معرفة الله بالله؛ معرفة النفس معرفة الله / مبحث بیست و چهارم

از شجره طوبی
پرش به ناوبری پرش به جستجو

خلاصه مباحث گذشته و سه نوع معنا در «من عرف نفسه»

در جلسه گذشته گفته شد که حدیث شریف امیرالمؤمنین علیه السلام «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ» را سه گونه می‌توان معنا کرد:

1. «من عرف نفسه فقد عرف ربه»؛ یعنی جدایی نفس و رب محفوظ بماند.

2. «من عرف ربه فقد عرف ربه»؛ یعنی رب را جای نفس بگذاریم.

3. «من عرف نفسه فقد عرف نفسه»؛ یعنی نفس را جای رب بگذاریم.

نادرستی معنای اول که دوگانگی میان نفس و رب است

گفته شد که معنای اول درست نیست، زیرا در معنای اول هر چه جلوتر می‌رویم، دوئیت را بین نفس و رب حفظ می‌کنیم. در حالی که گفته شد که هر حقیقتی و هر هویتی و هر ذاتی، کمالی را می‌طلبد؛ لذا وقتی گفته می‌شود: «نفسه»، کمال نفس به اندازه همان ضمیری است که به او اضافه شده؛ همچنین وقتی گفته می‌شود: «ربه»، کمال رب به اندازه همان ضمیری است که به آن اضافه شده است. چون گفته شد که جهت اضافه، همواره جهت ظهور و تجلی و خودنمایی مضاف، به کمالاتش در مضاف الیه است؛ از این رو همواره مضاف از مضاف الیه برتر است و مضاف الیه ظرف ظهوری مضاف است و کمالات مضاف در مضاف الیه آشکار می‌شود. از این رو اگر مضاف الیه نکره باشد، مضاف ما معرفه نمی‌شود، نکره می‌ماند، لکن تعین پیدا می‌کند. اما اگر مضاف الیه معرفه باشد، مضاف نیز معرفه می‌شود. و گفته شد که همواره معرفه پایین‌تر از نکره است؛ بلکه ظهور نکره، در مقام بعد از خود، معرفه می‌شود.

پس همواره کمال رب به اندازه کمال هویت است و لازم ملزوم هم هستند و جدایی ندارند. چنان‌که امیرالمؤمنین علیه السلام در حدیث دیگری فرمودند: «أَلْقَى فِي هُوِيَّتِهَا مِثَالَهُ».[1] این مثال به اندازه آن هویت است و آن هویت به اندازه مثال است. چون در عالم، نه مظروف بی‌ظرف معنا دارد و نه ظرف بی‌مظروف. پس وقتی گفته می‌شود «نفسه»، این نفس به اندازه هویت «ه» است و این هویت به اندازه همان نفس است. همچنین وقتی گفته می‌شود «ربه»، این ربّ به اندازه هویت و هویت به اندازه رب است؛ یعنی آنچه در مضاف - که در حاق ذات، برتر از مضاف‌الیه است - در مضاف‌الیه ظهور یافته و کمال خود را برای بیرون آشکار می‌نماید. پس مقصود از هم‌اندازه بودن مضاف و مضاف‌الیه در مقام ظهور و تجلی است نه حقیقت ذات.

پس اگر ما این مطلب را جلو ببریم، باید یکی از دو مطلب را بگوییم: یا بگوییم رب کامل است و نفس ناقص؛ یا بگوییم نفس کامل است و رب ناقص. در این فرض که قرار است بین رب و نفس جدایی محفوظ بماند، حالت سوم نداریم، زیرا نمی‌توانیم بگوییم که هم نفس ناقص است و هم رب؛ چون رب ناقص رب نیست؛ پس باید در باره رب بگوییم که کامل است. اما در باره نفس، یا باید بگوییم کامل است یا بگوییم ناقص است. پس اگر بخواهیم جدایی را حفظ کنیم، همواره باید بگوییم نفس ناقص است و رب کامل است.

نتیجه نوع اول و ناقص بودن معرفت رسول خدا به خدا

این نفس‌ها و رب‌ها، به اندازه همان «من» است و این «من»‌ها بسیار زیاد است. اولین «من» در عالم، رسول‌خدا صلی الله علیه و آله و سلم است. از این رو اگر همان مطلب را در پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم پیاده کنیم، در رسول‌خدا صلی الله علیه و آله و سلم جدایی رخ می‌دهد که رب کامل است و نفس ناقص است. پس رب ظهوری دارد که جایگاه ظهور ندارد؛ یعنی در نفس رسول‌خدا صلی الله علیه و آله و سلم جایگاه ظهور ندارد، چون جایگاه ظهورش نفس است که حقیقت رسول‌خدا صلی الله علیه و آله و سلم است. پس رب، ظهوری بدون جایگاه دارد؛ یعنی ظهوری بدون عارف دارد. چون وقتی خدای متعال خود را ظهور می‌دهد، خود را برای خودش ظهور نمی‌دهد؛ بلکه برای غیرش ظهور می‌دهد و غیر او همان نفس است و آن نفس هم که ناقص است، در نتیجه نمی‌تواند به این ظهور و کمال دست یابد. پس این ظهور خدا، بی‌جهت و بی‌نتیجه و بی‌ثمره می‌شود در حالی که همه ظهورات الهی از روی حکمت است و خداوند کار بیهوده نمی‌کند و ذره‌ای ظهور الهی در عالم بدون جهت و بدون نتیجه رخ نمی‌دهد. پس نمی‌شود که نفس ناقص باشد و رب کامل. پس کمال نفس، کمال رب است و کمال رب، کمال نفس است.

لزوم از میان بردن دوئیت نفس و رب و رسیدن به یگانگی

تا وقتی دوئیت را حفظ می‌کنید، یکی از آنها نسبت به دیگری باید چیزی را نداشته باشد تا دو بودن و تفاوت رخ دهد؛ زیرا ملاک دو بودن این است که یکی چیزی داشته باشد که دیگری نداشته باشد تا در یک جهتی از یکدیگر جدا شوند. پس وقتی نمی‌شود در هیچ جهتی از یکدیگر جدا باشند و کمال نفس مطابق کمال رب و کمال رب مطابق کمال نفس باشد، پس باید اثنینیت برداشته شود و هیچ‌گونه دوگانگی بین آنها نباشد و جایی برسید که نتوانید بگویید: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ». از این رو یکی از دو نتیجه را باید بگیریم؛ یا بگوییم: «من عرف نفسه فقد عرف نفسه»، یا بگوییم: «من عرف ربه فقد عرف ربه». چون باید یکی شوند و اثنینیت و جدایی دارایی و ناداری از میان برداشته شود.

یگانگی نفس و رب و خلاف حدیث بودن آن

نکته مهم اینکه اگر این نتیجه را گرفتید و گفتید «من عرف ربه فقد عرف ربه»، یا نتیجه گرفتید که «من عرف نفسه فقد عرف نفسه»، در هر دو صورت، مشکلی رخ می‌دهد و آن اینکه نتیجه خلاف مقدمات شده است، زیرا مقدمات نفس و رب بوده نه نفس و نفس و نه رب و رب، بلکه در سیر علمی خود به نفس و نفس، یا رب و رب رسیدی، لکن اول دوئیت بوده و فرمایش امیرالمؤمنین علیه السلام این است که «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»، نه اینکه «من عرف نفسه فقد عرف نفسه»، یا «من عرف ربه فقد عرف ربه». پس این دو نتیجه، خلاف مقدمات و خلاف سیر علمی شماست. سیر علمی این بود که دلیل و مدلول باید وجود داشته باشد، یکی دلیل باشد و دیگری مدلول؛ در حالی که در سیر علمی به اینجا رسیدید که دلیل و مدلولی نیست، بلکه هر دو یکی شدند، دلیل عین مدلول و مدلول عین دلیل شده.

دو دسته بودن انسان‌هایی که به مقام یگانگی نفس و رب می‌رسند

از این رو انسان وقتی به اینجا می‌رسد، کسانی که سیر علمی را از نقص به کمال شروع می‌کنند و همه مراتب نفسی را که در آن حرکت می‌کنند، یعنی حدود و جهات و کثرت‌ها و و جاهایی که تصور دارایی و ناداری می‌شود و می‌شود که جهت‌های گوناگون رخ دهد را طی کرده پشت سر می‌گذارند و جلو می‌روند، در سیر عرفانی خود به جا و مقامی می‌رسند که هیچ‌گونه دو بودن و جهات داشتن نمی‌بینند، این انسان‌ها دو دسته‌اند و دسته سوم ندارد:

دسته اول: کثرت‌ها را اعتباری نمی‌دانند و حقیقت می‌دانند

اول، کسانی که کثرت‌ها و حدود و دوئیت را حقیقت و واقعیت بیرونی می‌بینند، احتمالات ذهنی و فکری و وهمی نمی‌دانند، و هرگز نمی‌گویند: «الماهيات ما شمت رائحة الوجود»،[2] بلکه کثرت‌ها را حقیقت می‌بینند و سیر را طی می‌کنند تا به کمال برسند و همه مراحل سیر را حقیقت می‌دانند و «کلما فی الکون وهم او خیال»[3] نمی‌بینند.

دسته دوم: کثرت‌ها را اعتباری و پوچ می‌بینند و به وحدت وجود می‌رسند

اما دسته دوم، کسانی هستند که این گونه نیستند، البته در باره همه مراتب کثرت سخن می‌گویند، لکن همه را در مراتب اعتبارات ذهنی می‌دانند و در حقیقت، غیر از یک، چیز دیگری نمی‌بینند و معتقدند که کثرتی اصلاً نیست و همه کثرت‌ها را پوچ می‌بینند؛ چون کثرت را مساوی حدود و حدود را مساوی ماهیت و ماهیت را مساوی با عدم بودن می‌دانند و عدمی بودن به این معناست که در حقیقت در بیرون نیست و تنها چیزی که حقیقت دارد صرف الوجود است.

دسته سومی وجود ندارد، از این رو هر کسی که در سیر علمی می‌خواهد حرکت کند، یا اینکه مراحل قبل را حقیقت می‌بیند، یا وهمی و پوچ می‌بیند. البته هر چیزی در جایگاه خودش منظور است، نه در جایگاه بالاتر؛ برای مثال، زمین در جایگاه خود موجود است، در جایگاه آسمان معدوم است، و آسمان در جایگاه خود موجود است، اما در جایگاه زمین معدوم است (این در مثال مکان). در مقامات نیز چنین است که آنچه که در درجه هفت قرار دارد، به قید درجه هفت موجود است، اما به قید درجه هشت موجود نیست بلکه معدوم است. همچنین چیزی که به قید درجه هشت موجود است، به قید درجه هفت موجود نیست؛ چون هر چیزی تمام حقایقش در عرصه و جایگاه خود اوست، نه در جایگاه دیگری.

پس یک گروه کثرت‌ها و حدود را حقیقت می‌بینند، و یک گروه پوچ می‌بینند و گروه سوم وجود ندارد. این دو گروه که سیر علمی دارند، کثرت‌ها و نواقص را می‌بینند و در آنها حرکت و سیر می‌کنند، اگر کتاب‌ها را نگاه کنید، تمام حرکتشان در همین سیر است؛ برای مثال، وقتی عرفا در باره کلمه «الله» این همه مطلب نوشته و مراتب و مراحل گوناگون ترسیم می‌کنند، مانند ابن جندی و ابن عربی و دیگران نوشته‌اند، همه اینها در مدار کثرت است. از این رو وقتی به آخر می‌رسند، می‌گویند که همه اینها عباراتی بود که برای بیان عالم کثرت نوشتیم، ولی در حقیقت، همه این کثرت‌ها وهمی است و حقیقت یکی است؛ یعنی همه زحمت‌ها و تحقیق‌ها پوچ و بی‌فایده بود.

