علمای ضالّه - جلسه دوازدهم
علماي ضالّه جلسه 12
گفتوگوی ابن ابی الحدید و نقیب و رسواییهای علمی جریان نفاق و پیروانشان (4)
أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين
و لعنة الله على أعدائهم أجمعين من الآن إلى قيام يوم الدين
نبودن امیر مؤمنان علیه السلام و بیعت مردم با دیگران، توجیه دیگر نقیب
غیبت بنیهاشم در سقیفه، عامل تقویت خلافت برای مخالفان
«و قواها زيادة على ذلك اشتغال عليّ و بني هاشم برسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اغلاق بابهم عليهم و تخليتهم الناس يعملون ما شاءوا و أحبّوا من غير مشاركة لهم فيما هم فيه». و اضافه بر آن علتها، آنچه خلافت آنها را تقویت کرد این بود که امیرالمؤمنین علیه السلام و بنیهاشم در بین آنها نبودند تا حرف خود را بزنند؛ ایشان مشغول امر کفن و دفن رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بودند و درب خانهشان را بر مردم بسته بودند و آنها را رها کردهبودند که هرچه میخواهند و دوست دارند بکنند، بدون اینکه در کار آنها مشارکتی داشته باشند.
این جاهل نمیفهمد چه میگوید؛ حقیقت این است که حضرت خودشان نیامدند، چون رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به حضرت فرموده بود «صبر کن، امتحانها باید خدا بکند».[1] مگر وقتی ابوبکر بالای منبر بود - طبق نقل مرحوم صدوق در خصال - دوازده نفر نیامدند و به او ایراد گرفتند؟[2] مگر خود امیرالمؤمنین علیه السلام نمیتوانستند به جای آنها بیایند؟ اصلاً نیازی به جنگ نبود؛ حضرت یک خطابه میکردند و امر را به نفع خودشان تغییر میدادند؛ مگر حضرت نمیتوانستند؟ حضرت اگر میخواستند، یک اعلام عمومی میکردند و مسلمانهای مدینه را جمع میکردند، میفرمودند «شما که خلیفه درست کردید این طرف بایستید، شما مسلمانها این طرف بایستید»، بعد هم یک خطابه زیبا و شیوا ایراد میکردند و حرف خودشان را میزدند و کار را به نفع خودشان تمام میکردند! ولی خداوند امیرالمؤمنین علیه السلام را نفرستاده که به زور آنها را به سمت خود بیاورد؛ خداوند او را فرستاده تا وسیله امتحان آنها شود.
خلاصه میگوید: از این مهمتر اینکه امیرالمؤمنین علیه السلام و بنیهاشم مشغول تجهیز رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بودند و در آن جلسه نیامدند تا امیرالمؤمنین علیه السلام حرف خود را بزند؛ سعد بن عباده حرف خود را زد، مهاجرین هم حرفهای خود را زدند و پیروز شدند، ولی حضرت امیر علیه السلام نیامد که حرفهای خود را بزند و از خود دفاع کند! به همین خاطر بود که آنها گوی سبقت را بردند و به خلافت رسیدند.
تعصب عرب بر نقضنکردن بیعت (ادعای نقیب)
بعد آقای نقیبِ کذب و بهتان میگوید: «لكنهم أرادوا استدراك ذلك بعد ما فات، و هيهات الفايت لا رجعة له»؛[3] سپس امیرالمؤمنین علیه السلام و بنیهاشم، بعد از اینکه رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم را به خاک سپردند، خواستند که امر از دست رفته را بدست آورند و آن حضرت خواست که خلافت را به خود برگرداند، ولی کجا چیزی که از دست رفته، به محل اصلی خود برگردد. «و أراد علىّ بعد ذلك نقض البيعة فلم يتم له ذلك»؛ امیرالمؤمنین علیه السلام بعد از این، خواست که بیعت را بشکند و خلیفهای را که آنها مشخص کردند از میان بردارد، ولیکن برای او اوضاع آماده نبود. «و كانت العرب لا ترى الغدر و لا ينقض البيعة صوابا كانت أو خطاء»؛ و عربها اینگونه بودند که با هر کسی بیعت میکردند، هرگز آن بیعت را نمیشکستند، میخواست صواب باشد یا خطا. «و قد قالت له الأنصار و غيرها: أيها الرّجل لو دعوتنا إلى نفسك قبل البيعة لما عدلنا بك أحدا و لكنا قد بايعنا فكيف السبيل إلى نقض البيعة بعد وقوعها»؛ هنگامی که امیرالمؤمنین علیه السلام به مردم فرمود «این خلافت مال من بود، چطور شد که شما دیگری را انتخاب کردید»، آنها (انصار و غیر انصار) گفتند «اگر قبل از اینکه با ابوبکر بیعت کنیم، ما را به سوی خود دعوت میکردی، جای دیگری نمیرفتیم و دیگری را بر تو ترجیح نمیدادیم، و لکن ما با او بیعت کردهایم، پس چگونه میشود که بعد از بیعتکردن، نقض بیعت کنیم.
در جواب این جاهل عالمنمای گمراه میگوییم: مگر آن کفاری که با رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بیعت کردند و بعد بیعتشان را شکستند، عرب نبودند؟![4] مگر خود رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در موارد مختلف مثل غدیر خم از عرب بیعت نگرفتند و نفرمودند «سَلِّمُوا عَلَى عَلِيٍ بِإِمْرَةِ الْمُؤْمِنِين؛[5] بروید با علی به عنوان امیرالمؤمنین بیعت کنید»؟! چطور شد که آنجاها نقض بیعت مشکل نداشت، غدر مشکل نداشت؟ مگر همین عربها نبودند که با امیرالمؤمنین علیه السلام بیعت کردند و بیعتش را شکستند؟! مگر طلحه و زبیر و دیگران همانند آنها که بیعت کردند و آن را شکستند و جنگ جمل را به راه انداختند، عرب نبودند!پس اینگونه نیست که عرب، غدر و نقض بیعت نمیکرد. برای همین رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند «إنّي أخافُ عَليكَ غَدرَ قُرَيش؛[6] من از غدر قریش بر تو میترسم» و فرمودند «إِنَّ أُمَّتِي سَتَغْدِرُ بِكَ بَعْدِي؛[7] براستی که امت من بهزودی بر تو غدر میکنند».
مخالفتهای عمر با رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم
«قال النّقيب: و ممّا جرء عمر على بيعة أبي بكر و العدول عن عليّ7 مع ما كان يسمعه من الرّسول صلّی الله علیه و آله و سلّم في أمره أنه أنكر مرارا على رسول اللّه صلّی الله علیه و آله و سلّم أمورا اعتمدها»؛ میگوید: از چیزهایی که به عمر جرأت داد تا برای ابوبکر بیعت بگیرد و از امیرالمؤمنین علیه السلام برگردد، با اینکه از رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم شنیده بود که فرمودند «امیرالمؤمنین علیه السلام خلیفه و وصی من و امام بعد از من است و باید با او بیعت کنی»، این بود که آن ملعون در جاهای بسیاری، امور زیادی را بر رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم انکار کرد و به آن حضرت گفت: اشتباه کردی و خطا رفتی!
در جلسات قبل، آیاتی را خواندیم که هر امری رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بفرماید یا انجام دهد و کسی نسبت خطا و نادرستی به ایشان دهد، بلافاصله کافر میشود.[8] آنها این اهانتها را از فضائل او شمردند؛ چون به دنبالش هم اباطیل و دروغهایی را درست کردند و گفتند که رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم اعتراضهای عمر را پذیرفتند و از مطلب خود برگشتند! این هم از همان دروغهایی است که حضرت امیر علیه السلام فرمودند «دروغ بر رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم آنقدر بسته شد که فرمودند: دروغگو بر من بسیار شده، هر که بر من دروغ ببندد، جایگاهش در آتش است».[9]
میگوید: «فلم ينكر عليه رسول اللّه صلّی الله علیه و آله و سلّم إنكاره»؛ پس رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم هم بر عمر انکار نکرد؛ یعنی نفرمود که من رسولخدا هستم و کارهایم به وحی الهی است و بر تو و همه عالم واجب است که از من فرمانبرداری کنید! «بل رجع في كثير منها إليه»؛ بلکه رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در بسیاری از آنها به نظر عمر برگشتند و قول او را پذیرفتند. «أشار عليه بأمور كثيرة نزل القرآن فيها بموافقته»؛ امور بسیاری که در آنها قرآن به موافقت عمر نازل شد، به همین امر اشاره دارد. معنای نزول قرآن به موافقت عمر، این است که خدا به رسولش میگوید: ای پیامبر ما! تو این کار را کردی و عمر به تو اعتراض کرد و ما به موافقت با عمر و مخالفت با تو، آیه نازل میکنیم! «فأطمعه ذلك في الاقدام على اعتماد كثير من الامور التي كان يرى فيها المصلحة ممّا هى خلاف النّص»؛ همین سبب شد که عمر در خیلی از اموری که نص دارد، خلاف نص کند و به امر دیگری که خودش صلاح را در آن میبیند اعتماد کند.
همه این مزخرفات، از آن دروغهایی است که در تاریخ ساختند تا خلافت خلفای خود را تثبیت کنند و امامت و خلافت را از خانه امیرالمؤمنین علیه السلام بیرون ببرند.
1. ماجرای نماز رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بر عبدالله بن ابی
حالا عمر کجاها انکار کرد؟ «و ذلك نحو إنكاره الصّلاة على عبد اللّه بن ابيّ المنافق»؛ رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بر عبد الله بن ابی نماز خواندند و او انکار کرد.
آنها در کتابهایشان ماجرا را اینطور نقل میکنند که حضرت میخواستند بر عبد الله بن ابی نماز بخوانند و عمر انکار کرد و حضرت سخن عمر را پذیرفتند و بعد هم آیه به موافقت حرف عمر نازل شد؛ مثلاً در بخاری سقیم آمده:
«لما توفي عبد الله بن أبي جاء ابنه إلى رسول الله صلى الله عليه وسلم فقال يا رسول الله أعطني قميصك أكفنه فيه وصل عليه واستغفر له فأعطاه قميصه وقال له إذا فرغت منه فآذنا فلما فرغ آذنه به فجاء ليصلي عليه فجذبه عمر فقال أليس قد نهاك الله ان تصلي على المنافقين فقال استغفر لهم أو لا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر الله لهم فنزلت ولا تصل على أحد منهم مات ابدا ولا تقم على قبره فترك الصلاة عليهم»؛[10]
«هنگامی که عبدالله به ابی مرد، پسرش نزد رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد و گفت: ای رسولخدا! پیراهنات را بده تا پدرم را در آن کفن کنم و بر او نماز بگزار و برای او طلب آمرزش نما، پس آن حضرت پیراهناش را به او داد و به او فرمود: هنگامی که از تکفین او فارغ شدی، خبر کن، پس هنگامی که از تکفین پدرش فارغ شد، آن حضرت را مطلع ساخت، پس آن بزرگوار آمد تا بر او نماز گزارد، عمر او را گرفت و به سمت خود کشید و گفت: آیا خداوند تو را از نماز خواندن بر منافقان نهی نکرده است؟ خداوند به تو فرموده: بر آنان طلب آمرزش کن یا طلب آمرزش نکن، چنانچه هفتاد بار برای آنان طلب آمرزش کنی، خداوند هرگز آنان را نمیآمرزد و نیز بر تو نازل فرمود: و هرگز بر جنازه هیچیک از آنان نماز مگزار و بر سر قبرش نایست، پس آن بزرگوار از نماز خواندن بر آنان منصرف شد»
در روایات ما هم زیاد آمده که این اتفاق افتاد و عمر بر رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم انکار کرد، اما حضرت نه تنها حرف عمر را قبول نکردند، بلکه او را رد کردند و جوابش را دادند. مثلاً در کافی شریف آمده:
«عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ: لَمَّا مَاتَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ أُبَيِ بْنِ سَلُولٍ حَضَرَ النَّبِيُّ صلّی الله علیه و آله و سلّم جَنَازَتَهُ فَقَالَ عُمَرُ لِرَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم : يَا رَسُولَ اللَّهِ أَ لَمْ يَنْهَكَ اللَّهُ أَنْ تَقُومَ عَلَى قَبْرِهِ؟ فَسَكَتَ. فَقَالَ: يَا رَسُولَ اللَّهِ أَ لَمْ يَنْهَكَ اللَّهُ أَنْ تَقُومَ عَلَى قَبْرِهِ؟ فَقَالَ لَهُ: وَيْلَكَ وَ مَا يُدْرِيكَ مَا قُلْتُ؟! إِنِّي قُلْتُ اللَّهُمَّ احْشُ جَوْفَهُ نَاراً وَ امْلَأْ قَبْرَهُ نَاراً وَ أَصْلِهِ نَاراً. قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام : فَأَبْدَى مِنْ رَسُولِ اللَّهِ مَا كَانَ يَكْرَه»؛[11]
«امام صادق علیه السلام فرمود: هنگامی که عبدالله بن ابی بن سلول مرد، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم بر جنازه او حاضر شد. عمر گفت: ای رسولخدا! آیا خداوند تو را از ایستادن بر قبر او نهی نکرده؟ حضرت سکوت کردند. دوباره گفت: آیا خداوند تو را از ایستادن بر قبر او نهی نکرده؟ پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به او فرمود: وای بر تو! تو چه میدانی که من چه گفتم! من عرض کردم: خدایا! درون او را پر از آتش کن و قبرش را آکنده از آتش فرما و او را به آتش بیافکن. امام صادق علیه السلام فرمود: اینگونه بود که از رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم آنچه را که ناپسند میداشت آشکار شد».
در روایت دیگر آمده:
«رُوِيَ أَنَّ النَّبِيَّ صلّی الله علیه و آله و سلّم صَلَّى عَلَى عَبْدِ اللَّهِ بْنِ أُبَيٍ فَقَالَ لَهُ عُمَرُ أَ تُصَلِّي عَلَى عَدُوِّ اللَّهِ وَ قَدْ نَهَاكَ اللَّهُ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى الْمُنَافِقِينَ فَقَالَ وَ مَا يُدْرِيكَ مَا قُلْتُ فَإِنِّي قُلْتُ اللَّهُمَّ احْشُ قَبْرَهُ نَاراً وَ سَلِّطْ عَلَيْهِ الْحَيَّاتِ وَ الْعَقَارِبَ»؛[12]
«روایت شده پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم بر عبدالله بن ابی نماز گزارد، پس عمر به آن بزرگوار اعتراض کرد و گفت: آیا بر دشمن خدا نماز میگزاری، در حالی که خداوند تو را نهی کرده از اینکه بر منافقان نماز بگزاری؟ حضرت به او فرمود: تو چه میدانی که من چه گفتم؟ من گفتم: خدایا! قبر او را پر از آتش کن و بر او مارها و عقربها را مسلط نما».
به طور کل، بر کسی که اظهار اسلام میکند و منافق است، نماز خوانده میشود و به جای طلب مغفرت، لعن میشود؛ چنانکه در روایت امام صادق علیه السلام آمده:
«مَاتَ رَجُلٌ مِنَ الْمُنَافِقِينَ فَخَرَجَ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيٍّ علیه السلام يَمْشِي فَلَقِيَ مَوْلًى لَهُ فَقَالَ لَهُ إِلَى أَيْنَ تَذْهَبُ؟ فَقَالَ أَفِرُّ مِنْ جِنَازَةِ هَذَا الْمُنَافِقِ أَنْ أُصَلِّيَ عَلَيْهِ! فَقَالَ لَهُ الْحُسَيْنُ علیه السلام قُمْ إِلَى جَنْبِي فَمَا سَمِعْتَنِي أَقُولُ فَقُلْ مِثْلَهُ. قَالَ فَرَفَعَ يَدَيْهِ فَقَالَ اللَّهُمَّ أَخْزِ عَبْدَكَ فِي عِبَادِكَ وَ بِلَادِكَ اللَّهُمَّ أَصْلِهِ أَشَدَّ نَارِكَ اللَّهُمَّ أَذِقْهُ حَرَّ عَذَابِكَ فَإِنَّهُ كَانَ يُوَالِي أَعْدَاءَكَ وَ يُعَادِي أَوْلِيَاءَكَ وَ يُبْغِضُ أَهْلَ بَيْتِ نَبِيِّكَ»؛[13]
«مردى از منافقان مُرد، و حسين بن علىّ8 به جنازه آن منافق بيرون شده و میرفت تا اینكه در راه با غلام آزادكرده خود - يا يكى از شيعيانش - ملاقات كرد، حضرت از او پرسيد كجا میروى؟ عرضكرد: از جنازه اين منافق میگريزم كه حاضر نباشم تا بر او نماز كنم. امام حسین علیه السلام به او فرمود: بيا كنار من بايست و آنچه از من شنيدى تو نيز تكرار كن. آن حضرت دستهاى خود را بلند كرده و فرمود: خداوندا! اين بندهات را در ميان بندگان و شهرهایت خوار گردان، بار خدايا! او را به سختترين آتش خود داخل کن، بار خدايا! سوزندگى عذابت را به او بچشان، زیرا او با دشمنان تو دوستى میکرد و با دوستان تو دشمنى میكرد و به خاندان پيامبر تو بغض میورزید».
