نظم الهی آیات/ حضرت عیسی و روحالقدس جلسه 13 (119)
نظم الهی آیات/ حضرت عیسی علیه السلام و روحالقدس جلسه 13 (119)
تطبیق سیر نزول باران و سیر نزولی معنا در کلمات بر جایگاههای وجود انسان و تأملی در رابطه میان تورات و انجیل
أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين
و لعنة الله على أعدائهم أجمعين من الآن إلى قيام يوم الدين
سه جایگاه «حکمت» و «موعظه» و «مجادله» در وجود انسان
عرض کردیم که بهواسطه تأیید روحالقدس، انبیای الهی دارای حکمت و موعظه حسنه و علم مجادله حق میشوند. چون سه علم شد، خواهناخواه سه جایگاه دارد؛ پس انسان باید دارای جایگاههای سهگانه باشد.
جایگاه حکمت، مقام «حقیقت» و «فؤاد» و «نقطه علم» و «نقطه رحمت»
یکی جایگاه علم حکمت است، یعنی حقیقت، یعنی نقطه علم. این جایگاه، جایگاه حقیقت وجودی انسان است؛ این جایگاه، جایگاهِ علمی است که نه موصوف به کلیت است و نه موصوف به جزئیت، بلکه حقیقت است. «کلّی»، شأنی از شؤونات این حقیقت است و «جزئی» هم شأنی از شؤونات آن است؛ یعنی «غیب»، شأنی از شؤونات آن است و شهادت هم شأنی از شؤونات آن است؛ عالم مجردات، شأنی از شؤونات آن است و عالم مادیات هم شأنی از شؤونات آن است. این جایگاه، جایگاه نقطه علم است، که علم حکمت است. پس انسان در مراتب وجودی خودش جایگاهی را دارد که جایگاه حق است، جایگاه حقیقت است، جایگاه علوم کلیه و ضوابط و زیربناهای کلی نیست، جایگاه علوم جزئی نیست. این جایگاه، جایگاه حکمت است و نقطه علم است.
جایگاه موعظه، مقام «آثار» و «عقل» و «حروف و کلمه و کلام» و «ریاح و ابر»
جایگاه دیگر، مقام موعظه حسنه انسان است، که مقام آثار است، پیبردن از آثار به مؤثر است، رسیدن از شؤوناتِ حقیقت به حقیقت است، رسیدن از انوار به صاحب نور است، رسیدن از اوصاف به موصوف است (همینطور عبارات دیگری که بیانگر این معناست). این جایگاه، جایگاه کلیت است، جایگاه معانی کلیه و حقایق کلیه و اسماء و صفات الهیه است. این جایگاه، جایگاه بندگی است و جایگاه بندگی هم جایگاه عقل است؛ پس این جایگاه، جایگاه عقل انسان است. این جایگاه، جایگاه حروف و کلمه و کلام است که از آن نقطه گرفته شده.
تطبیق سیر نزول باران از نقطه رحمت تا بارش، بر جایگاههای وجود انسان
در عالم بیرون، آن نقطه عبارت است از همان رحمت اولیه الهی و این جایگاه بندگی عبارت است از ریاح. ریاح، سببِ ایجاد مه میشود، که دارای رطوبت و برودت است؛ این مه، تراکم پیدا میکند؛ بعد از تراکم، ثقال میشود؛ بعد از ثقال، به قطرههای ریز تبدیل میشوند و بعد باران به زمین میبارد. این مقام، مقام موعظه حسنه است که مقام آثارِ مؤثر است. آثار، هرچه به طرف مؤثر میروند، لطیفتر و وحدانیتر و غیبیتر و نایابتر میشوند و هرچه به طرف منتها میروند، کثیفتر و کثیرتر و شهادیتر و ضعیفتر و ریزتر میشوند (متناسب با منتها میشوند).
این سیر، سیر موعظه حسنه است که در عالم باران بیرونی ـ که همه حیاتهای عالم به آن باران است ـ سیر از ریاح به بعد است. آن رحمت ـ که همان نقطه علم باشد ـ در ریاح است؛ وقتی ریاح واقع شد، لقاح رخ میدهد؛ وقتی لقاح رخ داد، در این لقاح ترکیب رخ میدهد؛ در این ترکیب، ازدواجها رخ میدهد؛ در این ازدواجها، ابرها پیدا میشوند؛ این ابرها تراکم پیدا میکنند و وحدتشان کمتر میشود و کثرتشان بیشتر میشود و درشتتر میشوند تا اینکه ثقال میشوند؛ وقتی ثقال شدند، به قطرههای ریز تبدیل میشوند و از آنجا به زمین میبارند. این آب، همان آثار است که اگر دنبالهاش را بگیرید و جلو بروید، به آن آب سماوی میرسید، از آنجا به ابر ثقال میرسید، از ابر ثقال به رکام (تراکم) میرسید، از آنجا به حقیقت ابر میرسید، از آنجا به ریاح میرسید (مراتبش هر مقداری که هست). این مقام، مقام موعظه حسنه است که آهستهآهسته از یک مقام کلیت به سمت جزئیت میآید. هرچه پایینتر میآید، کلیتش کمتر میشود و جنبه جزئیت به خودش میگیرد و لذا این سیر را طی میکند و پایین میآید.
مقام روح، واسطه میان عقل و نفس
به خاطر همین است که در اینجا به یک واسطه نیاز است. مقام جزئی، که همان مقام مجادله باشد، مقام نفس است و مقام کلی، که همان مقام موعظه حسنه باشد، مقام عقل است. میان این دو، «روح» واسطه است، که مقام رقیقه است، که آن حقیقت عقلانیِ کلّی را بینبین میکند، که یک جهت از نفس دارد و یک جهت از عقل دارد و به خاطر همین دو جهتی که دارد، واسطه میشود؛ بهواسطه جهت عقلانیاش، آن جهت عقلانی را از عقل (مقام موعظه حسنه) میگیرد و بهواسطه جهت نفسانیاش آن را نرمتر و آسانتر و ریزتر میکند و به مقام نفس (مقام مجادله) القاء میکند.
جایگاه مجادله، مقام «ظرف اثر» و «نفس» و «معانی» و «رویش نبات»
در عالم حروف و کلمات، این مقام نفس (مقام مجادله) عبارت است از آن معنایی که از کلمات آشکار میشود. نقطه (مقام حکمت)، در حروف قرار میگیرد (با ترتیبهایی که دارد)؛ حروف به کلمه تبدیل میشوند، تراکم پیدا میکنند (رکام میشود) و وقتی به کلام میرسد ثقال میشود؛ وقتی به ثقال رسید، آن وقت میشود معانی مفرده و معانی ترکیبیه و معانی نتیجهای از این کلمه و کلام واقع شود. لذا وقتی دو تا کلام را کنار یکدیگر میگذارند (به قول منطقیها، صغری و کبرایی میچینند)، از این مقام ثقال، باران میبارد و در جایگاه زمین میآید و معانی از این کلام آشکار میشود.
هرچه به طرف بالا میرود، معانی پنهان و نایافته است. اینکه انسان معانی کلامها را از کلمه بفهمد، بسیار دشوار است؛ باید رابطههای بسیاری را بداند و این رابطهها را رها کند و به مبدأ رابطهها برود تا از یک کلمه بتواند کلمات بگیرد، تا از یک حرف بتواند حروف بگیرد و جلو برود. اینها کار کسانی است که آن حقیقتشان قوی شده باشد، تا آن حقیقت بتواند اینها را به خدمت بگیرد، تا اینها از تحت سلطه آن حقیقت بیرون نروند.
امکان کمال یا نقص معانی در مقام مجادله
این جایگاهی که معانی آشکار میشود، مقام مجادله است. ممکن است در این معانیِ آشکارشده، جهت نفسانیت و خودیت تأثیر گذاشته باشد و لذا این معانی، ناقص و منحرف و اشتباه باشد، در حالی که کلام، کلام است. ببینید قرآن کریم از اول تا آخرش قرآن کریم است؛ یک جمله مثل الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِ الْعالَمينَ ، که یکی از آیات قرآن کریم است، خودش هیچ نقص و عیبی ندارد؛ اما ببینید در مقام استخراج معانی، چه معانی گوناگون کمالی و نقصی و حقی و باطلی و استقامتی و انحرافی در آن رخ میدهد. این جایگاه، مقام مجادله است.
امکان «طیب» یا «خبیث» بودن نبات در مقام مجادله
در آن مثال باران، وقتی آب از آسمان به زمین میریزد، گیاهها از زمین میروید؛ این گیاهها، همان معانی هستند. میبینید هر کجا زمینش طیب باشد، گیاهش همان میشود که خداوند فرموده: يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ ؛[1] «گیاهش به اذن پروردگارش بر میآید». چرا اینطور میشود؟ این زمین که خودش حیات ندارد؛ زمینی که حیات ندارد، چه دخالتی دارد در این که گیاهش به اذن ربّش برآید؟! این زمین «ارض جُرُز»[2] است، یعنی هیچ آبادانی و گیاهی ندارد. این زمین قاعاً صَفْصَفاً [3] است، یعنی هموار و خالی است. این زمین میتواند دو گونه بشود، چنانکه خداوند فرموده: وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلاَّ نَكِداً كَذلِكَ نُصَرِّفُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَشْكُرُونَ ؛ «و زمين پاک، گياهش به اذن پروردگارش برمىآيد؛ و آن [زمينى] كه ناپاک است، [گياهش] جز اندک و بىفايده برنمىآيد. اين گونه، آيات [خود] را براى گروهى كه شكر مىگزارند، گونهگون بيان مىكنيم».
