالَ علیه السلام: بِغَيْرِهِ. قَالَ: فَأَيُّ شَيْءٍ غَيْرُهُ؟ قَالَ الرِّضَا علیه السلام: مَشِيَّتُهُ وَ اسْمُهُ وَ صِفَتُهُ وَ مَا أَشْبَهَ ذَلِكَ وَ كُلُّ ذَلِكَ مُحْدَثٌ مَخْلُوقٌ مُدَبَّر؛[37]
عمران عرض کرد: پس به چه چیز او را شناختیم؟ فرمود: به غیر او. عرض کرد: کدام چیز غیر اوست؟ حضرت فرمود: مشیتش، نامش، صفتش و هرچه شبیه آن باشد؛ و تمام اینها حادث و آفریده و تحت تدبیرند».
عکرمه میگوید:
«بَيْنَمَا ابْنُ عَبَّاسٍ يُحَدِّثُ النَّاسَ إِذْ قَامَ إِلَيْهِ نَافِعُ بْنُ الْأَزْرَقِ فَقَالَ: يَا ابْنَ عَبَّاسٍ! تُفْتِي فِي النَّمْلَةِ وَ الْقَمْلَةِ صِفْ لَنَا إِلَهَكَ الَّذِي تَعْبُدُهُ!فَأَطْرَقَ ابْنُ عَبَّاسٍ إِعْظَاماً لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ كَانَ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيٍّ جَالِساً نَاحِيَةً فَقَالَ علیه السلام: إِلَيَّ يَا ابْنَ الْأَزْرَقِ. فَقَالَ: لَسْتُ إِيَّاكَ أَسْأَلُ! فَقَالَ ابْنُ الْعَبَّاسِ: يَا ابْنَ الْأَزْرَقِ! إِنَّهُ مِنْ أَهْلِ بَيْتِ النُّبُوَّةِ وَ هُمْ وَرَثَةُ الْعِلْمِ.فَأَقْبَلَ نَافِعُ بْنُ الْأَزْرَقِ نَحْوَ الْحُسَيْنِ فَقَالَ لَهُ الْحُسَيْنُ: يَا نَافِعُ! إِنَّ مَنْ وَضَعَ دِينَهُ عَلَى الْقِيَاسِ لَمْ يَزَلِ الدَّهْرَ فِي الِارْتِمَاسِ مَائِلًا عَنِ الْمِنْهَاجِ ظَاعِناً فِي الِاعْوِجَاجِ ضَالًّا عَنِ السَّبِيلِ قَائِلًا غَيْرَ الْجَمِيلِ؛ يَا ابْنَ الْأَزْرَقِ! أَصِفُ إِلَهِي بِمَا وَصَفَ بِهِ نَفْسَهُ وَ أُعَرِّفُهُ بِمَا عَرَّفَ بِهِ نَفْسَهُ؛ لَا يُدْرَكُ بِالْحَوَاسِّ وَ لَا يُقَاسُ بِالنَّاسِ فَهُوَ قَرِيبٌ غَيْرُ مُلْتَصِقٍ وَ بَعِيدٌ غَيْرُ مُتَقَصٍّ يُوَحَّدُ وَ لَا يُبَعَّضُ مَعْرُوفٌ بِالْآيَاتِ مَوْصُوفٌ بِالْعَلَامَاتِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْكَبِيرُ الْمُتَعالِ؛[38]
ابن عباس مردم را حديث میكرد که نافع بن ارزق برخاست و بدو گفت: اى پسر عباس! در باب مورچه و شپش فتوى ميدهى؛ برايمان آن خدایت را که میپرستیاش وصف کن!ابن عباس از برای تعظيم خداى عز و جل چشم پيش افكند و خاموشی گزید. حضرت حسين بن على علیهما السلام در گوشهای نشسته بود که فرمود: اى پسر ارزق! بنزد من آى. نافع گفت: تو را سؤال نمیكنم! ابن عباس گفت: اى پسر ارزق! براستى كه او از اهل بیت نبوت است و ايشاناند وارثان علم.نافع ابن ارزق رو بجانب امام حسين علیه السلام آورد و حضرت به او فرمود: اى نافع! براستى كه هر كس بناى دين خود را بر قياس نهد، روزگار را پیوسته در این حال غوطهور باشد که از راه راست منحرف گشته و در كجى سیر کرده و از راه، گمراه گشته و سخن ناپسند بر زبانش جاری است؛ اى پسر ارزق! خداى خود را وصف میكنم به آنچه خودش را به آن وصف كرده و او را مىشناسانم بآنچه خودش را به آن شناسانيده؛ نه با حواس درک شود و نه با مردم مقایسه، پس او نزديكى است كه نچسبيده و دورى است كه جدا نگشته، به يگانگى شناخته شود و تكه تكه نگردد! به آیهها شناخته شود و به نشانهها توصیف، نيست خدائى مگر او كه بزرگ و بلند مرتبه است».
یعسوبالدین امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود:
«الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا تُدْرِكُهُ الشَّوَاهِدُ وَ لَا تَحْوِيهِ الْمَشَاهِدُ وَ لَا تَرَاهُ النَّوَاظِرُ وَ لَا تَحْجُبُهُ السَّوَاتِرُ الدَّالِّ عَلَى قِدَمِهِ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ وَ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ عَلَى وُجُودِهِ وَ بِاشْتِبَاهِهِمْ عَلَى أَنْ لَا شَبَهَ لَهُ الَّذِي صَدَقَ فِي مِيعَادِهِ وَ ارْتَفَعَ عَنْ ظُلْمِ عِبَادِهِ وَ قَامَ بِالْقِسْطِ فِي خَلْقِهِ وَ عَدَلَ عَلَيْهِمْ فِي حُكْمِهِ مُسْتَشْهِدٌ بِحُدُوثِ الْأَشْيَاءِ عَلَى أَزَلِيَّتِهِ وَ بِمَا وَسَمَهَا بِهِ مِنَ الْعَجْزِ عَلَى قُدْرَتِهِ وَ بِمَا اضْطَرَّهَا إِلَيْهِ مِنَ الْفَنَاءِ عَلَى دَوَامِهِ وَاحِدٌ لَا بِعَدَدٍ وَ دَائِمٌ لَا بِأَمَدٍ وَ قَائِمٌ لَا بِعَمَدٍ تَتَلَقَّاهُ الْأَذْهَانُ لَا بِمُشَاعَرَةٍ وَ تَشْهَدُ لَهُ الْمَرَائِي لَا بِمُحَاضَرَةٍ لَمْ تُحِطْ بِهِ الْأَوْهَامُ بَلْ تَجَلَّى لَهَا بِهَا وَ بِهَا امْتَنَعَ مِنْهَا وَ إِلَيْهَا حَاكَمَهَا؛[39]
سپاس خداوندى را كه شاهدان او را در نیابند و شهودگاهان او را فرا نگیرند و ديدهها او را نبینند و پردهها او را نپوشانند. خدایی که دلالت کند با حدوث آفريدگانش بر قدم و هميشگىاش و با پدیداری خلقش بر وجودش و با شبیه بودنشان بر شبیه نداشتنش. خداوندى كه در پیمانگاهش صداقته داشته و از ستم بندگانش رفعت یافته و در آفريدگانش به عدل و داد برخاسته و در حكمش بر آنان عدالت ورزیده. شاهد گرفته حدوث و پیدایش اشياء را بر ازلیتش؛ و عجزی كه بدان نشانشان زده را بر قدرتش؛ و نابودی و فنائی که بدان ناچارشان کرده را بر دوام و همیشگیاش. يكى است نه از روى عدد و شماره؛ و دائم است نه به حساب مدّت و زمان؛ و قائم و برقرار است نه به وسيله ستون و پشتیبان. ذهنها او را دريابند، نه با حس کردن؛ و ديدگاهان بدو گواهی دهند نه با حضور یافتن. وهمها بدو احاطه نیافتند، بلکه بر آنان به خودشان تجلی کرد و از آنان به خودشان امتناع ورزید و آنان را نزد خودشان به محاکمه آورده».