2. دیگر انکارهای متعدد عمر بر رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم
«و إنكاره فداء اسارى بدر»؛ مورد دیگر، ماجرای فدای اسیران بدر است. میگوید: رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم حکم به آزادی اسرای بدر دادند و آنها برگشتند، عمر انکار کرد و به آن حضرت گفت خطا کردی! حضرت فرمود: درست گفتی، خطا کردیم، ولی دیر گفتی و حکم به خطا عمل شد و آنها به مکه رسیدند!
عجیب است! این بیدینها برای اینکه خلیفه بوزینهای را تثبیت کنند، زیر بار این همه توهین به رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم میروند! اینها رسولالله صلّی الله علیه و آله و سلّم را چه میدیدند؟! آن منافقان را که رها کنید؛ این نقیب، رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم را چگونه میدیده که این مزخرفات را میگوید؟!
«و إنكاره عليه تبرّج نسائه للنّاس». مورد بعدی که عمر به پیغمبرخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم اعتراض کرد، این بود که گفت: زنهای تو زینتکرده بیرون میآیند و خود را به مردم نشان میدهند؛ چرا میگذاری که زنهای تو اینگونه بیرون بیایند و خود را به مردم نشان دهند؟! این قضیه را در کتاب سقیم بخاری و غیر آن نقل کردهاند. حتی روایت کردهاند که سودانیها و سیاهها آمده بودند بازی میکردند، عایشه آمد که تماشا کند، قدش نمیرسید، پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم او را روی شانههای خود سوار کرد و گفت خوب تماشا کن!
کسی که پیامبرش اینگونه است، خلیفهاش چه خواهد بود! پناه بر خدا که امیرالمؤمنین علیه السلام خلیفه چنین پیغمبری شود!
«و إنكاره قضية الحديبية»؛ دیگر اینکه آن ملعون صلح حدیبیه را انکار کرد و به پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم گفت: مگر تو نگفتی که ما آب بر سر خود میریزیم - یعنی غسل میکنیم و به حج میرویم - پس چه شد؟ حضرت فرمودند: مگر من گفتم که امسال به حج میرویم؟! سال دیگر خواهیم رفت.[14]
«و إنكاره أمان العباس لأبي سفيان بن حرب»؛ دیگری ماجرای امان عباس برای ابوسفیان بود. حضرت بنا را بر این قرار داده بودند که هرگاه مسلمانی کافری را امان داد، او در امان است؛ حکمی بود که رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم قرار داده بود و این حکم هم یک حکم ثابت دینی بود، از همان احکامی که خودتان میگویید نباید تغییر کند. حالا عباس، عموی رسولخدا6، به ابوسفیان امان داده، عمر انکار میکند و میگوید: چرا عباس این کار را کرده و چرا تو آن را پذیرفتی؟! این کار را هم عمر بهخاطر دشمنی با بنیهاشم انجام داده، چون با عباس مشکل داشته.
«و إنكاره واقعة أبي حذيفة بن عتبة»؛ دیگری واقعه ابو حذیفه بن عتبه بود که عمر بر رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم انکار کرد.
«و إنكاره أمره صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بالنداء من قال: لا إله إلا اللّه دخل الجنّة». دیگر اینکه رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به ابوهریره فرمود: برو بین مردم ندا ده و بگو هر که «لا اله الا الله» بگوید در حالی که دل او خالص باشد به بهشت میرود. عمر به ابوهریره گفت: این حرف را نزن، زیرا دیگر مردم به احکام دین عمل نمیکنند! رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم هم به ابوهریره فرمود: راست میگویی!
«و إنكاره أمره صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بذبح النّواضح»؛ دیگر اینکه رسولخدا در جنگی دستور دادند که شترهای آبکش را بکشند، زیرا غذا نداشتند، پس عمر به آن حضرت اعتراض کرد و امر او را انکار کرد.
«و إنكاره على النساء هيبتهنّ له دون رسول اللّه6»؛ دیگر اینکه انکار کرد که چرا زنها از من میترسند، ولی از رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم هیبت نمیبرند؟! از این دروغها زیاد بافتند؛ مثلاً گفتند که پیغمبرخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرموده: ای عمر! شیطان از تو فرار میکند! یا روایت کردند که سیاهها داشتند نزد پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم میزدند و میرقصیدند و حضرت هم نشسته بودند! بعد ابوبکر آمد، باز هم خودشان را جمع نکردند، تا اینکه عمر آمد، آنها فرار کردند و رفتند! حضرت فرمودند: ای عمر! شیطان از تو فرار میکند!
«إلى غير ذلك من أمور كثيرة تشتمل عليها كتب الحديث»؛ غیر از این موارد هم امور زیادی از این دست وجود دارد که کتابهای روایی مشتمل بر آنهاست.
کتابهای حدیث آنها از این دروغها پر است. میگوید اینها اموری است که عمر را تشویق و ترغیب کرده تا خلاف نص پیغمبرخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم انجام دهد! درواقع عمر انکارها و مخالفتها و ضدیتهای خود با رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در زمان حیات آن بزرگوار را وسیله قرار داده تا خلافت حضرت امیر علیه السلام را انکار کند، بعد اسم آن را عملکردن به مصلحت گذاشتهاند!
3. ماجرای دوات و قلم
«و لو لم يكن إلّا إنكاره قول رسول اللّه صلّی الله علیه و آله و سلّم في مرضه "ائتوني بدواة و كتف أكتب لكم ما لا تضلّون بعدي" و قوله ما قال و سكوت رسول اللّه صلّی الله علیه و آله و سلّم عنه». اگر هیچکدام از اینها نبود، ماجرای دوات و قلم و انکار عمر کافی بود که در مسئله خلافت هم نص رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم را انکار کند. رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: دوات و قلم و کاغذی بیاورید تا بنویسم چیزی را که بعد از گمراه نشوید؛ عمر این فرمایش پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را رد و انکار کرد و گفت آنچه گفت (آن بیادبی را کرد و آن جمله کفری را گفت)، حضرت هم سکوت کرد.
نقل ماجرای دوات و قلم از کتب شیعه و عامه
اصل این ماجرا هم از مسلمات شیعه و عامه است که ملعون دومی با رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم مقابله کرد و به حضرت توهین کرد. در منابع خود آنها، ماجرا اینطور نقل شده:
«عن عبيد الله بن عبد الله بن عتبة عن ابن عباس رضي الله عنهما قال: لما حضر رسول الله صلى الله عليه و سلم و في البيت رجال فيهم عمر بن الخطاب قال النبي صلى الله عليه و سلم: هلم اكتب لكم كتابا لا تضلوا بعده. فقال عمر: ان النبي صلى الله عليه و سلم قد غلب عليه الوجع و عندكم القرآن، حسبنا كتاب الله! فاختلف أهل البيت فاختصموا؛ منهم من يقول قربوا يكتب لكم النبي صلى الله عليه و سلم كتابا لن تضلوا بعده و منهم من يقول ما قال عمر! فلما أكثروا اللغو و الاختلاف عند النبي صلى الله عليه و سلم، قال رسول الله صلى الله عليه و سلم: قوموا. قال عبيد الله وكان ابن عباس يقول إن الرزية كل الرزية ما حال بين رسول الله صلى الله عليه وسلم وبين ان يكتب لهم ذلك الكتاب من اختلافهم و لغطهم»؛[15]
«عبید الله بن عبد الله عتبه از ابن عباس روایت کرده که چون رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در حال احتضار بود و کسانی از جمله عمر بن خطاب در خانه بودند، پیامبر فرمود: پیش آیید سندی برایتان بنویسم که پس از آن گمراه نشوید. عمر گفت: همانا مرض بر رسول خدا غالب گشته، قرآن نزد شماست، کتاب خدا ما را کفایت است! اهل خانه به اختلاف افتادند و با یکدیگر مشاجره کردند، برخی میگفتند نزدیک آیید تا رسول خدا سندی برایتان بنویسد که پس از آن گمراه نشوید؛ برخی نیز همان سخن عمر را میگفتند! چون بحث و اختلاف شدت نزد رسول خدا شدت گرفت، آن حضرت فرمود: از نزد من برخیزید. عبید الله گوید که ابن عباس میگفت: تمام مصیبت همان اختلاف و همهمهای بود که مانع شد رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم آن سند را برایشان بنویسد».
عمر نادان، در برابر پیامبر واجبالاطاعۀ
رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم میفرماید دوات و قلم و کاغذی بیاورید تا بنویسم، عمر میگوید «حسبنا کتاب الله»! خدا در قرآن فرموده: أَطيعُوا اللَّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ ؛[16] «خدا را اطاعت کنید و پیامبرش را نیز اطاعت کنید». و فرموده: مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّه ؛[17] هر که پیامبر را اطاعت کند، خداوند را اطاعت کرده است». و در شأن منافقان فرموده: رَأَيْتَ الْمُنافِقينَ يَصُدُّونَ عَنْكَ صُدُودا ؛[18] «منافقان را میبینی که از تو سخت روی برمیتابند»؛ میخواهند که از تو صد کنند. این رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم میفرماید: کاغذ بیاورید تا مطلب مهمی را بنویسم، من بر شما پیغمبرم! عمر میگوید «حسبنا کتاب الله»! آیا این رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم خودش نمیداند که کتابالله کافی است یا نه؟! این پیامبری که خودش این کتاب را آورده، نمیداند کافی است یا نه؟!
خداوند در قرآن فرموده أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِم ؛[19] «ما ذکر را بر تو نازل کردیم، تا برای مردم تبیین کنی آنچه را که بدیشان نازل شده». و فرموده: وَ ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ إِلاَّ لِتُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذِي اخْتَلَفُوا فيهِ وَ هُدىً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ ؛[20] «و ما [اين] كتاب را بر تو نازل نكرديم، مگر براى اينكه آنچه را در آن اختلاف كردهاند، براى آنان توضيح دهى، و [آن] براى مردمى كه ايمان مىآورند، رهنمود و رحمتى است».
آیا این پیامبر متوجه نیست و نمیفهمد که این کتاب کافی هست یا کافی نیست، و لازم هست چیزی برای آنها بنویسد یا لازم نیست؟! آنوقت تویی که هرّ را از برّ تشخیص نمیدهی، فهمیدی که کتابالله کافی است؟
نفهمی و جهل او، در روایات متعدد خودشان آمده! سیوطی در تفسیرش نقل میکند:
«و أخرج سعيد بن منصور و ابن جرير و ابن سعد و عبد حميد و ابن المنذر و ابن مردويه و البيهقي في شعب الايمان و الخطيب و الحاكم و صححه عن أنس أن عمر قرأ على المنبر فَأَنْبَتْنا فيها حَبًّا * وَ عِنَباً وَ قَضْباً * وَ زَيْتُوناً وَ نَخْلاً * وَ حَدائِقَ غُلْباً * وَ فاكِهَةً وَ أَبًّا [21] قال كل هذا قد عرفناه فما الأب ثم رفض عصا كانت في يده فقال هذا لعمر الله هو التكلف فما عليك ان لا ندري ما الأب اتبعوا ما بين لكم هداه من الكتاب فاعملوا به و ما لم تعرفوه فكلوه إلى ربه»؛[22]
«سعید بن منصور و ابن جریر و ابن سعد و عبد حمید و ابن منذر و ابن مردویه و بیهقی در شعب الایمان و خطیب و حاکم این حدیث را نقل کردهاند که عمر بر روی منبر آیات فَأَنْبَتْنا فيها حَبًّا * وَ عِنَباً وَ قَضْباً * وَ زَيْتُوناً وَ نَخْلاً * وَ حَدائِقَ غُلْباً * وَ فاكِهَةً وَ أَبًّا را قرائت کرد، یکی گفت: همه اینها را میفهمیم، اما "اب" چیست؟ عمر عصایی که در دستش بود را پرت کرد و گفت: به خدا این تکلف است! چه ضرری دارد که ندانیم اب چیست؟! آنچه از کتاب را که هدایتش برایتان تبیین شده تبعیت کنید و بدان عمل کنید و آنچه را که ندانستید به ربّش واگذارید».
مثال دیگرش، ماجرای اشکالگرفتن آن زن بر عمر است که در موارد متعدد نقل شده است؛ ابن طاووس مینویسد:
«رَوَاهُ الْحُمَيْدِيُّ فِي الْجَمْعِ بَيْنَ الصَّحِيحَيْنِ فِي فَصْلٍ مُنْفَرِدٍ فِي أَوَاخِرِ كِتَابِهِ الْمَذْكُورِ فَقَالَ: إِنَّ عُمَرَ بْنَ الْخَطَّابِ أَمَرَ عَلَى الْمِنْبَرِ أَنْ لَا يُزَادَ فِي مُهُورِ النِّسَاءِ عَلَى قَدْرٍ ذَكَرَهُ فَذَكَّرَتْهُ امْرَأَةٌ مِنْ جَانِبِ الْمَسْجِدِ بِقَوْلِ اللَّهِ تَعَالَى وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ مَكانَ زَوْجٍ وَ آتَيْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً [23] فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً فَقَالَ كُلُ النَّاسِ أَعْلَمُ مِنْ عُمَرَ حَتَّى النِّسَاءُ»؛[24]
«حمیدی در جمع بین صحیحین، در فصلی منفرد در اواخر کتابش آورده: عمر بن خطاب بر منبر امر کرد مهریه زنان از آنچه او میگوید بیشتر نشود، زنی از گوشه مسجد او را به این آیه قرآن متذکر شد "و اگر خواستيد همسرى [ديگر] به جاى همسرِ [پيشين خود] ستانيد، و به يكى از آنان مال فراوانى داده باشيد، چيزى از آن را پس مگيريد. آيا مىخواهيد آن [مال] را به بهتان و گناهِ آشكار بگيريد؟" عمر هم گفت: همه مردم از عمر عالمترند، حتی زنان».[25]
حالا پیامبر خدا - نستجیر بالله - نمیفهمد که قرآن کافی هست یا نه، بعد این کسی که از زنهای پشت پرده جاهلتر است و معنای لغات قرآن کریم را هم نمیداند، میگوید: «حسبنا کتاب الله»!
دنبالهروی منافقان امروز از سخن عمر، در برابري با رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم
امروز هم منحرفینی هستند که از یک طرف میگویند احتیاجی به رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم نداریم «حسبنا کتاب الله» و از آن طرف هرچه میخواهند میبافند! انسان نمیفهمد؛ اگر «حسبنا کتاب الله» است و حتی به رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم هم احتیاج ندارید، پس چرا خودتان میبافید و میسازید و میگویید؟ آیا این گفتههای شما را احتیاج داریم یا نه؟! تفسیرها و توضیحهای شما را احتیاج داریم یا نه؟ خدا در قرآن کریم فرموده: وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ ؛[26] «ما بر تو نازل کردیم قرآن را تا برای مردم بیان کنی و توضیح دهی». حالا شما برخلاف قرآن کریم، به مردم میگویید که ما به توضیحات رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم احتیاج نداریم، بعد خودتان شروع به توضیحدادن میکنید! این همه کتاب تفسیر مینویسید، این همه در گوشه و کنار دنیا سخنرانیهای تفسیر قرآن دارید؛ چطور است که «حسبنا کتابالله» توضیحها و شرحهای شما را شامل نمیشود؟! اما تا رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم میخواهد آیهای را تفسیر کند و بیانی بگوید، میگویید: حرف نزن «حسبنا کتاب الله»! این چه شیطنتی است؟! البته این همان شیطنتی است که خلیفه دوم در عالم کرد؛ شیطان در آن روز بهوسیله خلیفه دوم امرش را تثبیت کرد.
اختلاف منافقان و هوادارانشان با مؤمنان در حضور رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم
بعد، جناب نقیب ابالسه حرف عجیبی میزند؛ میگوید: «و أعجب الأشياء أنّه قال ذلك اليوم: حسبنا كتاب اللّه، فافترق الحاضرون من المسلمين في الدّار فبعضهم يقول القول ما قال رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم فبعضهم يقول القول ما قال عمر»؛ عجیبترین چیز این است که عمر در آن روز گفت کتاب خدا ما را بس است، سپس آنهایی که در خانه بودند و اطراف رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بودند، با هم اختلاف کردند، بعضی گفتند قول رسول خدا درست است و بعضی گفتند عمر راست میگوید، سخن عمر درست است، قرآن ما را کافی است و لازم نیست که رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم چیزی بنویسد!