از این زمین، میشود دو گونه درخت سبز شود؛ خداوند میفرماید: أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ * تُؤْتي أُكُلَها كُلَّ حينٍ بِإِذْنِ رَبِّها وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ * وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ ما لَها مِنْ قَرارٍ ؛[4] «آيا نديدى خدا چگونه مَثَل زده: سخنى پاک كه مانند درختى پاک است كه ريشهاش استوار و شاخهاش در آسمان است؟ ميوهاش را هر دم به اذن پروردگارش مىدهد. و خدا مَثَلها را براى مردم مىزند، شايد كه آنان پند گيرند. و مَثَلِ سخنى ناپاک چون درختى ناپاک است كه از روى زمين كنده شده و قرارى ندارد». میشود این زمین آنقدر طیب شود که درخت طیب از آن سبز شود، و میشود خباثتش به جایی برسد که درخت خبیث از آن سبز شود، یعنی درختی که از عمق زمین نیست بلکه از روی زمین است و همیشه لغزش و لرزش دارد.
بستهبودن زمین از رویش گیاه و بازشدن آن با بارش آب از آسمان
این زمین خودش هیچ چیزی ندارد؛ قاعاً صَفْصَفاً بوده، «جُرُز» بوده؛ پس اینها را از کجا دارا میشود؟! خداوند در قرآن کریم فرموده: أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ أَ فَلا يُؤْمِنُونَ ؛[5] «آيا كسانى كه كفر ورزيدند ندانستند كه آسمانها و زمين هر دو بسته بودند، و ما آن دو را باز کردیم، و هر چيز زندهاى را از آب پديد آورديم؟ آيا ايمان نمىآورند؟». معنای «بستهبودن» و «بازکردن» چیست؟ ائمه علیهم السلام فرمودند: «آسمان بسته بود» یعنی باران نمیبارید و «زمین بسته بود» یعنی گیاه و علف نمیرویید (یعنی حیات در زمین نبود).[6]
نبات، اولین جایگاه حیات در زمین
میدانید که اولین جایگاه حیات در زمین، جایگاه نبات است. اگر نباتی وجود داشته باشد، آنوقت معنا دارد که حیوانی هم وجود داشته باشد. اگر حیوانی وجود داشته باشد، آنوقت معنا دارد که انسانی هم وجود داشته باشد؛ چون انسان وجود حیوانی دارد، لذا اگر حیوان نباشد، انسان هم در این عالم نیست.
زمین، صرف قابلیت
این زمین بسته بود؛ هیچ علف و گیاهی نمیرویید؛ هیچ حیاتی از آن آشکار نمیشد، هیچ حیاتی از درونش بیرون نمیآمد. چرا؟ چون این زمین، صرف قابلیت است؛ اگر باران ـ که ماده حیاتی است ـ در این زمین قرار بگیرد، آنوقت این زمین قابلیت آن را دارد که ظرف حیات قرار بگیرد و درخت و باغ و حیوان و انسان از آن بروید. میدانید خداوند درباره انسان فرموده: وَ اللَّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَباتاً ؛[7] «و خداوند شما را از زمین رویانید». این را درباره انسان فرموده، تا برسد به چیزهای دیگر.
تفاوت عمق و ظاهر زمین در تناسب با آسمان
این زمین، یک عمق دارد و یک ظاهر، یعنی یک «فوق الارض» دارد و یک درون. آن درونش را هرچه جلوتر بروید، متناسبتر است با آسمان، متناسبتر است با عوالم بالا، متناسبتر است با آن بارانی که از آسمان میآید، متناسبتر است با آن حیاتی که در آسمان است؛ هرچه به طرف ظاهرش بیایید، بیتناسبتر است. لذا این آبی که میبارد، هرچه بیشتر در ظاهر زمین بماند و کمتر در عمقش قرار گیرد، حیات ضعیفتری را نتیجه میدهد، یعنی اگر هم چیزی سبز شود، عمر کوتاهی دارد و حیات قوی ندارد. اما هرچه بیشتر به عمق برود، حیات قویتر و عمر طولانیتری را نتیجه میدهد.
شما از اول بهار تا اواخر پاییز را در نظر بگیرید؛ در این مدت، گیاه به آب نیاز دارد (البته زمستان هم مسئله دارد). گیاهی مثل تره، اگر یک ذره آب به آن بدهید، حیات پیدا میکند و سبز میشود و میتوانید از آن بهرهمند شوید. اما فرض کنید به یک درخت همین مقدار آب بدهید و آبها و رطوبتهای قبلی هم وجود نداشته نباشد و این زمین همان «رتق؛ بسته» باشد؛ اگر اینطور باشد، این آب اندک به ریشه این درخت نمیرسد، بلکه فقط کنارههای درخت را مرطوب میکند و ریشه درخت به سمت خشکی و سردی میرود.
«رطوبت و سردی» مقام آب و «یبوست و سردی» مقام زمین
میدانید مقام آب، مقام رطوبت و سردی است؛ آبْ رطوبت و سردی زمین را تقویت میکند و در ریشه درخت، رطوبت و سردی ایجاد میکند؛ هرچه به طرف تابستان میرویم، کار آب این میشود که رطوبت زمین را تقویت کند و به این وسیله، رطوبت ریشه را تقویت کند. اگر اینگونه نشود، ریشه آهستهآهسته به همان زمین تبدیل میشود؛ زمین چیست؟ یبوست است و برودت. در یبوست و برودت هم که حیات نیست؛ لذا این درخت خشک میشود و نمیتواند حیات پیدا کند و میوه دهد. درختی را فرض کنید که هر ده روز یک بار به آب نیاز دارد؛ اگر مثلاً بهخاطر خشکسالی هر بیست روز یک بار به این درخت آب دهند، خشکیده میشود و میوهاش هم سالم و درست بیرون نمیآید.
پس این زمین، خودش صرف قابلیت است و حیات از آن آبی است که از آسمان میآید؛ این زمین فقط گیرنده آن حیات است. وقتی زمین آب را بگیرد، آنوقت میان یبوست و برودتِ زمین و رطوبت و برودتِ آب اختلاط رخ میدهد؛ در این اختلاط، زمین بهخاطر قابلیتی که دارد، آهستهآهسته یبوست خودش را رها میکند و خاصیت برودت و رطوبت از خودش آشکار میکند و در نتیجه حیات در آن رخ میدهد. پس این زمین، خودش هیچ ندارد، فقط رتق است. به بیان امام علیه السلام، رتق زمین این بود که گیاه از آن نمیرویید. حضرت اصل مطلب را فرموده؛ اما چرا گیاه نمیرویید؟ انسان باید در همین وادی جلو برود تا علتش را پیدا کند.
بازشدن آسمان: بارش آب حیات
«آسمان رتق (بسته) بود» یعنی چه؟ یعنی باران از آسمان نمیبارید؛ یعنی حیات از آسمان به زمین نمیآمد. آن ماده حیاتی، باید از آسمان به زمین بیاید. وقتی آن ماده حیات از آسمان به زمین آمد، حیات در زمین رخ میدهد؛ اما اگر آن ماده در آسمان باشد و زمین در زمین باشد، این به معنای مرگِ زمین است.
در روایتی امام صادق علیه السلام فرمودند: انسان مرکب است از یک شأن دنیوی و یک شأن اخروی (شأن اخروی، همان روحی است که از آسمان میآید، همان حیاتی است که از آسمان میآید؛ شأن دنیوی هم همین بدن است)؛ وقتی این دو با هم جمع شوند، حیات رخ میدهد و وقتی از هم جدا شوند، مرگ رخ میدهد. بعد حضرت فرمودند: «فَالْحَيَاةُ فِي الْأَرْضِ»؛ حیات در زمین است. چرا؟ چون قرار است این حیات، یک حیات ترکیبی باشد؛ یعنی باید حیاتی از آسمان بیاید و در مجسمه و کالبدی در این زمین بیاید و این کالبد زمینی زنده شود. این حیات، اینگونه است، یعنی حیاتی است که میشود از آن کالبد گرفته شود، نه حیاتی که هرگز نشود از آن گرفته شود؛ چنین حیاتی در زمین لازم است، لذا مرگ دارد و حیات از آن گرفته میشود. بعد حضرت فرمودند: «وَ الْمَوْتُ فِي السَّمَاءِ»؛ مرگ در آسمان است؛ یعنی وقتی این حیات به آسمان برگشت کرد، دیگر زمین را مرگ میگیرد. چرا حیات در زمین رخ داد؟ چون این ماده حیاتی از آسمان به زمین آمد. حالا همین ماده حیاتی، ارتباطش را با این زمین قطع میکند و به آسمان خودش بر میگردد؛ لذا دیگر حیات در زمین نیست. برای همین فرمودند «فَالْحَيَاةُ فِي الْأَرْضِ وَ الْمَوْتُ فِي السَّمَاءِ».[8] پس آنچه در آسمان است حیات است و آنچه در زمین است مرگ است، ولی این مرگی است که میشود به حیات تبدیل شود.