جامع همه اینها، مقام اولیا در دعای ماه رجب است که به واسطه محمد بن عثمان از ناحیه مقدسه ولی عصر بیرون آمده که به خداوند عرض میکند:
«اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِمَعَانِي جَمِيعِ مَا يَدْعُوكَ بِهِ وُلَاةُ أَمْرِكَ الْمَأْمُونُونَ عَلَى سِرِّكَ الْمُسْتَبْشِرُونَ بِأَمْرِكَ الْوَاصِفُونَ لِقُدْرَتِكَ الْمُعْلِنُونَ لِعَظَمَتِكَ وَ أَسْأَلُكَ بِمَا نَطَقَ فِيهِمْ مِنْ مَشِيَّتِكَ فَجَعَلْتَهُمْ مَعَادِنَ لِكَلِمَاتِكَ وَ أَرْكَاناً لِتَوْحِيدِكَ وَ آيَاتِكَ وَ مَقَامَاتِكَ الَّتِي لَا تَعْطِيلَ لَهَا فِي كُلِّ مَكَانٍ يَعْرِفُكَ بِهَا مَنْ عَرَفَكَ لَا فَرْقَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهَا إِلَّا أَنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ خَلْقُكَ فَتْقُهَا وَ رَتْقُهَا بِيَدِكَ بَدْؤُهَا مِنْكَ وَ عَوْدُهَا إِلَيْكَ أَعْضَادٌ وَ أَشْهَادٌ وَ مُنَاةٌ وَ أَزْوَادٌ وَ حَفَظَةٌ وَ رُوَّادٌ فَبِهِمْ مَلَأَتْ سَمَاءَكَ وَ أَرْضَكَ حَتَّى ظَهَرَ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ فَبِذَلِكَ أَسْأَلُكَ وَ بِمَوَاقِعِ الْعِزِّ مِنْ رَحْمَتِكَ وَ بِمَقَامَاتِكَ وَ عَلَامَاتِكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد؛[40]
بارالها! همانا من از تو میخواهم به واسطه معانی تمام آنچه والیان امرت تو را بدان میخوانند؛ همان کسانی که بر سرّ تو امین شمرده شده و به امر تو بشارت داده شدهاند؛ آنان که قدرت تو را وصفکنندهاند و بزرگی تو را نماینده؛ و از تو میخواهم به واسطه آن مشیتت که در ایشان به سخن آمده که (در پیاش) آنان را معدنهای کلماتت و ستونهای توحیدت و نشانهها و جایگاههایت قرار دادی؛ همان (نشانهها و جایگاههایی) که در هیچ مکانی تعطیلی ندارد (و) هرکه تو را شناسد بدانها میشناسد؛ (همان که) میان تو و آنها جدایی نیست جز آنکه ایشان بندگان و آفریدگان تواند؛ فصل و وصلشان به دست توست؛ آغازشان از تو و بازگشتشان سوی توست؛ یاوران و گواهان و میزانها و توشهها و حافظان و پیشروان؛ پس به ایشان آسمان و زمینت را پر کردی تا آنکه واضح گشت خدایی جز تو نیست؛ پس به آن از تو میخواهم و به محلهای عزت که از رحمت توست و به جایگاهها و نشانههایت، که درود فرستی بر محمد و آل محمد».
این حقیقت الهیه، همان چیزی است که در سخن امیر مؤمنان علیه السلام آمده که فرمود: «ما رايت شيئا الا و رأيت اللَّه قبله و بعده».[41] اگر انسان اینگونه نگاه نکند، هرگز به توحید خدا به خدا نمیرسد.
معنای هفتم شناخت خدا به خدا، تنزیه خدا از تمام صفات خلق
معنای هفتم شناخت خدا به خدا که برخی از بزرگان علما نوشتهاند، مطلب بسیار بزرگی است که اگر انسان آن را درست بفهمد، از گمراهیهای بسیاری نجات پیدا میکند و اگر آن را درست نفهمد، به گمراهیهای زیادی کشیده میشود. معنای هفتم این است که انسان خدا را به سلب و منزه دانستن از همه صفات و خصوصیات خلق بشناسد.
البته ظاهر این معنا را همه میگویند و مؤمنان نیز به این اعتراف دارند که انسان نباید خدا را به صفات خلق بشناسد، چون صفات خلق، عبارت است از نقص و ضعف و عیب و ناداری و مانند آنها، اما خدای متعال، کمال و غنا و عظمت و کبریاست؛ پس نباید خدا را به خلق بشناسی. اما حقیقت این مطلب، بسیار عظیم است.
حدیث «کانَ اللهُ وَ لَم یَکُن مَعَه شیءٌ» و بیسند بودن آن
حدیثی را زیاد گفتهاند که «کان الله و لم يكن معه شیء؛ خدا بود و هیچ چیزی همراه او نبود». این حدیث در کتابهای عامه عمیا و کتابهای عرفانی بسیار گفته شده، اما از طریق ائمه علیهم السلام به این شکل نرسیده است. البته به عبارات دیگری از آن بزرگواران علیهم السلام نقل شده است.[42]
بخاری مضمون این حدیث را با دو عبارت نزدیک به هم، در کتاب سقیم خود که به نام صحیح بخاری شناخته شده، اینگونه از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نقل میکند: «کان الله و لم يکن شىء غيره؛[43] خدا بود و چیزی غیر او نبود»؛ «کان الله و لم يكن شىء قبله؛[44] خدا بود و چیزی قبل او نبود».