این کسانی که از قول عمر طرفداری کردند، همانهایی بودند که خداوند در قرآن فرموده: رَأَيْتَ الْمُنافِقينَ يَصُدُّونَ عَنْكَ صُدُودا ؛[27] «منافقان را میبینی که از تو سخت روی برمیتابند»؛ اینها همان منافقان و ملحدانی بودند که فقط در ظاهر ایمان آورده بودند، چنانکه خدا در قرآن فرموده: وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرابِ مُنافِقُونَ وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلى عَذابٍ عَظيمٍ ؛[28] «و برخى از باديهنشينان پيرامون شما منافقاند، و از ساكنانِ مدينه [نيز عدّهاى] بر نفاق خو گرفتهاند. تو آنان را نمىشناسى، ما آنان را مىشناسيم. بهزودى آنان را دو بار عذاب مىكنيم؛ سپس به عذابى بزرگ بازگردانيده مىشوند». همین منافقان بودند که دور خلیفه ثانی را گرفتند و از او حمایت کردند و گفتند که لازم نیست رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم چیزی بنویسد.
«فقال رسول الله و قد كثر اللغط و علت الأصوات قوموا عني فما ينبغي لنبي أن يكون عنده هذا التنازع»؛ وقتی گفتوگو و نزاع زیاد شد و صداها بالا گرفت، حضرت فرمودند: بلند شوید و از پیش من بروید، زیرا نزد هیچ پیامبری جایز نیست که این نزاعها و گفتگوها باشد.
منافقان و هوادارانشان، و مساویگرفتن قول پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم با غیر پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم
میگوید: «فهل بقي للنبوة مزية أو فضل إذا كان الاختلاف قد وقع بين القولين و ميل المسلمون بينهما فرجح قوم هذا و قوم هذا فليس ذلك دالا على أن القوم سووا بينه و بين عمر و جعلوا القولين مسألة خلاف ذهب كل فريق إلى نصرة واحد منهما كما يختلف اثنان من عرض المسلمين في بعض الأحكام فينصر قوم هذا و ينصر ذاك آخرون»؛ آیا برای پیامبری فضلی و امتیازی باقی مانده؟! وقتی که بین قول رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم و قول این آقا که هرّ را از برّ تشخیص نمیدهد، اختلاف واقع شود و مسلمانها هم بین این دو قول مردد شوند و گروهی این قول را ترجیح دهند و گروهی آن قول را! آیا این کار دلالت بر این نمیکند که گروهی که آن زمان بودند و از صحابه به شمار میآمدند، پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و عمر را مساوی دیدند و آن دو قول را یک مسئله اختلافی در نظر گرفتند و هر گروه طرف یکی را گرفتند، مثل اینکه دو مسلمان در بعضی احکام با هم اختلاف میکنند و عدهای طرفِ این را میگیرند و عدهای طرف آن را! با پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم هم همین کار را کردند!
این حرفها حرف ما نیست، بلکه حرف نقیب بینقابت، حامی خلافت غصبی است! میگوید آنها قول رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم را با قول دیگران مساوی میدانستند! آنها اصلاً پیامبری نمیفهمیدند که چیست! پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم چیزی فرموده و یک نفهم هم دیگری گفته؛ آنها این دو را مساوی میدانستند! یک گروه گفتند قول رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم درست است و گروه دیگر گفتند قول عمر درست است و در حضور پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم با یکدیگر دعوا کردند! آیا اجتماع و افتراق این انسانهای پیامبرنشناس منافق نفهم ارزش دارد؟! آیا اینها میزان حقاند؟! آیا «لَا تَجْتَمِعُ أُمَّتِي عَلَى الضَّلَال»[29] شامل اینها میشود؟! اینهایی که بین پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و غیر او فرق نمیگذارند، بلکه غیر پیغمبر را بر پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم ترجیح میدهند، میشود اجتماعشان میزان دین پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم شود؟!
دشمنی و مخالفت منافقان با رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم ، با وجود شناخت به حضرت
البته اینگونه نیست که آنها مزیتی بین رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم و خودشان نمیدیدند. این حرف اوست که میخواهد بگوید آنها نمیفهمیدند! ولی ما میگوییم از روی نفاق و دشمنی بوده که اینطور عمل کردند؛ اینکه قول آن حضرت را همانند قول دیگران میگرفتند، بهخاطر کفر و الحاد و دشمنی و بغضشان بوده، نه اینکه به رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم شناخت نداشته باشند؛ بلکه آن حضرت را میشناختند و مزیتش را بهعیان و بداهت و همانند روز روشن میدیدند؛ همانطور که امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه شقشقیه فرمودند: «وَ إِنَّهُ لَيَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْلُ وَ لَا يَرْقَى إِلَيَّ الطَّيْر؛ در حالى كه مىدانست جايگاه من نسبت به خلافت، چون محور آسياب است به آسياب كه دور آن حركت مىكند، او مىدانست كه سيل علوم از دامن كوهسار من جارى است، و مرغان دورپرواز انديشهها به بلنداى ارزش من نتوانند پرواز كرد»؛ وقتی سرکرده کفر و الحادشان که مبدأ همه شقاوتها و انکارهاست، امیر مؤمنان علیه السلام خلیفه و جانشین آن حضرت را اینگونه میشناخت، چطور ممکن است آنها خود رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم را نشناسند؟! بلکه حقیقت همان خباثت و شقاوت ذاتیشان است که آنها را به انکار حقایق و مقامات اهلبیتD وا میدارد. خداوند متعال در قرآن کریم فرموده: يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَها وَ أَكْثَرُهُمُ الْكافِرُونَ ؛[30] «نعمت خدا را مىشناسند، اما باز هم منكر آن مىشوند و بيشترشان كافرند». و فرموده وَ إِنَّ الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ لَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِم ؛[31] «و بهراستی کسانی که کتاب بدیشان داده شده، خوب میدانند که آن راست است و از جانب پروردگارشان است». و فرموده: إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ ازْدادُوا كُفْراً لَمْ يَكُنِ اللَّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَ لا لِيَهْدِيَهُمْ سَبيلاً ؛[32] «كسانى كه ايمان آوردند، سپس كافر شدند، و باز ايمان آوردند، سپس كافر شدند، آنگاه به كفر خود افزودند، قطعاً خدا آنان را نخواهد بخشيد و راهى به ايشان نخواهد نمود». آنها مزیت رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم را بر دیگران میدانستند، اما منافق و دشمن رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بودند. خدا در قرآن فرموده يَصُدُّونَ عَنْكَ صُدُوداً ؛ نفرموده «لا یعلمون»، بلکه فرموده يَصُدُّونَ .
عنوان درجه سه
«فمن بلغت قوّته و همّته إلى هذا كيف ينكر منه أن يبايع أبا بكر لمصلحة رآها و يعدل عن النّص»؛ وقتی قوت کسی آنقدر باشد که اینگونه با رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم مخالفت کند، چگونه میشود این کار او را انکار کرد که با ابوبکر بهخاطر مصلحتی که میبیند بیعت کرده و از نص رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم برگشته؟! یعنی کسی که اینطور با حضرت مخالفت میکند، چرا بگوییم ممکن نیست که او با ابوبکر بیعت کند و از نص دست بردارد؟! کسی که رو در روی رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم سخن آن حضرت را ردّ میکند و میگوید که قرآن کافی است و ما احتیاج به تو نداریم، و گروهی هم از او جانبداری میکنند و اصلاً کاری به رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم ندارند و او را اذیت و آزار میکنند، چه توقعی است که بعد از آن بزرگوار مصلحتهایی را نسازد و کسی را خلیفه نکند و دیگران هم طرف او را نگیرند؟!
اعتراف عمر به مقابله با رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در بیماری آن حضرت
خود عمر به این موضوع اعتراف کرد؛ گفت: رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم میخواست علی علیه السلام را خلیفه کند، من مقابله کردم. ابن ابی الحدید در جای دیگری از کتابش میگوید:
«روى ابن عباس رضي الله عنه قال دخلت على عمر في أول خلافته و قد ألقي له صاع من تمر على خصفة فدعاني إلى الأكل فأكلت تمرة واحدة و أقبل يأكل حتى أتى عليه ثم شرب من جر كان عنده و استلقى على مرفقه له و طفق يحمد الله يكرر ذلك ثم قال من أين جئت يا عبد الله قلت من المسجد قال كيف خلفت ابن عمك فظننته يعنى عبد الله بن جعفر قلت خلفته يلعب مع أترابه قال لم أعن ذلك إنما عنيت عظيمكم أهل البيت قلت خلفته يمتح بالغرب على نخيلات من فلان و هو يقرأ القرآن قال يا عبد الله عليك دماء البدن إن كتمتنيها هل بقي في نفسه شيء من أمر الخلافة قلت نعم قال أ يزعم أن رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم نص عليه قلت نعم و أزيدك سألت أبي عما يدعيه فقال صدق فقال عمر لقد كان من رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم في أمره ذرو من قول لا يثبت حجة و لا يقطع عذرا و لقد كان يربع في أمره وقتا ما و لقد أراد في مرضه أن يصرح باسمه فمنعت من ذلك إشفاقا و حيطة على الإسلام لا و رب هذه البنية لا تجتمع عليه قريش أبدا و لو وليها لانتقضت عليه العرب من أقطارها فعلم رسول الله ص أني علمت ما في نفسه فأمسك و أبى الله إلا إمضاء ما حتم»؛[33]
«ابن عباس اینگونه روایت میکند: در اوایل خلافت عمر بر او وارد شدم. صاعی خرما برای او آورده بودند. به من تعارف کرد بخورم. یک خرما خوردم، او شروع به خوردن کرد و همه را تمام کرد. سپس از کوزه آبی که نزدش بود آب نوشید و بعد هم دراز کشید و شروع به گفتن الحمدلله کرد. بعد به من گفت: عبدالله، از کجا میآیی؟ گفتم: از مسجد. گفت: پسرعمویت در چه حال است؟ گمان کردم عبدالله بن جعفر را میگوید؛ گفتم: گذاشتم با همسالانش بازی کند. گفت: منظورم او نبود؛ بزرگ شما اهلبیت را میگویم. گفتم: در فلان نخلستان غرب، نخلها را آب میدهد و قرآن میخواند. گفت: عبدالله، قربانیکردن شتر بر توست، اگر از من پنهان داری؛ آیا هنوز در دلش ادعایی نسبت به خلافت دارد؟ گفتم: آری. پرسيد: آيا مىپندارد كه پيامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم خلافت را برای او قرار داده بود؟ پاسخ دادم: آری؛ افزون بر آن بگویم که از پدرم درباره ادعای او پرسیدم و گفت راست میگوید. عمر گفت: "پيامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم در امر خلافت او سخنانی گفته بود كه نه دليل قاطعى بود و نه راه را بر مخالفين مىبست؛ البته گاهی از اوقات مایل بود که در امر خلافت او سخن بگوید؛ مثل ایام بيمارىاش که تصميم داشت نام او را به صراحت ذكر كند، ولى من از سر دلسوزی و برای حفظ اسلام، او را باز داشتم. به خداى كعبه سوگند، قريش هرگز از او اطاعت نمىكنند و اگر او خلیفه میشد، عرب از هر سو بر او هجوم مىآوردند. پيامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم دانست كه من به نيت او پى بردهام، پس خوددارى كرد و خداوند هم آنچه مقدر کرده بود امضاء کرد"».
در جای دیگر باز میگوید:
«و روى ابن عباس قال: خرجت مع عمر إلى الشام في إحدى خرجاته فانفرد يوما يسير على بعيره فاتبعته فقال لي: يا ابن عباس أشكو إليك ابن عمك سألته أن يخرج معي فلم يفعل و لم أزل أراه واجدا؛ فيم تظن موجدته؟ قلت يا أمير المؤمنين إنك لتعلم! قال أظنه لا يزال كئيبا لفوت الخلافة. قلت هو ذاك إنه يزعم أن رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم أراد الأمر له. فقال يا ابن عباس و أراد رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم الأمر له فكان ما ذا إذا لم يرد الله تعالى ذلك؛ إن رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم أراد أمرا و أراد الله غيره فنفذ مراد الله تعالى و لم ينفذ مراد رسوله أ و كلما أراد رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم كان؟! إنه أراد إسلام عمه و لم يرده الله فلم يسلم!
و قد روي معنى هذا الخبر بغير هذا اللفظ و هو قوله إن رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم أراد أن يذكره للأمر في مرضه فصددته عنه خوفا من الفتنة و انتشار أمر الإسلام فعلم رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم ما في نفسي و أمسك و أبى الله إلا إمضاء ما حتم»؛[34]
«ابن عباس میگوید: به همراه عمر در یکی از سفرهایش راهی شام شدم. روزی او با شترش به تنهایی حرکت میکرد که به او ملحق شدم؛ به من گفت: ای ابن عباس! به تو از پسرعمویت شکایت میکنم؛ از او خواستم که با من به سفر بیاید، ولی قبول نکرد؛ همیشه او را ناراحت میبینم. گمان میکنی که خشم او در چه باره است؟ گفتم: ای امیرمؤمنان! خودت خوب میدانی. گفت: گمان میکنم که او همواره برای از دست رفتن خلافت، اندوهگین است. گفتم: همینطور است؛ زیرا او گمان میکند که رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم امر خلافت را برای او خواسته است. عمر گفت: ای ابن عباس! رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم امر خلافت را برای او خواست، اما چه خواهد بود اگر خداوند آن را برای او نخواسته باشد؟ همانا رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم امری را خواست و خداوند غیر آن را خواست، پس خواست خدا جاری شد و خواست رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم جاری نشد؛ مگر هر چه را که رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بخواهد، میشود؟ او اسلامآوردن عمویش را خواست، ولی خداوند نخواست و او اسلام نیاورد.
مضمون این روایت با الفاظی دیگر نیز رسیده است، و آن سخن عمر است که گفت: همانا رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در مرضی که داشت، خواست که علی علیه السلام را برای امر خلافت ذکر کند، ولی من به خاطر ترس از فتنه و برای انتشار امر اسلام مانع او شدم؛ پس رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم مقصود مرا دانست و از این کار صرف نظر کرد، و خداوند ابا دارد مگر امضای قضایی را که حتم کرده».
علت عدم اصرار پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم بر نوشتن امر ولایت در روز پنجشنبه
یکی از استدلالهایی که نقیب در اینجا کرده، این است که چرا پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم در مقابل عمر نایستاد! زمانی که عمر گفت این مرد هذیان میگوید، میشد رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در برابر او بایستد و بفرماید: که گفته من هذیان میگویم؟ خیلی هم خوب میفهمم؛ بلند شوید و قلم و کاغذ بیاورید!
اگر رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم این حرف را میزد، گروه مخالف تقویت میشدند؛ آنوقت شما عمریها در طول تاریخ، رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم را نعوذ بالله دیوانه هم میخواندید! الآن که رسولالله صلّی الله علیه و آله و سلّم فرموده «بلند شوید بروید»، شما سعی میکنید که «إن الرجل ليهجر» را توجیه کنید؛ میگویید: عمر این کار را نکرده یا اگر هم کرده، از سر مصلحتسنجی و چنین و چنان بوده! حالا اگر رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در برابر این بیادبی او میایستاد، دیگر شما کوشش میکردید ثابت کنید که میشود رسولخدا دیوانه بشود و هذیان بگوید! درنتیجه، اصل نبوت را از بین میبردید.
اصلاً اگر آن وقتی که مردم دو گروه شدند، رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در امر خلافت پافشاری میکرد، چه کسی میخواست از ایشان حمایت کند؟ مگر طرفداران پروپاقرص رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم چند نفر بودند؟ یک امیرالمؤمنین علیه السلام بود و خانواده حضرت و چند نفر از صحابه که بعد هم خلافت ابوبکر را انکار کردند؛ کس دیگری نبود! دیگران که - به قول خود این آقا - یا منافقانی بودند که دشمن امیرالمؤمنین علیه السلام بودند، یا کسانی بودند که کاری به این کارها نداشتند و دنبالهرو بودند، اعرابی بودند که چیزی نمیفهمیدند؛ آنها که نمیآمدند از رسولالله صلّی الله علیه و آله و سلّم حمایت کنند؛ لذا امیرالمؤمنین علیه السلام میماند و آن چند نفر اصحاب که مؤمنان محکم به رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بودند. اگر حضرت در همان جا پافشاری میکردند، در همان خانه حضرت جنگ شروع میشد! قصد آنها هم این بود که همان جا نزاع را شروع کنند! لذا همان جا زدوخورد شروع میشد و شمشیرها بالا میرفت. اگر شمشیرها بالا میرفت، از اسلام چیزی باقی نمیماند؛ لذا پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «قوموا عني فما ينبغي لنبي أن يكون عنده هذا التنازع؛ بلند شوید و از پیش من بروید، زیرا نزد هیچ پیامبری جایز نیست که این نزاعها و گفتگوها باشد».