لزوم تناسب زمین با رطوب و سردی آب، برای رویش نبات
پس آسمان و زمین بسته بود. خداوند میفرماید: فَفَتَقْناهُما ؛ «ما آن دو را باز کردیم». امام فرمود: آسمان باز شد و باران بارید و زمین هم باز شد و این باران را در خودش گرفت (قابلیت خودش را نشان داد).[9] هر زمینی به هر مقداری که قابلیت خودش در گرفتن آب را نشان دهد، به همان اندازه حیاتدار میشود.
دیدهاید بعضی از زمینها خاکش چسبندگی دارد و برای کاهگل کردن پشت بامها از آن استفاده میشده است. فرض کنید بر زمینی که چنین خاکی دارد، یک هفته هم باران ببارد؛ باز اگر بیست سانت آنجا را بکنید، میبینید که زیرش خشک است. چرا؟ چون چسبندگی این خاک، نمیگذارد که آب فرو برود؛ این خاک، آب را از خودش رد میکند. در زمینی که خاک سرخ دارد، معمولاً گیاه نمیروید؛ چرا؟ چون خاک نمیگذارد که آب وارد عمق زمین شود. اما زمینهای شنزار و کوهستانی (به اصطلاح، سیاهکوه) را در نظر بگیرید؛ اگر در این زمینها یک هفته باران بیاید، آنوقت اگر تا یک متر هم زمین را بشکافید، میبینید که رطوبت را به درون خودش کشیده است. اینها تفاوت قابلیتهای زمین است. در هر زمینی، به اندازه این قابلیتش، حیات سبز میشود.
در باذرجان، منطقهای بود به نام سرخه. در آنجا اصلاً باغ درست نمیکردند، فقط محصولاتی مثل گندم و جو و خیار و سیبزمینی (که ریشهاش روی زمین است) کاشته میشد؛ آنچه ریشهاش باید به عمق زمین میرفت، رشد نمیکرد، مگر درختهای مخصوصی که ریشههای قوی داشت و از همین روی زمین آب را میگرفت. یکی از بستگان ما رفته بود در یکی از زمینهای خوشمنظر ده باغ درست کند. همان موقع گفتم: اینجا نمیشود باغ درست کنید؛ جایی که دیدید پدرانتان کاری را نکردهاند، بدانید یک مشکلی داشته، نگویید عقلشان نرسیده! خلاصه خیلی زحمت کشیدند و درختهای بادام و غیره کاشتند و خانه و استخر درست کردند. تا پنج سال، درختهای بادامش خیلی خوب و قوی رشد کرد و چاقالههای خیلی خوبی هم داد؛ ولی از سال پنجم به بعد، دیگر رشد نکرد و خشک شد! دیدند که این زمین، تا یک متر و خوردهای خاک است، ولی بعدش گچ است؛ تا جایی که آن خاک هست، درخت رشد میکند، ولی از خاک که رد میشود و به گچ میرسد، دیگر ریشه نمیرود و در خودش میلولد و خشک میشود. میدانید یک علت اینکه درختها را با فاصله میکارند، این است که ریشه جا داشته باشد و قوت بگیرد. حتی علفهای زائد را باید بکَنند، وگرنه قوه زمین را میگیرد و ریشه رشد نمیکند. یک زمانی ژاپنیها گفته بودند که ما فلان دشت خوزستان را چنین و چنان میکنیم و زراعت میکنیم، اما به شرطی که تا چند سال خودمان برداشت کنیم؛ حسابش را کرده بودند که در همان چند سالی که زمین قوت دارد، محصول را بردارند و بعدش درختهای خشک را برای ما بگذارند!
خلاصه، سیر از رحمت تا بارانی که به زمین میبارد، مقام موعظه حسنه است و زمینی که گیاه از آن میروید، مقام مجادله است. در مثال دیگر، سیر از نقطه علم تا معنایی که به کلمات میآید، مقام موعظه حسنه است و از آن جایی که معانی میخواهد از درون این کلمات آشکار شود، مقام مجادله است. در مرحله اول، معانی از نقطه میآید به حروف. در مرحله بعد، از حروفِ بسیطتر میآید به حروفِ ترکیبدارتر. در مرحله بعد، این حروف با هم ترکیب میشوند و کلمه ساخته میشود؛ حالا در ترکیب یک کلمه، ممکن است حروف آتشی زیادتر باشد، ممکن است حروف آبی زیادتر باشد، ممکن است حروف هوایی زیادتر باشد... اینها را کسانی میدانند که بر آن حروفِ علوم و حقیقت و طبیعت و کیفیت آنها اطلاع دارند، که علمِ بسیار بزرگی است. وقتی این سیر به کلام میرسد، دیگر تراکم خیلی زیاد میشود؛ در اینجا ترکیب، ترکیب زمینی میشود؛ اینجا جایگاه آن است که معانی آن نقطه و آن حروف و آن کلمات از اینجا آشکار شوند. در آن مثال باران، اینجا مقام زمین است، که آب از آسمان میبارد و گیاه از زمین سبز میشود. اینجا مقام معانی است، که آخرین جایگاه است؛ اینجا مقام مجادله است.
در این مقام، شما به زمین نگاه میکنی؛ در اینجا شما حیات نمیبینی، بلکه زمین را میبینی و از زمین استخراج میکنی. تمام کارهایی که انجام میدهی، نسبت به زمین است؛ کود به زمین میدهی، زمین را شخم میزنی، سنگهای زمین را جمع میکنی، هرچه میتوانی زمین را لطیفتر و متناسبتر میکنی، علفها و ریشههای مضر را از این زمین جمع میکنی و... همه کارهایت را نسبت به این زمین انجام میدهی. بعد، آب از آسمان میبارد به این زمینی که شما لطیفش کردهای و کثایفش را گرفتهای. هرچه بیشتر این زمین را لطیف کنی، یعنی هرچه بیشتر آن را متناسب با آسمان کنی، یعنی هرچه بیشتر آن را متناسب با آب کنی، یعنی هرچه بیشتر جنبه خشکیاش را از آن بگیری تا جنبه سردیاش بماند و با رطوبت آب متناسب باشد، درخت شما قویتر و سالمتر میشود و میوههای سالمتری میدهد.
اینجا همان مقام وجودات مقیده است، همان مقام مظهرهاست؛ آن آثار، خود را در این وجودات مقیده نشان میدهند. شما در این وجودات مقیده میچرخی و در اینها به دنبال آثار میگردی. این مقام، مقام مجادله است. حالا اگر این زمینت پاک و طیب باشد، آنوقت این درختان و گیاهانی که سبز میشوند ـ که یکی از معانی مجادله است ـ همگی حق و درست هستند، یعنی همگی کاملاً متناسب با آن امر آسمانی هستند، متناسب با آن آبی که از آسمان آمده هستند.
اما در این مقام، ممکن است آن خاشاکی بیاید که خداوند متعال در قرآن کریم میفرماید: فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رابِياً ؛[10] «و سیل، کف و خاشاکی بلند را روی خود برداشت». اگر اینگونه شد، آنوقت دیگر این «زبد رابی؛ کف و خاشاک بلند» مانع میشود. وقتی سیل میآید و کف و خاشاکش در زمین میریزد، در آن زمین (با آن خاشاکی که در آن ریخته) نمیشود کشت کرد. باید به گونهای این زمین را ترمیم کرد؛ یا این خاشاک را جمع میکنند و دور میریزند و یا چیزی را با خاک زمین مخلوط میکنند و به هم میزنند تا قابلیت پیدا کند. چرا؟ چون آن «زبد رابی» در عمق زمین فرو نمیرود و در همین روی زمین است، شما هم با روی زمین کار داری و میخواهی از روی زمین برداشت کنی.
بیان اجمالی سه جایگاه در وجود انسان
پس سه جایگاه وجود دارد که بیان اجمالیاش این است: مقام «حکمت»، مقام حقیقت است، مقام فؤاد انسان است، مقام حقیقت وجود انسان است، که نه کلی است نه جزئی؛ این مقام، مقام معرفت است، عبادتش هم عبادت حب است. مقام «موعظه حسنه»، مقام آثار است، مقام عقل و علوم عقلانی است، مقام کلیت است؛ این مقام، مقام یقین است، عبادتش هم عبادت رجاء است. مقام «مجادله»، مقام ظرف اثر است، مقام نفس انسان است، مقام علوم جزئیه است؛ این مقام، مقام علم است، عبادتش هم عبادت خوف است. لذا ما میگوییم «معرفت؛ یقین؛ علم»، میگوییم «عبادت حب؛ عبادت رجاء؛ عبادت خوف». انسان سه جایگاه دارد: جایگاه حقیقت؛ جایگاه کلیت؛ جایگاه جزئیت. در این سه جایگاه، این سه امر رخ میدهد.