سیر عرفانی حقی دسته اول در مراتب وحدت و کثرت

هر کدام از این دو گروه، وقتی سیر علمی خود را طی می‌کنند، آخر به نتیجه خودشان می‌رسند؛ کسی که همه مراتب را طی کرده، حقیقت می‌بیند و پوچ نمی‌بیند؛ هر چه جلو می‌رود باز هم حقیقت می‌بیند، بلکه هر چه جلوتر می‌رود حقیقت عظیم‌تری می‌یابد؛ چرا که سوی وحدت می‌رود و هر کثرتی را با حقیقتی که دارد سر جای خود و در رتبه و عرصه خودش محفوظ می‌دارد و می‌گذارد و سوی حقیقت بالاتر و وحدانی‌تر می‌رود. این عارفِ ره‌پیما، اگر رسول خدا‌ صلی الله علیه و آله و سلم هم باشد، همچنان در شاهراه و صراط مستقیم و «قل رب زدني علما» با سرعت ازلیت وصفی ذاتی وجود حقی ذاتی خود و سرمدیت وجود اطلاقی مشیتی خود و دهریت وجود مقیدی عقلانی روحانی نفسانی غیبی خود و دهریت وجود مقیدی برزخی طبعانی مادی مثالی خود و وجود مقیدی زمانی جسمانی خود سوی وحدت توحیدی و پشت سر گذاشتن وحدت‌ها و کثرت‌های نسبی جلو می‌رود و این راه هم نه نهایتی دارد و نه پایانی و با همه این مراتب وجودی خود در وادی «رب زدني فيك تحيرا» سرگردان و راه‌نشناس و درمانده در خود سوی حقیقت بی‌وصف «لَا أُحْصِي ثَنَاءً عَلَيْكَ أَنْتَ‏ كَمَا أَثْنَيْتَ‏ عَلَى‏ نَفْسِك‏»[4] و «ما عرفناك حق معرفتك»[5] که نه وصف‌بردار است و نه وصف‌برندار، بی‌راه و سرگردان می‌چرخد و می‌چرخد و هیچ‌گاه از این دو مقام پای فرا نمی‌گذارد و نمی‌تواند گذارد. پس هر عارفی در هر مقامی که باشد غیر این نتواند کرد و همواره جلو می‌رود و هرگز نمی‌تواند از آن حقیقتی که جامع بوده و همه بالا و پایین و مقدمات و مراتب را فراگرفته، و یک وجود کامل احاطی است که محیط بر همه مقدمات بالا و پایین است، از این حقیقت جامع هرگز نمی‌تواند بیرون رود، لکن در مراتب پایین‌تر از آن، یعنی مراتب ظهوری آن حقیقت حرکت می‌کند و آهسته و آهسته جلو می‌رود و به مراتب فوق و بالای بالای آن حقیقت می‌رسد. برای مثال، فرض کنید که نور ضعیفی است که مثلاً دو درجه است، اما ظلمت 5 00 درکه است، اما حقیقت نور فقط این دو درجه نیست، بلکه یک حقیقت نوری کاملی است که از مبدأ تا منتهای نور را فراگرفته و مجموعه نورهای دو درجه و صد درجه و هزار درجه و یک میلیارد درجه را احاطه کرده، اما خود حقیقت نور، درجه ندارد چون فوق درجه است، چون درجات مال مراتب ظهوری بیرونی است، همه این درجات محاط آن حقیقت است. از این رو هر چه حرکت کنید و در این مجموعه درجات نور سیر کنید و هر چه بالا روید، هرگز نمی‌توانید از آن حقیقت بالاتر روید و از آن حقیقت عبور کنید، اما درجات را انسان طی می‌کند و آهسته آهسته بالاتر می‌رود تا به حقیقت برسد.

همه مراتب معرفت در وجود خود عارف است نه بیرون

البته بالا رفتن در این درجات هم بالا رفتن مکانی و زمانی نیست، بلکه حرکت وجودی خود انسان است؛ یعنی خود انسان مرتب کامل‌تر می‌شود و به وسیله آن حقیقت تعلم می‌گیرد و نورانی می‌شود، چنانکه امیرالمؤمنین علیه السلام الملک المبین فرمود: «كُلُ‏ وِعَاءٍ يَضِيقُ‏ بِمَا جُعِلَ فِيهِ إِلَّا وِعَاءَ الْعِلْمِ فَإِنَّهُ يَتَّسِعُ بِه‏؛[6] هر ظرفی بدانچه در آن ریزند تنگ شود، جز ظرف علم که بدان وسعت گیرد». نه اینکه از آن حقیقت بالا رود، بلکه انسان به واسطه آن حقیقت حرکت می‌کند و بالا می‌رود، چنان‌که از حضرت عیسی علیه السلام نقل شده است که فرمودند:

«لا تقولوا العلم في السماء من يصعد فيأتي به، و لا في تخوم الأرض من ينزل فيأتي به، العلم مجبول في قلوبكم تأدّبوا بين يدي اللّه باداب الروحانيين، و تخلّقوا بأخلاق الصديقين، يظهر من قلوبكم حتّى يعطيكم و يغمركم؛[7]

نگویید که علم در آسمان است و کسی که به سوی آسمان صعود کند آن را می‌یابد، و نه اینکه در تخوم ارضین است که اگر کسی پایین برود آن را می‌آورد، بلکه در دل‌های شما نهفته است، پس شما در پیشگاه الهی به آداب روحانیین، و به اخلاق صدیقین متخلق شوید، تا از دل‌های شما برای شما آشکار گردد».

راه الهی رسیدن عارف به حقیقت وحدت و نجات یافتن از کثرت

علم در وجود خود شماست، به اخلاق خدایی متخلق شوید تا برای شما ظاهر شود. آیا رسول‌خدا صلی الله علیه و آله و سلم که اولین مخلوق است این‌گونه نیست که باید تخلق به اخلاق الهی داشته باشد تا اینکه علم از او آشکار شود! پس چه حقیقتی در انسان وجود دارد که اگر انسان به اخلاق الهی یا به اخلاق روحانیین متخلق شود و از فراموش کردن نفس خود و فراموش نمودن رب خود نجات یابد و حجاب‌ها را کنار زند و دوگانگی میان خود و رب خود را از میان ببرد، آن حقیقت همواره از او ظهور می‌کند و نور آن حقیقت آشکار می‌شود؛ یعنی آن حقیقتی که فرمودند که مجبول است، چه حقیقتی است؟ حقیقتی است که درجه ندارد، اول و آخر و وسط ندارد، بالا و پایین ندارد، غیب و شهادت ندارد، بلکه غیب یک رتبه آن است، شهادت یک رتبه آن است، بالا یک رتبه آن است، پایین یک رتبه آن است. همه اینها رتبه‌ها ظهوری آن حقیقت‌اند و خود آن حقیقت حد ندارد.

پس وقتی شما حرکت می‌کنید، همواره در مراتب و منازل و درجات آن حقیقت حرکت می‌کنید و هرگز از آن حقیقت بیرون نمی‌روید. لذا اگر شما یک میلیارد درجه جلو رفته باشید، اگر به عقب نگاه کنید، خواهید دید که همه آنها حقیقت است، اما شما نباید به عقب نگاه کنید، چون کار شما تعلّم است و اگر به عقب برگردید، اعراض از جلو می‌شود؛ یعنی مصداق وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْري فَإِنَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى [8] قرار می‌گیرد. چون آنجا لحظه و زمان ندارد، بلکه هویت و حقیقت است، زمان مال دنیای ماست. پس تا هرجا که انسان بالا رود بازهم آن حقیقت محفوظ است. بالای بالا هم که بروید، اسم آن نفس است، و آنچه که بیرون از این مجموعه است، نفس است. البته در کلام امیرالمؤمنین علیه السلام نفس به این معنا آمده است، چون عرف ربه پشت‌سر آن آمده است، وگرنه نفس معانی بسیاری دارد؛ تنها در قرآن کریم، دست‌کم هفت معنای صریح آمده است:

وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ ؛[9]

«و سوگند به وجدان سرزنشگر».

يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعي‏ إِلى‏ رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً ؛[10]

«اى نفس مطمئنّه، خشنود و خداپسند به سوى پروردگارت بازگرد».

خِتامُهُ مِسْكٌ وَ في‏ ذلِكَ فَلْيَتَنافَسِ الْمُتَنافِسُونَ ؛[11]

«مُهر آن، مُشك است، و در اين باید مشتاقان بر يكديگر پيشى گيرند».

وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسي‏ إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحيمٌ ؛[12]

«و من نفس خود را تبرئه نمى‏كنم، چرا كه نفس قطعاً به بدى امر مى‏كند، مگر كسى را كه خدا رحم كند، زيرا پروردگار من آمرزنده مهربان است».

وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها * فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها * قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها * وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها ؛[13]

«سوگند به نَفْس و آن كس كه آن را درست كرد؛ سپس پليدكارى و پرهيزگارى‏اش را به آن الهام كرد، كه هر كس آن را پاك گردانيد، قطعاً رستگار شد، و هر كه آلوده‏اش ساخت، قطعاً درباخت».

وَ إِذا تُتْلى‏ عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ قالَ الَّذينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنَا ائْتِ بِقُرْآنٍ غَيْرِ هذا أَوْ بَدِّلْهُ قُلْ ما يَكُونُ لي‏ أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْسي‏ إِنْ أَتَّبِعُ إِلاَّ ما يُوحى‏ إِلَيَّ إِنِّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذابَ يَوْمٍ عَظيمٍ ؛[14]

«و چون آيات روشنِ ما بر آنان خوانده شود، آنانكه به ديدار ما اميد ندارند مى‏گويند: قرآن ديگرى جز اين بياور، يا آن را عوض كن؛ بگو: مرا نرسد كه آن را از پيش خود عوض كنم. جز آنچه را كه به من وحى مى‏شود پيروى نمى‏كنم. اگر پروردگارم را نافرمانى كنم، از عذاب روزى بزرگ مى‏ترسم».

حقیقت نفس و ظهورش در مراتب

پس تا هر مقامی که بالا روید، باز هم نفس است؛ حتی اگر به آن حقیقت لیسیده ساده‌ای برسید که تعین هیچ رتبه‌ای از مراتب خود را ندارد - یعنی نه به اول بودن، نه به آخر بودن، نه به غیب، نه به شهادت، نه به کلی، نه به جزئی - نامش نفس است. آنچه که در مبدأ ظهور می‌کند و آنچه که در آخر ظهور می‌کند، بازهم نامش نفس است، و همه‌اش یک حقیقت است که در مراتب و منازل گوناگون خود را به شما نشان داده است.

اگر این سیر را جلو روید، به حقیقت خود نفس می‌رسید؛ البته یعنی به حقیقت موجود در حال حاضر می‌رسید، وگرنه آن حقیقت همواره قوت وجود پیدا می‌کند. از این رو چنین نیست که شما آنقدر بروید تا به حقیقت آن نفس برسید و دیگر تمام شود. چنین نیست، چون اگر این‌گونه باشد، توحید الهی متوقف می‌شود و حد برمی‌دارد. لذا در حدیث قدسی آمده است:

«يَا مُحَمَّدُ! وَجَبَتْ مَحَبَّتِي‏ لِلْمُتَحَابِّينَ‏ فِيَّ وَ وَجَبَتْ مَحَبَّتِي لِلْمُتَعَاطِفِينَ فِيَّ وَ وَجَبَتْ مَحَبَّتِي لِلْمُتَوَاصِلِينَ فِيَّ وَ وَجَبَتْ مَحَبَّتِي لِلْمُتَوَكِّلِينَ عَلَيَّ و لَيْسَ لِمَحَبَّتِي عَلَمٌ (عِلّةٌ) وَ لَا غَايَةٌ وَ لَا نِهَايَةٌ وَ كُلَّمَا رَفَعْتُ لَهُمْ عِلْماً وَضَعْتُ لَهُمْ حِلْماً[15] أُولَئِكَ الَّذِينَ نَظَرُوا إِلَى الْمَخْلُوقِينَ بِنَظَرِي إِلَيْهِمْ وَ لَمْ يَرْفَعُوا الْحَوَائِجَ إِلَى الْخَلْقِ بُطُونُهُمْ خَفِيفَةٌ مِنْ أَكْلِ الْحَرَامِ نَعِيمُهُمْ فِي الدُّنْيَا ذِكْرِي وَ مَحَبَّتِي وَ رِضَائِي‏؛[16]

ای محمد! واجب شد محبتم برای آنان که در راه من با یکدیگر دوستی ورزند و واجب شد محبتم برای آنان که در راه من به هم مهربانی کنند و واجب شد محبتم برای آنان که به من توکل کنند و محبت مرا نشان (سبب) و سرانجام و پایانی نباشد و هرگاه که علمی برای آنان رفعت دهم، حلمی برایشان گذارم. آنان کسانی‌اند که به آفریدگان نظر افکندند با همان نظری که من بدیشان دارم و حاجت‌هایشان نزد خلق نبردند. شکم‌هایشان از حرام‌خواری پالوده و سبک است و بهشتشان در دنیا یاد من و محبت من و رضایت من است».