روش علمای شیعه در نقل کردن و نکردن روایات مخالفان ولایت
مرام علمای شیعه این بوده که آنچه عامه و مخالفان ولایت نقل میکنند، اگر مخالف عقاید و زیربناهای شیعه باشد و مخالف احادیث ثابت و یقینی اهلبیت باشد، کنار میگذارند حتی اگر در نزد عامه با سندهای فروان به حد تواتر نقل شده باشد. اما آنچه که آنها نقل کردهاند، ولی مخالف زیربناهای شیعه و فرمایشات اهلبیت علیهم السلام نیست، علمای شیعه در موضع خود نسبت به اینگونه نقلها، به چند دسته تقسیم شدهاند: برخی از علمای شیعه که بهترین علمای شیعه هستند، فقط چیزی را از آنها نقل میکنند که در شیعه از ائمه علیهم السلام نقل شده باشد. چنین روایتی را از عامه نیز نقل میکنند تا اینکه حجت بودن و ثابت بودن آن مطلب را بر عامه اثبات کنند. این علما کسانی هستند که به هیچ وجه از دشمنان و مخالفان اهلبیت علیهم السلام متأثر نشدهاند. اما دسته دیگر از علمای شیعه، کسانیاند که وقتی میبینند روایتی که عامه نقل کردهاند مخالف مکتب اهلبیت علیهم السلام و روایات آن بزرگواران نیست، بلکه موافق مضمونی هم هست، آن را نقل میکنند.
این روایت مورد سخن که عامه از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نقل کردهاند - «کان الله و لم یکن معه شیء» - از این قبیل روایات است؛ این حدیث از طریق اهلبیت علیهم السلام به این شکل نقل نشده است، اما علمای شیعه، چون دیدهاند که با سری اعتقادات شیعه و مبانی اهلبیت علیهم السلام ناسازگار نیست بلکه سازگار است، آن را نقل کردهاند.
دو سوء استفاده از حدیث «کان الله و لم یکن معه شیء»
وقتی این حدیث نقل شد، دو سوء استفاده از آن شد که یکی کفر است و دیگری اشتباه است:
استفاده مطلبی کفری و شرکی از حدیث
آن مطلب کفری این است که وقتی این حدیث نزد یک صوفی گفته شد، آن آقای صوفی گفت: و «الآن کما کان».[45] الآن هم که این حدیث را میخوانند، همان جمله آقای صوفی را نیز در ادامه حدیث میخوانند و میگویند: «کان الله و لم يکن معه شیء و الآن کما کان»، در حالی که «و الآن کما کان» به هیچ وجه منقول از رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم نیست، بلکه سخن یک صوفی است که وقتی حدیث را شنید، آن جمله را گفت. مقصود آن آقای صوفی از جمله «و الآن کما کان»، بر اساس معنایی که طرفداران فلسفی و عرفانی او گفتهاند، این است که خدا بود و چیزی همراهش نبود و الان هم چیزی غیر خدا نیست؛ همان معنای وحدت وجود را اراده کرده که همه عالم خیال و وهم است و هیچ چیزی نبوده و الآن هم نیست؛ یعنی هیچگاه چیزی غیر از خدا نبوده و نیست. این همان معنایی است که مرحوم فیض گفت که اگر همین علم و قدرت و کمالات خود را به خودت نسبت دهی، غیر خداست؛ اما اگر به خود نسبت ندهی غیر خدا نیست و چون کمالاتی هم غیر از اینها نیست، پس چیزی غیر خدا نیست. این نتیجه کفری و الحادی را که صوفیه برای ما باقی گذاشتند، از این حدیث نتیجه گرفت و گفت : «و الآن کما کان». این آقا از آن ور بام افتاده و گرفتار الحاد شده که هیچ چیزی نیست، بلکه هرچه هست خداست؛ یعنی اصلاً عالمی نیست، بلکه فقط خداست.
استفاده خطا از حدیث
اما مطلب دیگری که دیگران از این حدیث، سوء استفاده کردند و خطا کردند، این است که گمان کردند عالم، حادث زمانی است. اینها در مقابل فلاسفه هستند که حد اقل یک قسم از عالم را حادث زمانی نمیدانستند و به بیان دیگر، عالم را از حیث مجموع حادث زمانی نمیدانستند، وگرنه معلوم است که جزئیات عالم حادث زمانیاند. در مقابل فلاسفه که میگفتند عالم حادث زمانی نیست بلکه حادث ذاتی یا حادث دیگری است، کسانی آمدند و با تمسک به این حدیث «کان الله و لم یکن معه شیء و الآن کما کان» گفتند عالم کلاً حادث زمانی است، چون خدا بود و هیچ چیز همراه خدا نبود، یعنی خدا بود و زمانهایی گذشت و چیزی نبود، بعد خداوند اشیا را آفریده است؛ پس الآن هم چیزی همراه خدا نیست، چون همه اشیا حادث زمانیاند و خدا حادث زمانی نیست و زمان ندارد؛ مسئله حدوث زمانی را از این حدیث استفاده کردند. در حالی که وقتی جمله دوم، یعنی «و الآن کما کان» را زمانی معنا کنید، به ناچار جمله اول، یعنی «کان الله و لم یکن معه شیء» نیز زمانی میشود؛ در نتیجه، خدا نیز در زمان قرار میگیرد. این، نقص بزرگی در توحید الهی است.
پس معنای هفتم حدیث شریف معرفت الله بالله، این است که خدا را به صفات خلق نشناسیم، بلکه هر آنچه
که در عالم است، از خدا سلب کنیم، چنانکه امام رضا علیه السلام و دیگر ائمه علیهم السلام فرمودهاند خداوند خلو از خلق است و خلق خلو از اوست.[46]
پس این عرفان، عرفان سلبی است؛ یعنی در مخلوقات، جهت ضعف و نقص و عیب میبینید؛ یعنی به جهت کثرت مخلوقات نگاه کنید، به خلاف مطلب قبلی که گفته شد وقتی میخواهی خدا را به خدا بشناسی، به جهت وحدت اشیا نگاه کن. در این نوع از معرفت، سخن این است که به جهت کثرت اشیا نگاه کنید و جهت کثرت اشیا را به دست آورید و بگویید که خدا از جمیع این کثرتهایی که موجودات عالم دارند، منزه است. در این صورت، خدا را به خدا بودن شناختید، نه به خلق بودن. این مطلب، مضمون بسیاری از روایات اهلبیت علیهم السلام است که فرمودهاند خدا را به تسبیح و تنزیه بشناسید؛[47] یعنی شناخت خدا به رفع و سلب صفات نقص، نه شناخت خدا به تحمید و صفات کمال. این هم یکی از معانی شناخت خدا به خداست.
دریافت فایل (MP3) (PDF)
[1]. الأمالي (للمفيد)، النص، ص: 336.
[2]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 16.
[3]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج2، ص: ۵4.
[4]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج2، ص: ۵۵.