آقا امام صادق علیه السلام در «مصباح الشريعة» فرموده: «نَجْوَى الْعَارِفِينَ تَدُورُ عَلَى ثَلَاثَةِ أُصُولٍ: الْخَوْفِ وَ الرَّجَاءِ وَ الْحُبِّ؛ فَالْخَوْفُ فَرْعُ الْعِلْمِ وَ الرَّجَاءُ فَرْعُ الْيَقِينِ وَ الْحُبُّ فَرْعُ الْمَعْرِفَةِ فَدَلِيلُ الْخَوْفِ الْهَرَبُ وَ دَلِيلُ الرَّجَاءِ الطَّلَبُ وَ دَلِيلُ الْحُبِّ إِيْثَارُ الْمَحْبُوبِ عَلَى مَا سِوَاهُ. فَإِذَا تَحَقَّقَ الْعِلْمُ فِي الصَّدْر خَافَ وَ إِذَا صَحَّ الْخَوْفُ هَرَبَ وَ إِذَا هَرَبَ نَجَا وَ إِذَا (أَشْرَقَ) نُورُ الْيَقِينِ فِي الْقَلْبِ شَاهَدَ الْفَضْلَ وَ إِذَا تَمَكَّنَ مِنْ رُؤْيَةِ الْفَضْلِ رَجَا وَ إِذَا وَجَدَ حَلَاوَةَ الرَّجَاءِ طَلَبَ وَ إِذَا وُفِّقَ لِلطَّلَبِ وَجَدَ وَ إِذَا تَجَلَّى ضِيَاءُ الْمَعْرِفَةِ فِي الْفُؤَادِ هَاجَ رِيحُ الْمَحَبَّةِ وَ إِذَا هَاجَ رِيحُ الْمَحَبَّةِ اسْتَأْنَسَ فِي ظِلَالِ الْمَحْبُوبِ وَ آثَرَ الْمَحْبُوبَ عَلَى مَا سِوَاهُ وَ بَاشَرَ أَوَامِرَهُ وَ اجْتَنَبَ نَوَاهِيَهُ وَ اخْتَارَهُمَا عَلَى كُلِّ شَيْءٍ غَيْرِهِمَا وَ إِذَا اسْتَقَامَ عَلَى بِسَاطِ الْأُنْسِ بِالْمَحْبُوبِ مَعَ أَدَاءِ أَوَامِرِهِ وَ اجْتِنَابِ مَعَاصِيهِ وَ نَوَاهِيهِ وَصَلَ إِلَى رَوْحِ الْمُنَاجَاةِ وَ الْقُرْبِ. وَ مِثَالُ هَذِهِ الْأُصُولِ الثَّلَاثَةِ كَالْحَرَمِ وَ الْمَسْجِدِ وَ الْكَعْبَةِ فَمَنْ دَخَلَ الْحَرَمَ أَمِنَ مِنَ الْخَلْقِ وَ مَنْ دَخَلَ الْمَسْجِدَ أَمِنَتْ جَوَارِحُهُ أَنْ يَسْتَعْمِلَهَا فِي الْمَعْصِيَةِ وَ مَنْ دَخَلَ الْكَعْبَةَ أَمِنَ قَلْبُهُ مِنْ أَنْ يَشْغَلَهُ بِغَيْرِ ذِكْرِ اللَّهِ تَعَالَى. فَانْظُرْ أَيُّهَا الْمُؤْمِنُ فَإِنْ كَانَتْ حَالَتُكَ حَالَةً تَرْضَاهَا لِحُلُولِ الْمَوْتِ فَاشْكُرِ اللَّهَ تَعَالَى عَلَى تَوْفِيقِهِ وَ عِصْمَتِهِ وَ إِنْ كَانَتْ أُخْرَى فَانْتَقِلْ عَنْهَا بِصَحِيحِ الْعَزِيمَةِ وَ انْدَمْ عَلَى مَا قَدْ سَلَفَ مِنْ عُمُرِكَ فِي الْغَفْلَةِ وَ اسْتَعِنْ بِاللَّهِ تَعَالَى عَلَى تَطْهِيرِ الظَّاهِرِ مِنَ الذُّنُوبِ وَ تَنْظِيفِ الْبَاطِنِ مِنَ الْعُيُوبِ وَ اقْطَعْ رِبَاطَ الْغَفْلَةِ عَنْ قَلْبِكَ وَ أَطْفِئْ نَارَ الشَّهْوَةِ مِنْ نَفْسِك»؛[11]
«مكنونات قلب عارفان بر گرد سه اصل ميگردد: خوف و رجاء و محبت؛ خوف فرع علم است، رجاء فرع يقين است و محبت فرع معرفت؛ علامت خوف فرار است، علامت رجاء درخواست است و علامت محبت، اختيار كردن و ترجيح محبوب است بر چيزهاى ديگر. پس چون علم در سينه حاصل شد به مقام خوف میرسد و چون خوف از برایش محقق شود فرار خواهد كرد و چون فرار کند نجات یابد؛ و چون نور يقين در قلب بتابد، فضیلت را مشاهده خواهد كرد و چون بر رؤیت فضیل توان یافت اميدوار گردد و چون حلاوت اميدوارى را يافت درخواست کند و چون توفیق درخواست یابد (آنچه خواهد) بیابد؛ و چون پرتو معرفت در فؤاد جلوه کند، نسمات محبت به هيجان و حركت آيد و چون نسيم محبت وزيدن گرفت، در سايه محبوب (خود) مأنوس و آرام شود و محبوب را بر غیرش ترجيح دهد و به دستورهای او مبادرت ورزد و از آنچه نهی فرموده دوری کند و اوامر و نواهى او را بر هرچه غیر آن دو باشد مقدم کند و چون با انجام دستورهای محبوب و دوری از معصیتها و منهیات او، بر بساط انس با محبوب استقامت یافت، به روح مناجات و مقام قرب نائل آید. و مثال این اصلهای سهگانه، همچون حرم (محدوده حرم در شهر مکه) و مسجد الحرام و خانه کعبه است که هرکس به حرم درآید از خلق در امان است و هرکس به مسجدالحرام درآید اعضای بدنش در امان باشند از آنکه در گناه به کارشان گیرد و هرکس به خانه کعبه درآید قلبش در امان باشد از آنکه به غیر یاد خداوند متعال مشغول گردد. پس ای ايمانآورده به خداوند! بنگر که اگر حالت چنان است که راضی هستی مرگ بدان درآید، پس خداوند متعال را بر توفیق و نگهداریاش شکرگزار باش؛ و اگر حالی دگر است، پس با عزمی درست از آن بیرون شو و پشیمان باش بر آنچه از عمرت در غفلت گذشته و از خداوند متعال یاری جوی برای آنکه ظاهرت از گناهان پاک گردد و باطنت از عیبها؛ و بند غفلت را از قلبت پاره کن و آتش شهوت را از نفست خاموش».
انسان، «مثلث الکیان» و «مربع الکیفوفه»
این انسانی که سه جایگاه دارد، «مثلث الکیان» است و «مربع الکیفوفه». حقیقت، بیرون از این مسائل است و همه اینها شؤونات آن هستند، لذا جزو کیان به حساب نمیآید. کیان سهگانه، عبارتاند از روح و نفس و جسد. کیان ثلاثه و کیفیات اربعه، که مجموعش عدد هفت میشود، کل عالم را گرفته است. عدد هفت، عدد کامل است که اولین زوج عالم و اولین فرد عالم را دارد. اولین فرد عالم، ثلاثه است و اولین زوج عالم هم اربعه است. زیباترین و کاملترین شکل عالم، مربع است که شکل الهی و نورانی است. به بیان بزرگوارانی که در این مطلب سخن گفتهاند، شکل مربع، شکل همان عرش الهی است که چهار گوشه دارد و گوشهها با هم مساوی هستند و اضافه از یکدیگر ندارند؛ رکن خلق، رکن رزق، رکن حیات و رکن موت، هر چهارتا مساوی با یکدیگر و نصف به نصف هستند تا به هم کمک کنند. اما مثلث اینگونه نیست، بلکه شکل شیطانی است. چرا؟ چون هر چه به یک سمت میآید، ضعف پیدا میکند. آن مخروط نور را در نظر بگیرید؛ در قاعده آن مخروط، نور بسیار قوی است، خالص خالص است، اما وقتی پایین میآید، آنقدر ضعیف میشود که آخرش به اندازه یک نقطه میشود. دو مثلث نور و ظلمت را درون هم قرار دهید؛ این مثلث نور، هرچه پایین میآید ضعیف میشود. ضعف مال خداوند نیست، مال خلق است؛ ضعف صفت الهی نیست، صفت شیطانی است. پس مثلث، شکل شیطانی و ظلمانی است.[12]
خلاصه اینکه انسان این جایگاهها را دارد. یک پیامبر الهی، با جایگاه نقطه علمش نقطه علم را میگیرد، با جایگاه حروفش حروف را میگیرد، با جایگاه کلمه و کلماتش کلمه و کلمات را میگیرد، با جایگاه معانیاش معانی را میگیرد.