پس هر چه جلو بروید، خود آن حقیقت که نامش نفس است، تجدید وجود می‌کند.

از این رو برخی علمای بزرگوار توضیح داده‌اند که ما زمان داریم، دهر داریم، سرمد داریم، و ازل داریم. زمان رابطه اعراض و نسبت‌ها با یکدیگرند. دهر رابطه صفت با موصوف است که سلسله طولی است. سرمد فعل الله تعالی است؛ یعنی حرکت فعل الله است. ازل حرکت ذاتی است که فعل الله دارد.

ذوات کونی و شرعی و هرکدام در مراتب ظهور

هر فعلی ذاتی را لازم دارد. آن ذات، همان حقیقت است که در حدیث کمیل از امیرالمؤمنین علیه السلام آمده است.[17] آن ذات، دو حیثیت ذاتی دارد: یکی حیثیت ذاتی کونی و دیگری حیثیت ذاتی شرعی. پس این ذات، یک ازلیت کونی دارد و یک ازلیت شرعی دارد. و صحبت‌هایی که ما الان داریم، در باره شرع است. پس اگر از زمان سخن می‌گوییم، زمان شرعی است و اگر در دهر سخن بگوییم، دهر شرعی است؛ وقتی در سرمد سخن بگوییم، سرمد شرعی است و اگر در ازل سخن بگوییم، ازل شرعی است.

پس «من» در «من عرف نفسه» هرچه حرکت کرده جلو رود، هرگز به حدی نمی‌رسد، زیرا همواره از حیقیقت نفسش، حقایق الهی و ربوبی که می‌خواهد رب را از وجود او آشکار کند، می‌جوشد و آشکار می‌شود.

جهت کون و امکان نفس و ظهور کمالات از امکان به کون

یعنی همواره یک جهت کون دارد و یک جهت امکان دارد؛ جهت کون آن تمام‌شدنی نیست، چون جهت امکانش تمام‌شدنی نیست. از این رو همواره فیض‌های الهی از جهت امکان او به جهت کون او جاری می‌شود؛ از این رو هرگز تمام‌شدنی نیست و هرچه جلو رود بازهم راه دارد و جا دارد.

وقتی انسان این سیر را طی کرده جلو می‌رود، خواه ناخواه باید برسد به جایی که بتواند این جمله را بگوید: «من عرف نفسه فقد عرف نفسه»؛ یعنی باید در این نفس دو حیثیت قرار دهد؛ یکی حیثیت رتبه‌ای و درجه‌ای که آن دو را باید طی کند و در این مراتب، نقص و کمال و کوچکی و بزرگی و غیب و شهادت و بالا و پایین و مانند این خصوصیات وجود دارد، زیرا در این مراتب دوئیت‌ها و کثرت‌ها وجود دارد. وقتی کثرت هست، باید کوچک و بزرگ باشد، وگرنه دوئیت‌ها و کثرت از بین می‌رود. اینجا‌ها نفس اولی است که در جمله «من عرف نفسه» آمده است. اما اگر آنقدر جلو رفتید تا اینکه به حقیقت جبله خودتان رسیدید، آنجا به مقام وحدت خود رسیده‌اید که آیت بی‌همانندی رب شما است. البته در این صورت، درک‌کننده آن حقیقت، قوای شما نیست؛ یعنی عقل و روح و نفس شما نیست، بلکه کل قوا آنجا تعطیل‌اند، چنان‌که در حدیث شریف حقیقت، امیرالمؤمنین علیه السلام به کمیل فرمودند: «أطفأ السراج فقد طلع الصباح».[18]

سند خواستن برای هر حدیثی و اولین انحراف

البته می‌گویند این حدیث شریف حقیقت، سند ندارد؛ لکن آیا این راه درست است که بگوییم که هر مطلبی باید سند داشته باشد؟! به شهادت بسیاری از علما، این راه درست نیست که شما همه چیز را با معیار بیرونی بسنجید.

نخستین انحراف، جستجوی حقایق از بیرون حقیقت انسان

زیرا اولین غلط و انحراف که انسان را به گمراهی می‌کشاند، این است که بگوید: میزان درستی و نادرستی همه چیز بیرون از خود انسان است. ما هم که گرفتاریم، گرفتار همین مطلب هستیم، از این رو همیشه وابسته به اطراف هستیم. اطراف یک روزی می‌‌روند؛ هنگام مرگ که برسد، همه چیز تمام می‌شود، انسان فراموش می‌کند که پدر چه کسی است، پسر چه کسی است، چند تا حدیث خوانده و مانند آنها همه فراموش می‌شود، چون سکره موت است، آنجا فقط خود انسان می‌ماند. در برخی اخبار نقل شده است که: «للموت ثلاثة آلاف سكرة، كل سكرة منها أشد من ألف ضربة بالسيف‏؛[19] مرگ را سه هزار سکره باشد که هر سکره‌اش از هزار ضربه شمشیر سخت‌تر است». البته مؤمن حساب دیگری دارد. پس آنجا همه چیز از بین می‌رود و فقط آنچه خودت هستی می‌ماند:

وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادى‏ كَما خَلَقْناكُمْ‏ أَوَّلَ‏ مَرَّةٍ وَ تَرَكْتُمْ ما خَوَّلْناكُمْ وَراءَ ظُهُورِكُمْ وَ ما نَرى‏ مَعَكُمْ شُفَعاءَكُمُ الَّذينَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فيكُمْ شُرَكاءُ لَقَدْ تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ وَ ضَلَّ عَنْكُمْ ما كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ ؛[20]

«و همان گونه كه شما را نخستين بار آفريديم، تنها به سوى ما آمده‏ايد، و آنچه را به شما عطا كرده بوديم پشت سر خود نهاده‏ايد، و شفيعانى را كه در (كار) خودتان، شريكان (خدا) مى‏پنداشتيد با شما نمى‏بينيم. به يقين، پيوند ميان شما بريده شده، و آنچه را كه مى‏پنداشتيد از دست شما رفته است».

یعنی آن حقیقت انسان باقی می‌ماند. پس اولین اشتباه و غلط، این است که همه چیز با بیرون سنجیده شود.

مبدأ علم رجال از چه کسانی است؟

پس اشتباه است که گفته شود که هر مطلب دینی را باید با بیرون بسنجیم؛ یعنی با رجال بسنجیم، در حالی که اولین برنامه‌ریزهای رجال چه کسانی هستند؟ اگر جلو روید و از علامه حلی و شیخ طوسی رد شوید و به سوی مبدأ رجال بروید، می‌بینید که یا عمری‌ها هستند یا اهل مکاتب باطل شیعه. کدام یک از اصحاب ائمه علیهم السلام در زمان آن بزرگواران، کتاب رجال داشتند! البته احوال اشخاص نوشتن کاری به رجال ندارد، در حالی که برخی از جدیدی‌ها آن دو را مخلوط کرده‌اند؛ یعنی در مقام اینکه آیا در شیعه نیز از ابتدا بحث رجال بوده یا نبوده، می‌گویند که بله بوده، و این کتاب‌های شرح حال را ملاک قرار می‌دهند. در حالی که احوال رجال، با علم رجالی که مورد نظر است ارتباطی ندارد. اینها دو مطلب است، اما این احوال را از اینجا برداشته و در علم رجال استفاده می‌کنند.

مراد از ملاک نبودن بیرون

البته اینکه گفته شد که ملاک قرار دادن بیرون و سنجیدن هر چیزی با بیرون اشتباه است، برای کسی است که فهم درونی داشته باشد، اما کسی که هنوز درون فهمی ندارد و مصداق نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ [21] قرار گرفته، هرگز نه می‌‌تواند درون فهم باشد و نه می‌تواند بیرون فهم باشد. سخن در چنین کسی نیست.

درون‌فهم‌ها و شاگردی اولیای الهی

بلکه کسی که درون‌فهم است، نباید به او گفته شود که همه چیز را با بیرون بسنج. اما کسی که خودش از یاد خودش رفته، فقط به بیرون متصل است و راه دیگری ندارد، و بیرون هم به او نتیجه نمی‌دهد. زیرا کسی که درونش با بیرونش هماهنگ باشد، از بیرون نتیجه می‌گیرد؛ اما اگر درونش حرکت نکرد، هیچ نتیجه‌ای نمی‌گیرد. برای مثال، عده فراوانی همراه انبیا و اولیا و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بودند، اما هیچ نتیجه مثبتی نگرفتند و انبیا و اولیا در آنها نتوانستند تأثیر بگذارند، با اینکه بیرون وجود داشت و کامل هم بود و آنها نیز با انبیا رابطه داشتند، اما تأثیر نگرفتند، زیرا درونشان با بیرون هماهنگ نمی‌شد، بلکه مصداق يَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ ما لَيْسَ في‏ قُلُوبِهِمْ [22] بودند. از این رو نمی‌توانستند با انبیا حرکت کنند و حقایق انبیا را بگیرند، چون نمی‌توانستند حقایق انبیا را به درون خود برند تا جوشش درونی با آن هماهنگ شود و آنها به حقیقت دست یابند.

اهل‌بیت‌ علیهم السلام، درون و بیرون شیعیان

البته وقتی می‌گوییم حقایق بیرونی که مال انبیا علیهم السلام است، در حقیقت، آن هم بیرون نیست بلکه در درون خود انسان است که از بیرون آمده، نه اینکه یک حقیقت بیرونی جدای از درون انسان باشد.

دو رابطه امام و شیعه: ظاهری شرعی تکلیفی و باطنی فضیلتی خلقتی

از این روست که وقتی ائمه علیهم السلام می‌خواستند جهت شرعی و ظاهری و تعلیم و تعلم را بیان کنند، فرمودند که شیعیان ما کسانی هستند که متعلم از ما باشند و علم ما را بگیرند و سراغ دیگری نروند و مانند اینها، چنان‌که فرمودند:

«كَذَبَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ مِنْ شِيعَتِنَا وَ هُوَ مُتَمَسِّكٌ بِعُرْوَةِ غَيْرِنَا؛[23]

دروغ گفته هر آنکس خود را شیعه ما پندارد، حال آنکه به شاخه غیر ما چنگ زده است».

امام رضا‌ علیه السلام فرمودند:

«شِيعَتُنَا الْمُسَلِّمُونَ‏ لِأَمْرِنَا الْآخِذُونَ بِقَوْلِنَا الْمُخَالِفُونَ لِأَعْدَائِنَا فَمَنْ لَمْ يَكُنْ كَذَلِكَ فَلَيْسَ مِنَّا؛[24]

شیعیان ما کسانی‌اند که تسلیم امر ما باشند، گفتار ما برگیرند و با دشمنان ما مخالفت ورزند، پس هرکس چنین نباشد از ما نیست».

