معرفة الله بالله؛ معرفة النفس معرفة الله / مبحث بیست و هشتم
جمله «من عرف نفسه» و علم اتحادی و «فقد عرف ربه» و علم انطوائی
گفته شد که در حدیث امیرالمؤمنین علیه السلام که فرمودند: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»، جمله اول «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ»، معرفت هر چیزی به خودش میباشد. این علم، علم اتحادی است که علم به ذات است. ولی جمله دوم «عرف ربه»، مقام حرکت و تعلم و سیری است که نفس از خودیت به سوی رب میکند. این علم، علم انطوایی است که علم به وصف است، نه علم به ذات.
حدیث «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و یکمعنایی بودن آن
این حدیث شریف، در برخی نقلهایش «فقد» دارد؛[1] یعنی کسی که نفس خود را بشناسد، یقیناً رب را شناخته است. چون وقتی که کلمه «قد» بر سر فعل ماضی در میآید، به معنای ثبوت و تحقیق و حقانیت و استواری است؛ یعنی یقیناً چنین است و هیچ شک و ریبی نیست که هر کسی نفس خود را بشناسد، رب را شناخته است؛ نه اینکه هر کس نفس را بشناسد، رب را خواهد شناخت؛ بلکه به محض آنکه نفس را شناخت، رب را شناخته است.
معنای این سخن امیرالمؤمنین علیه السلام این است که آن حضرت بین معرفت نفس و معرفت رب، تساوی قرار داده؛ یعنی کسی که نفس را بشناسد، رب را شناخته است. پس شناخت نفس، همان شناخت رب است. این مطلب، همان مطلب دومی است که گفته شد که «فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»؛ یعنی نفس در سیر خود حرکتی کرده و به کمالی رسیده است تا اینکه به مقام آیت رب بودن رسیده است، اما سخن امیرالمؤمنین علیه السلام این است که عرفان نفس، همان رسیدن به کمال است، و همان رسیدن به آیت رب است. پس خودیت که در علم اتحادی مطرح بود، در سخن امام علیه السلام نیست، بلکه ظاهر سخن امیرالمؤمنین علیه السلام اتحاد و یگانگی بین دو جمله است؛ یعنی میان «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ» و «فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ» یگانگی وجود دارد؛ یعنی معرفت نفس، همان معرفت رب است. در حالی که مطلبی که ما گفتیم، این بود که جمله اول؛ «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ»، معرفت ذات به ذات است که علم اتحادی است.
تهیالذات بودن هر چیز و دارا شدن به عنایت الهی
این مطلب (علم اتحادی) به جهتی گفته شد که آن جهت بر اساس موازین اهلبیت علیهم السلام اعتقاد ماست، و آن این است که همه چیز تهی الذات است و همه چیز نادار و پست و ضعیف و ناقص و فقیر است و هیچ چیز در عالم در مقام دارایی و کمال نیست، مگر اینکه خدای متعال لطف و کرم کند و کمالات خود را به کسی و چیزی اعطا کند و آن چیز هم کمالات الهی را بپذیرد، آنگاه صاحب کمالات شود. این مطلب، میزان معارف توحیدی ماست، چنانکه خدای متعال فرمودند: وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً ؛[2] «خداوند شما را از شکمهای مادرانتان بیرون آورد در حالی که هیچ چیز نمیدانستید».
دو نفس بودن «نفس» در حدیث: قبل سیر کمالی و بعد از آن
پس این نفسی که در جمله اول حدیث آمده «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ»، در حقیقت، به دو مقام تقسیم میشود:
اول، مقام نفس مخلوقی که هنوز حرکت کمالی به طرف رب را شروع نکرده است. البته مسئله زمانی نیست، بلکه هویت نفس این است که خالی و تهی است و هیچ کمالی ندارد، و هر کمالی که داشته باشد، باید از رب به او داده شود؛ از این رو باید حرکت انفعالی و بندگی و عبودیتی کند، رب هم حرکت فعلی و ربوبی میکند، تا اینکه این فعل و انفعال (عبودیت و ربوبیت) به یکدیگر میرسند و کمالی که در ربوبیت هست در عبودیت آشکار میشود. از این رو عبودیت وصف ربوبیت میشود؛ وقتی وصف ربوبیت شد، آیت ربوبیت میشود؛ وقتی آیت ربوبیت شد، میزان معرفت ربوبیت میگردد.