[5]. (24) النور : 3۵.
[6]. (24) النور : 40.
[7]. الأمالي (للمفيد)، النص، ص: 336.
[8]. تحف العقول، النص، ص: 201.
[9]. (17) الإسراء : 81.
[10]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: ۵4.
[11]. (4) النساء : 46.
[12]. «عَنْ زُرَارَةَ قَالَ: سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام يَقُولُ: إِنَّ لِلْغُلَامِ غَيْبَةً قَبْلَ أَنْ يَقُومَ. قُلْتُ: وَ لِمَ؟ قَالَ: يَخَافُ - وَ أَوْمَأَ بِيَدِهِ إِلَى بَطْنِهِ. ثُمَّ قَالَ علیه السلام: يَا زُرَارَةُ وَ هُوَ الْمُنْتَظَرُ وَ هُوَ الَّذِي يُشَكُّ فِي وِلَادَتِهِ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ: مَاتَ أَبُوهُ بِلَا خَلَفٍ؛ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ: حَمْلٌ؛ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ: إِنَّهُ وُلِدَ قَبْلَ مَوْتِ أَبِيهِ بِسَنَتَيْنِ؛ وَ هُوَ الْمُنْتَظَرُ غَيْرَ أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يُحِبُّ أَنْ يَمْتَحِنَ الشِّيعَةَ فَعِنْدَ ذَلِكَ يَرْتَابُ الْمُبْطِلُونَ يَا زُرَارَةُ. قُلْتُ: جُعِلْتُ فِدَاكَ! إِنْ أَدْرَكْتُ ذَلِكَ الزَّمَانَ أَيَّ شَيْءٍ أَعْمَلُ؟ قَالَ: يَا زُرَارَةُ إِذَا أَدْرَكْتَ هَذَا الزَّمَانَ فَادْعُ بِهَذَا الدُّعَاءِ:
اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي نَفْسَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي نَفْسَكَ لَمْ أَعْرِفْ نَبِيَّكَ، اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي رَسُولَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي رَسُولَكَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَكَ، اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي حُجَّتَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دِينِي.
ثُمَّ قَالَ: يَا زُرَارَةُ لَا بُدَّ مِنْ قَتْلِ غُلَامٍ بِالْمَدِينَةِ! قُلْتُ: جُعِلْتُ فِدَاكَ أَ لَيْسَ يَقْتُلُهُ جَيْشُ السُّفْيَانِيِّ؟ قَالَ: لَا وَ لَكِنْ يَقْتُلُهُ جَيْشُ آلِ بَنِي فُلَانٍ يَجِيءُ حَتَّى يَدْخُلَ الْمَدِينَةَ فَيَأْخُذُ الْغُلَامَ فَيَقْتُلُهُ فَإِذَا قَتَلَهُ بَغْياً وَ عُدْوَاناً وَ ظُلْماً لَا يُمْهَلُونَ فَعِنْدَ ذَلِكَ تَوَقُّعُ الْفَرَجِ - إِنْ شَاءَ اللَّهُ؛ الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 337.
«زراره گوید: از امام صادق علیه السلام شنیدم که میفرمود: براستی که آن جوان را غیبتی باشد تا زمانی که قیام کند. عرض کردم: از چه رو؟ فرمود: بیم دارد - و با دست مبارک به شکم خود اشاره فرمود (یعنی بر جان خود بیمناک است). سپس حضرت فرمود: ای زراره! اوست که در انتظارش باشند و اوست آن کس که در ولادتش تردید ورزند؛ یکی گوید: پدرش بدون جانشین از دنیا رفت؛ یکی گوید: در شکم مادر بود (که پدرش از دنیا رفت)؛ یکی گوید: دو سال پیش از آنکه پدرش از دنیا رود متولد گشته؛ و اوست که در انتظارش باشند جز آنکه خداوند عز و جل دوست دارد شیعه را بیازماید و آنجاست که اهل باطل به شک و ریب افتند ای زراره! عرض کردم: فدایت گردم! اگر آن زمان را درک کردم چه کنم؟ فرمود: ای زراره! اگر آن زمان را درک کردی اینگونه خداوند را بخوان:
خداوندا! نفس خود را به من بشناسان، که اگر نفست را به من نشناسانی پیامبرت را نخواهم شناخت، خداوندا! فرستادهات را به من بشناسان که اگر فرستادهات را به من نشناسانی حجتت را نخواهم شناخت، خداوندا! حجتت را به من بشناسان که اگر حجتت را به من نشناسانی از دینم گمراه گردم.
سپس حضرت فرمود: ای زراره! به ناچار باید جوانی در مدینه کشته شود. عرض کردم: فدایت گردم! مگر سپاه سفیانی آن را نمیکشند؟ فرمود: نه! بلکه سپاه آل بنی فلان او را میکشند؛ میآیند وارد مدینه میشوند و آن جوان را میگیرند و میکشند. پس چون از روی سرکشی و عدوان و ستم او را بکشند، مهلتشان به سر آید و آن هنگام است که امید فرج باشد - اگر خدا خواهد».
[13]. «ثمّ انهم لتعصبهم الشديد و غلو انهم في التقليد و تجوالهم في الضلال البعيد لا يرفعون الى ناصح رأسا و لا يذوقون من شراب التحقيق كاسا و لا يلجئون الى ركن وثيق و لا يقتدون بمن هو بالاقتداء حقيق بل انما يتبعون اهواءهم و يقتدون آبائهم يقتص بعضهم اثر بعض حثيثا و لا يكادون يفقهون حديثا و ليت شعرى من اذن لهم في اتباع رأى من يجوز عليه الخطأ في الرأى ثمّ اختيار احد اقوالهم بالاتفاق و البحث مع اختلافهم السخت آللّه اذن لهم ام على اللّه يفترون أم تأمرهم احلامهم لهذا أم هم قوم طاغون ام عندهم خزائن رحمة ربك ام هم المسيطرون أم لهم سلّم يستمعون فيه فليأت مستمعهم بسلطان مبين أم عندهم الغيب فهم يكتبون ام لهم شركاء شرعوا لهم من الدين ما لم يأذن به اللّه كلا بل ذرهم في غمرتهم يعمهون و حيث انتهت سفينتنا في بحر الاختلاف الى ساحل النجاة و جرت بنا الى منازل الهداة فلنرسلها عن الجريان و نمسك القلم عن الطغيان بسم اللّه مجريها و مرسيها و الى ربك منتهاها»؛ سفينة النجاة (للفيض)، ص: 140 - 142.