همان حضرت فرمودند:

«مَنْ عَادَى شِيعَتَنَا فَقَدْ عَادَانَا وَ مَنْ وَالاهُمْ فَقَدْ وَالانَا لِأَنَّهُمْ مِنَّا خُلِقُوا مِنْ طِينَتِنَا مَنْ أَحَبَّهُمْ فَهُوَ مِنَّا وَ مَنْ‏ أَبْغَضَهُمْ فَلَيْسَ مِنَّا.شِيعَتُنَا يَنْظُرُونَ بِنُورِ اللَّهِ وَ يَتَقَلَّبُونَ فِي رَحْمَةِ اللَّهِ وَ يَفُوزُونَ بِكَرَامَةِ اللَّهِ.مَا مِنْ أَحَدٍ مِنْ شِيعَتِنَا يَمْرَضُ إِلَّا مَرِضْنَا لِمَرَضِهِ وَ لَا اغْتَمَّ إِلَّا اغْتَمَمْنَا لِغَمِّهِ وَ لَا يَفْرَحُ إِلَّا فَرِحْنَا لِفَرَحِهِ وَ لَا يَغِيبُ عَنَّا أَحَدٌ مِنْ شِيعَتِنَا أَيْنَ كَانَ فِي شَرْقِ الْأَرْضِ أَوْ غَرْبِهَا وَ مَنْ تَرَكَ مِنْ شِيعَتِنَا دَيْناً فَهُوَ عَلَيْنَا وَ مَنْ تَرَكَ مِنْهُمْ مَالًا فَهُوَ لِوَرَثَتِهِ.شِيعَتُنَا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ [25] وَ يَحُجُّونَ الْبَيْتَ الْحَرَامَ وَ يَصُومُونَ شَهْرَ رَمَضَانَ وَ يُوَالُونَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يَتَبَرَّءُونَ مِنْ أَعْدَائِهِمْ. أُولَئِكَ أَهْلُ الْإِيمَانِ وَ التُّقَى وَ أَهْلُ الْوَرَعِ وَ التَّقْوَى وَ مَنْ رَدَّ عَلَيْهِمْ فَقَدْ رَدَّ عَلَى اللَّهِ وَ مَنْ طَعَنَ عَلَيْهِمْ فَقَدْ طَعَنَ عَلَى اللَّهِ لِأَنَّهُمْ عِبَادُ اللَّهِ حَقّاً وَ أَوْلِيَاؤُهُ صِدْقاً وَ اللَّهِ إِنَّ أَحَدَهُمْ لَيَشْفَعُ فِي مِثْلِ رَبِيعَةَ وَ مُضَرَ فَيُشَفِّعُهُ اللَّهُ تَعَالَى فِيهِمْ لِكَرَامَتِهِ عَلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ؛[26]

هرکس با شیعیان ما دشمنی کند با ما دشمنی کرده و هرکس با ایشان دوستی کند با ما دوستی کرده، چه آنکه ایشان از ما هستند، از سرشت ما آفریده شدند، هرکس آنان را دوست بدارد از ماست و هرکس آنان را دشمن دارد از ما نیست.شیعیان ما با نور خداوند نگاه می‌کنند و در رحمت خداوند غوطه‌ورند و به کرامت خداوند رستگار گردند.کسی از شیعیان ما بیمار نگردد مگر آنکه ما نیز به خاطر بیماری او بیمار گردیم و کسی از آنان اندوهگین نگردد مگر آنکه ما نیز به خاطر اندوه او اندوهگین شویم و کسی از آنان شاد نگردد مگر آنکه ما نیز به خاطر شادی او شاد گردیم و هیچ‌یک از شیعیان ما - در هرکجا که باشد، در شرق زمین یا غرب آن - از ما پنهان نگردد و هریک از شیعیان ما وامی را واگذارد بر ماست که ادایش کنیم و هریک از آنان مالی را بر جای گذارد برای وارثانش خواهد بود.شیعیان ما (چنانکه خداوند در قرآن فرموده) آنان‌اند که نماز بر پا می‌دارند و زکات می‌پردازند؛ و حج بیت الحرام به جای می‌آورند و ماه رمضان روزه می‌گیرند و اهل‌بیت را دوست می‌دارند و از دشمنانشان بیزاری می‌جویند. آنان‌اند اهل ایمان و پرهیزگاری و اهل ورع و تقوا. هرکس آنان را پس زند خدا را پس زده و هرکس بر آنان طعنه زند بر خدا طعنه زده، چه آنکه ایشان بندگان حقیقی خداوند و دوستان راستین اویند. به خدا سوگند که یکی از آنان در همچون قبیله ربیعه و مضر شفاعت کند و خداوند متعال شفاعتش را در ایشان بپذیرد به خاطر کرامتی که نزد خداوند عز و جل دارد».

این، در باره رابطه پیدا کردن با بیرون است؛ اما در مقامی که فرمودند شیعیان ما از نور ما آفریده شدند که در باره خلقت شیعه فرمودند، نه مطالبی که در باره وظیفه شیعه و شناخت ظاهری شیعه بیان فرمودند، مسئله متفاوت است. یعنی ائمه علیهم السلام در مقام بیان شناخت ظاهری و وظیفه شیعه، پیروی از خودشان و گرفتن از آنها و تعلم از آنها و دنبال غیر آنها نرفتن و مانند آن را میزان قرار داده‌اند، اما در مقام بیان حقیقت و جایگاه شیعه می‌فرمایند که شیعه با تمام وجودش نور امامش می‌باشد:

«فَاتَّقُوا فِرَاسَةَ الْمُؤْمِنِ فَإِنَّهُ يَنْظُرُ بِنُورِ اللَّهِ الَّذِي خُلِقَ مِنْهُ؛[27]

از زیرکی مؤمن پروا کنید که براستی او با نور خداوند نظر می‌کند، همان نوری که بدان آفریده شده».

امام صادق‌ علیه السلام فرمودند:

«إِنَّ اللَّهَ خَلَقَنَا مِنْ عِلِّيِّينَ وَ خَلَقَ أَرْوَاحَنَا مِنْ فَوْقِ ذَلِكَ وَ خَلَقَ أَرْوَاحَ شِيعَتِنَا مِنْ عِلِّيِّينَ وَ خَلَقَ أَجْسَادَهُمْ مِنْ دُونِ ذَلِكَ فَمِنْ أَجْلِ ذَلِكَ الْقَرَابَةُ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ تَحِنُّ إِلَيْنَا؛[28]

براستی خداوند ما را از علیین آفرید و ارواح ما را از فوق آن آفرید و ارواح شیعیان ما را از علیین آفرید و بدن‌های آنان را از پایین آن آفرید؛ پس بدین خاطر باشد که این قرابت میان ما و ایشان است و قلب‌هایشان به ما مشتاق».

ابوحمزه ثمالی گوید:

«سَمِعْتُ أَبَا جَعْفَرٍ‌ علیه السلام يَقُولُ:‏ إِنَّ اللَّهَ خَلَقَنَا مِنْ أَعْلَى عِلِّيِّينَ وَ خَلَقَ قُلُوبَ شِيعَتِنَا مِمَّا خَلَقَنَا وَ خَلَقَ أَبْدَانَهُمْ مِنْ دُونِ ذَلِكَ فَقُلُوبُهُمْ تَهْوِي إِلَيْنَا لِأَنَّهَا خُلِقَتْ مِمَّا خُلِقْنَا.ثُمَّ تَلَا هَذِهِ الْآيَةَ: كَلَّا إِنَّكِتابَ الْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ * وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ * كِتابٌ مَرْقُومٌ * يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ ‏[29]و قال‌ علیه السلام: وَ خَلَقَ عَدُوَّنَا مِنْ سِجِّينٍ وَ خَلَقَ قُلُوبَ شِيعَتِهِمْ مِمَّا خَلَقَهُمْ مِنْهُ وَ أَبْدَانَهُمْ مِنْ دُونِ ذَلِكَ فَقُلُوبُهُمْ تَهْوِي إِلَيْهِمْ لِأَنَّهَا خُلِقَتْ مِمَّا خُلِقُوا مِنْهُ.ثُمَّ تَلَا هَذِهِ الْآيَة: كَلَّا إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ‏. وَ ما أَدْراكَ ما سِجِّينٌ. كِتابٌ مَرْقُومٌ ‏[30]؛[31]

از حضرت باقر‌ علیه السلام شنیدم که می‌فرمود: همانا خداوند ما را از اعلا علییین آفریده و قلب‌های شیعیان ما را از آنچه ما را آفریده خلق فرموده و بدن‌های آنان را از پایین آن آفریده؛ پس قلب‌های آنان سوی ما میل می‌کند چه آنکه از همان آفریده شده‌ که ما آفریده گشته‌ایم.سپس حضرت این آیات را تلاوت فرمودند: نه چنين است، در حقيقت، كتاب نيكان در «علّيّون» است. و تو چه دانى كه «علّيّون» چيست؟ كتابى است نوشته‏شده. مقرّبان آن را مشاهده خواهند كرد.و فرمودند: و دشمن ما را از سجین آفرید و قلب‌های شیعیان آنان را از آنچه آنان را از آن آفرید خلق فرمود و بدن‌های آنان را از پایین آن آفرید؛ پس قلب‌های شیعیان آنان به آنان میل می‌کند چه آنکه از همان آفریده شده‌ که آنان آفریده گشته‌اند.سپس حضرت این آیات را تلاوت فرمودند: نه چنين است (كه مى‏پندارند)، كه كارنامه بدكاران در «سجّين» است. و تو چه دانى كه «سجّين» چيست؟ كتابى است نوشته‏ شده».

ابن عباس روایت می‌کند:

«قَالَ أَميرُ المُؤمِنينَ‌ علیه السلام: اتَّقُوا فِرَاسَةَ الْمُؤْمِنِ فَإِنَّهُ يَنْظُرُ بِنُورِ اللَّهِ. فَقُلْتُ: يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ! كَيْفَ يَنْظُرُ بِنُورِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ؟ قَالَ‌ علیه السلام: لِأَنَّا خُلِقْنَا مِنْ نُورِ اللَّهِ وَ خُلِقَ شِيعَتُنَا مِنْ شُعَاعِ نُورِنَا فَهُمْ أَصْفِيَاءُ أَبْرَارٌ أَطْهَارٌ مُتَوَسِّمُونَ نُورُهُمْ يُضِي‏ءُ عَلَى مَنْ سِوَاهُمْ كَالْبَدْرِ فِي اللَّيْلَةِ الظَّلْمَاءِ؛[32]

امیر مؤمنان‌ علیه السلام فرمود: از زیرکی مؤمن پروا کنید که براستی او با نور خداوند نظر می‌کند. عرض کردم: چگونه با نور خداوند عز و جل نظر می‌کند؟ حضرت فرمود: چون ما از نور خداوند آفریده شده‌ایم و شیعیان ما از شعاع نور ما خلق شده‌اند؛ پس ایشان برگزیدگان و نیکان و پاکان و هوشیاران باشند که نورشان بر غیرشان روشنی افکند همچون قرص ماه در شب تاریک».

معنای الهی ولایی اینکه اهل‌بیت‌ علیهم السلام درون مؤمنان‌اند

این دو نوع سخن، برای این است که امامی که در بیرون شما برای شما سخن می‌گوید و به شما تعلیم می‌دهد، در حقیقت، بیرون شما نیست بلکه درون درون شما و مبدأ پیدایش شماست که در قالب الفاظ و کلمات در بیرون جلوه کرده است. از این رو اگر شما آن درون داشته باشید و به او توجه کنید، درون و بیرون شما با هم ازدواج کرده و جفت می‌شوند و درون شما مطابق بیرون شما حرکت می‌کند و بیرون شما مطابق درون درون شماست، لذا درون شما همواره دنبال درون درون شما حرکت می‌کند.

بنابر این، در عالم ظاهر، برای مثال، شما دنبال انجام دادن اوامر امام صادق علیه السلام هستید، اما در حقیقت، همواره دنبال درون درون خودتان حرکت می‌کنید. از این جهت آن بزرگواران بیرون نیستند، بلکه درون درون‌اند.

مقام بیرون بودن و تکمیل و درون بودن و تأثیر

پس این حیثیت بیرونی‌ای که آشکار شده، مقام تکمیل است که شما را حرکت می‌دهد به حیثیت درون درون که مقام تأثیر است. آنجا مقام تأثیر است، چون همان «نُورِ اللَّهِ الَّذِي خُلِقَ مِنْه‏» است و مقامی است که آن بزرگواران علت‌های چهارگانه مؤمن و شیعه هستند که علت مادی و صوری و غایی و فاعلی بودن اهل‌بیت‌ علیهم السلام برای شیعیانشان است و اینجا مقام تکمیل است، چون کمک‌های بیرونی است.

پس فرمایشات اهل‌بیت‌ علیهم السلام که بیرون است، در حقیقت، بیرون نیست بلکه این بیرون آمده است تا درون را بیدار کند تا آن درون پشت‌سر درون درون خود حرکت کند و همواره این داد و ستد وجود دارد؛ یعنی بیرون به درون القا می‌شود و درون به درون خود القا می‌شود و دنبال درون درون خود حرکت می‌کنند و درون درونش هم انوار اهل‌بیت‌ علیهم السلام است.