سیر نزولی معنا و حیات در مراتب سهگانه
این یک سیر طولیِ نزولیِ از بالا به پایین است. معنا ندارد شما معانی داشته باشید بدون کلام، معنا ندارد کلام داشته باشید بدون کلمه، معنا ندارد کلمه داشته باشید بدون حروف، معنا ندارد حروف داشته باشید بدون نقطه. معنا از آن نقطه آمده در حروف، از حروف آمده در کلمه، از کلمه آمده در کلام، در کلام تراکم پیدا کرده و آشکار شده؛ یعنی معنا در این سیر، همینطور ضعیف شده تا آشکار شده. آن نقطه، همان رحمت است؛ رحمت باید بیاید در ریاح، از ریاح باید بیاید به ابر، ابر باید بیاید به طرف تراکم، تراکم باید بیاید به طرف ثقال، تا در ثقال باران ببارد. این باران، همان معناست؛ وقتی این باران از آسمان میآید و در زمین میریزد، همجنس خودش را از این زمین استخراج میکند؛ همجنس خودش چیست؟ همان رطوبت و برودت است. هر درختی باید این رطوبت و برودت را داشته باشد. حالا بعضی درختها جنبه رطوبتشان قوی است و جنبه برودتشان ضعیف؛ به همان اندازهای که جنبه برودتشان ضعیف میشود، جنبه حرارت در آنها قوی میشود. بعضی درختها جنبه برودتشان قوی است و جنبه رطوبتشان ضعیف است؛ به همان اندازهای که جنبه برودتشان قوی میشود، جنبه حرارتشان ضعیف میشود. بهخاطر همین است که این همه میوههای گوناگون در این عالم وجود دارد که صحبت خودش را دارد.
پس این یک سیر طولی از بالا به پایین است؛ مبدأ، روحالقدس است و تأییدات روحالقدس این سیر را ادامه میدهد. اولین تأییدی که میکند، در فؤاد آن پیامبر است؛ یعنی اولین جایگاهی که نور خود را به آنجا میتاباند، جایگاه فؤاد پیامبر آن است، که به نقطه علم است، به حقیقت است، به ترکیب نیست. دومین جایگاهی که آن نور را بهواسطه این فؤاد تابش میدهد، جایگاه عقل آن پیامبر است. سومین جایگاهی که این نور را تابش میدهد، جایگاه روح آن پیامبر است. همینطور این سیر ادامه پیدا میکند و مراتب پایین میآید تا به عالم جسمانی میرسد. اولین جایگاهی که این نور از عالم برازخ میان جسم و عالم مجردات، به عالم جسمانی میتابد و آشکار میشود، عرش این بدن هست. دومین جایگاه، کرسی این بدن است، بعدش سماوات این بدن است و بعد هم ارض این بدن. آن نور، همه این مراتب را سلسلهوار فرا میگیرد؛ هر کدام از این مراتب، به اندازه نیاز ذات خودش، این نور را بر میدارد و اضافاتش را به بعدی میدهد و همینطور سیر از بالا به پایین ادامه پیدا میکند.
در این آیه 110 سوره مبارکه مائده، خداوند تبارک و تعالی این سیر را بیان میکند؛ به حضرت عیسی علیه السلام میفرماید: وَ إِذْ عَلَّمْتُكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجيلَ ؛ «یاد بیاور آن هنگام که به تو کتاب و حکمت و تورات و انجیل را تعلیم دادم». ابتدا علم کتاب و علم حکمت را فرموده و بعد تفصیل داده و علم تورات و انجیل را فرموده.
تأملی در علم تورات و انجیل و رابطه میان آن دو
میدانید که علم تورات، علم اصول است و علم انجیل، علم فروع است. لذا حضرت عیسی علیه السلام نیامد که تورات را منسوخ کند، بلکه آمد آن را تکمیل کند. حضرت بعضی از مسائل تورات را تشریح کرد به تشریحات خودش.[13] پس حضرت عیسی علیه السلام، مقام لباس است برای حضرت موسی علیه السلام، مقام گوشت است برای حضرت موسی علیه السلام. بهخاطر همین است که آن بزرگواران فرمودهاند: حضرت موسی علیه السلام مقام استخوان است در شریعت.[14] کتاب تورات، اولین کتابِ ظهور حضرت موسی علیه السلام است. این کتاب مقدس، کتاب کوچکی نیست؛ عمده معارف آن به گونه رمزی بوده، چون مردم آن زمان متوجه نمیشدند.
رمزیبودن معارف قرآن کریم
قرآن کریم را ببینید! همه علوم عالم در قرآن کریم هست؛ خدای متعال میفرماید: وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْءٍ ؛[15] «و این کتاب را بر تو نازل کردیم که روشنگر هر چیزی است».[16] اما چگونه؟ آیا به گونهای است که هر کسی بتواند بفهمد؟ قطعاً نه. حداقل مطلب این است که معارف قرآن را به چهار دسته تقسیم کردهاند؛ فرمودهاند: «كِتَابُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ [عَلَى] أَرْبَعَةِ أَشْيَاءَ: عَلَى الْعِبَارَةِ، وَ الْإِشَارَةِ وَ اللَّطَائِفِ وَ الْحَقَائِقِ فَالْعِبَارَةُ لِلْعَوَامِّ، وَ الْإِشَارَةُ لِلْخَوَاصِّ، وَ اللَّطَائِفُ لِلْأَوْلِيَاءِ، وَ الْحَقَائِقُ لِلْأَنْبِيَاءِ»؛[17] «کتاب خداوند عزوجل بر چهار قسم است: عبارت؛ اشاره؛ لطایف؛ حقایق. عبارت برای عوام است، اشاره برای خواص، لطایف برای اولیاء و حقایق برای انبیاء».
بیان اشارهای در اولین کلمه قرآن کریم (بسم)
تمام حروف قرآن کریم، اشاره است.[18] بعضی موارد را به ما نشان دادهاند تا به ما بفهمانند که حروف هم خودش اشاره است؛ مثلاً در تفسیر بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ فرمودهاند؟ «الْبَاءُ بَهَاءُ اللَّهِ وَ السِّينُ سَنَاءُ اللَّهِ وَ الْمِيمُ مَجْدُ اللَّهِ» یا «الْمِيمُ مُلْكُ اللَّهِ».[19] چگونه از یک حرف «باء» رسید به «بهاءالله»؟! چگونه از یک «سین» رسید به «سناءالله»؟! پس میبینید که از ابتدای قرآن کریم، اشاره است.
بیان اشارهای در آخرین کلمه قرآن کریم (ناس)
کلمه «ناس» که در آخر قرآن کریم آمده را در نظر بگیرید؛ ناس از چیست؟ از دو جایگاه میتواند باشد: «انس» و «نسیان». هر انسانی در این عالم (داریم در دایره انسان حرف میزنیم) باید با یک چیزی انس بگیرد و یک چیزی را نسیان کند و کنار بگذارد، باید با خدا انس بگیرد و یاد خدا باشد و خودش را نسیان کند. نباید مصداق نَسُوا اللَّهَ شود، نباید خدا را نسیان کند؛ اگر خدا را نسیان کرد، گرفتار فَنَسِيَهُمْ [20] میشود و خدا او را نسیان میکند، گرفتار فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ میشود و خودش را هم نسیان میکند.[21] باید مصداق «نَسُوا أَنْفُسَهُمْ» و ذَكَرُوا اللَّهَ [22] شود، باید خودش را فراموش کند و خدا را به یاد آوَرَد؛ باید «ذَكَرُوا اللَّهَ فَذَكَّرَهُمْ أَنْفُسَهُمْ» شود. پس آخر قرآن کریم هم اشاره به دو مطلب است:
بعضی از انسانها هستند که خودشان را فراموش میکنند، یعنی شیطنتشان و هوا و هوسشان را فراموش میکنند، با آنها انس نمیگیرند، با آنها بیگانه میشوند، از آنها فرار میکنند، اما با خدا انس میگیرند. در حدیث مفصل هشام درباره عقل، حضرت فرمودند: «فَمَنْ عَقَلَ عَنِ اللَّهِ اعْتَزَلَ أَهْلَ الدُّنْيَا وَ الرَّاغِبِينَ فِيهَا وَ رَغِبَ فِيمَا عِنْدَ اللَّهِ وَ كَانَ اللَّهُ أُنْسَهُ فِي الْوَحْشَةِ وَ صَاحِبَهُ فِي الْوَحْدَةِ...»؛[23] «پس هرکس از جانب خداوند خردمند گردد، از اهل دنیا و مشتاقان آن کناره گیرد و بدانچه نزد خداست رغبت یابد و خداوند انیسش باشد در وحشت، و همدمش در تنهایی...». این آدم، انسش خداوند است. چرا؟ چون از اهل دنیا و از راغبین در دنیا کناره گرفته است. «راغبین در دنیا» چه کسانی هستند؟ همین اهل هوا و هوس هستند. انسان باید اینها را نسیان کند، باید اینها را رها کند، باید اینها را فراموش کند؛ تا چه شود؟ تا خدایی شود؛ تا آن طرف را یاد بیاورد. وقتی آن طرف را یاد آورد، آنوقت «رَغِبَ فِيمَا عِنْدَ اللَّهِ» میشود و به آنچه نزد خداست میل میکند، آنوقت «كَانَ اللَّهُ أُنْسَهُ فِي الْوَحْشَةِ» میشود و با خدا انس میگیرد.