استفادههای نقیب از ماجرای دوات و قلم و نقد آن
بعد این نماینده تحریفات شیطانی و توجیهگریهای الحادی میگوید: «و من الّذي ينكر عليه ذلك و هو في القول الّذى قاله للرسول صلّی الله علیه و آله و سلّم في وجهه غير خائف من الأنصار و لا أنكر عليه رسول اللّه صلّی الله علیه و آله و سلّم و لا غيره و هو أشدّ من مخالفة النّص في الخلافة و أفظع و أشنع»؛ کیست که بخواهد درباره مسئله خلافت، بر عمر انکار کند، در حالی که وقتی رو در روی رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم آن مخالفت و توهین را کرد، هیچ ترسی از انصار و دیگران نداشت، و هیچکس هم بر او انکار نکرد، نه رسولالله و نه دیگران! این انکار رو در رو، شنیعتر و فضیحتر و بدتر و خرابتر است از اینکه در مسئله خلافت با نص مخالفت شود؛ مخالفت با نص را بعدا میشود توجیه کرد، ولی اینجا دارد رو در روی رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم مخالفت میکند.
اولاً اگر ترسی نداشت، بهخاطر آن بود که قوت دست آنها بود، بهخاطر آن بود که قبلاً برنامهریزی کرده بودند و با هم قرار گذاشته بودند که اگر خبری شد، جنگ را شروع کنند؛ قصدشان همین بود که خانه نبوت را از بین ببرند.
دوماً چه کسی میگوید که نه آن حضرت انکار کرد و نه دیگران؟ شما این دروغها را به رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم میبیندید. خود رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم انکار کردند و آنها را سرزنش کردند و فرمودند «از نزد من بروید». برخیزنهای حضرت هم انکار کردند و گفتند «حاجت رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم را برآورده کنید».[35]
ببینید! این پیغمبرشناسی کسانی است که به قول شما میزان حق و باطلاند! این هم پیغمبرشناسی خود شما آقای نقیب و ابن ابی الحدید است، که کار آن نفهمها را تثبیت و تأیید کردهاید؛ این پیغمبرشناسی شما آقای ابن ابی الحدید است که زندگی خودت را گذاشتهای، شرح نهج البلاغه را از اول تا آخر گذاشتهای تا این را تثبیت کنی که آنها راه درست را رفتهاند، تثبیت کنی راه شیعه اشتباه است، تثبیت کنی راه نص رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بر امیرالمؤمنین علیه السلام خطاست و راهی که عمر و سایر منافقان رفتهاند و با رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم مخالفت کردهاند، راه درست است! این هم اسلام شما جناب ابن ابی الحدید است! تازه تو به گونهای هستی که همجنسهای خودت تکفیرت میکنند!
عذرها و بهانههای عمر در مخالفتش با نص رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم
«قال النّقيب: على أنّ الرّجل ما أهمل أمر نفسه بل أعدّ أعذارا و أجوبة»؛ نقیب عذرتراش منافقان میگوید: عمر در امر خود (اینکه ابوبکر را خلیفه و امیرالمؤمنین علیه السلام را خانهنشین کرد) اهمال نکرد تا بدون جواب باشد، بلکه جوابهایی برای خود آماده کرده بود.
نماز ابوبکر به جای رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم و دروغهای آن
«و ذلك لأنّه قال لقوم عرضوا له الحديث النّص أنّ رسول اللّه رجع عن ذلك باقامته ابا بكر في الصّلاة مقامه و أوهمهم أنّ ذلك جار مجرى النّص عليه بالخلافة و قال يوم السّقيفة: أيّكم يطيب نفسا أن يتقدّم قدمين قدّمهما رسول اللّه صلّی الله علیه و آله و سلّم في الصّلاة»؛ عمر به گروهی که آمدند و حدیث نص را به او عرضه کردند (به او اعتراض کردند که رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم حضرت علی علیه السلام را قرار داده، چرا تو ابوبکر را خلیفه کردی) گفت: رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم با قرار دادن ابوبکر به جای خودش در اقامه نماز، از آن قول خود برگشته (یعنی پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم حرفی را زده، بعد فهمیده که خطا کرده، لذا از گفته خود برگشته و فرموده من اشتباه کردم). او با این سخنش به آنها اینگونه القا کرد که این کار پیامبر، نص او بر خلافت ابوبکر محسوب میشود. در روز سقیفه هم گفت: کدامیک از شما با پیشی گرفتن بر قدمهایی که رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم آنها را در نماز مقدم داشته، نفسش آرام میگیرد؟!
این هم یکی از دروغهای تاریخ است که آنها درست کردهاند؛ علمای شیعه مفصلاً به آنها جواب دادهاند.[36] طبق روایات ما اصلاً چنین چیزی واقع نشده و رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم نفرموده که به ابوبکر بگویید بیاید نماز بخواند، بلکه رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمودند «کسی را بگویید بیاید نماز بخواند»، عایشه گفت «بگویید که پیغمبر میگوید پدر من نماز بخواند»! رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم وقتی فهمیدند، با همان مریضی بلند شدند، یک طرفشان را امیرالؤمنین علیه السلام گرفته بودند و یک طرفشان را فضل بن عباس، آمدند و ابوبکر را کنار زدند و خودشان ایستادند و نماز خواندند؛[37] یعنی ای ابوبکر! تو ارزش و موقعیت نداری که جلو بایستی! بعد آنها توجیه کردند؛ گفتند: رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم امام ابوبکر شده و ابوبکر اقتدا به رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم کرده و مردم هم به ابوبکر اقتدا کردند![38]
یکی از جاهایی که ضدیت عایشه با امیرالمؤمنین علیه السلام و بغض او نسبت به آن حضرت آشکار شده، همین ماجراست؛ وقتی میخواهد نقل کند که رسولالله صلّی الله علیه و آله و سلّم چگونه به مسجد آمدند، میگوید «یک طرف حضرت را عباس گرفت و طرف دیگر را هم مردی گرفت»؛[39] اسم امیرالمؤمنین علیه السلام را نمیآورد، زیرا با آن حضرت دشمنی دارد.[40]
اصلاً سلّمنا که اینطور شده و حضرت ابوبکر را به عنوان امام جماعت مشخص کردند؛ اگر تعیین خلیفه به این شکل باشد، تعداد خلیفهها بعد از پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم خیلی زیاد میشود! چون رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در جاهای زیادی اشخاص متعددی را امام جماعت قرار دادهاند.[41]
«مصاحبت ابوبکر با رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در مواطن مختلف»، دروغ دیگر عمر
«ثمّ أكّد ذلك بأن قال لأبي بكر و قد عرض عليه البيعة أنت صاحب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في المواطن كلها شدتها و رخائها رضيك لديننا أ فلا نرضاك لدنيانا»؛ بعد هم وقتی ابوبکر به او پیشنهاد بیعت به خلافت را داد (آنها در سقیفه با هم تعارف هم میکردند؛ ابوبکر در آنجا گفت: نه عمر، من با تو بیعت میکنم)، عمر آن سخن قبلش (ماجرای امامت در نماز) را با این جمله تأکید کرد: تو در تمام مواطن، سختش و آسانش، مصاحب پیامبر بودهای! او برای دین ما به تو راضی گشته، چطور ما برای دنیای خود به تو راضی نباشیم؟!
کدام مواطن؟! حتی یک موطن هم در تاریخ پیدا نکردند! بنیامیه این همه احادیث دروغ درست کردند و خواستند که تمام مواطن امیرالمؤمنین علیه السلام و طرفداران و شیعیان آن حضرت را تضعیف کنند و از بین ببرند و خواستند که برای ابوبکر و عمر و عثمان و امثال آنها مواطن درست کنند؛ در همین تاریخسازیها و دروغپردازیهای خودشان، یک موطن هم نتوانستند برای ابوبکر درست کنند! شخصی مثل طبری میگوید «من تاریخ را به گونهای مینویسم که قداست صحابه حفظ شود»، ولی با این وجود نتوانسته که برای سرور منافق خود فضیلتی جور کند و تاریخی بسازد که مثلاً ابوبکر در فلان جنگ دست پیرزنی را گرفت و نجات داد!
فرارهای ابوبکر و عمر در جنگها
بله، در چند جا فرار کرده؛ مواطن فراری زیاد داشته! در جنگهای زمان خلافتش که خیلیها میگویند فرار کرده، ولی احتمالاً تمام آن قصهها از اساس دروغ است و اصالت ندارد؛ اصلاً معلوم نیست جنگی بوده یا نبوده، که بخواهد فرار کرده باشد یا نه. اما در زمان خود رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم از جاهایی که فرارکردن او یقینی است، جنگ خیبر است. رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم روز اول ابوبکر را فرستادند؛ او رفت و ترسان برگشت (خود عمریها هم نوشتهاند)؛ هم او یاران خود را میترساند و هم آنها او را میترساندند؛ «يُجَبِّنُ أَصْحَابَهُ وَ يُجَبِّنُونَهُ»؛ یعنی او سپاه خود را از دشمن میترساند و میگفت که فرار کنید، آنها هم میگفتند راست میگوید، فرار کنید! حضرت روز دوم عمر را فرستادند؛ عمر هم رفت و همینطور ترسان برگشت! شب سوم حضرت فرمودند: صبح فردا کسی را خواهم فرستاد که خداوند و پیامبرش او را دوست میدارند و او نیز آنها را دوست میدارد، کرّار غیر فرار است «كَرَّاراً غَيْرَ فَرَّارٍ» و او با پیروزی برمیگردد.[42]
در روایات آمده که خیلیها از جمله خود عمر امید داشتند که این جملات در حق آنها باشد![43] تو که همین دیروز رفتی و ترسیدی و برگشتی! تو که فرار غیر کراری! چطور امید داشتی در حق تو باشد؟! اینها را ما به مزاح میگوییم؛ ولی ببینید با اسلام چه کردند، با حقایق چه کردند، چه کسانی را به جای امیرالمؤمنین علیه السلام گذاشتند!
خلاصه صبح فردا که شد، آقا رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: علی علیه السلام کجاست؟ عرض کردند: چشمدرد دارد. پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آب دهنشان را در چشمان امیرالمؤمنین علیه السلام ریختند و دستی به آن کشیدند، چشمدرد حضرت خوب شد و رفتند و فتح کردند و برگشتند. در بعضی روایات دارد که حضرت به رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم عرض کردند: «عَلَى مَا أُقَاتِلُ النَّاس»؛ بر چه میزان بجنگم؟ یعنی تا کجا بجنگم؟ زیرا وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام بنا باشد که برود و بزند، همه را نابود میکند و چیزی باقی نمیماند! پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: «قَاتِلْهُمْ حَتَّى يَشْهَدُوا أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ، وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم فَإِذَا فَعَلُوا ذَلِكَ فَقَدْ مَنَعُوا مِنْكَ دِمَاءَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ إِلَّا بِحَقِّهَا، وَ حِسَابُهُمْ عَلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ»؛[44] با آنان بجنگ تا اینکه شهادتین را بگویند، بعد از آن دیگر کاری به آنها نداشته باش، خونشان و مالشان محفوظ است و حسابشان با خداست.[45]
خواستگاری از دختر ابوجهل، دروغی بزرگ علیه امیر مؤمنان علیه السلام
یکی از دروغهای بزرگی که بنیامیه در تاریخ درست کردند، خواستگاری امیرالمؤمنین علیه السلام از دختر ابوجهل است؛ بهجهت دشمنی با اهلبیت رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بالخصوص امیرالمؤمنین علیه السلام ، یک طرح شیطانی ریختند و دروغی را بافتند که آن حضرت به خواستگاری دختر ابوجهل رفته! نقیب همین طرح شیطانی را بهانه کرده و میگوید: «ثمّ عاب عليّا بخطبة بنت أبي جهل»؛ عمر بر علی علیه السلام عیب گرفت که او به خواستگاری دختر ابوجهل رفته؛ یعنی در زمان پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و در حالی که حضرت زهرا سلام الله علیها همسر امیرالمؤمنین علیه السلام بوده - نستجیر بالله - ایشان به خواستگاری دختر ابوجهل رفته!
امیرالمؤمنین علیه السلام ، کسی که در ماجرای ازدواجش با زهرای مرضیه سلام الله علیها آن مَلک الهی نازل شد و به رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم عرض کرد «بَعَثَنِي اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ أُزَوِّجَ النُّورَ مِنَ النُّورِ؛[46] خداوند عزوجل مرا فرستاده که نور را به ازدواج نور دربیاورم»، کسی که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم دربارهاش فرموده «لَوْ لَا أَنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام لِفَاطِمَةَ مَا كَانَ لَهَا كُفْوٌ عَلَى ظَهْرِ الْأَرْضِ مِنْ آدَمَ وَ مَنْ دُونَهُ؛[47] اگر نبود که خداوند تبارک و تعالی امیر مؤمنان علیه السلام را برای فاطمه سلام الله علیها آفرید، هچ کفوی برای فاطمه بر روی زمین وجود نداشت، از آدم تا آخر»، این امیرالمؤمنین علیه السلام میآید دختر یک دشمن خدا را بر سر دختر رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم خواستگاری کند؟![48] در روایات ما آمده، تا زمانی که حضرت زهرا سلام الله علیها زنده بودند، بر امیرالمؤمنین علیه السلام حرام بود که ازدواج کنند.[49] اصلاً معنا نداشت که حضرت زن دیگری داشته باشند، نه دائم و نه غیردائم. خداوند در قرآن کریم فرموده: مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيان * بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لا يَبْغِيانِ... يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ ؛[50] «دو دريا را [به گونهاى] روان كرد [كه] با هم برخورد كنند. ميان آن دو، حدّ فاصلى است كه به هم تجاوز نمىكنند... از آن دو، مرواريد و مرجان برآيد». این دو تا دریا، یعنی دریای فعلیت خداوند و دریای قابلیت خلق، به هم رسیدند؛ این فعلیت و این قابلیت، این دستِ دهنده و این دستِ گیرنده در عالم، هیچ به یکدیگر ستم نمیکنند، ذرهای کم و زیاد نمیآورند، زیرا رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در وسط این دو است؛ در نتیجه لؤلؤ و مرجان از آنها بیرون میآید، امام حسن و امام حسین8 متولد میشوند.[51]
این نقیب دروغگویان هم این دورغ را نقل میکند و میگوید: «فأوهم أنّ رسول اللّه صلّی الله علیه و آله و سلّم كرهه لذلك و وجد عليه»؛ عمر اینطور شبهه انداخت که رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بهخاطر آن ماجرا - نستجیر بالله - از حضرت علی علیه السلام بدش آمده و بر او غضب کرده است. آنها نقل کردهاند که رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم با عصبانیت بلند شد و بیرون رفت و گفت: اگر علی بن ابی طالب علیه السلام این کار را بکند، من چنین و چنان میکنم![52] همه اینها خرافات و دروغهایی است که خودشان ساختهاند.[53]
بعد میگوید: «و أرضاه عمرو بن العاص فروى حديثا افتعله و اختلقه على رسول اللّه6! قال: سمعته يقول إنّ آل أبي طالب ليسوا لي بأولياء إنّما وليّي اللّه و صالح المؤمنين»؛ عمرو بن عاص هم عمر را راضی کرد (و دروغ او را محکمتر کرد و) حدیثی ساخت و به پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نسبت داد (ما نمیگوییم ساخت، این را نقیب دارد میگوید)، گفت: از رسول خدا شنیدم که (نستجیر بالله) گفت: آل ابی طالب اولیای من نیستند (یعنی علی ولیّ من نیست)، ولیّ من فقط خدا و صالح مؤمنان است.
ذیل آیه شریفه فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْريلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنين [54] روایات زیادی از شیعه و مخالفان ولایت وارد شده که صالح مؤمنان امیرالمؤمنین علیه السلام است.[55] البته برای ما بدیهی است که «صالح المؤمنین» امیرالمؤمنین علیه السلام است، ولی به هر حال در روایات هم آمده است. اما آنها حدیثهای دیگر جعل کردند که صالح مؤمنان عمر است!
بعد میگوید: «فجعلوا ذلك كالناسخ لقوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم من كنت مولاه فهذا مولاه»؛ این روایت دروغ را نسخ نص «من کنت مولاه فهذا مولاه» گرفتند!
ادعای نسخ، و تقسیم دشمنان ولایت به منافقان و پیروان احمقشان
بعد ابن ابی الحدید میگوید: «قلت للنقيب: أيصحّ النّسخ في مثل هذا؟ أليس هذا نسخا للشيء قبل تقضّى وقته؟»؛ به نقیب گفتم: مگر در چنین موردی نسخ درست است؟ مگر این مصداق نسخ حکم قبل از وقت عملش نمیشود؟ پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرموده: «مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلِيٌّ مَوْلَاهُ»، علی علیه السلام خلیفه من است؛ مورد عملِ این کلام هم بعد از وفات رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم است؛ پس چگونه میشود که رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در زمان خود و قبل از وقت عمل، کلام خود را نسخ کند؟! ما در اصول خواندهایم که این کار، درست نیست! ابن ابی الحدید اینها را میگوید.