تفاوت انسان‌ها در یافتن حقایق و در نیاز و عدم نیاز به بیرون و سند

پس اجمالاً، این مطلب درست نیست که انسان به هر مطلبی که می‌رسد، دنبال سند آن بگردد. علمای بسیاری به خصوص از علمای امروزی، این مطلب را تذکر داده‌اند، حتی برخی از نویسنده‌ها، هر چند که نگاه سطحی به مطالب دارند، اساساً متن را معیار دانسته‌اند نه سند را. و از کسانی که نگاه عرفانی و دقیق به مطالب دارند نیز گفته‌اند که این‌گونه نیست که برای همه انسان‌ها، بیرون و سند ملاک و میزان باشد، بلکه برای برخی از انسان‌ها سند ملاک است و برای برخی از انسان‌ها متن ملاک است؛ یعنی برخی از انسان‌ها باید دنبال سند و دنبال بیرون بروند، اما برخی از انسان‌ها با درون خود می‌سنجند و حرکت می‌کنند و سند بیرونی ملاک نیست. برای این مطلب هم به این حدیث تمسک می‌کنند که ائمه علیهم السلام فرمودند: «إِنَّ عَلَى كُلِّ حَقٍّ حَقِيقَةً وَ عَلَى كُلِّ صَوَابٍ نُوراً؛[33] بر هر حقّی حقیقتی باشد و بر هر درستی نوری».[34]

این حدیث بسیار زیباست: پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در مسجد بعد از نماز صبح از شخصی که پشت‌سر آن حضرت نشسته بود و محزون بود پرسید: «كَيْفَ أَصْبَحْتَ يَا فُلَان‏؟؛ چگونه صبح کردی فلانی». عرض کرد: «أَصْبَحْتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ مُوقِناً؛ با یقین ای رسول خدا!». پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از گفته او تعجب کرده فرمودند: «إِنَّ لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ حَقِيقَةً فَمَا حَقِيقَةُ يَقِينِك‏؛ هر چیزی علامتی دارد، پس علامت یقین تو چیست» عرض کرد:

«إِنَّ يَقِينِي يَا رَسُولَ اللَّهِ هُوَ الَّذِي أَحْزَنَنِي وَ أَسْهَرَ لَيْلِي وَ أَظْمَأَ هَوَاجِرِي‏ فَعَزَفَتْ نَفْسِي عَنِ الدُّنْيَا وَ مَا فِيهَا حَتَّى كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى عَرْشِ رَبِّي وَ قَدْ نُصِبَ لِلْحِسَابِ وَ حُشِرَ الْخَلَائِقُ لِذَلِكَ وَ أَنَا فِيهِمْ وَ كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى أَهْلِ الْجَنَّةِ يَتَنَعَّمُونَ فِي الْجَنَّةِ وَ يَتَعَارَفُونَ وَ عَلَى الْأَرَائِكِ مُتَّكِئُونَ وَ كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى أَهْلِ النَّارِ وَ هُمْ فِيهَا مُعَذَّبُونَ مُصْطَرِخُونَ وَ كَأَنِّي الْآنَ أَسْمَعُ زَفِيرَ النَّارِ يَدُورُ فِي مَسَامِعِي‏؛

براستی که یقینم - ای رسول خدا – همان است که مرا محزون ساخته و شبم را به بی‌خوابی کشانده و روز گرمم را به تشنگی (روزه)؛ جانم را از دنیا و آنچه در آن است به تنگ آورده تا آنجا که گویی به عرش پروردگارم نظر می‌کنم در حالی که از برای حساب برپا گشته و آفریدگان برای آن محشور گشته‌اند و من در میان آنان هستم و گویی اهل بهشت را بینم که در بهشت از نعمت‌ بهره‌مندند و به هم تعارف کنند و بر تخت‌ها تکیه زنند و گویی اهل دوزخ را بینم که در آن عذاب بینند و فریاد زنند و گویی که اکنون می‌شنوم نعره آتش را که در گوش‌هایم می‌چرخد».

پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به اصحاب خود فرمودند: «هَذَا عَبْدٌ نَوَّرَ اللَّهُ قَلْبَهُ باِلْإِيمَانِ؛ این بنده‌ای است که خداوند قلبش را به ایمان نورانی گردانده» و به آن شخص فرمودند: «الْزَمْ مَا أَنْتَ عَلَيْهِ؛ بر این حال خود ثابت بمان». آن جوان هم از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم خواست که دعا کند که او شهید شود، و در یکی از جنگ‌ها نفر دهم بود که شهید شد.[35]

حدیث حقیقت و بیان مراحل و مراتب سیر رسیدن به کمال

حدیث امیرالمؤمنین علیه السلام در باره حقیقت که به کمیل فرمودند نیز همین مراحل را بیان می‌کند که عارف سالک باید آنها را طی کند:

«روي عنه‌ علیه السلام أنه لما سأله كميل بن زياد عن الحقيقة فقال: ما لك و الحقيقة؟ فقال: أ و لست صاحب سرك؟ فقال‌ علیه السلام: بلي و لكن يترشح عليك ما يطفح مني. فقال كميل: أ و مثلك يخيب سائلا؟ قال‌ علیه السلام: الحقيقة كشف سبحات الجلال من غير إشارة. فقال كميل: زدني بيانا. فقال‌ علیه السلام: محو الموهوم مع صحوا المعلوم. فقال: زدني بيانا. فقال‌ علیه السلام: هتك الستر لغلبة السر. فقال: زدني بيانا. فقال‌ علیه السلام: جذب الأحدية بصفة التوحيد. قال: زدني بيانا. قال‌ علیه السلام نور يشرق من صبح الأزل فيلوح على هياكل التوحيد آثاره. قال: زدني بيانا. قال‌ علیه السلام: أطفأ السراج فقد طلع الصباح؛[36]

از امیر مؤمنان‌ علیه السلام روایت شده که چون کمیل بن زیاد از حضرتش در باره حقیقت پرسید، فرمود: تو را با حقیقت چه کار است؟ کمیل عرض کرد: مگر من صاحب سرّ شما نیستم؟ فرمود: آری، لیک آنچه از من لبریز گردد به تو تراوَد. کمیل عرض کرد: آیا چون شمایی سائل را ناامید می‌کند؟ حضرت فرمود: حقیقت، کشف سبحات (انوار) جلال است، بدون اشاره. کمیل عرض کرد: بیانی افزون فرما. فرمود: محو کردن موهوم، و روشن و واضح کردن معلوم. عرض کرد: بیانی افزون فرما. فرمود: از میان بردن پرده به خاطر غالب گشتن نهان. عرض کرد: بیانی افزون فرما. فرمود: اینکه احدیت، صفت توحید را جذب کند. عرض کرد: بیانی افزون فرما. فرمود: نوری که از صبح ازل طلوع می‌کند و آثارش بر هیکل‌های توحید نمایان می‌شود. عرض کرد: بیانی افزون فرما. فرمود: چراغ را خاموش کن که صبح طلوع کرد».

یعنی انسان باید در مرحله اول، کشف سبحات جلال کند. همه اینها یک حقیقت است، لذا امام علیه السلام همان حقیقت را بیان فرمودند نه چیز دیگری را، چون کمیل پرسید «ما الحقیقه؟»؛ حقیقت چیست؟ امام علیه السلام فرمودند: «الحقيقة كشف سبحات الجلال من غير إشارة». این، حقیقت است؛ یعنی آن حقیقت، آنقدر بی‌حد است که مجموعه اینها را احاطه کرده و مجموعه اینها در آن حقیقت مضمحل‌اند، در حالی که اینها همه درجات‌اند و سیرند و هرکدام دیگری نیست، لذا وقتی در مرحله دوم، کمیل سؤال کرده «زدني بياناً»، فرمود: «محو الموهوم مع صحوا المعلوم».[37] روشن است که محو موهوم، کشف سبحات جلال نیست، وگرنه دو جمله معنا ندارد، بلکه باید چیز دیگری و شرح دیگری باشد. البته اگر می‌بینید که برخی از بزرگان فرمودند که اینها همه یکی هستند، برای رد آن نتیجه‌ای است که برخی گرفته‌اند که در آخر به وحدت وجود رسانده‌اند، از این رو برای نفی آن نتیجه، گفته‌اند که همه این مراتب در حدیث حقیقت، یکی است. مانند آیه مبارکه سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في‏ أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ [38]، این را با جمله بعدی جدا کردند: أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ شَهيد ، و گفته‌اند که اینها دو مقام است و این را برهان صدیقین نامیدند. اما آن عالم بزرگوار بیان می‌فرماید که این‌گونه نیست، بلکه هر دو یک حقیقت را بیان می‌کند.[39] اما منظور ایشان این نیست که اینها دو چیز نیستند، بلکه می‌خواهد نتیجه‌گیری وحدت وجودی‌ها را رد کند؛ یعنی آن دو جمله، یک حقیقت را بیان می‌کنند، لکن یک حقیقت، سیر و مراتب دارد.

پس «محو الموهوم مع صحوا المعلوم» (مرحله دوم) غیر از «كشف سبحات الجلال من غير إشارة» (مرحله اول) است. همچنین جمله بعدی «هتك الستر لغلبة السر» (مرحله سوم) غیر از دو جمله قبلی است، همچنین جمله بعدی «جذب الأحدية بصفة التوحيد» (مرحله چهارم) غیر از سه جمله قبلی است. در مرحله پنجم که کمیل از حضرت خواست بیشتر بیان کند، فرمود: «نور يشرق من صبح الأزل فيلوح على هياكل التوحيد آثاره»، این هم غیر از جمله‌های قبلی است. و در پایان (مرحله ششم) فرمودند: «أطفأ السراج فقد طلع الصباح».[40]

حقیقت آن حقیقت، همان «طلع الصبح» است؛ یعنی آن چیزی که صبح می‌کند، نه صبح کردن او. اما صبح کردن آن حقیقت، اولین و بالاترین مقام ظهور اوست و بعد به طرف شب می‌آید و مراتب دیگر، همه در شب‌اند. از این رو همواره باید شب را بزنید تا به روز برسید، تاریکی را بزنید تا به روشنایی برسید؛ اما روشنایی و روز را نباید بزنید. اگر گفته شود که روشنایی هم قوی و ضعیف دارد، پاسخ این است که پس ظلمت دارد؛ یعنی روشنایی ضعیف مخلوط با ظلمت است، از این رو باید ظلمتش را بزنید، روشنایی‌اش را نباید بزنید.

حدیث «من عرف نفسه» و رسیدن به حقیقت

پس سخن امیرالمؤمین علیه السلام که فرمودند: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»، کسی که این‌گونه معنا می‌کند که «من عرف نفسه فقد عرف نفسه»، معنایش این است که این سیر، وقتی به مرحله «أطفأ السراج فقد طلع الصباح» می‌رسد، در آن مقام، دوئیت بین رب و نفس اصلاً معنا ندارد، زیرا به مقامی رسیده که یکی شود، چون تا به یکی نرسیده باشد، دو تاست؛ وقتی دو مقام باشد، همان معنای اول می‌شود که گفتیم که درست نیست و اشکال دارد. پس به جایی می‌رسد که نفس، رب می‌شود؛ یعنی فوق نفس چیزی نمی‌بینید، از این رو نفس، همان رب است؛ یعنی همان نفس، هم دال است و هم مدلول است، هم خلق و مربوب است و هم رب است.

چرا این‌گونه می‌شود؟ چون انسان از نفس کونی خود به نفس شرعی خود می‌رسد؛ یعنی به مقام همان نور می‌رسد که فرمودند: «فَاتَّقُوا فِرَاسَةَ الْمُؤْمِنِ فَإِنَّهُ يَنْظُرُ بِنُورِ اللَّهِ الَّذِي خُلِقَ مِنْهُ».[41] مقام آن نور، عبارت است از همان رب؛ یعنی آن نور، رب شماست و شما به آن رب می‌رسید. لذا در حدیث شریف، کلمه «رب» آمده است، کلمه «الله» نیامده است. از این رو حق ندارید لفظ حدیث را تغییر دهید و کلماتی مانند الله، رحمن، رحیم و مانند آنها را بگذارید، بلکه باید همان لفظ خود حدیث را بگویید، چون فرمودند: «أَعْرَفُكُمْ بِنَفْسِهِ أَعْرَفُكُمْ بِرَبِّه‏»[42] نفرمودند: «اعرفکم بنفسه اعرفکم بالله». لذا باید جمله را همان‌طور که فرموده‌اند نگاه داریم. البته ممکن است، در جای دیگر آمده باشد که ما باید الله را بشناسیم؛ آن مطلب، جای خود را دارد و ارتباطی به این جمله شریفه ندارد.