بعضی انسانها هم از آن طرف میروند؛ خداوند میفرماید: وَ لا تَكُونُوا كَالَّذينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ ؛[24] «و چون كسانى مباشيد كه خدا را فراموش كردند و او آنان را دچار خودفراموشى كرد؛ آنان همان فاسقاناند». اینها همه چیز خودشان و خودیت خودشان و هوا و هوسشان را به یاد میآورند و دنبالهگیری میکنند؛ پیوسته به دنبال این هستند که مقدمات فراهم کنند و ابزار و وسائل درست کنند تا هوا و هوسشان را به کار گیرند. نتیجه این پیروی از هوا و هوس، همین میشود که خداوند تبارک و تعالی را نسیان میکنند.
بیانهای اشارهای در حروف و کلمات قرآن کریم
پس اولین کلمه و آخرین کلمه قرآن کریم، اشارهای است. در این حد وسط هم اهلبیت علیهم السلام بسیاری از اشارههای قرآن را بیان فرمودهاند. امام صادق علیه السلام در تفسیر «الله» فرمودند: «الْأَلِفُ آلَاءُ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ مِنَ النَّعِيمِ بِوَلَايَتِنَا وَ اللَّامُ إِلْزَامُ اللَّهِ خَلْقَهُ وَلَايَتَنَا... الْهَاءُ هَوَانٌ لِمَنْ خَالَفَ مُحَمَّداً وَ آلَ مُحَمَّدٍ علیهم السلام»؛ «"الف" آلاء و نعمتهای خداوند است بر خلقش به ولایت ما، "لام" الزام خداست که خلقش را ملزم به ولایت ما فرموده، "هاء" عبارت است از هوان و خواری برای کسی که با محمد و آل محمد علیهم السلام مخالفت کند». باز در روایت دیگر، در تفسیر الم فرمودهاند: «في الالف ست صفات من صفات الله؛[25] در الف شش صفت از صفات خداوند هست». بعد هم دانهدانه این صفات را توضیح دادهاند. ببینید چطور اشاره بعد اشاره و رمز بعد رمز را بیان کردهاند! اول فرمودهاند که حرف «الف» در کلمه «الله» رمز است، یعنی آلاء خدا. حالا آن آلائی که خدا به این الف داده چیست؟ آلاء خدا، صفات خداست، تجلیات خداوند است. این صفات خدا چیست؟ بالاترین صفات خدا چیست؟ آن صفاتی است که در الف است، که شش صفت از صفات خداست. ببینید چطور تدریب فرمودهاند تا ما را به طرف بالا ببرند!
رمزیبودن تورات و تطبیق «رابطه استخوان با گوشت» بر «رابطه تورات با انجیل»
پس میشود که تورات حضرت موسی علیه السلام هم رمزهای الهی باشد. ببینید استخوان در بدن انسان چه رمزهایی دارد؛ ببینید که اگر گوشت باشد و سالم باشد، از همین استخوان چه کمالاتی بهوسیله گوشت در بیرون آشکار میشود! اما اگر گوشت نباشد و صرف استخوان باشد، این کمالات آشکار نمیشود. چرا؟ چون آن تناسب حفاظتی را که آن گوشت و آن پوست و آن موهای روی پوست برای حفاظت دارند، آن استخوان ندارد؛ این استخوان به آن گوشت و پوست و مو محتاج است؛ لذا اگر استخوان بدون گوشت و پوست بماند، خشک میشود، میپوسد، هوا آن را از بین میبرد.
مقام حضرت موسی علیه السلام مقام استخوان است و مقام حضرت عیسی علیه السلام مقام گوشت است؛ لذا مقام حضرت موسی علیه السلام مقام اصل است و مقام حضرت عیسی علیه السلام مقام فرع است. البته اینجا شریعتها را داریم میسنجیم؛ اگر میگوییم مقام حضرت عیسی علیه السلام، مرادمان شریعت حضرت عیسی علیه السلام است و اگر میگوییم مقام حضرت موسی علیه السلام، مرادمان شریعت حضرت موسی علیه السلام است، نه خود حضرت عیسی علیه السلام و حضرت موسی علیه السلام. شریعت حضرت موسی علیه السلام، که اصالتش با تورات بوده، مقام استخوان است، مقام اصل است، مقام پایهها و زیربناهاست. انجیل حضرت عیسی علیه السلام، مقام فرع است، مقام روبناهاست. پس این دو کلمه اشاره دارند به حقایق بسیار بالایی در بواطن عالم و در ظواهر عالم. هر کدام از این دو هم، صفتی از صفات قرآن کریم هستند؛ خداوند تبارک و تعالی، از حروف و کلمات قرآن کریم درخشش داده به حروف و کلمات تورات و به حروف و کلمات انجیل، لذا تورات شده تورات و انجیل شده انجیل.[26]
الحمد لله رب العالمين و صلى الله على محمد و آله الطاهرين و لعنة الله على أعدائهم أجمعين.
دریافت فایل (PDF) (MP3)
[1]. وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلاَّ نَكِداً كَذلِكَ نُصَرِّفُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَشْكُرُونَ ؛ (7) الأعراف: 58.
[2]. أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا نَسُوقُ الْماءَ إِلَى الْأَرْضِ الْجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً تَأْكُلُ مِنْهُ أَنْعامُهُمْ وَ أَنْفُسُهُمْ أَ فَلا يُبْصِرُونَ ؛ (32) السجدة: 27.
[3]. وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْجِبالِ فَقُلْ يَنْسِفُها رَبِّي نَسْفاً * فَيَذَرُها قاعاً صَفْصَفاً * لا تَرى فيها عِوَجاً وَ لا أَمْتاً ؛ (20) طه: 105ـ107.
[4]. (14) إبراهيم: 24ـ26.
[5]. (21) الأنبیاء: 30.
[6]. این مضمون در روایات متعدد آمده است؛ برای نمونه در روایت مفصل سؤالات نافع بن سرجس از امام باقر علیه السلام آمده: «فَقَالَ نَافِعٌ... فَأَخْبِرْنِي عَنْ قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما ؟ قَالَ علیه السلام: إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى لَمَّا أَهْبَطَ آدَمَ إِلَى الْأَرْضِ وَ كَانَتِ السَّمَاوَاتُ رَتْقاً لَا تَمْطُرُ شَيْئاً وَ كَانَتِ الْأَرْضُ رَتْقاً لَا تُنْبِتُ شَيْئاً فَلَمَّا أَنْ تَابَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَى آدَمَ علیه السلام أَمَرَ السَّمَاءَ فَتَقَطَّرَتْ بِالْغَمَامِ ثُمَّ أَمَرَهَا فَأَرْخَتْ عَزَالِيَهَا ثُمَّ أَمَرَ الْأَرْضَ فَأَنْبَتَتِ الْأَشْجَارَ وَ أَثْمَرَتِ الثِّمَارَ وَ تَفَهَّقَتْ بِالْأَنْهَارِ فَكَانَ ذَلِكَ رَتْقَهَا وَ هَذَا فَتْقَهَا. قَالَ نَافِعٌ: صَدَقْتَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ...»؛ الكافي، ج8، ص121.
[7]. (71) نوح: 17.
[8]. «عَنْ إِسْمَاعِيلَ بْنِ أَبِي زِيَادٍ السَّكُونِيِّ قَالَ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام... الْإِنْسَانُ خُلِقَ مِنْ شَأْنِ الدُّنْيَا وَ شَأْنِ الْآخِرَةِ فَإِذَا جَمَعَ اللَّهُ بَيْنَهُمَا صَارَتْ حَيَاتُهُ فِي الْأَرْضِ لِأَنَّهُ نَزَلَ مِنْ شَأْنِ السَّمَاءِ إِلَى الدُّنْيَا فَإِذَا فَرَّقَ اللَّهُ بَيْنَهُمَا صَارَتْ تِلْكَ الْفُرْقَةُ الْمَوْتَ تَرُدُّ شَأْنَ الْأُخْرَى إِلَى السَّمَاءِ فَالْحَيَاةُ فِي الْأَرْضِ وَ الْمَوْتُ فِي السَّمَاءِ وَ ذَلِكَ أَنَّهُ يُفَرَّقُ بَيْنَ الْأَرْوَاحِ وَ الْجَسَدِ فَرُدَّتِ الرُّوحُ وَ النُّورُ إِلَى الْقُدْرَةِ الْأُولَى وَ تُرِكَ الْجَسَدُ لِأَنَّهُ مِنْ شَأْنِ الدُّنْيَا وَ إِنَّمَا فَسَدَ الْجَسَدُ فِي الدُّنْيَا لِأَنَّ الرِّيحَ تُنَشِّفُ الْمَاءَ فَيَيْبَسُ فَيَبْقَى الطِّينُ فَيَصِيرُ رُفَاتاً وَ يَبْلَى وَ يَرْجِعُ كُلٌّ إِلَى جَوْهَرِهِ الْأَوَّلِ وَ تَحَرَّكَتِ الرُّوحُ بِالنَّفْسِ وَ النَّفْسُ حَرْكَتُهَا مِنَ الرِّيحِ...»؛ علل الشرائع، ج1، ص107ـ108.