«فقال: سبحان اللّه من أين تعرف العرب هذا و أنّى لها أن يتصوّره فضلا عن أن تحكم بعدم جوازه»؛ نقیب در جواب گفت: چه میگویی؛ آنها چه میدانستند که این حرفها چیست! عرب چه میفهمد که نسخ قبل از عمل چیست! اصلاً از کجا میتوانند چنین مطلبی را تصور کنند، تا بیایند بگویند که جایز است یا جایز نیست! «فهل يفهم حذاق الأصوليّين هذه المسألة فضلا عن حمقى العرب»؛ حذاق و دانایان اصولیان شما هنوز در این مسئله درماندند و بر سر آن دعوا دارند، تا چه رسد به احمقان عرب! میخواهی عربهای گنگ و نفهم آن روز چیزی از نسخ قبل از عمل بدانند؟!
جناب آقای نقیب، چرا داری تحریف میکنی و سیر کلام را عوض میکنی! اصل مطلب این است که آنها نفاق کردند تا حضرت امیر علیه السلام را خانه نشین کنند؛ چرا سیر ساختهها و حرفهای آنها را به سمت نسخ قول رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم و قول اول و قول دوم و قول خاص و قول عام میبری؟! آنها میخواستند یک بهانه درست کنند و خلافت را بگیرند و حضرت امیر علیه السلام را خانهنشین کنند. البته خودت میفهمی داری چه میکنی!
بعد میگوید: «هؤلاء قوم ينخدعون بأدنى شبهة»؛ اینها مردمی بودند که با کمترین شبهه فریب میخوردند. «و يستمالون بأضعف سبب»؛ و با کوچکترین سبب، میل به جای دیگر پیدا میکردند؛ همواره بیثبات بودند. «و يبنى الامور معهم على ظواهر النّصوص و أوائل الأدلّة»؛و با آنان امور بر ظاهر نصها و دلیلهای سطحی بنا میشد؛ آنها چیزی نمیفهمیدند. «و هم أصحاب جهل و تقليد لا أصحاب تفصيل و نظر»؛ آنها اصحاب جهل و تقلید بودند، نه صاحب فضیلت و فهم.
قبلاً گفته بود که گروهی از آنان منافق بودند. عدهای از اینها با امیرالمؤمنین علیه السلام دشمنی داشتند. عدهای هم دنیاطلب بودند و میترسیدند که اگر حضرت امیر علیه السلام روی کار بیاید، پولها را بردارد و به آنها ندهد تا بخورند؛ حضرت در زمان خلافت خود عملاً این را نشان داد؛ شمع بیتالمال را خاموش کرد و شمع دیگری روشنکرد، طلحه و زبیر حساب کار خود را کردند و برخاستند و سراغ شیطنت خود رفتند.[56] خلاصه یک گروه از آنها اهل فهم بودند و حقهباز و منافق؛ اینها دشمنان امیرالمؤمنین صلّی الله علیه و آله و سلّم و دنیاطلب بودند و میترسیدند که اگر حضرت امیر علیه السلام روی کار بیاید به دنیا و ریاست آنها ضرر وارد شود، لذا آمدند و اجماع کردند و خلیفهای درست کردند. این گروه دوم هم پیروان احمق و نفهمی بودند با آنها موافقت کردند. در نتیجه، به بیان خود این آقای نقیب منافقان، این گونه بود که اجماع مسلمانها واقع شد و نام مخالفان آنها در آن زمان، مخالفان اجماع امت و مخالفان قول رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم شد!
«زهد از متاع دنیا» خدعه دیگر اولی و دومی در غصب خلافت
«قال: ثمّ أكّد حسن ظنّ النّاس بهم أن خلعوا أنفسهم عن الأموال». خیلی زیبا دارد کلیات مطلب را ترسیم میکند، ولی جهت را دارد به طرف کفر میبرد! میگوید: کار دیگر آنها (ابوبکر و عمر) این بود که خود را به زهد زدند، یعنی اموال را برای خودشان و طرفدارها و فامیلهای خودشان نمیگرفتند، لذا طرفدار پیدا کردند. مردم جاهلیت دنبال پول و خورد و خوراک و مانند آن بودند و با دین کاری نداشتند؛ آنها اموال را به مردم میدادند، در نتیجه، مردم طرفدارشان شده بودند!
میگوید: «ثمّ أكّد حسن ظنّ النّاس بهم أن خلعوا أنفسهم عن الأموال و زهدوا في متاع الدّنيا و زخرفها»؛ امر دیگری که خوشگمانی مردم را به آنها بیشتر کرد، این بود که آنها خودشان را از اموال خلع کردند (مثل عثمان نبودند که اموال مردم را برای خود بگیرند و مالک آن شوند و مالاندوزی کنند) و در متاع و زینتهای دنیا زهد ورزیدند. «و سلكوا مسلك الرّفض لزينتها و الرّغبة و القناعة بالتّطفيف النّزر منها»؛ و مسلک ریاضت را پیمودند و زینت دنیا را رها کردند و به آن رغبت نشان ندادند و به اندکخوردن قناعت کردند. «و أكلوا الخشن و لبسوا الكرابيس»؛ و غذاهای خشن میخوردند و لباسهای زبر و سخت میپوشیدند. «و لمّا ألقت إليهم أفلاذ كبدها وفّروا الأمول على النّاس و قسّموها بينهم لم يتدنّسوا منها بقليل و لا كثير»؛ و هنگامی که دنیا افلاذ کبدش را به آنها رسانید و پولها از اطراف به دست آنها رسید، آنها را بین مردم تقسیم کردند و چیزی برای خود برنداشتند تا به جایگاهشان بین مردم لطمه نخورد. «فمالت إليهم القلوب و أحبّتهم النّفوس و حسنت فيهم الظنّون»؛ پس قلبها به آنان روی آورد و نفسها دوستدار آنان شد و گمانها درباره آنان نیکو گشت.
امیرالمؤمنین علیه السلام در همان روایت اقسام راویان حدیث فرمودند: «إِنَّمَا النَّاسُ مَعَ الْمُلُوكِ وَ الدُّنْيَا»؛[57] مردم با حاکمان و با دنیا هستند. امام حسین علیه السلام فرمودند: «إِنَّ النَّاسَ عَبِيدُ الدُّنْيَا وَ الدِّينُ لَعْقٌ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ يَحُوطُونَهُ مَا دَرَّتْ مَعَايِشُهُمْ فَإِذَا مُحِّصُوا بِالْبَلَاءِ قَلَّ الدَّيَّانُونَ؛[58] بهراستى مردم همه دنياپرستاند و دين بر سر زبان آنهاست و تا براى آنها وسيله زندگی است ميچرخانندش و وقتى به بلا آزموده شدند دينداران كم میشوند».
میگوید: «و قال من كانت في نفسه شبهة منهم أو وقفة في أمرهم»؛ کسانی هم که در دل خود شبههای داشتند، یا نسبت به آنها توقفی داشتند، گفتند: «لو كانت هؤلاء قد خالفوا النّص لهوى أنفسهم لكانوا أهل الدّنيا و بسط عليهم الميل إليها و الرغبة فيها و الاستيثار بها»؛ اگر آنها هوای نفس داشتند و بهخاطر هوای نفس خود با نص پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم مخالفت میکردند، قطعاً از اهل دنیا بودند و بهدنبال دنیا میرفتند و به آن میل میکردند و برای خودشان مالاندوزی میکردند! «و كيف يجمعون على أنفسهم بين مخالفة النصّ و ترك لذّات الدنيا و ماربها، فيخسروا الدّنيا و الاخرة، و هذا لا يفعله عاقل و ذو لباب و آراء صحيحة»؛ چگونه ممکن است که آنها از یک طرف با نص پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم مخالفت کنند و از طرف دیگر دنیا و لذایذ دنیا را ترک کنند و در نتیجه «خسر الدنیا و الاخره» شوند! نه، این کار آدم عاقل نیست، صاحب فکر و نظر صحیح این کار را نمیکند؛ پس حتماً آنها قصد و نیّت درستی داشتهاند.
بعد نقیب فتنهگر میگوید: «فلم يبق عند أحد شكّ في أمرهم و لا ارتياب لفعلهم»؛ پس دیگر برای کسی شکی در درستکاری آنها باقی نماند و مطمئن شدند که آنها روی صلاح این کار را انجام میدهند. «و ثبت العقائد على ولائهم و تصويب أفعالهم»؛ پس همه بر درستبودن کار آنها اتفاق کردند و اعتقاد ورزیدند که رفتار آنها خوب بوده است.
زهدورزی ابوبکر و عمر، تنها برای رسیدن به لذت خلافت
نقیب خدعهگر در ادامه میگوید: ولکن مردم یک چیز را فراموش کردند؛ یعنی آنها فکر میکردند که این مال و منال و شتر و گوسفند و زمین و خانه برای همه باارزش است! میگوید: «و نسوا لذّة الرّياسة و أن أصحاب الهمم العالية لا يلتفتون إلى الماكل و المشرب و المنكح». هنگامی که مردم از ابوبکر و عمر سخاوت و زهد دیدند، دیگر فراموش کردند که آنها چه هدفی دارند! مردم چون خودشان دنبال پول میگردند، گمان میکنند که آن پیر خرفت هم دنبال همان میگردد؛ یادشان رفت که آنها دنبال ریاست میگردند و کاری به مال و منال ندارند؛ آنها لذت ریاست را فراموش کردند و غافل شدند از اینکه صاحبان همتهای بلند در امر دنیا دنبال ریاست و سلطنت میگردند اگر چه گرسنگی بکشند! آنانی که نظر بلند دارند، به این خوردنها و نوشیدنها و نکاحها و مانند آن نگاه نمیکنند، بلکه به لذت ریاست نگاه میکنند. همان لذت ریاست بود که باعث شد آنها با حضرت امیر علیه السلام مخالفت و مقابله کنند تا خلیفه نشود. «و إنّما يريدون الحكم و الرياسة و نفوذ الأمر»؛ آنهایی که همت بلند دارند، فقط میخواهند ریاست و نفوذ امر داشته باشند. «كما قال الشاعر: و قد رغبت عن لذّة المال أنفس/ و ما رغبت عن لذّة الأمر و النهى»؛ چنانکه شاعر میگوید: نفسهایی از لذت مال دنیا کناره گرفتند، اما از لذت امر و نهی و فرمانداری کناره نگرفتند.
فرق میان نیرنگ و شیطنت اولی و دومی با دنیاطلبی عثمان
«قال: و الفرق بين الرّجلين و بين الثالث». بعد میگوید: سومی با اولی و دومی فرق داشت؛ سومی اموال را به سوی خود و خانوادهاش کشاند، لذا مسلمانها او را تکفیر کردند و کشتند.
پس معلوم شد که مسلمانهای آن روز دنبال پول و پله بودند، دنبال حق و درستی نبودند. پس اینکه شما آقای نقیب گفتی آنها چنین و چنان کردند تا مردم بفهمند که آنها نمیخواهند مخالفت پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم بکنند، اصلاً اینطور نبوده! آن مبنایی که داری از اول میچینی تا با آن مبنا ثابت کنی که «آنها ایهام کردند و تصور کردند که صلاح بر این است که نص رسولخدا را رها کنند و خلافت علی صلاح نیست، چون مردم به جاهلیت بر میگردند و فتنه میشود و چنین و چنان میشود، لذا اجتماع کردند و...»، اصلاً اینها نبوده، بلکه همه برای امور دنیوی بوده؛ لذا در زمان خلیفه ثالث، تا یک خورده امور دنیوی مردم به هم خورد، همان بنیامیه ریختند و او را کشتند.
البته یکی از تحریفات تاریخ، همین قضیه کشتهشدن عثمان است که به گردن امیرالمؤمنین علیه السلام و شیعیان حضرت انداختند. در حالی که از نظر تاریخی ثابت است که نقشه کشتن عثمان، به خود معاویه و عایشه و بنیامیهای که در مدینه بودند برمیگردد. لذا هر چه عثمان به معاویه نامه مینوشت که «لشکر بفرست، میخواهند مرا بکشند»، معاویه سستی میکرد، تا اینکه او را کشتند و لشکر از بین راه برگشت.[59] عایشه هم بعد از اینکه امور را فراهم کرد، به مکه رفت تا در مدینه نباشد! وقتی شنید عثمان کشته شده، از مکه برگشت؛ چون با طلحه و زبیر برنامهریزی کرده بود. هنگامی که به سوی مدینه میآمد، در وسط راه به مردی برخورد کرد؛ گفت: خبر چیست؟ آن مرد گفت: عثمان را کشتند! گفت: که خلیفه شده؟ گفت: علی بن ابی طالب7. دوباره از وسط راه به مکه برگشت! در حالی که خود عایشه قبل از اینکه حضرت علی علیه السلام خلیفه شود، داد میزد که این نعثل را، این یهودی را (عثمان را) بکشید![60] اما نامردها در تاریخ، همه این قضایا را به گردن امیرالمؤمنین علیه السلام و اصحاب او انداختند و معاویه آن پیراهن را برداشت آورد و آن مسائل را درست کرد.[61]
الحمد لله رب العالمين و صلى الله على محمد و آله الطاهرين و لعنة الله على أعدائهم أجمعين.
دریافت فایل (MP3) (PDF)
[1]. برای نمونه: «الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيٍّ عَنْ أَبِيهِ علیهم السلام قَالَ: لَمَّا نَزَلَتْ الم أَ حَسِبَ النَّاسُ الْآيَاتِ قُلْتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ مَا هَذِهِ الْفِتْنَةُ قَالَ يَا عَلِيُّ إِنَّكَ مُبْتَلًى وَ مُبْتَلًى بِكَ وَ إِنَّكَ مُخَاصِمٌ فَأَعِدَّ لِلْخُصُومَةِ»؛ المناقب، ج3، ص203.
[2]. رجوع شود به: الخصال، ج2، ص461، «الذين أنكروا على أبي بكر جلوسه في الخلافة و تقدمه على علي بن أبي طالب علیه السلام اثنا عشر».
[3]. منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج14، ص392.
[4]. راوندی مینویسد: «غدر قريش و العرب به مرة بعد أخرى مشهور في قصة الحديبية و غيرها»؛ الخرائج و الجرائح، ج2، ص885.
[5]. برای نمونه: «عَنْ زَيْدِ بْنِ الْجَهْمِ الْهِلَالِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ سَمِعْتُهُ يَقُولُ لَمَّا نَزَلَتْ وَلَايَةُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ علیه السلام وَ كَانَ مِنْ قَوْلِ رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم سَلِّمُوا عَلَى عَلِيٍ بِإِمْرَةِ الْمُؤْمِنِينَ فَكَانَ مِمَّا أَكَّدَ اللَّهُ عَلَيْهِمَا فِي ذَلِكَ الْيَوْمِ يَا زَيْدُ قَوْلُ رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم لَهُمَا قُومَا فَسَلِّمَا عَلَيْهِ بِإِمْرَةِ الْمُؤْمِنِينَ. فَقَالا أَ مِنَ اللَّهِ أَوْ مِنْ رَسُولِهِ يَا رَسُولَ اللَّهِ؟ فَقَالَ لَهُمَا رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم مِنَ اللَّهِ وَ مِنْ رَسُولِهِ. فَأَنْزَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لا تَنْقُضُوا الْأَيْمانَ بَعْدَ تَوْكِيدِها وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللَّهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلًا إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما تَفْعَلُونَ يَعْنِي بِهِ قَوْلَ رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم لَهُمَا وَ قَوْلَهُمَا أَ مِنَ اللَّهِ أَوْ مِنْ رَسُولِه...»؛ الكافي، ج1، ص292. رجوع شود به: بحار الانوار، ج37، ص290، «باب ما أمر به النبي ص من التسليم عليه بإمرة المؤمنين».
[6]. «داود بن عوف التميميّ، قال: قال أمير المؤمنين عليه السّلام: إنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ختم مائة ألف نبيّ و أربعة و عشرين ألف نبيّ، و إنّي ختمت مائة ألف وصيّ و أربعة و عشرين ألف وصيّ، و كلّفت ما لم يكلّف الأوصياء قبلي، و اللّه المستعان، و إنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله قال: إنّي أخاف عليك غدر قريش و حقدهم و عداوتهم فحسبنا اللّه و نعم الوكيل عليّ، إنّما ثلثي القرآن نزل فينا و في شيعتنا، فما كان من خير فلنا و لشيعتنا، و الثلث الباقي شركنا مع الناس، فما كان من شرّ فلعدوّنا»؛ غرر الأخبار، ص301.