نتیجه «من عرف نفسه» و توحید صفات

پس انسان باید این سیر را طی کند تا از نفس کونی که در مسیر حرکت الهی قرار می‌گیرد، به نفس شرعی برسد. نفس شرعی همان حقیقت ربوبیت است که از خدای متعال در عالم دمیده شده است. از این رو، از آن حقایقی که یوحی الیه و یوحی فیه هستند، به خود وحی می‌رسد؛ یعنی از آن حقایقی که نور در آنها تجلی کرده به خود نور می‌رسد و آن نور همان وحی است و آن وحی همان رب است و هرگز از این مقام بالاتر نمی‌رود. از این رو گفته شد که با حدیث شریف «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»، هرگز به وحدانیت خدا نمی‌تواند برسد، بلکه اگر می‌خواهد به وحدانیت الهی برسد، باید راه دیگری را طی کند؛ زیرا این راه، راه صفات کامله الهی و راه ربوبیت است؛ یعنی هر کسی نفس خود را به صفات کامل الهی بشناسد، الله تعالی را در صفات کمالی خودش می‌شناسد؛ یعنی صفات کمالی الهی را می‌شناسد، و از آن به معرفت خدا در دایره صفات می‌رسد، نه اینکه به معرفت خدا در دایره حقیقت ذات برسد. زیرا در اینجا هر چه حرکت کند، معنای ربوبیت در آن مأخوذ است و معنای ربوبیت، همواره اذ مربوب است؛ یا اذ مربوب کونی است، یا اذ مربوب امکانی است. اما اذ مربوبی که نه کونی باشد و نه امکانی نداریم، بلکه بالاتر از آن، اذ لامربوب کونی و امکانی است. اذ لا مربوب امکانی، همان «لَهُ مَعْنَى الرُّبُوبِيَّةِ إِذْ لَا مَرْبُوبَ»[43] است؛[44] یعنی حقیقت خود رب نیست، بلکه معنای رب است. و گفته شد که معنای رب، ذات خدای متعال است که به سه صفت علم و حیات و قدرت برمی‌گردد و این سه صفت، یک حقیقت است که به حقیقت توحید ذات الهی برمی‌گردد.


[1]. عيون الحكم و المواعظ (لليثي)، ص: 304، ح5 418.

[2]. الحكمة المتعالية فى الاسفار العقلية الاربعة، ج‏6، ص: 375 .

[3]. فرهنگ اصطلاحات فلسفى ملاصدرا، ص: 370.

[4]. صباح الشريعة، ص: 5 6.

[5]. مرآة العقول في شرح أخبار آل الرسول، ج‏9، ص: 25 6.

[6]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 5 05 .

[7]. منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج‏19، ص: 325 .

[8]. (20) طه :  124.

[9]. (75 ) القیامۀ: 2.

[10]. (89) الفجر: 27 و 28.

[11]. (83) المطففین: 26.

[12]. (12) یوسف: 5 3.

[13]. (91) الشمس: 7 - 10.

[14]. (10) یونس: 15 .

[15]. در نسخه کتاب «وضعت لهم علما» آمده است، لکن «وضعت لهم حلما» درست‌تر به نظر می‌رسد.

[16]. إرشاد القلوب إلى الصواب (للديلمي)، ج‏1، ص: 199.

[17]. «روي عنه‌ علیه السلام أنه لما سأله كميل بن زياد عن الحقيقة فقال: ما لك و الحقيقة؟ فقال: أ و لست صاحب سرك؟ فقال‌ علیه السلام: بلي و لكن يترشح عليك ما يطفح مني. فقال كميل: أ و مثلك يخيب سائلا؟ قال‌ علیه السلام: الحقيقة كشف سبحات الجلال من غير إشارة. فقال كميل: زدني بيانا. فقال‌ علیه السلام: محو الموهوم مع صحوا المعلوم. فقال: زدني بيانا. فقال‌ علیه السلام: هتك الستر لغلبة السر. فقال: زدني بيانا. فقال‌ علیه السلام: جذب الأحدية بصفة التوحيد. قال: زدني بيانا. قال‌ علیه السلام نور يشرق من صبح الأزل فيلوح على هياكل التوحيد آثاره. قال: زدني بيانا. قال‌ علیه السلام: أطفأ السراج فقد طلع الصباح»؛ روضة المتقين في شرح من لا يحضره الفقيه (ط - القديمة)، ج‏2، ص: 81  و منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج‏19، ص: 247.

«از امیر مؤمنان‌ علیه السلام روایت شده که چون کمیل بن زیاد از حضرتش در باره حقیقت پرسید، فرمود: تو را با حقیقت چه کار است؟ کمیل عرض کرد: مگر من صاحب سرّ شما نیستم؟ فرمود: آری، لیک آنچه از من لبریز گردد به تو تراوَد. کمیل عرض کرد: آیا چون شمایی سائل را ناامید می‌کند؟ حضرت فرمود: حقیقت، کشف سبحات (انوار) جلال است، بدون اشاره. کمیل عرض کرد: بیانی افزون فرما. فرمود: محو کردن موهوم، و روشن و واضح کردن معلوم. عرض کرد: بیانی افزون فرما. فرمود: از میان بردن پرده به خاطر غالب گشتن نهان. عرض کرد: بیانی افزون فرما. فرمود: اینکه احدیت، صفت توحید را جذب کند. عرض کرد: بیانی افزون فرما. فرمود: نوری که از صبح ازل طلوع می‌کند و آثارش بر هیکل‌های توحید نمایان می‌شود. عرض کرد: بیانی افزون فرما. فرمود: چراغ را خاموش کن که صبح طلوع کرد».

[18]. روضة المتقين في شرح من لا يحضره الفقيه (ط - القديمة)، ج‏2، ص: 81.

[19]. البرهان في تفسير القرآن، ج‏4، ص: 392.

[20]. (6) الأنعام: 94.

[21]. (5 9) الحشر :  19.

[22]. (48) الفتح :  11.

[23]. صفات الشيعة، ص: 3.

[24]. صفات الشيعة، ص: 3.

[25]. (9) التوبۀ: 71.

[26]. صفات الشيعة، ص: 3 و 4.

[27]. المحاسن، ج‏1، ص: 131، ح1.

[28]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏1، ص: 389.

[29]. (83) المطففين : 18 - 21.

[30]. (83) المطففين : 7 - 9.

[31]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏1، ص: 390.

[32]. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏25 ، ص: 21، ح32.

[33]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏2، ص: 5 4.

[34]. روایات زیر بیانگر این مطلب است:

«عن آبی عبد الله‌ علیه السلام: دِعَامَةُ الْإِنْسَانِ‏ الْعَقْلُ وَ الْعَقْلُ مِنْهُ الْفِطْنَةُ وَ الْفَهْمُ وَ الْحِفْظُ وَ الْعِلْمُ وَ بِالْعَقْلِ يَكْمُلُ وَ هُوَ دَلِيلُهُ وَ مُبْصِرُهُ وَ مِفْتَاحُ أَمْرِهِ فَإِذَا كَانَ تَأْيِيدُ عَقْلِهِ مِنَ النُّورِ كَانَ عَالِماً حَافِظاً ذَاكِراً فَطِناً فَهِماً فَعَلِمَ بِذَلِكَ كَيْفَ وَ لِمَ وَ حَيْثُ وَ عَرَفَ مَنْ نَصَحَهُ وَ مَنْ غَشَّهُ فَإِذَا عَرَفَ ذَلِكَ عَرَفَ مَجْرَاهُ وَ مَوْصُولَهُ وَ مَفْصُولَهُ وَ أَخْلَصَ الْوَحْدَانِيَّةَ لِلَّهِ وَ الْإِقْرَارَ بِالطَّاعَةِ فَإِذَا فَعَلَ ذَلِكَ كَانَ مُسْتَدْرِكاً لِمَا فَاتَ وَ وَارِداً عَلَى مَا هُوَ آتٍ يَعْرِفُ مَا هُوَ فِيهِ وَ لِأَيِّ شَيْ‏ءٍ هُوَ هَاهُنَا وَ مِنْ أَيْنَ يَأْتِيهِ وَ إِلَى مَا هُوَ صَائِرٌ وَ ذَلِكَ كُلُّهُ مِنْ تَأْيِيدِ الْعَقْلِ»؛ الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏1، ص: 25 .

«امام صادق‌ علیه السلام فرمود: ستون آدمی عقل است و عقل است که هوش و فهم و حفظ و دانش از آن است و با عقل است که کمال می‌یابد و عقل است که رهنما و بیناگر او و کلید کارش باشد. پس چون عقل آدمی به نور مؤید گردد، دانا و حافظ و یادآور و زیرک و فهیم گردد و بدین واسطه، کیفیت و علت و جهت را بداند و بشناسد آن که نصیحتش ‌کند و آن که فریبش دهد و چون این امور را شناخت، روش و پیوست و جدایی‌اش بشناسد و وحدانیت خداوندی و اقرار به فرمانبرداری را خالص گرداند. پس چون چنین کند، آنچه از دست رفته را باز یابد و بدانچه پیش روست در آید، بشناسد کجاست و از برا چه در آنجاست و از کجا بدان آمده و به کجا روانه است و اینها همگی از تأیید عقل است».

«عن عبد الغفار الجاري عن ابي عبد الله‌ علیه السلام قَالَ: إِنَّ اللَّهَ خَلَقَ الْمُؤْمِنَ مِنْ طِينَةِ الْجَنَّةِ وَ خَلَقَ النَّاصِبَ مِنْ طِينَةِ النَّارِ. وَ قَالَ‌ علیه السلام: إِذَا أَرَادَ اللَّهُ بِعَبْدٍ خَيْراً طَيَّبَ رُوحَهُ وَ جَسَدَهُ فَلَا يَسْمَعُ شَيْئاً مِنَ الْخَيْرِ إِلَّا عَرَفَهُ وَ لَا يَسْمَعُ شَيْئاً مِنَ الْمُنْكَرِ إِلَّا أَنْكَرَهُ. و سَمِعْتُهُ يَقُولُ‌ علیه السلام: الطِّينَاتُ ثَلَاثَةٌ طِينَةُ الْأَنْبِيَاءِ وَ الْمُؤْمِنُ مِنْ تِلْكَ الطِّينَةِ إِلَّا أَنَّ الْأَنْبِيَاءَ هُمْ صَفْوَتُهَا وَ هُمُ الْأَصْلُ وَ لَهُمْ فَضْلُهُمْ وَ الْمُؤْمِنُونَ الْفَرْعُ مِنْ طِينٍ‏ لَازِبٍ كَذَلِكَ لَا يُفَرِّقُ اللَّهُ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ شِيعَتِهِمْ. وَ قَالَ‌ علیه السلام: طِينَةُ النَّاصِبِ‏ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ‏ وَ أَمَّا الْمُسْتَضْعَفُونَ فَمِنْ تُرَابٍ، لَا يَتَحَوَّلُ مُؤْمِنٌ عَنْ إِيمَانِهِ وَ لَا نَاصِبٌ عَنْ نَصْبِهِ وَ لِلَّهِ الْمَشِيَّةُ فِيهِمْ جَمِيعاً»؛ بصائر الدرجات في فضائل آل محمد صلى الله عليهم، ج‏1، ص: 16.

«عبد الغفار جاری گوید: امام صادق‌ علیه السلام فرمود: براستی که خداوند مؤمن را از سرشت بهشت آفرید و ناصب (دشمن ما) را از سرشت دوزخ. و فرمود: چون خداوند خیر بنده‌ای را خواهد، روح و جسمش را پاک گرداند، پس هیچ خیری نشنود مگر آنکه معروفش دارد و هیچ منکری را نشنود مگر آنکه منکرش یابد. و شنیدم از حضرتش که می‌فرمود: سرشت‌ها بر سه قسم باشند: یکی سرشت پیامبران است و مؤمن از آن سرشت است، جز آنکه پیامبران برگزیده آن هستند و ایشان اصل باشند و فضل خود دارند و مؤمنان فرع هستند (چنانکه خداوند در قرآن فرموده) از گلی چسبنده؛ و اینچنین است که خداوند میان ایشان و شیعیانشان جدایی مَیندازد. و فرمود: سرشت ناصب (چنانکه خداوند در قرآن فرموده) از گلی سیاه و بدبو است؛ و مستضعفان از خاک‌اند. نه مؤمنی از ایمانش برگردد و نه ناصبی از دشمنی‌اش و خداوند را در همگی آنان مشیت باشد».