[9]. روایتش پیشتر گذشت؛ الكافي، ج8، ص121.
[10]. أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رابِياً وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً وَ أَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ ؛ (13) الرعد: 17.
[11]. مصباح الشريعة، ص119ـ120.
[12]. «و أما الوجه الحقيقي في عدد السبعين، فاعلم أنَّ أول فرد من الأعداد هو الثلاثة، و هو عدد كل فرد من معدن و نبات و حيوان، و ذلك عدد الكيان، إذ كل فرد فله عقل و نفس وجسد. و اعلم أيضاً أنَّ أول زوج الأربعة، و كل فرد مما ذكر فهو مربع الكيفية حرارة و رطوبة، و برودة و يبوسة، فكل فرد فهو ذو سبعة؛ مثلث الكيان، مربع الكيفية، فكانت السبعة هي العدد الكامل، فجرى في الأصول لقوله تعالى إِنَّ رَبِّي عَلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ يجري صنعه بأمر محكم، و قضاء مبرم، و علم متقن، فلذلك كانت السماوات سبعاً، و الأرضون سبعاً، و الأيام سبعاً، و الأنبياء أولوا الشرائع سبعاً، إلى غير ذلك، و السبعة مرتبة الأصول و العلل. ثم لما كانت المعلولات في الوجود بالنسبة إلى عللها، كانت الفاعلية في المرتبة الأولى، و هي مرتبة الآحاد، و كانت المفعولية في مرتبة العشرات، فكان اعتبار السبعة في الأولى سبعين في الثانية، فكانت العلة في الشدة سبعين، و المعلول في الضعف واحداً»؛ الأربعون حديثا (للشيخ الأوحد)، ص29. همچنین رجوع شود به: شرح الفوائد، ص138.
[13]. وَ رَسُولاً إِلى بَني إِسْرائيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ أُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ وَ أُحْيِ الْمَوْتى بِإِذْنِ اللَّهِ وَ أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ في بُيُوتِكُمْ إِنَّ في ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ * وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ وَ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطيعُونِ ؛ (3) آلعمران: 49ـ50. وَ قَفَّيْنا عَلى آثارِهِمْ بِعيسَى ابْنِ مَرْيَمَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ وَ آتَيْناهُ الْإِنْجيلَ فيهِ هُدىً وَ نُورٌ وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقينَ ؛ (5) المائدة: 46. وَ إِذْ قالَ عيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يا بَني إِسْرائيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمَّا جاءَهُمْ بِالْبَيِّناتِ قالُوا هذا سِحْرٌ مُبينٌ ؛ (61) الصف: 6.
[14]. «بدانکه از کتاب خدا و سنت رسول معلوم شده است و با دلیل عقلی مشهود شده است که انسان خلاصه این عالم است و جمیع این عالم در انسان درج است و ذره از کلیات اوضاع عالم را انسان فروگذاشت نکرده است پس در حقیقت انسان عالمی کوچک است و این عالم انسانی بزرگ چنانکه حضرت امیر در حدیثی میفرماید که صورت انسانی مختصری از لوح محفوظ است و در اشعار منسوبه بآن حضرت است که "اتزعم انّک جرم صغیر/ و فیک انطوی العالم الاکبر"؛ یعنی گمان میکنی که تو جرم کوچکی هستی در تو جمع شده است عالم اکبر پس جمیع آنچه در لوح محفوظ است که همین عالم باشد در انسان موجود است بطور اجمال و اختصار پس از این جهت انسان را عالم کوچک گفتیم و عالم را انسان بزرگ خواندیم و خدا در قرآن میفرماید که در خلق خدا اختلاف نخواهی دید پس چنانکه در انسان از اول نشوش تا آخر عمرش این مرتبِها بود که عرض شد از برای این عالم هم همین مرتبِها باید باشد و هست و در صدد شرح موجود شدن عالم نیستم ولی عرض میکنم که از برای وجود شرعی این عالم یعنی ترقی کردن آن بشریعت و کمال یافتن آن بشریعت هم همین مرتبِها هست پس مقصود در این مقام شرح ترقی عالم است در مقامهای شریعت تا بنهایت کمال رسد و بنهایت قرب خدا رسد پس میگوئیم که این عالم در زمان حضرت آدم که اول مقام ترقی آن است ببرکت شریعتها و تأدیب که آنرا بزبان علمی وجود تشریعی میگوئیم چنانکه وجود اول را وجود تکوینی میگوئیم پس وجود تشریعی عالم در عهد حضرت آدم بمنزله نطفه بود چرا که قبل از آن شریعت بآن تعلق نگرفته بود و اگر گوئی که جانّ قبل از آدم در دنیا بودند و مکلف و صاحب حجت بودند عرض میکنم که عالم جانّ غیر این عالم است و عالم در آن زمان لطیف تر از زمان آدم بود و ما احکام عالم آدم را میخواهیم بیان کنیم که همین دنیای محسوس باشد آیا نمی بینی که حکما اتفاق دارند که موالید عالم جمادات و نباتات و حیوانات هستند و انسان را ایشان جزو حیوانات گرفته اند و ما جدا دانسته ایم پس میگوئیم که این عالم محسوس اول مقامش در شرایع مقام زمان حضرت آدم است و عالم در آن زمان بحسب شعور شریعتی بمنزله نطفه بود و شعورش مثل شعور نطفه بود یعنی بطور خودش و در مقام خودش یعنی نسبت اول آن شعور بآخر شعورش مثل نسبت نطفه بود بآخر حالات انسان و بدانکه اینها محض تشبیه و درست آمدن نیست بلکه اگر این کتاب عامیانه و فارسی نبود آنقدر دلیل میآوردم که همه را مشاهده ببینی ولی حیف که کتاب فارسی است پس در عهد حضرت آدم عالم جمادی بود و شعورش مثل شعور نطفه و بواسطه حرارت شریعت آدم در رحم و شکم ولایت وصیش که مادر شرع و صاحب شریعت آن بود عالم ترقی کرد و اما ولایت وصی را شکم مادر گفتیم بدلیلها که شاید پیش ذکر شده باشد و اینجا موقع آن نیست مگر باشاره بحدیث پیغمبر صلی الله علیه و آله که فرمود من و علی پدر و مادر این امت هستیم در آن شریعت هم آدم پدر و وصیش مادر بود پس خلق عالم در شکم ولایت وصی آدم بحرارت شریعت ترقی کردند و پخته تر شدند ساعت بساعت و روز بروز تا آنکه در زمان حضرت نوح عالم بمقام علقه رسید پس احکام و رنگ و شکل و طبع نطفه منسوخ شد و بر طرف شد و حالت علقه آمد رنگ و شکل و طبع آن غیر اول شد پس عالم مقتضی شد که شرع آنرا که حرارت پزنده آن است تغییر دهند و طور دیگر قرار دهند پس شرع حضرت آدم تغییر کرد و شرع نوح آمد پس عالم در رحم ولایت وصی نوح درآمد و بحرارت شرع نوح طبخ گرفت و نضج یافت مدتهای مدید تا آنکه در زمان حضرت ابرهیم نوع وجود تشریعی عالم مانند مضغه شد و حالت علقه از میان رفت و رنگ و طبعش تمام شد پس محتاج بآن شد که تدبیر را عوض کنند و طوری دیگر تدبیر کنند که مناسب آن باشد پس خداوند شرع نوح را منسوخ فرمود و شرع ابرهیم را آورد و بآن شرع عمل کردند و حرارت آن شرع در ابدان و ارواح ایشان اثر کرد تا آنکه مزاج ایشان در رحم ولایت وصی ابرهیم تغییر کرد و حالات ایشان دگرگون شد و روز بروز و ساعت بساعت از حالتی بحالتی میرفتند تا آنکه در زمان حضرت موسی طبع عالم مانند عظام شد و حالت مضغه از میان رفت پس محتاج بتدبیری دیگر و حرارتی دیگر بمیزانی دیگر شد لاجرم خداوند عالم تغییر تدبیر و سیاست آنرا فرمود و شرعی دیگر برپا کرد و شرع موسی را آورد و بآن حرارت در رحم ولایت وصیش طبخ دیگر یافتند و استعدادی دیگر پیدا کردند و از آن مقام که داشتند بالاتر آمدند تا آنکه حالت وجود تشریعی عالم حالت روئیدن گوشت بر تن طفل شد و صورت گرفت و استعداد دیگر پیدا کرد لهذا خداوند عالم شرع موسی را از میان برد و شرع عیسی را آورد و بآن حرارت طبخ گرفتند در رحم وصی او و چنانکه در جمیع این احوال اصل ماده یکی است و باقی حالات آن ماده تغییر میکند در جمیع این شریعتها اصول دین و کلیات یکی است و تغییر و تبدیل در آنها راهبر نیست و فروع دینها تغییر میکند پس عالم در رحم ولایت وصی عیسی طبخ گرفت و نضج تمام یافت و قابل آن شد که روح شرع خاتم پیغمبران صلی الله علیه و آله در تن عالم دمیده شد و چنانکه روح از وقتی که دمیده میشود تا وقت مردن باقی است و تغییر و تبدیل در آن راه ندارد همچنین شرع پیغمبر صلی الله علیه و آله باقی است و نسخ نمیشود تا وقت مردن عالم پس در رحم ولایت وصی که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود انا و علی ابوا هذه الامة یعنی من و علی پدر و مادر این امت هستیم در رحم ولایت وصی عالم نضج گرفت و روح او قوت و شدت پیدا کرد و تن او بتربیت روح مستحکم میشد تا آنکه حضرت امیر علیه السلام بمسند خلافت برنشست پس عالم متولد شد و نفس انسانی بعالم تعلق گرفت و در دامان مادر ولایت شیر میخورد و روز بروز عالم در نشو و نما و ترقی بود و هر ساعتی شعورش قویتر میشد و چیزی میفهمید تا آنکه در زمان غیبت امام عصر عجل الله فرجه طفل عالم از شیر باز شد و در دست للگان و ددگان افتاد که علمای بعد از زمان ظهور باشند و معلوم است که در هر عصری خداوند بمردم القا میکرد از علوم خود آنقدر که متحمل بودند پس تصور کن که با نطفه چه توان گفت و با علقه چه توان بیان کرد همچنین بایستی که در هر درجه آنچه از علم و شرع و حکمت بخلق القا میشود مناسب فهم آن وقت باشد پس در صدر زمان غیبت علماء ظاهر بقدر افهام خلایق از اصول و فروع بایشان القا میکردند و بقدر حاجت از امام بایشان القا شده بود و از ایشان بسایر رعایا القا میشد و همچنین عالم در ترقی بود و علما تأدیب آن اطفال را میکردند و ایشان را از آب و آتش پرهیز میدادند...»؛ ارشاد العوام، ج3، ص317ـ320. همچنین رجوع شود به بیان همین بزرگوار در: چهل موعظه محرم، ص147.