پس ایشان از روی تعصب شدید و زیادهروی در تقلید و جولان دادن در گمراهی دور، سر سوی هیچ نصیحتگری بالا نبرده، جامی از شراب تحقیق نچشیده، به تکیهگاهی مطمأن پناهنده نشده و به آنکه سزاوار پیروی است اقتدا نمیکنند؛ بلکه تنها هوای خود را پیروی کنند و به پدران خود اقتدا ورزند، شتابان در پی یکدیگر رفته و هیچ سخنی را به آسانی نمیفهمند و ای کاش میدانستم چه کس به آنها رخصت داده رأی کسانی که ممکن است در رأیشان به خطا روند را پیروی کنند و از پس آن، یکی از اقوال آنان را با اجماع و بحث اختیار کنند با وجود اختلاف فراوانی که در میانشان است؟ آیا خدا به ایشان اجازه داده یا بر خدا دروغ میبندند؟ یا پندارهایشان آنان را به این (موضعگیری) وا میدارد یا مردمی سرکشاند؟ آیا گنجینههای رحمت پروردگارت نزد ایشان است یا ایشان تسلط دارند؟ آیا نردبانی دارند که بر آن (بر شوند و) بشنوند؟ پس باید شنونده آنان برهانی آشکار بیاورد؛ آیا علم غیب پیش آنهاست و آنها مینویسند؟ یا برای آنان شریکانی است که در آنچه خدا بدان اجازه نداده، برایشان بنیاد آیینی نهادهاند؟ نه هرگز اینچنین نیست؛ بلکه آنها را در ورطه گمراهیشان سرگردان رها کن؛ و چون کشتی ما در دریای اختلاف به ساحل نجات رسید و ما را به منزلگاههای هدایت رسانید، باید آن را از جریان نگه داشته و قلم را از سرکشی بازداریم؛ به نام خداست روان شدنش و لنگر انداختنش و سوی پروردگار توست سرانجامش»
[14]. سفينة النجاة (للفيض)، ص: 142.
[15]. «و اما الأمران الإمران: فأحدهما افراطه فى القول بالاخبار و غلوّه فيه حيث ادّعى انّ جميع ما فى الكتب الاربعة المشهورة ممّا يفيد القطع بصدورها عن أهل البيت عليهم السّلام. و الثّانى طعنه فى طائفة من أجلّة فقهائنا و نسبته ايّاهم الى الفساد و الافساد و غلوّه فى مؤاخذتهم بما خاضوا فيه من الاجتهاد. و الباعث له على الامر الاوّل ذهوله عن ذينك الأصلين فى هذا الباب، و على الثّانى غفلته عن غفلتهم و خطائهم فيما أصاب و انّهم لم يكونوا فيه متعمّدين او فعلوه لمصلحة فى الدّين ثمّ لم يغلوا فيه غلوّ المخالفين فعسى اللّه ان يعفو عنهم و اللّه غفور رحيم. و لأجل ارتكابه لهذين الأمرين اشمأزّت قلوب متقلّدة الفقهاء عن سماع كلامه و لم يقبلوا عليه ليدركوا كنه مرامه؛ فأنكروه بشراشر هممهم من دون ان يتأمّلوا فيما قال و شرعوا فى تزييف قوله قبل ان يعرفوا كيفيّة الحال؛ فذهب حقّه بباطله و حاليه بعاطله»؛ الحق المبين في كيفية التفقه في الدين، ص: 16.
اما دو امر ناپسند: یکی افراط او در قائل شدن به روایات و زیادهروی او در آن است که مدعی شده تمام روایاتی که در کتب چهارگانه مشهور وجود دارد قطعاً از اهلبیت علیهم السلام صادر شده. و دوم، بدگویی او در باره گروهی از بزرگان فقهای ماست و نسبت فساد و فسادآوری او بدیشان و زیادهروی او در مؤاخذه آنان به خاطر آنکه در اجتهاد فرو رفتهاند. علت امر ناپسند اول، غفلت او از آن دو اصلی است که در این باب آوردیم و علت امر دوم، غافل گشتن او از غفلت و خطای آن بزرگان است در آنچه او به خطا نرفته و اینکه آنان عمدی در آن اجتهاد اشتباه نداشتند و یا به خاطر مصلحتی در دین بدان مرتکب شدهاند و به اندازه مخالفین در آن زیادهروی نکردهاند و شاید خدا از خطای آنان در گذرد که خداوند آمرزنده مهربان است. به خاطر مرتکب شدن استرآبادی به این دو امر است که قلب مقلدان فقها از شنیدن کلام او نفرت یافته و اقبالی برای درک کنه مرامش نداشتهاند، پس با تمام همّتشان او را انکار کردند بدون آنکه در آنچه گفته درنگی کنند و شروع به تحقیر سخن او کردند پیش از آنکه از کیفیت مرام او آگاه کردند؛ پس او حقش را با باطلش از میان برد و پسندیدهاش را با ناپسندش».
[16]. (41) فصلت: ۵4
[17]. (۵7) الحدید: 4.
[18]. (۵0) ق: 16.
[19]. (۵6) الواقعه: 8۵.
[20]. (28) القصص: 88.
[21]. الشافي في العقائد و الأخلاق و الأحكام، ج1، ص: 148.
[22]. (24) النور : 40.
[23]. كلمات مكنونه من علوم اهل الحكمة و المعرفة، النص، ص: 84 - 8۵.
[24]. شرح العرشية، ج1، ص: ۵7 - ۵9.
[25]. فصوص الحکم، ج1، ص: 201.
[26]. (24) النور : 3۵ - 39.
[27]. (۵3) النجم : 8 - 18.
[28]. (2) البقرۀ : 2۵7.
[29]. إقبال الأعمال (ط - القديمة)، ج1، ص: 349.
[30]. إقبال الأعمال (ط - القديمة)، ج1، ص:67.
[31]. (۵9) الحشر: 22.
[32]. (6) الأنعام : 124.
[33]. روضة الواعظين و بصيرة المتعظين (ط - القديمة) ؛ ج1 ؛ ص33.
[34]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 98.
[35]. (8) الأنفال : 4.
[36]. التوحيد (للصدوق) ؛ ؛ ص220.
[37]. التوحيد (للصدوق) ؛ ص433.
[38]. التوحيد (للصدوق) ؛ ص80.
[39]. نهج البلاغة (للصبحي صالح) ؛ ص269.
[40]. مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج2، ص: 803.
[41]. درخشان پرتوى از اصول كافى، ج4، ص: 264.
[42]. «عَن أَبي جَعْفَرٍ علیه السلام: أُخْبِرُكَ أَنَّ اللَّهَ عَلَا ذِكْرُهُ كَانَ وَ لَا شَيْءَ غَيْرُه»؛ التوحيد (للصدوق)، ص: 67.
«از امام باقر علیه السلام روایت شده که (به مردی از عالمان شام) فرمود: تو را خبر میدهم که خداوند - که یادش بلند مرتبه است - بود و هیچ چیز غیر او نبود».
«عَن أَبي جَعْفَرٍ الثّاني علیه السلام: مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ يَكُونَ مَعَهُ شَيْءٌ غَيْرُهُ بَلْ كَانَ اللَّهُ وَ لَا خَلْق»؛ الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 116.