«عَنْ طَلْحَةَ بْنِ زَيْدٍ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِيهِ‌‏ فِي هَذِهِ الْآيَةِ: اللّه نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ قَالَ: بَدَأَ بِنُورِ نَفْسِهِ تَعَالَى مَثَلُ نُورِهِ‏ مَثَلُ هُدَاهُ فِي قَلْبِ الْمُؤْمِنِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ‏ وَ الْمِشْكَاةُ جَوْفُ الْمُؤْمِنِ وَ الْقِنْدِيلُ قَلْبُهُ وَ الْمِصْبَاحُ النُّورُ الَّذِي جَعَلَهُ اللّه فِي قَلْبِهِ، يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ الشَّجَرَةُ الْمُؤْمِنُ، زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ عَلَى سَوَاءِ الْجَبَلِ لَا غَرْبِيَّةٍ أَيْ لَا شَرْقَ لَهَا وَ لَا شَرْقِيَّةٍ أَيْ لَا غَرْبَ لَهَا إِذَا طَلَعَتِ الشَّمْسُ طَلَعَتْ عَلَيْهَا وَ إِذَا غَرَبَتِ الشَّمْسُ غَرَبَتْ عَلَيْهَا، يَكادُ زَيْتُها يُضِي‏ءُ يَكَادُ النُّورُ الَّذِي جَعَلَهُ اللّه فِي قَلْبِهِ يُضِي‏ءُ وَ إِنْ لَمْ يَتَكَلَّمْ، نُورٌ عَلى‏ نُورٍ فَرِيضَةٌ عَلَى فَرِيضَةٍ وَ سُنَّةٌ عَلَى سُنَّةٍ، يَهْدِي اللّه لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ يَهْدِي اللّه لِفَرَائِضِهِ وَ سُنَنِهِ مَنْ يَشَاءُ وَ يَضْرِبُ اللّه الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ فَهَذَا مَثَلٌ ضَرَبَهُ اللّه لِلْمُؤْمِنِ. فَالْمُؤْمِنُ يَتَقَلَّبُ فِي خَمْسَةٍ مِنَ النُّورِ؛ مَدْخَلُهُ نُورٌ وَ مَخْرَجُهُ نُورٌ وَ عِلْمُهُ نُورٌ وَ كَلَامُهُ نُورٌ وَ مَصِيرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِلَى الْجَنَّةِ نُورٌ. قُلْتُ لِجَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ‌: جُعِلْتُ فِدَاكَ يَا سَيِّدِي! إِنَّهُمْ يَقُولُونَ مَثَلُ نُورِ الرَّبِّ. قَالَ‌ علیه السلام: سُبْحَانَ اللّه لَيْسَ لِلَّهِ مَثَلٌ، قَالَ اللّه‏: فَلا تَضْرِبُوا لِلَّهِ الْأَمْثالَ ‏»؛ تفسير القمي، ج‏2، ص: 103.

«طلحۀ بن زید روایت می‌کند: امام صادق علیه السلام از پدرش امام باقر‌ علیه السلام درباره آیه شریفه «خداوند نور آسمان‌ها و زمین است» این‌گونه نقل فرمود: خداوند با نور نفس خود آغاز کرده «مثل نور او» یعنی مثل هدایت او در قلب مؤمن، «چون چراغدانی است که در آن چراغی و آن چراغ» چراغدان، شکم مؤمن است و چراغ، قلب او و چراغ همان نوری است که خداوند در قلب او قرار داده، «از درختی خجسته برافروخته می‌شود» درخت همان مؤمن است، «درخت زیتونی که نه شرقی است و نه غربی» بر قله کوه است که نه غربی است یعنی شرق ندارد؛ و نه شرقی است یعنی غرب ندارد، چون خورشید طلوع کند بر آن طلوع می‌کند و چون غروب کند بر آن غروب می‌کند، «نزدیک است که روغنش روشنی بخشد» یعنی نزدیک است نوری که خدا در قلب او قرار داده روشنی بخشد هرچند سخن نگوید، «روشنی بر روی روشنی است» یعنی واجبی بر روی واجبی و مستحبی بر روی مستحبی، «خدا هرکه را که خواهد به نور خود هدایت می‌کند» یعنی خدا هرکه را که بخواهد به واجبات و مستحبات خود هدایت می‌کند، «و این مثل‌ها را خدا برای مردم می‌زند» پس این مثلی است که خداوند آن را برای مؤمن بیان کرده. پس مؤمن در پنج نور در رفت و آمد است؛ محل ورودش نور است و محل خروجش نور و علمش نور و کلامش نور و بازگشت او در روز قیامت به بهشت نور است. به امام صادق‌ علیه السلام عرض کردم: فدایت گردم سرورم! عامه می‌گویند که (مراد از آیه) مَثَلِ نور خداست. حضرت فرمود: منزه است خدا و برای او مَثَلی نیست، خداوند فرموده: پس برای خدا مَثَل نزنید».

«رُوِيَ أَنَّ النّبيّ‌ صلی الله علیه و آله و سلم قَرَأ أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى‏ نُورٍ مِنْ رَبِّه‏ فَقَالَ: إِنَّ النُّورَ إِذَا وَقَعَ فِي الْقَلْبِ‏ انْفَسَحَ‏ لَهُ وَ انْشَرَحَ. قَالُوا: يَا رَسُولَ اللَّهِ فَهَلْ لِذَلِكَ عَلَامَةٌ يُعْرَفُ بِهَا؟ قَالَ: التَّجَافِي عَنْ دَارِ الْغُرُورِ وَ الْإِنَابَةُ إِلَى دَارِ الْخُلُودِ وَ الِاسْتِعْدَادُ لِلْمَوْتِ قَبْلَ نُزُولِ الْمَوْتِ»؛ روضة الواعظين و بصيرة المتعظين (ط - القديمة)، ج‏2، ص: 448.

«روایت شده رسول خدا‌ صلی الله علیه و آله و سلم این آیه را تلاوت کرد: آیا کسی که خداوند سینه‌اش را از برای اسلام گشاده کرده و (در نتیجه) بر نوری از جانب پروردگارش است (همانند انسان تاریک‌دل است)؛ سپس فرمود: براستی که نور چون در قلب بیفتد، قلب از برایش وسعت یابد و گشاده گردد. عرض کردند: ای رسول خدا! آیا این علامتی دارد که بدان شناخته شود؟ حضرت فرمود: اطمینان نداشتن به سرای فریب و نیرنگی و بازگشت سوی سرای جاودانگی و مهیا گشتن از برای مرگ پیش از فرا رسیدنش».

[35]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏2، ص: 5 3.

[36]. روضة المتقين في شرح من لا يحضره الفقيه (ط - القديمة)، ج‏2، ص: 81  و منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج‏19، ص: 247.

[37]. روضة المتقين في شرح من لا يحضره الفقيه (ط - القديمة)، ج‏2، ص: 81  و منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج‏19، ص: 247.

[38]. (41) فصلت :  5 3.

[39]. شرح مشاعر، ج2، ص 5 8 - 61 و ص72.

[40]. روضة المتقين في شرح من لا يحضره الفقيه (ط - القديمة)، ج‏2، ص: 81  و منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج‏19، ص: 247.

[41]. المحاسن، ج‏1، ص: 131، ح1.

[42]. جامع الأخبار(للشعيري)، ص: 4.

[43]. عبارتی از امام رضا‌ علیه السلام:

«حَجَبَ بَعْضَهَا عَنْ بَعْضٍ لِيُعْلَمَ أَنْ لَا حِجَابَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَهَا غَيْرُهَا لَهُ مَعْنَى الرُّبُوبِيَّةِ إِذْ لَا مَرْبُوبَ‏ وَ حَقِيقَةُ الْإِلَهِيَّةِ إِذْ لَا مَأْلُوهَ وَ مَعْنَى الْعَالِمِ وَ لَا مَعْلُومَ وَ مَعْنَى الْخَالِقِ وَ لَا مَخْلُوقَ وَ تَأْوِيلُ السَّمْعِ وَ لَا مَسْمُوع‏»؛ التوحيد (للصدوق)، ص: 38.

«یکی را از دیگری محجوب ساخت تا دانسته شود که میان او و خلقش حجابی نیست جز خود آنها، معنای پروردگاری داشت آن‌گاه که پروریده‌ای نبود و حقیقت الهیت داشت آن‌گاه که مألوهی نبود و معنای عالم داشت آن‌گاه که معلومی نبود و معنای خالق داشت آن گاه که مخلوقی نبود و تأویل شنوایی داشت آن‌گاه که شنیده‌شده‌ای نبود».

[44]. «بَيْنَا أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ‌ علیه السلام يَخْطُبُ عَلَى مِنْبَرِ الْكُوفَةِ إِذْ قَامَ إِلَيْهِ رَجُلٌ يُقَالُ لَهُ ذِعْلِبٌ‏ ذُو لِسَانٍ بَلِيغٍ فِي الْخُطَبِ شُجَاعُ الْقَلْبِ فَقَالَ: يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ؟ قَالَ: وَيْلَكَ يَا ذِعْلِبُ مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ! فَقَالَ: يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ كَيْفَ رَأَيْتَهُ؟ قَالَ: وَيْلَكَ يَا ذِعْلِبُ لَمْ تَرَهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ، وَيْلَكَ يَا ذِعْلِبُ إِنَّ رَبِّي لَطِيفُ اللَّطَافَةِ لَا يُوصَفُ بِاللُّطْفِ، عَظِيمُ الْعَظَمَةِ لَا يُوصَفُ بِالْعِظَمِ، كَبِيرُ الْكِبْرِيَاءِ لَا يُوصَفُ بِالْكِبَرِ، جَلِيلُ الْجَلَالَةِ لَا يُوصَفُ بِالغِلَظِ، قَبْلَ كُلِّ شَيْ‏ءٍ لَا يُقَالُ شَيْ‏ءٌ قَبْلَهُ وَ بَعْدَ كُلِّ شَيْ‏ءٍ لَا يُقَالُ لَهُ بَعْدٌ، شَاءَ الْأَشْيَاءَ لَا بِهِمَّةٍ، دَرَّاكٌ لَا بِخَدِيعَةٍ، فِي الْأَشْيَاءِ كُلِّهَا غَيْرُ مُتَمَازِجٍ بِهَا وَ لَا بَائِنٌ مِنْهَا، ظَاهِرٌ لَا بِتَأْوِيلِ الْمُبَاشَرَةِ، مُتَجَلٍّ لَا بِاسْتِهْلَالِ رُؤْيَةٍ، نَاءٍ لَا بِمَسَافَةٍ، قَرِيبٌ لَا بِمُدَانَاةٍ، لَطِيفٌ‏ لَا بِتَجَسُّمٍ، مَوْجُودٌ لَا بَعْدَ عَدَمٍ، فَاعِلٌ لَا بِاضْطِرَارٍ، مُقَدِّرٌ لَا بِحَرَكَةٍ، مُرِيدٌ لَا بِهَمَامَةٍ، سَمِيعٌ لَا بِآلَةٍ، بَصِيرٌ لَا بِأَدَاةٍ، لَا تَحْوِيهِ الْأَمَاكِنُ وَ لَا تَضْمَنُهُ الْأَوْقَاتُ وَ لَا تَحُدُّهُ الصِّفَاتُ وَ لَا تَأْخُذُهُ السِّنَاتُ. سَبَقَ الْأَوْقَاتَ كَوْنُهُ وَ الْعَدَمَ وُجُودُهُ وَ الِابْتِدَاءَ أَزَلُهُ، بِتَشْعِيرِهِ الْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لَا مَشْعَرَ لَهُ‏ وَ بِتَجْهِيرِهِ الْجَوَاهِرَ عُرِفَ أَنْ لَا جَوْهَرَ لَهُ وَ بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لَا ضِدَّ لَهُ وَ بِمُقَارَنَتِهِ بَيْنَ الْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لَا قَرِينَ لَهُ، ضَادَّ النُّورَ بِالظُّلْمَةِ وَ الْيُبْسَ بِالْبَلَلِ وَ الْخَشِنَ بِاللَّيِّنِ وَ الصَّرْدَ بِالْحَرُورِ، مُؤَلِّفٌ بَيْنَ مُتَعَادِيَاتِهَا وَ مُفَرِّقٌ بَيْنَ مُتَدَانِيَاتِهَا، دَالَّةً بِتَفْرِيقِهَا عَلَى مُفَرِّقِهَا وَ بِتَأْلِيفِهَا عَلَى مُؤَلِّفِهَا وَ ذَلِكَ قَوْلُهُ تَعَالَى: وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ‏ فَفَرَّقَ بَيْنَ قَبْلٍ وَ بَعْدٍ لِيُعْلَمَ أَنْ لَا قَبْلَ لَهُ وَ لَا بَعْدَ لَهُ، شَاهِدَةً بِغَرَائِزِهَا أَنْ لَا غَرِيزَةَ لِمُغْرِزِهَا، مُخْبِرَةً بِتَوْقِيتِهَا أَنْ لَا وَقْتَ لِمُوَقِّتِهَا، حَجَبَ بَعْضَهَا عَنْ بَعْضٍ لِيُعْلَمَ أَنْ لَا حِجَابَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ، كَانَ رَبّاً إِذْ لَا مَرْبُوبَ وَ إِلَهاً إِذْ لَا مَأْلُوهَ وَ عَالِماً إِذْ لَا مَعْلُومَ وَ سَمِيعاً إِذْ لَا مَسْمُوعَ»؛ الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏1، ص: 138 و 139.