[15]. (16) النحل: 89.
[16]. استنادات این مطلب در جلسه هشتم همین مباحث، ذیل عنوان شماره (3.1) گذشت.
[17]. نزهة الناظر، ص110ـ111.
[18]. برای نمونه: «جَاءَ رَجُلٌ إِلَى أَبِي جَعْفَرٍ علیه السلام بِمَكَّةَ فَسَأَلَهُ عَنْ مَسَائِلَ فَأَجَابَهُ فِيهَا، ثُمَّ قَالَ لَهُ الرَّجُلُ: أَنْتَ الَّذِي تَزْعُمُ أَنَّهُ لَيْسَ شَيْءٌ مِنْ كِتَابِ اللَّهِ إِلَّا مَعْرُوفٌ؟ قَالَ علیه السلام: لَيْسَ هَكَذَا قُلْتُ وَ لَكِنْ لَيْسَ شَيْءٌ مِنْ كِتَابِ اللَّهِ إِلَّا عَلَيْهِ دَلِيلٌ نَاطِقٌ عَنِ اللَّهِ فِي كِتَابِهِ مِمَّا لَا يَعْلَمُهُ النَّاسُ. قَالَ: فَأَنْتَ الَّذِي تَزْعُمُ أَنَّهُ لَيْسَ مِنْ كِتَابِ اللَّهِ إِلَّا وَ النَّاسُ يَحْتَاجُونَ إِلَيْهِ؟ قَالَ علیه السلام: نَعَمْ وَ لَا حَرْفٌ وَاحِدٌ. فَقَالَ لَهُ: فَمَا المص ؟ قَالَ أَبُو لَبِيدٍ: فَأَجَابَهُ بِجَوَابٍ نَسِيتُهُ فَخَرَجَ الرَّجُلُ فَقَالَ لِي أَبُو جَعْفَرٍ علیه السلام: هَذَا تَفْسِيرُهَا فِي ظَهْرِ الْقُرْآنِ أَ فَلَا أُخْبِرُكَ بِتَفْسِيرِهَا فِي بَطْنِ الْقُرْآنِ؟ قُلْتُ: وَ لِلْقُرْآنِ بَطْنٌ وَ ظَهْرٌ؟ فَقَالَ علیه السلام: نَعَمْ إِنَّ لِكِتَابِ اللَّهِ ظَاهِراً وَ بَاطِناً وَ مُعَايَناً وَ نَاسِخاً وَ مَنْسُوخاً وَ مُحْكَماً وَ مُتَشَابِهاً وَ سُنَناً وَ أَمْثَالًا وَ فَصْلًا وَ وَصْلًا وَ أَحْرُفاً وَ تَصْرِيفاً فَمَنْ زَعَمَ أَنَّ كِتَابَ اللَّهِ مُبْهَمٌ فَقَدْ هَلَكَ وَ أَهْلَكَ. ثُمَّ قَالَ: أَمْسِكْ الْأَلْفُ وَاحِدٌ وَ اللَّامُ ثَلَاثُونَ وَ الْمِيمُ أَرْبَعُونَ وَ الصَّادُ تِسْعُونَ. فَقُلْتُ: فَهَذِهِ مِائَةٌ وَ إِحْدَى وَ سِتُّونَ. فَقَالَ: يَا لَبِيدُ إِذَا دَخَلَتْ سَنَةُ إِحْدَى وَ سِتِّينَ وَ مِائَةٍ سَلَبَ اللَّهُ قَوْماً سُلْطَانَهُمْ»؛ المحاسن، ج1، ص270.
[19]. «عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام عَنْ تَفْسِيرِ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ قَالَ: الْبَاءُ بَهَاءُ اللَّهِ وَ السِّينُ سَنَاءُ اللَّهِ وَ الْمِيمُ مَجْدُ اللَّهِ ـ وَ رَوَى بَعْضُهُمْ الْمِيمُ مُلْكُ اللَّهِ ـ وَ اللَّهُ إِلَهُ كُلِّ شَيْءٍ الرَّحْمَنُ بِجَمِيعِ خَلْقِهِ وَ الرَّحِيمُ بِالْمُؤْمِنِينَ خَاصَّةً»؛ الکافی، ج1، ص114.
[20]. الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمُنْكَرِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمَعْرُوفِ وَ يَقْبِضُونَ أَيْدِيَهُمْ نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ إِنَّ الْمُنافِقينَ هُمُ الْفاسِقُونَ ؛ (9) التوبة: 67.
[21]. وَ لا تَكُونُوا كَالَّذينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ ؛ (59) الحشر: 19.
[22]. إِلاَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ ذَكَرُوا اللَّهَ كَثيراً وَ انْتَصَرُوا مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ ؛ (26) الشعراء: 227.
[23]. «...يَا هِشَامُ الصَّبْرُ عَلَى الْوَحْدَةِ عَلَامَةُ قُوَّةِ الْعَقْلِ فَمَنْ عَقَلَ عَنِ اللَّهِ اعْتَزَلَ أَهْلَ الدُّنْيَا وَ الرَّاغِبِينَ فِيهَا وَ رَغِبَ فِيمَا عِنْدَ اللَّهِ وَ كَانَ اللَّهُ أُنْسَهُ فِي الْوَحْشَةِ وَ صَاحِبَهُ فِي الْوَحْدَةِ وَ غِنَاهُ فِي الْعَيْلَةِ وَ مُعِزَّهُ مِنْ غَيْرِ عَشِيرَةٍ...»؛ الكافي، ج1، ص17.
[24]. (59) الحشر: 19.
[25]. «روى أبو إسحاق الثعلبي في تفسيره مسندا الى على بن موسى الرضا عليه السلام قال: سئل جعفر بن محمد الصادق عليه السلام عن قوله الم فقال: في الالف ست صفات من صفات الله عز و جل: الابتداء فان الله عز و جل ابتدأ جميع الخلق و الالف ابتداء الحروف و الاستواء فهو عادل غير جائر، و الالف مستوفى ذاته، و الانفراد فالله فرد و الالف فرد و اتصال الخلق بالله و الله لا يتصل بالخلق و كلهم يحتاجون اليه و الله غنى عنهم، و الالف كذلك لا يتصل بالحروف و الحروف متصلة به و هو منقطع عن غيره، و الله تعالى باين بجميع صفاته من خلقه، و معناه من الالفة فكما ان الله عز و جل سبب الفة الخلق فكذلك الالف عليه تألفت الحروف و هو سبب ألفتها»؛ نور الثقلين، ج1، ص30ـ31.
[26]. در جلسه هشتم از همین مبحث، ذیل عنوان شماره (3.2)، آیات و روایاتی درباره هیمنه قرآن بر سایر کتب آسمانی نقل شد.