[7]. این تعبیر در روایات متعدد کتب معتبر وارد شده است؛ برای نمونه: «عَنْ عَلِيٍّ علیه السلام قَالَ قَالَ النَّبِيُّ صلّی الله علیه و آله و سلّم إِنَّ أُمَّتِي سَتَغْدِرُ بِكَ بَعْدِي وَ يَتْبَعُ ذَلِكَ بَرُّهَا وَ فَاجِرُهَا»؛ عیون اخبار الرضا علیه السلام ، ج2، ص67. خود ابن ابی الحدید، در سه جای شرحش (ج4، ص107؛ ج6، ص45؛ ج20، ص326) این مضمون را نقل میکند. برای مشاهده تعابیر مختلف این مضمون، رجوع شود به: بحار الانوار، ج28، ص37، «باب إخبار الله تعالى نبيه و إخبار النبي صلّی الله علیه و آله و سلّم أمته بما جرى على أهل بيته صلوات الله عليهم من الظلم و العدوان».
[8]. رجوع شود به جلسه دهم.
[9]. «...وَ قَدْ كُذِبَ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم عَلَى عَهْدِهِ حَتَّى قَامَ خَطِيباً فَقَالَ أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ كَثُرَتْ عَلَيَّ الْكَذَّابَةُ فَمَنْ كَذَبَ عَلَيَّ مُتَعَمِّداً فَلْيَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ ثُمَّ كُذِبَ عَلَيْهِ مِنْ بَعْدِهِ...»؛ الكافي، ج1، ص62.
[10]. صحيح البخاري، ج7، ص36.
[11]. الکافی، ج3، ص188.
[12]. عوالی اللئالی، ج2، ص59.
[13]. من لا یحضره الفقیه، ج1، ص168.
[14]. «...فَلَمَّا أَجَابَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم إِلَى الصُّلْحِ أَنْكَرَ عَامَّةُ أَصْحَابِهِ وَ أَشَدُّ مَا كَانَ إِنْكَاراً فُلَانٌ فَقَالَ: يَا رَسُولَ اللَّهِ أَ لَسْنَا عَلَى الْحَقِّ وَ عَدُوُّنَا عَلَى الْبَاطِلِ فَقَالَ: نَعَمْ، قَالَ: فَنُعْطَى الذِّلَّةَ [الدَّنِيَّةَ] فِي دِينِنَا! قَالَ: إِنَّ اللَّهَ قَدْ وَعَدَنِي وَ لَنْ يُخْلِفَنِي قَالَ: لَوْ أَنَّ مَعِي أَرْبَعِينَ رَجُلًا لَخَالَفْتُه. وَ رَجَعَ سُهَيْلُ بْنُ عَمْرٍو وَ حَفْصُ بْنُ الْأَحْنَفِ إِلَى قُرَيْشٍ فَأَخْبَرَهُمْ بِالصُّلْحِ فَقَالَ عُمَرُ يَا رَسُولَ اللَّهِ أَ لَمْ تَقُلْ لَنَا أَنْ نَدْخُلَ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ وَ نَحْلِقَ مَعَ الْمُحَلِّقِينَ فَقَالَ أَ مِنْ عَامِنَا هَذَا وَعَدْتُكَ وَ قُلْتُ لَكَ: إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ قَدْ وَعَدَنِي أَنْ أَفْتَحَ مَكَّةَ وَ أَطُوفَ وَ أَسْعَى مَعَ الْمُحَلِّقِين...»؛ تفسیر القمی، ج2، ص311-312. این مخالفت و اعتراض عمر، از مسلمات شیعه و عامه است؛ رجوع شود به: الطرائف، ج2، ص440، «شهادتهم على عمر أنه ما كان يوافق نبيهم صلّی الله علیه و آله و سلّم ».
[15]. صحیح البخاری، ج7، ص9؛ ج5، ص138؛ ج8، ص161؛ صحیح مسلم، ج5، ص76. همچنین رجوع شود به: بحار الانوار، ج30، ص529، «الأول: مَا رَوَتْهُ الْعَامَّةُ وَ الْخَاصَّةُ أَنَّهُ أَرَادَ النَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فِي مَرَضِهِ أَنْ يَكْتُبَ لِأُمَّتِهِ كِتَاباً لِئَلَّا يَضِلُّوا بَعْدَهُ وَ لَا يَخْتَلِفُوا، فَطَلَبَ دَوَاةً وَ كَتِفاً أَوْ نَحْوَ ذَلِكَ، فَمَنَعَ عُمَرُ مِنْ إِحْضَارِ ذَلِكَ وَ قَالَ: إِنَّهُ لَيَهْجُرُ، أَوْ مَا يُؤَدِّي هَذَا الْمَعْنَى...».
[16]. (4) النساء: 59.
[17]. (4) النساء: 80.
[18]. (4) النساء: 61.
[19]. بِالْبَيِّناتِ وَ الزُّبُرِ وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ ؛ (16) النحل: 44.
[20]. (16) النحل: 64.
[21]. (80) عبس: 27-30.
[22]. الدر المنثور، ج6، ص317.
[23]. وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ مَكانَ زَوْجٍ وَ آتَيْتُمْ إِحْداهُنَ قِنْطاراً فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً أَ تَأْخُذُونَهُ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبيناً ؛ (4) النساء: 20.
[24]. الطرائف، ج2، ص471.
[25]. رجوع شود به: بحار الانوار، ج30، ص691، «الثالث عشر: أشياء كثيرة و أحكام غزيرة تحيّر فيها و هداه غيره إلى الصواب فيها .. و هذا يدلّ على غاية جهله و عدم استئهاله للإمامة».
[26]. (16) النحل: 44.
[27]. (4) النساء: 61.
[28]. (9) التوبة: 101.
[29]. روایت معروف از رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم که عامه آن را تحریف کردند. آقا امام هادی علیه السلام وقتی میخواستند مطلب اجماع را بیان کنند، مثالهایی زدند و مراد رسولخدا صلّی الله علیه و آله و سلّم از اجماع امت را روشن کردند تا روشن شود که تأویلهایی که دیگران کردند و در معنای حدیث انحراف ایجاد کردند تا اباطیل خود را جا بیندازند و حق و راه حق ولايت را كنار بزنند، کفر و ضلالت است؛ رجوع شود به: تحف العقول، ص458-460.
[30]. فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ الْمُبينُ * يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَها وَ أَكْثَرُهُمُ الْكافِرُونَ ؛ (16) النحل: 82-83.
[31]. قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّماءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ حَيْثُ ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ وَ إِنَّ الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ لَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ ؛ (2) البقرة: 144.
[32]. (4) النساء: 137.
[33]. شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج12، ص20.
[34]. شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج12، ص78.
[35]. «و قد صرح عمر بن الخطاب بذلك في كلام جرى بينه و بين ابن عباس و نقل الحديث أيضا عن زيد بن أسلم عن أبيه عن عمر بن الخطاب قال:" كنا عند النبي (صلى الله عليه و سلم) و بيننا و بين النساء حجاب فقال رسول الله (صلى الله عليه و سلم): اغسلوني بسبع قرب و ائتوني بصحيفة و دواة أكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده أبدا، فقال النسوة: ائتوا رسول الله بحاجته، قال عمر: فقلت: اسكتن، فانكن صواحبه، إذا مرض عصرتن»؛ مکاتیب الرسول صلّی الله علیه و آله و سلّم ، ج3، ص705.
[36]. برای نمونه، رجوع شود به: بحار الانوار، ج28، ص130، «تبیین و تتمیم».
[37]. برای نمونه: «فَجَاءَ بِلَالٌ عِنْدَ صَلَاةِ الصُّبْحِ وَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم مَغْمُورٌ بِالْمَرَضِ فَنَادَى الصَّلَاةَ رَحِمَكُمُ اللَّهُ فَأُوذِنَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم بِنِدَائِهِ فَقَالَ يُصَلِّي بِالنَّاسِ بَعْضُهُمْ فَإِنَّنِي مَشْغُولٌ بِنَفْسِي. فَقَالَتْ عَائِشَةُ مُرُوا أَبَا بَكْرٍ وَ قَالَتْ حَفْصَةُ مُرُوا عُمَرَ. فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم حِينَ سَمِعَ كَلَامَهُمَا وَ رَأَى حِرْصَ كُلِّ وَاحِدَةٍ مِنْهُمَا عَلَى التَّنْوِيهِ بِأَبِيهَا وَ افْتِتَانِهِمَا بِذَلِكَ وَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم حَيٌّ اكْفُفْنَ فَإِنَّكُنَّ صُوَيْحِبَاتُ يُوسُفَ ثُمَّ قَامَ صلّی الله علیه و آله و سلّم مُبَادِراً خَوْفاً مِنْ تَقَدُّمِ أَحَدِ الرَّجُلَيْنِ وَ قَدْ كَانَ أَمَرَهُمَا بِالْخُرُوجِ إِلَى أُسَامَةَ وَ لَمْ يَكُنْ عِنْدَهُ أَنَّهُمَا قَدْ تَخَلَّفَا. فَلَمَّا سَمِعَ مِنْ عَائِشَةَ وَ حَفْصَةَ مَا سَمِعَ عَلِمَ أَنَّهُمَا مُتَأَخِّرَانِ عَنْ أَمْرِهِ فَبَدَرَ لِكَفِّ الْفِتْنَةِ وَ إِزَالَةِ الشُّبْهَةِ فَقَامَ صلّی الله علیه و آله و سلّم وَ أَنَّهُ لَا يَسْتَقِلُّ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الضَّعْفِ فَأَخَذَ بِيَدِهِ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ علیه السلام وَ الْفَضْلُ بْنُ عَبَّاسٍ فَاعْتَمَدَهُمَا وَ رِجْلَاهُ تَخُطَّانِ الْأَرْضَ مِنَ الضَّعْفِ. فَلَمَّا خَرَجَ إِلَى الْمَسْجِدِ وَجَدَ أَبَا بَكْرٍ قَدْ سَبَقَ إِلَى الْمِحْرَابِ فَأَوْمَأَ إِلَيْهِ بِيَدِهِ أَنْ تَأَخَّرْ عَنْهُ فَتَأَخَّرَ أَبُو بَكْرٍ وَ قَامَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم مَقَامَهُ فَكَبَّرَ وَ ابْتَدَأَ الصَّلَاةَ الَّتِي كَانَ قَدِ ابْتَدَأَ بِهَا أَبُو بَكْرٍ وَ لَمْ يَبْنِ عَلَى مَا مَضَى مِنْ فِعَالِهِ. فَلَمَّا سَلَّمَ انْصَرَفَ إِلَى مَنْزِلِهِ وَ اسْتَدْعَى أَبَا بَكْرٍ وَ عُمَرَ وَ جَمَاعَةً مِمَّنْ حَضَرَ الْمَسْجِدَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ ثُمَّ قَالَ أَ لَمْ آمُرْ أَنْ تَنْفُذُوا جَيْشَ أُسَامَةَ فَقَالُوا بَلَى يَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ فَلِمَ تَأَخَّرْتُمْ عَنْ أَمْرِي فَقَالَ أَبُو بَكْرٍ إِنَّنِي كُنْتُ خَرَجْتُ ثُمَّ رَجَعْتُ لِأُجَدِّدَ بِكَ عَهْداً وَ قَالَ عُمَرُ يَا رَسُولَ اللَّهِ لَمْ أَخْرُجْ لِأَنَّنِي لَمْ أُحِبَّ أَنْ أَسْأَلَ عَنْكَ الرَّكْبَ فَقَالَ النَّبِيُّ صلّی الله علیه و آله و سلّم فَانْفُذُوا جَيْشَ أُسَامَةَ فَانْفُذُوا جَيْشَ أُسَامَةَ يُكَرِّرُهَا ثَلَاثَ مَرَّاتٍ ثُمَّ أُغْمِيَ عَلَيْهِ»؛ الارشاد، ج1، ص179.
[38]. برای نمونه: «وَ فِي حَدِيثِ عُرْوَةَ بْنِ الزُّبَيْرِ عَنْ عَائِشَةَ قَالَتْ صَلَّى رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم بِحِذَاءِ أَبِي بَكْرٍ جَالِساً وَ كَانَ أَبُو بَكْرٍ يُصَلِّي بِصَلَاةِ رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم وَ النَّاسُ يُصَلُّونَ بِصَلَاةِ أَبِي بَكْرٍ»؛ الافصاح في الامامة، ص205.
[39]. «عَنْ عُبَيْدِ اللَّهِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ عَائِشَةَ فِي بَابِ مَرَضِ النَّبِيِّ صلّی الله علیه و آله و سلّم وَ مَوْتِهِ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى عَائِشَةَ فَقُلْتُ لَهَا أَ لَا تُحَدِّثِينِي عَنْ مَرَضِ رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم قَالَتْ بَلَى ثَقُلَ النَّبِيُّ فَقَالَ أَ صَلَّى النَّاسُ قُلْنَا لَا هُمْ يَنْتَظِرُونَكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ ضَعُوا لِي مَاءً فِي الْمِخْضَبِ قَالَ فَفَعَلْنَا فَاغْتَسَلَ ثُمَّ ذَهَبَ لِيَنُوءَ فَأُغْمِيَ عَلَيْهِ ثُمَّ أَفَاقَ فَقَالَ أَ صَلَّى النَّاسُ فَقُلْنَا لَا هُمْ يَنْتَظِرُونَكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ ضَعُوا لِي مَاءً فِي الْمِخْضَبِ فَاغْتَسَلَ ثُمَّ ذَهَبَ لِيَنُوءَ فَأُغْمِيَ عَلَيْهِ ثُمَّ أَفَاقَ فَقَالَ أَ صَلَّى النَّاسُ فَقُلْنَا لَا وَ هُمْ يَنْتَظِرُونَكَ قَالَتْ وَ النَّاسُ عُكُوفٌ فِي الْمَسْجِدِ يَنْتَظِرُونَ رَسُولَ اللَّهِ لِصَلَاةِ الْعِشَاءِ الْآخِرَةِ قَالَتْ فَأَرْسَلَ رَسُولُ اللَّهِ إِلَى أَبِي بَكْرٍ أَنْ يُصَلِّيَ بِالنَّاسِ فَأَتَاهُ الرَّسُولُ فَقَالَ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ يَأْمُرُكَ أَنْ تُصَلِّيَ بِالنَّاسِ فَقَالَ أَبُو بَكْرٍ وَ كَانَ رَجُلًا رَقِيقاً يَا عُمَرُ صَلِّ بِالنَّاسِ فَقَالَ عُمَرُ أَنْتَ أَحَقُّ بِذَلِكَ قَالَتْ فَصَلَّى بِهِمْ أَبُو بَكْرٍ تِلْكَ الْأَيَّامَ ثُمَّ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ وَجَدَ فِي نَفْسِهِ خِفَّةً فَخَرَجَ بَيْنَ رَجُلَيْنِ أَحَدُهُمَا الْعَبَّاسُ لِصَلَاةِ الظُّهْرِ وَ أَبُو بَكْرٍ يُصَلِّي بِالنَّاسِ فَلَمَّا رَآهُ أَبُو بَكْرٍ ذَهَبَ لِيَتَأَخَّرَ فَأَوْمَأَ إِلَيْهِ النَّبِيُّ أَنْ لَا يَتَأَخَّرَ فَقَالَ لَهُمَا أَجْلِسَانِي إِلَى جَنْبِهِ فَأَجْلَسَاهُ إِلَى جَنْبِ أَبِي بَكْرٍ فَكَانَ أَبُو بَكْرٍ يُصَلِّي وَ هُوَ يَأْتَمُّ بِصَلَاةِ النَّبِيِّ وَ النَّاسُ يُصَلُّونَ بِصَلَاةِ أَبِي بَكْرٍ وَ النَّبِيُّ قَاعِدٌ قَالَ عُبَيْدُ اللَّهِ دَخَلْتُ عَلَى عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَبَّاسٍ فَقُلْتُ أَ لَا أَعْرِضُ عَلَيْكَ مَا حَدَّثَتْنِي عَائِشَةُ عَنْ مَرَضِ النَّبِيِّ قَالَ هَاتِ فَعَرَضْتُ حَدِيثَهَا عَلَيْهِ فَمَا أَنْكَرَ مِنْهُ شَيْئاً غَيْرَ أَنَّهُ قَالَ أَ سَمَّتْ لَكَ الرَّجُلَ الَّذِي كَانَ مَعَ الْعَبَّاسِ قُلْتُ لَا قَالَ هُوَ عَلِيٌّ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْه»؛ بحار الانوار، ج28، ص141.