«در آن میان که امیر مؤمنان‌ علیه السلام بر منبر کوفه خطبه می‌خواند، مردی رو به او برخاست که ذعلب نام داشت، در سخن راندن زبانی شیوا داشت و قوی القلب بود، پس عرض کرد: ای امیر مؤمنان! آیا پروردگارت را دیده‌ای؟ حضرت فرمود: وای بر تو ای ذعلب! پروردگاری را که ندیده باشم هرگز نپرستیده‌ام! پس عرض کرد: ای امیر مؤمنان! او را چگونه دیده‌ای؟ حضرت فرمود: وای بر تو ای ذعلب! دیدگان او را به نگاه چشم‌ها ندیده‌اند بلکه قلب‌ها او را با حقایق ایمان ببینند. هان ای ذعلب! براستی که پروردگار من لطافتش لطیف باشد و به لطف وصف نگردد، عظمتش بزرگی باشد و به بزرگی وصف نگردد، کبریائش کبیر باشد و به کبر وصف نگردد، جلالتش جلیل باشد و به درشتی و غلظت وصف نگردد، قبل از هر چیزی است و گفته نمی‌شود که چیزی قبل آن است و بعد هر چیزی است و گفته نمی‌شود که بعد دارد، مشیتش به اشیاء تعلق گرفته بی هیچ همتی و خوب درک کند بی هیچ نیرنگ و حیله‌ای، در تمامی اشیاء هست بی آن که به آنها آمیخته یا از آنها جدا باشد، ظاهر گشته نه به این معنا که مباشرت داشته باشد، آشکار گشته نه به این معنا که در معرض دیدن قرار گیرد، دور است نه با مسافت، نزدیک است نه به همجواری، لطیف است نه به لطافت جسمانی، موجود است نه پس از نیستی، فاعل است نه به ناچاری، تقدیرگر است نه به جنبش و حرکت، اراده‌کننده است نه با اندیشه، شنواست نه با آلت، بیناست نه با ابزار، مکان‌ها او را در بر نگیرند و زمان‌ها او را فرا نگیرند و اوصاف او را محدود نکنند و خواب‌ها به او دست نیابند، بودش بر زمان‌ها پیشی گرفته و وجودش بر عدم و ازلیتش بر آغاز، به این که به مشاعر شعور داده دانسته شود که او را مشعری نیست و به این که به جوهرها جوهریت بخشیده دانسته شود که او را جوهری نیست و به ضدآفرینی او در میان اشیاء دانسته شود که او را ضدی نیست و به قرین‌آفرینی او در میان اشیاء دانسته شود که او را قرینی نیست، ضد نور را ظلمت قرار داد و ضد خشکی را تری و ضد درشتی را نرمی و ضد سردی را گرمی، ناجورهای آن‌ها را به هم آورد و همسان‌های آن‌ها را از هم جدا کرد که با جداسازی آن‌ها به جداکننده‌شان دلالت کند و با آمیختن آن‌ها به آمیزنده‌شان و این است کلام خداوند متعال که فرمود: و از هر چيزى دو گونه آفريديم، اميد كه شما عبرت گيريد؛ پس میان قبل و بعد جدایی انداخت تا دانسته شود که او نه قبلی دارد و نه بعدی، به غریزه‌های آن‌ها گواهی داد که غریزه‌آفرینشان را غریزه‌ای نیست و به وقت قرار دادن برای آن‌ها خبر داد که وقت‌گذارشان را وقتی نیست، یکی را از دیگری محجوب ساخت تا دانسته شود که میان او و خلقش حجابی نیست، پروردگار بود آن‌گاه که پروریده‌ای نبود و اله بود آن‌گاه که مألوهی نبود و عالم بود آن‌گاه که معلومی نبود و شنوا بود آن‌گاه که شنیده‌شده‌ای نبود».

«جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ الْأَشْعَرِيُّ عَنْ فَتْحِ بْنِ يَزِيدَ الْجُرْجَانِيِّ قَالَ: كَتَبْتُ إِلَى أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا‌ علیه السلام أَسْأَلُهُ عَنْ شَيْ‏ءٍ مِنَ التَّوْحِيدِ فَكَتَبَ إِلَيَّ بِخَطِّهِ؛ وَ إِنَّ فَتْحاً أَخْرَجَ إِلَيَّ الْكِتَابَ فَقَرَأْتُهُ بِخَطِّ أَبِي الْحَسَنِ‌ علیه السلام: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُلْهِمِ عِبَادَهُ الْحَمْدَ وَ فَاطِرِهِمْ عَلَى مَعْرِفَةِ رُبُوبِيَّتِهِ الدَّالِّ عَلَى وُجُودِهِ بِخَلْقِهِ وَ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ عَلَى أَزَلِهِ وَ بِأَشْبَاهِهِمْ عَلَى أَنْ لَا شِبْهَ لَهُ الْمُسْتَشْهِدِ آيَاتِهِ عَلَى قُدْرَتِهِ الْمُمْتَنِعِ مِنَ الصِّفَاتِ ذَاتُهُ‏ وَ مِنَ الْأَبْصَارِ رُؤْيَتُهُ وَ مِنَ الْأَوْهَامِ الْإِحَاطَةُ بِهِ لَا أَمَدَ لِكَوْنِهِ وَ لَا غَايَةَ لِبَقَائِهِ لَا يَشْمَلُهُ الْمَشَاعِرُ وَ لَا يَحْجُبُهُ الْحِجَابُ فَالْحِجَابُ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ لِامْتِنَاعِهِ مِمَّا يُمْكِنُ فِي ذَوَاتِهِمْ وَ لِإِمْكَانِ ذَوَاتِهِمْ مِمَّا يَمْتَنِعُ مِنْهُ ذَاتُهُ وَ لِافْتِرَاقِ الصَّانِعِ وَ الْمَصْنُوعِ وَ الرَّبِّ وَ الْمَرْبُوبِ وَ الْحَادِّ وَ الْمَحْدُودِ أَحَدٍ لَا بِتَأْوِيلِ عَدَدٍ الْخَالِقِ لَا بِمَعْنَى حَرَكَةٍ السَّمِيعِ لَا بِأَدَاةٍ الْبَصِيرِ لَا بِتَفْرِيقِ آلَةٍ الشَّاهِدِ لَا بِمُمَاسَّةٍ الْبَائِنِ لَا بِبَرَاحِ مَسَافَةٍ الْبَاطِنِ لَا بِاجْتِنَانٍ‏ الظَّاهِرِ لَا بِمُحَاذٍ الَّذِي قَدْ حَسَرَتْ دُونَ كُنْهِهِ نَوَاقِدُ الْأَبْصَارِ وَ امْتَنَعَ وُجُودُهُ جَوَائِلَ الْأَوْهَامِ‏ أَوَّلُ الدِّيَانَةِ مَعْرِفَتُهُ وَ كَمَالُ الْمَعْرِفَةِ تَوْحِيدُهُ وَ كَمَالُ التَّوْحِيدِ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ الْمَوْصُوفِ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ وَ شَهَادَتِهِمَا جَمِيعاً عَلَى أَنْفُسِهِمَا بِالْبَيْنَةِ الْمُمْتَنِعِ مِنْهَا الْأَزَلُ‏ فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ وَ مَنْ عَدَّهُ فَقَدْ أَبْطَلَ أَزَلَهُ وَ مَنْ قَالَ كَيْفَ فَقَدِ اسْتَوْصَفَهُ وَ مَنْ قَالَ عَلَامَ فَقَدْ حَمَلَهُ وَ مَنْ قَالَ أَيْنَ فَقَدْ أَخْلَى مِنْهُ وَ مَنْ قَالَ إِلَي مَ فَقَدْ وَقَّتَهُ عَالِمٌ إِذْ لَا مَعْلُومَ وَ خَالِقٌ إِذْ لَا مَخْلُوقَ وَ رَبٌّ إِذْ لَا مَرْبُوبَ وَ إِلَهٌ إِذْ لَا مَأْلُوهَ وَ كَذَلِكَ يُوصَفُ رَبُّنَا وَ هُوَ فَوْقَ مَا يَصِفُهُ الْوَاصِفُونَ»؛ التوحيد (للصدوق)، ص: 5 6 و 5 7.

«جعفر بن محمد اشعری از فتح بن یزید جرجانی روایت می‌کند: فتح گفت: به حضرت رضا‌ علیه السلام نامه‌ای نوشتم و از مسئله‌ای درباره توحید از ایشان سؤال پرسیدم که حضرت با دست‌خط خود به من پاسخ دادند. فتح نامه را به من نشان داد که در آن حضرت رضا‌ علیه السلام با خط شریف خود نوشته بودند: بسم الله الرحمن الرحیم، حمد از آن خدایی است که حمد را به بندگانش الهام کرده و ایشان را بر شناخت پروردگاری خویش آفریده، همو که دلالت فرموده با خلقش بر وجودش و با حادث بودن خلقش بر ازلیتش و با اشباه آنان بر شبیه نداشتنش، آن که آیات خود را بر قدرتش گواه گرفته، همان‌که نا ممکن باشد ذاتش از صفت‌ها و دیدنش از چشم‌ها و احاطه به او از وهم‌ها، نه بودش را مدتی باشد و نه بقایش را سرانجامی، مشاعر او را در بر نگیرند و حجاب‌ها او را نپوشانند، پس حجاب میان او و خلایقش از برای ممتنع بودن اوست از آنچه در ذوات ایشان ممکن است و از برای ممکن بودن ذوات ایشان است نسبت بدانچه ذات او از آن ممتنع است و از برای جدایی افتادن است میان آفریننده و آفریده؛ و میان پروردگار و پرودیده؛ و میان حدآفرین و محدود گشته، یگانه است نه به تفسیر عدد، آفریننده است نه به معنای جنبش، شنواست نه با ابزار، بیناست نه با تفریق آلت، شاهد است نه با برقراری تماس، جداست نه با گذشت مسافت، باطن است نه به پنهان گشتن، ظاهر است نه به هم‌جنسی، نفوذ دیدگان در رسیدن به کنهش درمانده گردند و وجودش از جولان وهم‌ها ممتنع باشد، اول دینداری شناخت اوست و کمال شناخت، توحید اوست و کمال توحید، نفی کردن صفات از اوست؛ چه آنکه هر صفتی خود گواهی دهد که غیر موصوف است و هر موصوفی گواهی دهد که غیر صفت است هر دو بر خود گواهی دهند به جدایی و بینونتی که ازل از آن ممتنع است، پس هرکه خدا را وصف کند او را محدود کرده و هرکه خدا را محدود کند او را به شماره آورده و هرکه او را به شماره آورد ازلیت او را باطل کرده و هرکه بگوید خدا چگونه است؟ طلب وصف او کرده و هرکه بگوید خدا بر روی چیست؟ او را محمول قرار داده و هرکه بگوید کجاست؟ جایی را از او خالی دانسته و هرکه بگوید تا کی هست؟ او را به وقت محدود کرده، عالم است آن‌گاه که معلومی نباشد و خالق است آن‌گاه که مخلوقی نباشد و پرودگار است آن‌گاه که پروریده‌ای نباشد و اله است آن‌گاه که سرگشته‌ای نباشد و این‌گونه پروردگار ما توصیف گردد و او فراتر است از آنچه وصف‌کنندگان وصفش می‌کنند».

دریافت فایل (MP3) (PDF)