«امام جواد علیه السلام فرمود: پناه بر خدا که همراه او چیزی غیر او باشد؛ بلکه خداوند بود و هیچ خلقی نبود».
«عَن زُرارَة قَال: قُلْتُ لِأَبِي جَعْفَرٍ علیه السلام: أَ كَانَ اللَّهُ وَ لَا شَيْءَ؟ قَالَ: نَعَمْ كَانَ وَ لَا شَيْءَ»؛ الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 90.
«زراره گوید: به امام باقر علیه السلام عرض کردم: آیا خدا بود و هیچ چیزی نبود؟ فرمود: بله بود و هیچ چیزی نبود.
«عَن جَابِرٍ الْجُعْفِيِّ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ علیه السلام قَالَ: يَا جَابِرُ كَانَ اللَّهُ وَ لَا شَيْءَ غَيْرُهُ لَا مَعْلُومَ وَ لَا مَجْهُولَ فَأَوَّلُ مَا ابْتَدَأَ مِنْ خَلْقِهِ أَنْ خَلَقَ مُحَمَّداً وَ خَلَقَنَا أَهْلَ الْبَيْتِ مَعَهُ مِنْ نُورِ عَظَمَتِهِ فَأَوْقَفَنَا أَظِلَّةً خَضْرَاءَ بَيْنَ يَدَيْهِ حَيْثُ لَا سَمَاءَ وَ لَا أَرْضَ وَ لَا مَكَانَ وَ لَا لَيْلَ وَ لَا نَهَارَ وَ لَا شَمْسَ وَ لَا قَمَر»؛ بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج1۵، ص: 23.
«جابر جعفی از امام باقر علیه السلام روایت میکند که فرمود: ای جابر! خدا بود و هیچ چیزی غیر او نبود؛ نه معلوم و نه مجهول. پس اولین خلقت او این بود که محمد را خلق کرد و ما اهل بیت را همراه او از نور عظمتش خلق فرمود پس ما را در سایههایی سبز رنگ در پیشگاه خود نگاه داشت در جایی که نه آسمانی بود و نه زمینی و نه مکانی و نه شبی و نه روزی و نه خورشیدی و نه ماهی».
[43]. صحیح بخاری، ج4، ص: 73.
[44]. صحیح بخاری، ج8، ص: 17۵.
[45]. کلام جنید است که در موارد متعددی از کتب عرفانی نقل شده است؛ از جمله:
«سئل الجنيد عن قوله صلى اللّه عليه و سلّم: «كان اللّه و لم يكن معه شيء ثان»؟ فقال: هو الآن على ما عليه كان»؛ الإمام الجنيد سيد الطائفتين، ص: 2۵2.
«و قال النبى صلى الله عليه و سلم- كان الله و لم يكن معه شىء و قال الجنيد قدس الله سره: الآن كما كان»؛ المثنوى المعنوى(معرب الدسوقى)، ج4، ص: 490.
[46]. «عَن أَبي جَعْفَرٍ علیه السلام قالَ: إِنَّ اللَّهَ خِلْوٌ مِنْ خَلْقِهِ وَ خَلْقَهُ خِلْوٌ مِنْهُ وَ كُلُّ مَا وَقَعَ عَلَيْهِ اسْمُ شَيْءٍ فَهُوَ مَخْلُوقٌ مَا خَلَا اللَّه»؛ الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 82.
«امام باقر علیه السلام فرمود: همانا خداوند خالی از خلقش باشد و خلقش خالی از او و هرچه که نام شیء بر آن تعلق گیرد مخلوق است غیر از خدا».
«إِنَ اللَّهَ خِلْوٌ مِنْ خَلْقِهِ وَ خَلْقَهُ خِلْوٌ مِنْهُ وَ كُلُّ مَا وَقَعَ عَلَيْهِ اسْمُ شَيْءٍ مَا خَلَا اللَّهَ فَهُوَ مَخْلُوقٌ وَ اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ تَبَارَكَ الَّذِي لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ »؛ الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 83.
«همانا خداوند خالی از خلقش باشد و خلقش خالی از او و هرچه که نام شیء بر آن تعلق گیرد به جز خدا، مخلوق است و خداوند آفریننده همه چیز است؛ مبارک است آن که هیچ چیز مثل او نیست و اوست شنوای بینا».
[47]. «بَيْنَا أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام يَخْطُبُ عَلَى مِنْبَرِ الْكُوفَةِ إِذْ قَامَ إِلَيْهِ رَجُلٌ يُقَالُ لَهُ ذِعْلِبٌ ذُو لِسَانٍ بَلِيغٍ فِي الْخُطَبِ شُجَاعُ الْقَلْبِ فَقَالَ: يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ؟ قَالَ: وَيْلَكَ يَا ذِعْلِبُ مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ!