[40]. علامه مجلسی در باب مربوط مینویسد: «و أما على التفصيل فإن أكثر الروايات المذكورة تنتهي إلى عائشة و هي امرأة لم تثبت لها العصمة بالاتفاق و توثيقها محل الخلاف بيننا و بين المخالفين و سيأتي في أخبارنا من ذمها و القدح فيها و أنها كانت ممن يكذب على رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم ما فيه كفاية للمستبصر و مع ذلك يقدح في رواياتها تلك بخصوصها أن فيها التهمة من وجهين: أحدهما بغضها لأمير المؤمنين علیه السلام كما ستطلع عليه من الأخبار الواردة في ذلك من طرق أصحابنا و المخالفين. و ذكر السيد الأجل رضي الله عنه في الشافي أن محمد بن إسحاق روى أن عائشة لما وصلت إلى المدينة راجعة من البصرة لم تزل تحرض الناس على أمير المؤمنين ع و كتبت إلى معاوية و أهل الشام مع الأسود بن أبي البختري تحرضهم عليه. قال و روي عن مسروق أنه قال دخلت على عائشة فجلست إليها فحدثتني و استدعت غلاما لها أسود يقال له عبد الرحمن فجاء حتى وقف فقالت يا مسروق أ تدري لم سميته عبد الرحمن فقلت لا قالت حبا مني لعبد الرحمن بن ملجم. و في رواية عبيد الله بن عبد الله التي ذكرناها في هذا المقام دلالة واضحة لأولي البصائر على بغضها حيث سمت أحد الرجلين اللذين خرج رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم معتمدا عليهما و تركت تسمية الآخر و ليس ذلك إلا إخفاء لقربه هذا من الرسول صلّی الله علیه و آله و سلّم و فضله و قد أشعر سؤال ابن عباس بذلك فلا تغفل. و بالجملة بغضها لأمير المؤمنين علیه السلام أولا و آخرا هو أشهر من كفر إبليس فلا يؤمن عليها التدليس و كفى حجة قاطعة عليه قتالها و خروجها عليه كما أنه كاف في الدلالة على كفرها و نفاقها المانعين من قبول روايتها مطلقا و سيأتي في أبواب فضائل أمير المؤمنين علیه السلام من الأخبار العامية و غيرها الدالة على كفر مبغضه ما فيه كفاية و لو قبلنا من المخالفين دعواهم الباطل في توبتها و رجوعها فمن أين لهم إثبات ورود تلك الأخبار بعدها فبطل التمسك بها»؛ بحار الانوار، ج28، ص149-151.
[41]. علامه مجلسی در این باب مینویسد: «أما ما ذكره السيد رضوان الله عليه من أنه صلّی الله علیه و آله و سلّم ولّى الصلاةَ جماعةً فمنهم سالم مولى أبي حذيفة على ما رواه البخاري و أبو داود في صحيحيهما و حكاه عنهما في جامع الأصول في صفة الإمام و ذكره في المشكاة في الفصل الثالث من باب الإمامة عن ابن عمر قال لما قدم المهاجرون الأولون المدينة كان يؤمهم سالم مولى أبي حذيفة و فيهم عمر و أبو سلمة بن عبد الأسد. قال في جامع الأصول و في رواية أخرى نحوه و فيها و فيهم عمر و أبو سلمة و زيد و عامر بن ربيعة أخرجه البخاري و أبو داود و الظاهر أنه كان على وجه الاستمرار كما يدل عليه لفظة كان و أنه كان بأمره صلّی الله علیه و آله و سلّم عموما أو خصوصا و إلا لعزله و لم يصلّ الأصحاب خلفه. و منهم ابن أم مكتوم على ما رواه أبو داود في صحيحه و ذكره في جامع الأصول في صفة الإمام و أورده في المشكاة في الفصل الثاني من الباب المذكور عن أنس قال استخلف رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم ابن أم مكتوم يؤم الناس و هو أعمى. و استدلوا بهذا الخبر على إمامة الأعمى. و قال في مصباح الأنوار أمر رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم ابن عبد المنذر في غزاة بدر أن يصلي بالناس فلم يزل يصلي بهم حتى انصرف النبي صلّی الله علیه و آله و سلّم و استخلف عام الفتح ابن أم مكتوم الأعمى فلم يزل يصلي بالناس في المدينة و استخلف في غزاة حنين كلثوم بن حصين أحد بني غِفار و استخلف عام خيبر أبا ذر الغفاريَّ و في غزاة الحديبية ابنَ عُرْفُطَةَ و استخلف عَتَّابَ بن أَسِيد على مكة و رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم مقيم بالأبطح و أمره أن يصلي بمكة الظهر و العصر و العشاء الآخرة و كان النبي صلّی الله علیه و آله و سلّم يصلي بهم الفجر و المغرب و استخلف في غزاة ذات السلاسل سعد بن عبادة و استخلف في طلب كرز بن جابر الفهري زيد بن حارثة و استخلف في غزاة سعد العشيرة أبا سلم بن عبد الأسد المخزومي و استخلف في غزاة الأُكَيْدَر ابن أم مكتوم و استخلف في غزاة بدر الموعد عبد الله بن رواحة. فما ادعى أحد منهم الخلافة و لا طمع في الإمرة و الولاية انتهى. و قد ذكر ابن عبد البر في الإستيعاب استخلاف كلثوم بن حصين الغفاري على المدينة مرتين مرة في عمرة القضاء و مرة عام الفتح في خروجه إلى مكة و حنين و الطائف و استعمال عَتَّابِ بن أَسِيد على مكة عام الفتح حين خرج إلى حنين و أنه أقام للناس الحج تلك السنة و هي سنة ثمان قال فلم يزل عتّاب أميرا على مكة حتى قبض صلّی الله علیه و آله و سلّم و أقره أبو بكر عليها إلى أن مات و استعمال زيد بن حارثة و عبد الله بن رواحة»؛ بحار الانوار، ج28، ص169-170.
[42]. برای نمونه، سید بن طاووس مینویسد: «رَوَاهُ عُلَمَاءُ التَّارِيخِ مِثْلُ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى الْأَزْدِيِّ وَ ابْنِ جَرِيرٍ الطَّبَرِيِّ وَ الْوَاقِدِيِّ وَ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْحَاقَ وَ أَبِي بَكْرٍ الْبَيْهَقِيِّ فِي دَلَائِلِ النُّبُوَّةِ وَ أَبِي نُعَيْمٍ فِي كِتَابِ حِلْيَةِ الْأَوْلِيَاءِ وَ الْأَشْبَهِيِّ فِي الْإِعْتِقَادِ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ وَ سَهْلِ بْنِ سَعْدٍ وَ سَلَمَةَ بْنِ الْأَكْوَعِ وَ أَبِي سَعِيدٍ الْخُدْرِيِّ وَ جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ الْأَنْصَارِيِ أَنَّ النَّبِيَّ صلّی الله علیه و آله و سلّم بَعَثَ أَبَا بَكْرٍ بِرَايَتِهِ مَعَ الْمُهَاجِرِينَ وَ هِيَ رَايَةٌ بَيْضَاءُ فَعَادَ يُؤَنِّبُ قَوْمَهُ وَ يُؤَنِّبُونَهُ ثُمَّ بَعَثَ عُمَرَ بَعْدَهُ فَرَجَعَ يُجَبِّنُ أَصْحَابَهُ وَ يُجَبِّنُونَهُ حَتَّى سَاءَ ذَلِكَ النَّبِيَّ صلّی الله علیه و آله و سلّم فَقَالَ لَأُعْطِيَنَّ الرَّايَةَ غَداً رَجُلًا يُحِبُّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يُحِبُّهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ كَرَّارٌ غَيْرُ فَرَّارٍ لَا يَرْجِعُ حَتَّى يَفْتَحَ اللَّهُ عَلَى يَدَيْهِ فَأَعْطَاهَا عَلِيّاً فَفُتِحَ عَلَى يَدَيْهِ»؛ الطرائف، ج1، ص58. رجوع شود به تحقیق موجود از کتاب طرائف که اسناد مذکور را جمعآوری کرده. همچنین رجوع شود به: دلائل الصدق، ص92-99.
[43]. برای نمونه: «رُوِيَ مِنَ الصَّحِيحَيْنِ عَنِ أَبِي هُرَيْرَةَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم قَالَ يَوْمَ خَيْبَرَ لَأُعْطِيَنَّ هَذِهِ الرَّايَةَ رَجُلًا يُحِبُّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يَفْتَحُ اللَّهُ عَلَى يَدَيْهِ قَالَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ مَا أَحْبَبْتُ الْإِمَارَةَ إِلَّا يَوْمَئِذٍ قَالَ فَتَسَاوَرْتُ لَهَا رَجَاءَ أَنْ أُدْعَى لَهَا قَالَ فَدَعَا رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ علیه السلام فَأَعْطَاهُ إِيَّاهَا وَ قَالَ امْشِ وَ لَا تَلْتَفِتْ حَتَّى يَفْتَحَ اللَّهُ عَلَيْكَ قَالَ فَسَارَ عَلِيٌّ شَيْئاً ثُمَّ وَقَفَ وَ لَمْ يَلْتَفِتْ فَصَرَخَ بِرَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم عَلَى مَا ذَا أُقَاتِلُ النَّاسَ قَالَ قَاتِلْهُمْ حَتَّى يَشْهَدُوا أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ فَإِذَا فَعَلُوا ذَلِكَ فَقَدْ مَنَعُوا مِنْكَ دِمَاءَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ إِلَّا بِحَقِّهَا وَ حِسَابُهُمْ عَلَى اللَّه»؛ بحار الانوار، ج39، ص12.
[44]. برای نمونه: «عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ، قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ: لَأُعْطِيَنَّ الرَّايَةَ غَداً رَجُلًا يُحِبُّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ، وَ يُحِبُّهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ، لَا يَرْجِعُ حَتَّى يَفْتَحَ اللَّهُ عَلَيْهِ. قَالَ عُمَرُ: مَا أَحْبَبْتُ الْإِمَارَةَ قَبْلَ يَوْمَئِذٍ، فَدَعَا عَلِيّاً (عَلَيْهِ السَّلَامُ) فَبَعَثَهُ، فَقَالَ: اذْهَبْ. فَقَاتِلْ: حَتَّى يَفْتَحَ اللَّهُ (عَزَّ وَ جَلَّ) عَلَيْكَ، وَ لَا تَلْتَفِتْ، فَمَشَى سَاعَةً- أَوْ قَالَ: قَلِيلًا- ثُمَّ وَقَفَ وَ لَمْ يَلْتَفِتْ، فَقَالَ: يَا رَسُولَ اللَّهِ، عَلَى مَا أُقَاتِلُ النَّاسَ قَالَ: قَاتِلْهُمْ حَتَّى يَشْهَدُوا" أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ، وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ" فَإِذَا فَعَلُوا ذَلِكَ فَقَدْ مَنَعُوا مِنْكَ دِمَاءَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ إِلَّا بِحَقِّهَا، وَ حِسَابُهُمْ عَلَى اللَّهِ (عَزَّ وَ جَلَّ)»؛ الأمالي (للطوسي)، ص381.
[45]. رجوع شود به: بحار الانوار، ج21، ص1، «باب غزوة خيبر و فدك و قدوم جعفر بن أبي طالب علیه السلام »؛ ج39، ص7، «باب ما ظهر من فضله صلوات الله عليه في غزوة خيبر».
[46]. «عَنْ عَلِيِّ بْنِ جَعْفَرٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا الْحَسَنِ علیه السلام يَقُولُ بَيْنَا رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم جَالِسٌ إِذْ دَخَلَ عَلَيْهِ مَلَكٌ لَهُ أَرْبَعَةٌ وَ عِشْرُونَ وَجْهاً فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم حَبِيبِي جَبْرَئِيلُ لَمْ أَرَكَ فِي مِثْلِ هَذِهِ الصُّورَةِ قَالَ الْمَلَكُ لَسْتُ بِجَبْرَئِيلَ يَا مُحَمَّدُ بَعَثَنِي اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ أُزَوِّجَ النُّورَ مِنَ النُّورِ قَالَ مَنْ مِمَّنْ قَالَ فَاطِمَةَ مِنْ عَلِيٍّ قَالَ فَلَمَّا وَلَّى الْمَلَكُ إِذَا بَيْنَ كَتِفَيْهِ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ عَلِيٌّ وَصِيُّهُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم مُنْذُ كَمْ كُتِبَ هَذَا بَيْنَ كَتِفَيْكَ فَقَالَ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَخْلُقَ اللَّهُ آدَمَ بِاثْنَيْنِ وَ عِشْرِينَ أَلْفَ عَامٍ»؛ الكافي، ج1، ص460-461.
[47]. الكافي، ج1، ص461. رجوع شود به: بحار الانوار، ج43، ص92، «باب تزويجها صلوات الله عليها».