فَقَالَ: يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ كَيْفَ رَأَيْتَهُ؟ قَالَ: وَيْلَكَ يَا ذِعْلِبُ لَمْ تَرَهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ، وَيْلَكَ يَا ذِعْلِبُ إِنَّ رَبِّي لَطِيفُ اللَّطَافَةِ لَا يُوصَفُ بِاللُّطْفِ، عَظِيمُ الْعَظَمَةِ لَا يُوصَفُ بِالْعِظَمِ، كَبِيرُ الْكِبْرِيَاءِ لَا يُوصَفُ بِالْكِبَرِ، جَلِيلُ الْجَلَالَةِ لَا يُوصَفُ بِالغِلَظِ، قَبْلَ كُلِّ شَيْءٍ لَا يُقَالُ شَيْءٌ قَبْلَهُ وَ بَعْدَ كُلِّ شَيْءٍ لَا يُقَالُ لَهُ بَعْدٌ، شَاءَ الْأَشْيَاءَ لَا بِهِمَّةٍ، دَرَّاكٌ لَا بِخَدِيعَةٍ، فِي الْأَشْيَاءِ كُلِّهَا غَيْرُ مُتَمَازِجٍ بِهَا وَ لَا بَائِنٌ مِنْهَا، ظَاهِرٌ لَا بِتَأْوِيلِ الْمُبَاشَرَةِ، مُتَجَلٍّ لَا بِاسْتِهْلَالِ رُؤْيَةٍ، نَاءٍ لَا بِمَسَافَةٍ، قَرِيبٌ لَا بِمُدَانَاةٍ، لَطِيفٌ لَا بِتَجَسُّمٍ، مَوْجُودٌ لَا بَعْدَ عَدَمٍ، فَاعِلٌ لَا بِاضْطِرَارٍ، مُقَدِّرٌ لَا بِحَرَكَةٍ، مُرِيدٌ لَا بِهَمَامَةٍ، سَمِيعٌ لَا بِآلَةٍ، بَصِيرٌ لَا بِأَدَاةٍ، لَا تَحْوِيهِ الْأَمَاكِنُ وَ لَا تَضْمَنُهُ الْأَوْقَاتُ وَ لَا تَحُدُّهُ الصِّفَاتُ وَ لَا تَأْخُذُهُ السِّنَاتُ. سَبَقَ الْأَوْقَاتَ كَوْنُهُ وَ الْعَدَمَ وُجُودُهُ وَ الِابْتِدَاءَ أَزَلُهُ، بِتَشْعِيرِهِ الْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لَا مَشْعَرَ لَهُ وَ بِتَجْهِيرِهِ الْجَوَاهِرَ عُرِفَ أَنْ لَا جَوْهَرَ لَهُ وَ بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لَا ضِدَّ لَهُ وَ بِمُقَارَنَتِهِ بَيْنَ الْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لَا قَرِينَ لَهُ، ضَادَّ النُّورَ بِالظُّلْمَةِ وَ الْيُبْسَ بِالْبَلَلِ وَ الْخَشِنَ بِاللَّيِّنِ وَ الصَّرْدَ بِالْحَرُورِ، مُؤَلِّفٌ بَيْنَ مُتَعَادِيَاتِهَا وَ مُفَرِّقٌ بَيْنَ مُتَدَانِيَاتِهَا، دَالَّةً بِتَفْرِيقِهَا عَلَى مُفَرِّقِهَا وَ بِتَأْلِيفِهَا عَلَى مُؤَلِّفِهَا وَ ذَلِكَ قَوْلُهُ تَعَالَى: وَ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ فَفَرَّقَ بَيْنَ قَبْلٍ وَ بَعْدٍ لِيُعْلَمَ أَنْ لَا قَبْلَ لَهُ وَ لَا بَعْدَ لَهُ، شَاهِدَةً بِغَرَائِزِهَا أَنْ لَا غَرِيزَةَ لِمُغْرِزِهَا، مُخْبِرَةً بِتَوْقِيتِهَا أَنْ لَا وَقْتَ لِمُوَقِّتِهَا، حَجَبَ بَعْضَهَا عَنْ بَعْضٍ لِيُعْلَمَ أَنْ لَا حِجَابَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ، كَانَ رَبّاً إِذْ لَا مَرْبُوبَ وَ إِلَهاً إِذْ لَا مَأْلُوهَ وَ عَالِماً إِذْ لَا مَعْلُومَ وَ سَمِيعاً إِذْ لَا مَسْمُوعَ»؛ الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 138 و 139.
«در آن میان که امیر مؤمنان علیه السلام بر منبر کوفه خطبه میخواند، مردی رو به او برخاست که ذعلب نام داشت، زبانی شیوا در سخن راندن و قلبی شجاع داشت، پس عرض کرد: ای امیر مؤمنان! آیا پروردگارت را دیدهای؟ حضرت فرمود: وای بر تو ای ذعلب! پروردگاری را که ندیده باشم هرگز نپرستیدهام!
پس عرض کرد: ای امیر مؤمنان! او را چگونه دیدهای؟ حضرت فرمود: وای بر تو ای ذعلب! دیدگان او را به نگاه چشمها ندیدهاند بلکه قلبها او را با حقایق ایمان ببینند. هان ای ذعلب! براستی که پروردگار من لطافتش لطیف باشد و به لطف وصف نگردد، عظمتش بزرگ باشد و به بزرگی وصف نگردد، کبریائش کبیر باشد و به کبر وصف نگردد، جلالتش جلیل باشد و به درشتی و غلظت وصف نگردد، قبل از هر چیزی است و گفته نمیشود که چیزی قبل آن است و بعد هر چیزی است و گفته نمیشود که بَعد دارد، مشیتش به اشیاء تعلق گرفته بی هیچ همتی و خوب درک کند بی هیچ نیرنگ و حیلهای، در تمامی اشیاء هست بی آن که به آنها آمیخته یا از آنها جدا باشد، ظاهر گشته نه به این معنا که مباشرت داشته باشد، آشکار گشته نه به این معنا که در معرض دیدن قرار گیرد، دور است نه با مسافت، نزدیک است نه به همجواری، لطیف است نه به لطافت جسمانی، موجود است نه پس از نیستی، فاعل است نه به ناچاری، تقدیرگر است نه به جنبش و حرکت، ارادهکننده است نه با اندیشه، شنواست نه با آلت، بیناست نه با ابزار، مکانها او را در بر نگیرند و زمانها او را فرا نگیرند و اوصاف او را محدود نکنند و خوابها به او دست نیابند، بودش بر زمانها پیشی گرفته و وجودش بر عدم و ازلیتش بر آغاز، به این که به مشاعر شعور داده دانسته شود که او را مَشعری (آلت شعور و احساس) نیست و به این که به جوهرها جوهریت بخشیده دانسته شود که او را جوهری نیست و به ضدآفرینی او در میان اشیاء دانسته شود که او را ضدی نیست و به قرینآفرینی او در میان اشیاء دانسته شود که او را قرینی نیست، ضد نور را ظلمت قرار داد و ضد خشکی را تری و ضد درشتی را نرمی و ضد سردی را گرمی، ناجورهای آنها را به هم آورد و همسانهای آنها را از هم جدا کرد که با جداسازی آنها به جداکنندهشان دلالت کند و با آمیختن آنها به آمیزندهشان و این است کلام خداوند متعال که فرمود: «و از هر چيزى دو گونه آفريديم، اميد كه شما عبرت گيريد». پس میان قبل و بعد جدایی انداخت تا دانسته شود که او نه قبلی دارد و نه بعدی، با غریزههای آنها گواهی داد که غریزهآفرینشان را غریزهای نیست و با وقت قرار دادن برای آنها خبر داد که وقتگذارشان را وقتی نیست، یکی را از دیگری محجوب ساخت تا دانسته شود که میان او و خلقش حجابی نیست، پروردگار بود آنگاه که پروریدهای نبود و اله بود آنگاه که مألوهی نبود و عالم بود آنگاه که معلومی نبود و شنوا بود آنگاه که شنیدهشدهای نبود».
«جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ الْأَشْعَرِيُّ عَنْ فَتْحِ بْنِ يَزِيدَ الْجُرْجَانِيِّ قَالَ: كَتَبْتُ إِلَى أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا علیه السلام أَسْأَلُهُ عَنْ شَيْءٍ مِنَ التَّوْحِيدِ فَكَتَبَ إِلَيَّ بِخَطِّهِ؛ وَ إِنَّ فَتْحاً أَخْرَجَ إِلَيَّ الْكِتَابَ فَقَرَأْتُهُ بِخَطِّ أَبِي الْحَسَنِ علیه السلام:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُلْهِمِ عِبَادَهُ الْحَمْدَ وَ فَاطِرِهِمْ عَلَى مَعْرِفَةِ رُبُوبِيَّتِهِ الدَّالِّ عَلَى وُجُودِهِ بِخَلْقِهِ وَ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ عَلَى أَزَلِهِ وَ بِأَشْبَاهِهِمْ عَلَى أَنْ لَا شِبْهَ لَهُ الْمُسْتَشْهِدِ آيَاتِهِ عَلَى قُدْرَتِهِ الْمُمْتَنِعِ مِنَ الصِّفَاتِ ذَاتُهُ وَ مِنَ الْأَبْصَارِ رُؤْيَتُهُ وَ مِنَ الْأَوْهَامِ الْإِحَاطَةُ بِهِ لَا أَمَدَ لِكَوْنِهِ وَ لَا غَايَةَ لِبَقَائِهِ لَا يَشْمَلُهُ الْمَشَاعِرُ وَ لَا يَحْجُبُهُ الْحِجَابُ فَالْحِجَابُ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ لِامْتِنَاعِهِ مِمَّا يُمْكِنُ فِي ذَوَاتِهِمْ وَ لِإِمْكَانِ ذَوَاتِهِمْ مِمَّا يَمْتَنِعُ مِنْهُ ذَاتُهُ وَ لِافْتِرَاقِ الصَّانِعِ وَ الْمَصْنُوعِ وَ الرَّبِّ وَ الْمَرْبُوبِ وَ الْحَادِّ وَ الْمَحْدُودِ أَحَدٍ لَا بِتَأْوِيلِ عَدَدٍ الْخَالِقِ لَا بِمَعْنَى حَرَكَةٍ السَّمِيعِ لَا بِأَدَاةٍ الْبَصِيرِ لَا بِتَفْرِيقِ آلَةٍ الشَّاهِدِ لَا بِمُمَاسَّةٍ الْبَائِنِ لَا بِبَرَاحِ مَسَافَةٍ الْبَاطِنِ لَا بِاجْتِنَانٍ الظَّاهِرِ لَا بِمُحَاذٍ الَّذِي قَدْ حَسَرَتْ دُونَ كُنْهِهِ نَوَاقِدُ الْأَبْصَارِ وَ امْتَنَعَ وُجُودُهُ جَوَائِلَ الْأَوْهَامِ أَوَّلُ الدِّيَانَةِ مَعْرِفَتُهُ وَ كَمَالُ الْمَعْرِفَةِ تَوْحِيدُهُ وَ كَمَالُ التَّوْحِيدِ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ الْمَوْصُوفِ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ وَ شَهَادَتِهِمَا جَمِيعاً عَلَى أَنْفُسِهِمَا بِالْبَيْنَةِ الْمُمْتَنِعِ مِنْهَا الْأَزَلُ فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ وَ مَنْ عَدَّهُ فَقَدْ أَبْطَلَ أَزَلَهُ وَ مَنْ قَالَ كَيْفَ فَقَدِ اسْتَوْصَفَهُ وَ مَنْ قَالَ عَلَامَ فَقَدْ حَمَلَهُ وَ مَنْ قَالَ أَيْنَ فَقَدْ أَخْلَى مِنْهُ وَ مَنْ قَالَ إِلَي مَ فَقَدْ وَقَّتَهُ عَالِمٌ إِذْ لَا مَعْلُومَ وَ خَالِقٌ إِذْ لَا مَخْلُوقَ وَ رَبٌّ إِذْ لَا مَرْبُوبَ وَ إِلَهٌ إِذْ لَا مَأْلُوهَ وَ كَذَلِكَ يُوصَفُ رَبُّنَا وَ هُوَ فَوْقَ مَا يَصِفُهُ الْوَاصِفُونَ»؛ التوحيد (للصدوق)، ص: ۵6 و ۵7.
«جعفر بن محمد اشعری از فتح بن یزید جرجانی اینچنین روایت میکند: فتح جرجانی گفت: به حضرت رضا علیه السلام نامهای نوشتم و از مسئلهای درباره توحید از ایشان سؤال پرسیدم که حضرت با دستخط خود به من پاسخ دادند؛ فتح نامه را به من نشان داد که در آن حضرت رضا علیه السلام با خط شریف خود نوشته بودند:
بسم الله الرحمن الرحیم، حمد از آن خدایی است که حمد را به بندگانش الهام کرده و ایشان را بر شناخت پروردگاری خویش آفریده، همو که دلالت فرموده با خلقش بر وجودش و با حادث بودن خلقش بر ازلیتش و با اشباه آنان بر شبیه نداشتنش، آن که آیات خود را بر قدرتش گواه گرفته، همانکه نا ممکن باشد ذاتش از صفتها و دیدنش از چشمها و احاطه به او از وهمها، نه بودش را مدتی باشد و نه بقایش را سرانجامی، مشاعر او را در بر نگیرند و حجابها او را نپوشانند، پس حجاب میان او و خلایقش از برای ممتنع بودن اوست از آنچه در ذوات ایشان ممکن است و از برای ممکن بودن ذوات ایشان است نسبت بدانچه ذات او از آن ممتنع است و از برای جدایی افتادن است میان آفریننده و آفریده؛ و میان پروردگار و پرودیده؛ و میان حدآفرین و محدود گشته، یگانه است نه به تفسیر عدد، آفریننده است نه به معنای جنبش، شنواست نه با ابزار، بیناست نه با تفریق آلت، شاهد است نه با برقراری تماس، جداست نه با گذشت مسافت، باطن است نه به پنهان گشتن، ظاهر است نه به همجنسی، نفوذ دیدگان در رسیدن به کنهش درمانده گردند و وجودش از جولان وهمها ممتنع باشد، اول دینداری شناخت اوست و کمال شناخت، توحید اوست و کمال توحید، نفی کردن صفات از اوست؛ چه آنکه هر صفتی خود گواهی دهد که غیر موصوف است و هر موصوفی گواهی دهد که غیر صفت است هر دو بر خود گواهی دهند به جدایی و بینونتی که ازل از آن ممتنع است، پس هرکه خدا را وصف کند او را محدود کرده و هرکه خدا را محدود کند او را به شماره آورده و هرکه او را به شماره آورد ازلیت او را باطل کرده و هرکه بگوید خدا چگونه است؟ طلب وصف او کرده و هرکه بگوید خدا بر روی چیست؟ او را محمول قرار داده و هرکه بگوید کجاست؟ جایی را از او خالی دانسته و هرکه بگوید تا کی هست؟ او را به وقت محدود کرده. عالم است آنگاه که معلومی نباشد و خالق است آنگاه که مخلوقی نباشد و پرودگار است آنگاه که پروریدهای نباشد و اله است آنگاه که سرگشتهای نباشد و اینگونه پروردگار ما توصیف گردد و او فراتر است از آنچه وصفکنندگان وصفش میکنند».