[48]. «عَنْ صَالِحٍ عَنْ عَلْقَمَةَ قَالَ: قَالَ الصَّادِقُ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ علیه السلام وَ قَدْ قُلْتُ لَهُ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ أَخْبِرْنِي عَمَّنْ تُقْبَلُ شَهَادَتُهُ وَ مَنْ لَا تُقْبَلُ فَقَالَ يَا عَلْقَمَةُ كُلُّ مَنْ كَانَ عَلَى فِطْرَةِ الْإِسْلَامِ جَازَتْ شَهَادَتُهُ قَالَ فَقُلْتُ لَهُ تُقْبَلُ شَهَادَةُ مُقْتَرِفٍ لِلذُّنُوبِ فَقَالَ يَا عَلْقَمَةُ لَوْ لَمْ تُقْبَلْ شَهَادَةُ الْمُقْتَرِفِينَ لِلذُّنُوبِ لَمَا قُبِلَتْ إِلَّا شَهَادَاتُ الْأَنْبِيَاءِ وَ الْأَوْصِيَاءِ لِأَنَّهُمْ هُمُ الْمَعْصُومُونَ دُونَ سَائِرِ الْخَلْقِ فَمَنْ لَمْ تَرَهُ بِعَيْنِكَ يَرْتَكِبُ ذَنْباً أَوْ لَمْ يَشْهَدْ عَلَيْهِ بِذَلِكَ شَاهِدَانِ فَهُوَ مِنْ أَهْلِ الْعَدَالَةِ وَ السَّتْرِ وَ شَهَادَتُهُ مَقْبُولَةٌ وَ إِنْ كَانَ فِي نَفْسِهِ مُذْنِباً وَ مَنِ اغْتَابَهُ بِمَا فِيهِ فَهُوَ خَارِجٌ عَنْ وَلَايَةِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ دَاخِلٌ فِي وَلَايَةِ الشَّيْطَانِ وَ لَقَدْ حَدَّثَنِي أَبِي عَنْ أَبِيهِ عَنْ آبَائِهِD أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم قَالَ مَنِ اغْتَابَ مُؤْمِناً بِمَا فِيهِ لَمْ يَجْمَعِ اللَّهُ بَيْنَهُمَا فِي الْجَنَّةِ أَبَداً وَ مَنِ اغْتَابَ مُؤْمِناً بِمَا لَيْسَ فِيهِ انْقَطَعَتِ الْعِصْمَةُ بَيْنَهُمَا وَ كَانَ الْمُغْتَابُ فِي النَّارِ خالِداً فِيها وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ قَالَ عَلْقَمَةُ فَقُلْتُ لِلصَّادِقِ علیه السلام يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ إِنَّ النَّاسَ يَنْسُبُونَنَا إِلَى عَظَائِمِ الْأُمُورِ وَ قَدْ ضَاقَتْ بِذَلِكَ صُدُورُنَا فَقَالَ علیه السلام يَا عَلْقَمَةُ إِنَّ رِضَا النَّاسِ لَا يُمْلَكُ وَ أَلْسِنَتَهُمْ لَا تُضْبَطُ وَ كَيْفَ تَسْلَمُونَ مِمَّا لَمْ يَسْلَمْ مِنْهُ أَنْبِيَاءُ اللَّهِ وَ رُسُلُهُ وَ حُجَجُ اللَّهِD أَ لَمْ يَنْسُبُوا يُوسُفَ علیه السلام إِلَى أَنَّهُ هَمَّ بِالزِّنَا أَ لَمْ يَنْسُبُوا أَيُّوبَ علیه السلام إِلَى أَنَّهُ ابْتُلِيَ بِذُنُوبِهِ أَ لَمْ يَنْسُبُوا دَاوُدَ علیه السلام إِلَى أَنَّهُ تَبِعَ الطَّيْرَ حَتَّى نَظَرَ إِلَى امْرَأَةِ أُورِيَاءَ فَهَوِيَهَا وَ أَنَّهُ قَدَّمَ زَوْجَهَا أَمَامَ التَّابُوتِ حَتَّى قُتِلَ ثُمَّ تَزَوَّجَ بِهَا أَ لَمْ يَنْسُبُوا مُوسَى علیه السلام إِلَى أَنَّهُ عِنِّينٌ وَ آذَوْهُ حَتَّى بَرَّأَهُ اللَّهُ مِمَّا قالُوا وَ كانَ عِنْدَ اللَّهِ وَجِيهاً أَ لَمْ يَنْسُبُوا جَمِيعَ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ إِلَى أَنَّهُمْ سَحَرَةٌ طَلَبَةُ الدُّنْيَا أَ لَمْ يَنْسُبُوا مَرْيَمَ بِنْتَ عِمْرَانَ سلام الله علیها إِلَى أَنَّهَا حَمَلَتْ بِعِيسَى مِنْ رَجُلٍ نَجَّارٍ اسْمُهُ يُوسُفُ أَ لَمْ يَنْسُبُوا نَبِيَّنَا مُحَمَّداً صلّی الله علیه و آله و سلّم إِلَى أَنَّهُ شَاعِرٌ مَجْنُونٌ أَ لَمْ يَنْسُبُوهُ إِلَى أَنَّهُ هَوِيَ امْرَأَةَ زَيْدِ بْنِ حَارِثَةَ فَلَمْ يَزَلْ بِهَا حَتَّى اسْتَخْلَصَهَا لِنَفْسِهِ أَ لَمْ يَنْسُبُوهُ يَوْمَ بَدْرٍ إِلَى أَنَّهُ أَخَذَ لِنَفْسِهِ مِنَ الْمَغْنَمِ قَطِيفَةً حَمْرَاءَ حَتَّى أَظْهَرَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَى الْقَطِيفَةِ وَ بَرَّأَ نَبِيَّهُ صلّی الله علیه و آله و سلّم مِنَ الْخِيَانَةِ وَ أَنْزَلَ بِذَلِكَ فِي كِتَابِهِ وَ ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَغُلَّ وَ مَنْ يَغْلُلْ يَأْتِ بِما غَلَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَ لَمْ يَنْسُبُوهُ إِلَى أَنَّهُ صلّی الله علیه و آله و سلّم يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى فِي ابْنِ عَمِّهِ عَلِيٍّ علیه السلام حَتَّى كَذَّبَهُمُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فَقَالَ سُبْحَانَهُ وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى * إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى أَ لَمْ يَنْسُبُوهُ إِلَى الْكَذِبِ فِي قَوْلِهِ إِنَّهُ رَسُولٌ مِنَ اللَّهِ عَلَيْهِمْ حَتَّى أَنْزَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَيْهِ وَ لَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ فَصَبَرُوا عَلى ما كُذِّبُوا وَ أُوذُوا حَتَّى أَتاهُمْ نَصْرُنا وَ لَقَدْ قَالَ يَوْماً عُرِجَ بِيَ الْبَارِحَةَ إِلَى السَّمَاءِ فَقِيلَ وَ اللَّهِ مَا فَارَقَ فِرَاشَهُ طُولَ لَيْلَتِهِ وَ مَا قَالُوا فِي الْأَوْصِيَاءِ أَكْثَرُ مِنْ ذَلِكَ أَ لَمْ يَنْسُبُوا سَيِّدَ الْأَوْصِيَاءِ علیه السلام إِلَى أَنَّهُ كَانَ يَطْلُبُ الدُّنْيَا وَ الْمُلْكَ وَ أَنَّهُ كَانَ يُؤْثِرُ الْفِتْنَةَ عَلَى السُّكُونِ وَ أَنَّهُ يَسْفِكُ دِمَاءَ الْمُسْلِمِينَ بِغَيْرِ حِلِّهَا وَ أَنَّهُ لَوْ كَانَ فِيهِ خَيْرٌ مَا أُمِرَ خَالِدُ بْنُ الْوَلِيدِ بِضَرْبِ عُنُقِهِ أَ لَمْ يَنْسُبُوهُ إِلَى أَنَّهُ علیه السلام أَرَادَ أَنْ يَتَزَوَّجَ ابْنَةَ أَبِي جَهْلٍ عَلَى فَاطِمَةَ سلام الله علیها وَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ شَكَاهُ عَلَى الْمِنْبَرِ إِلَى الْمُسْلِمِينَ فَقَالَ إِنَّ عَلِيّاً علیه السلام يُرِيدُ أَنْ يَتَزَوَّجَ ابْنَةَ عَدُوِّ اللَّهِ عَلَى ابْنَةِ نَبِيِّ اللَّهِ أَلَا إِنَّ فَاطِمَةَ بَضْعَةٌ مِنِّي فَمَنْ آذَاهَا فَقَدْ آذَانِي وَ مَنْ سَرَّهَا فَقَدْ سَرَّنِي وَ مَنْ غَاظَهَا فَقَدْ غَاظَنِي ثُمَّ قَالَ الصَّادِقُ علیه السلام يَا عَلْقَمَةُ مَا أَعْجَبَ أَقَاوِيلَ النَّاسِ فِي عَلِيٍّ علیه السلام كَمْ بَيْنَ مَنْ يَقُولُ إِنَّهُ رَبٌّ مَعْبُودٌ وَ بَيْنَ مَنْ يَقُولُ إِنَّهُ عَبْدٌ عَاصٍ لِلْمَعْبُودِ وَ لَقَدْ كَانَ قَوْلُ مَنْ يَنْسُبُهُ إِلَى الْعِصْيَانِ أَهْوَنَ عَلَيْهِ مِنْ قَوْلِ مَنْ يَنْسُبُهُ إِلَى الرُّبُوبِيَّةِ يَا عَلْقَمَةُ أَ لَمْ يَقُولُوا اللَّهُ [لِلَّهِ] عَزَّ وَ جَلَّ أَنَّهُ ثالِثُ ثَلاثَةٍ أَ لَمْ يُشَبِّهُوهُ بِخَلْقِهِ أَ لَمْ يَقُولُوا إِنَّهُ الدَّهْرُ أَ لَمْ يَقُولُوا إِنَّهُ الْفَلَكُ أَ لَمْ يَقُولُوا إِنَّهُ جِسْمٌ أَ لَمْ يَقُولُوا إِنَّهُ صُورَةٌ تَعَالَى اللَّهُ عَنْ ذَلِكَ عُلُوّاً كَبِيراً يَا عَلْقَمَةُ إِنَّ الْأَلْسِنَةَ الَّتِي تَتَنَاوَلُ ذَاتَ اللَّهِ تَعَالَى ذِكْرُهُ بِمَا لَا يَلِيقُ بِذَاتِهِ كَيْفَ تُحْبَسُ عَنْ تَنَاوُلِكُمْ بِمَا تَكْرَهُونَهُ فَ اسْتَعِينُوا بِاللَّهِ وَ اصْبِرُوا إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُها مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ فَإِنَّ بَنِي إِسْرَائِيلَ قَالُوا لِمُوسَى علیه السلام أُوذِينا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَأْتِيَنا وَ مِنْ بَعْدِ ما جِئْتَنا فَقَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ قُلْ لَهُمْ يَا مُوسَى عَسى رَبُّكُمْ أَنْ يُهْلِكَ عَدُوَّكُمْ وَ يَسْتَخْلِفَكُمْ فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرَ كَيْفَ تَعْمَلُونَ »؛ الأمالي (للصدوق)، ص102-104.
[49]. «عَنْ أَبِي بَصِيرٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ: حَرَّمَ اللَّهُ النِّسَاءَ عَلَى عَلِيٍّ علیه السلام مَا دَامَتْ فَاطِمَةُ سلام الله علیها حَيَّةً قَالَ قُلْتُ كَيْفَ قَالَ لِأَنَّهَا طَاهِرَةٌ لَا تَحِيضُ»؛ تهذيب الأحكام، ج7، ص475.
[50]. مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيان * بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لا يَبْغِيانِ * فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ ؛ (55) الرحمن: 19-22.
[51]. «عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ فِي قَوْلِهِ تَعَالَى مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ قَالَ عَلِيٌّ وَ فَاطِمَةُ بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لا يَبْغِيانِ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ النَّبِيُّ صلّی الله علیه و آله و سلّم يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ قَالَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ علیهم السلام »؛ تفسیر فرات الکوفی، ص459. «عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصَّادِقِ علیه السلام قَالَ: مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ * بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لا يَبْغِيانِ قَالَ عَلِيٌّ وَ فَاطِمَةُ بَحْرَانِ عَمِيقَانِ لَا يَبْغِي أَحَدُهُمَا عَلَى صَاحِبِهِ جَاءَهُمَا النَّبِيُّ صلّی الله علیه و آله و سلّم فَأَدْخَلَ رِجْلَيْهِ [رِجْلَهُ] بَيْنَ فَاطِمَةَ وَ عَلِيٍ يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ علیهم السلام »؛ همان. رجوع شود به روایات ذیل آیه شریفه در: البرهان، ج5، ص233.
[52]. «ان المسور بن مخرمة قال إن عليا خطب بنت أبي جهل فسمعت بذلك فاطمة فأتت رسول الله صلى الله عليه وسلم فقالت يزعم قومك انك لا تغضب لبناتك وهذا على ناكح بنت أبي جهل فقام رسول الله صلى الله عليه وسلم فسمعته حين تشهد يقول اما بعد فانى أنكحت أبا العاص بن الربيع فحدثني وصدقني وان فاطمة بضعة منى وانى اكره ان يسوءها والله لا تجتمع بنت رسول الله صلى الله عليه وسلم وبنت عدو الله عند رجل واحد فترك على الخطبة»؛ صحيح البخاري، ج4، ص212ـ213. «عن المسور بن مخرمة قال سمعت رسول الله صلى الله عليه وسلم يقول وهو على المنبر ان بنى هشام بن المغيرة استأذنوا في أن ينكحوا ابنتهم علي بن أبي طالب فلا آذن ثم لا آذن ثم لا آذن الا ان يريد ابن أبي طالب ان يطلق ابنتي وينكح ابنتهم فإنما هي بضعة منى يريبني ما أرابها ويؤذيني ما آذاها»؛ صحيح البخاري، ج6، ص158.
[53]. رجوع شود به: تنزيه الأنبياءD، ص167.
[54]. إِنْ تَتُوبا إِلَى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْريلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنينَ وَ الْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهيرٌ ؛ (66) التحريم: 4.
[55]. برای نمونه: «عَنْ أَبِي بَصِيرٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا جَعْفَرٍ علیه السلام يَقُولُ إِنْ تَتُوبا إِلَى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما - إِلَى قَوْلِهِ - صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ قَالَ صَالِحُ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِب علیه السلام »؛ تفسير القمي، ج2، ص377. «تَفْسِيرِ أَبِي يُوسُفَ يَعْقُوبَ بْنِ سُفْيَانَ النَّسَوِيِّ وَ الْكَلْبِيِّ وَ مُجَاهِدٍ وَ أَبِي صَالِحٍ وَ الْمَغْرِبِيِّ عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ أَنَّهُ رَأَتْ حَفْصَةُ النَّبِيَّ فِي حُجْرَةِ عَائِشَةَ مَعَ مَارِيَةَ الْقِبْطِيَّةِ قَالَ أَ تَكْتُمِينِي عَلَيَّ حَدِيثِي قَالَتْ نَعَمْ قَالَ فَإِنَّهَا عَلَيَّ حَرَامٌ لِيَطِيبَ قَلْبُهَا فَأَخْبَرَتْ عَائِشَةَ وَ بَشَّرَتْهَا مِنْ تَحْرِيمِ مَارِيَةَ فَكَلَّمَتْ عَائِشَةُ النَّبِيَّ فِي ذَلِكَ فَنَزَلَ وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِيُّ إِلى بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِيثاً - إِلَى قَوْلِهِ - هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ قَالَ صَالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَ اللَّهِ عَلِيٌّ يَقُولُ اللَّهُ وَ اللَّهُ حَسْبُهُ وَ الْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهِير »؛ المناقب، ج3، ص76. رجوع شود به: بحار الانوار، ج36، ص27، «باب أنه صلوات الله عليه صالِحُ الْمُؤْمِنِين ».
[56]. «كان أمير المؤمنين علي دخل ليلة في بيت المال يكتب قسمة الأموال فورد عليه طلحة وزبير فأطفأ عليه السلام السراج الذي بين يديه وأمر بإحضار سراج آخر من بيته فسألاه عن ذلك فقال : كان زيته من بيت المال لا ينبغي أن نصاحبكم في ضوئه»؛ شرح احقاق الحق، ج8، ص539.
[57]. الكافي، ج1، ص63.
[58]. تحف العقول، ص245.
[59]. حضرت در جواب نامهای به معاویه نوشتند: «ثُمَّ ذَكَرْتَ مَا كَانَ مِنْ أَمْرِي وَ أَمْرِ عُثْمَانَ فَلَكَ أَنْ تُجَابَ عَنْ هَذِهِ لِرَحِمِكَ مِنْهُ فَأَيُّنَا كَانَ أَعْدَى لَهُ وَ أَهْدَى إِلَى مَقَاتِلِهِ أَ مَنْ بَذَلَ لَهُ نُصْرَتَهُ فَاسْتَقْعَدَهُ وَ اسْتَكَفَّهُ أَمَّنِ أَمْ مَنِ اسْتَنْصَرَهُ فَتَرَاخَى عَنْهُ وَ بَثَّ الْمَنُونَ إِلَيْهِ حَتَّى أَتَى قَدَرُهُ عَلَيْهِ كَلَّا وَ اللَّهِ لَ قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ وَ الْقائِلِينَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنا وَ لا يَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلَّا قَلِيلًا وَ مَا كُنْتُ لِأَعْتَذِرَ مِنْ أَنِّي كُنْتُ أَنْقِمُ عَلَيْهِ أَحْدَاثاً فَإِنْ كَانَ الذَّنْبُ إِلَيْهِ إِرْشَادِي وَ هِدَايَتِي لَهُ فَرُبَّ مَلُومٍ لَا ذَنْبَ لَهُ "وَ قَدْ يَسْتَفِيدُ الظِّنَّةَ الْمُتَنَصِّحُ" وَ مَا أَرَدْتُ إِلَّا الْإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَ ما تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ »؛ نهج البلاغة، نامه 28، ص388.
[60]. شیخ مفید مینویسد: «من ذلك أن عائشة كانت تذم عثمان و ولاته و كانت تقول كل قول بغضا منه و ترفع قميص رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم فتقول هذا قميص رسول الله لم يبل و قد أبلى عثمان أحكامه و لما جاء الناعي إلى مكة فنعاه بكى لقتله قوم من أهل ظِنَّة فأمرت مناديا ينادي: ما بكاؤكم على نعثل قد أراد أن يطفئ نور الله فأطفأه الله و أن يضيع سنة رسوله فقتله ثم أرجف بمكة أن طلحة قد بويع له فركبت مبادرة بغلتها و توجهت نحو المدينة و هي مسرورة حتى انتهت إلى سرف فاستقبلت عبيد الله بن أبي سلمة فقالت له: ما عندك من الخبر قال: قتل عثمان قالت: ثم ما ذا؟ قال بايعوا عليا ابن عم رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم فقالت: و الله لوددت أن هذه أطبقت على هذه إذ تمت الآن لصاحبك فقال لها عبيد الله: و لم؟ فو الله ما على هذه الغبراء نسمة أكرم على الله منه فلما ذا تكرهين قوله؟ فقالت: إنا عبنا على عثمان في أمور سميناها له و لمناه عليها فتاب منها و استغفر الله فقبل منه المسلمون و لم يجدوا من ذلك بدا فوثب عليه صاحبك فقتله و الله لإصبع من أصابع عثمان خير منه و قد مضى كما يمضي الرحيض! ثم رجعت إلى مكة تنعى عثمان و تقول هذه المقالة للناس»؛ الجمل و النصرة، ص429-430. همچنین اربلی مینویسد: «وَ منَ العَجَب أَنَّ عَائِشَةَ حَرَّضَتِ النَّاسَ عَلَى قَتْلِ عُثْمَانَ بِالْمَدِينَةِ وَ قَالَتْ اقْتُلُوا نَعْثَلًا قَتَلَ اللَّهُ نَعْثَلًا فَلَقَدْ أَبْلَى سُنَّةَ رَسُولِ اللَّهِ وَ هَذِهِ ثِيَابُهُ لَمْ تُبْلِ وَ خَرَجَتْ إِلَى مَكَّةَ وَ قُتِلَ عُثْمَانُ وَ عَادَتْ إِلَى بَعْضِ الطَّرِيقِ فَسَمِعَتْ بِقَتْلِهِ وَ أَنَّهُمْ بَايَعُوا عَلِيّاً علیه السلام فَوَرِمَ أَنْفُهَا وَ عَادَتْ وَ قَالَتْ لَأُطَالِبَنَّ بِدَمِهِ فَقِيلَ لَهَا يَا أُمَّ الْمُؤْمِنِينَ أَنْتِ أَمَرْتِ بِقَتْلِهِ وَ تَقُولِينَ هَذَا قَالَتْ لَمْ يَقْتُلُوهُ إِذْ قُلْتُ وَ تَرَكُوهُ حَتَّى تَابَ وَ عَادَ كَالسَّبِيكَةِ مِنَ الْفِضَّةِ وَ قَتَلُوه...»؛ كشف الغمة، ج1، ص238. همچنین رجوع شود به: الغدیر، ج9، ص115-127.
[61]. رجوع شود به: بحار الانوار، ج31، ص475، «باب كيفيّة قتل عثمان و ما احتجّ عليه القوم في ذلك و نسبه و تاريخه»؛ ص499، «باب تبري أمير المؤمنين عليه السلام عن دم عثمان و عدم إنكاره أيضا».