مقام اول: نفس در جمله اول و عین عبودیت و ناداری
بنابراین در حدیث شریف: «الْعُبُودِيَّةُ جَوْهَرٌ كُنْهُهَا الرُّبُوبِيَّةُ»،[3] این عبودیت، همان نفس است و این نفس، همان عبودیت است که جوهره است، اما در این جوهره و عبودیت هیچ کمالی نیست، بلکه هر چه هست فقر و نقص و عیب است، چون عبودیت است. این همان نفس اول است که در «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ» آمده است. گفته شده که علم او به نفسش، علم اتحادی است که علم به ذات خود میباشد. اما کنه، ربوبیت است؛ یعنی مقام آیت و کمال عبودیت است. پس اگر نفس سیر کند و به کمال آیینه بودن و کمال مظهر بودن برسد، این نفس نفسی است که معرفت آن معرفت رب است.
بنابراین نفسی که در «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ» آمده است، دو نفس است: اول، نفسی است که مبدأ حرکت انفعالی و بندگی است که باید به طرف رب حرکت کند، اما هنوز حرکتی رخ نداده است، این نفس، همان نفس ناقص و فقیر است و علمش به خودش، علم اتحادی است.
مقام دوم: نفس مستضیء به نور رب
اما وقتی همین نفس، به سوی رب و به سوی کنه حرکت میکند که فرمودند: «کنهها الربوبیه»، آن کنه و آن رب هم با وصف خود به طرف او حرکت میکند، تا اینکه وقتی که به یکدیگر میرسند، نفس متنور و مستضیء به نور رب و مستکمل به کمال رب میشود. از این رو آهسته آهسته ضعفها و نقصها و ظلمتها را میدهد و نور را میگیرد، تا اینکه در مرحله آخر، آیت رب میشود که تنها نور از او دیده میشود.
لزوم دو نفس دیدن جهت بر حق ماندن و به انحراف نیفتادن
پس نفسی که در «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ» آمده است، به دو نفس تقسیم میشود. اگر انسان این مطلب را حفظ نکند، گرفتار همان انحراف «من عرف ربه فقد عرف ربه» میشود؛ یعنی نفس ناقص، نادار و ضعیف نمیبیند. از این رو کثرت نمیبیند و خلق را نمیبیند و فقط رب را میبیند و این همان وحدت وجود است: «من عرف ربه فقد عرف ربه».
پس انسان اول باید نفس را ناقص و نادار و ضعیف و تهی ببیند که مبدأ حرکت انفعالی و حرکت عبودی و بندگی است، همان تقرب به نوافل یا فرائض است، اما هنوز حرکتی انجام نشده، نه تقرب به نوافل و نه تقرب به فرائض. این نفس، همان نفس ناقص است و علمش به خودش، همان علم اتحادی است. اگر کسی در این مقام بماند و حرکت و سیر نکند و در همان علم اتحادی بماند که خودش خودش است، در این صورت رب و کمال رب را نمییابد، چون سیری نکرده تا چیزی پیدا کند. این همان ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْض است که إِذا أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَراها .[4]
حرکت نفس به فرائض و نوافل و خدا شدن و اینکه خدا دست و چشم او شود
اما همین نفس ناقص قابل حرکت است و امیرالمؤمنین علیه السلام نتیجه این حرکت را بیان فرمودند؛ یعنی این نفس ناقص، یا به تقرب نوافل حرکت میکند (که حرکت به صفات است) یا به تقرب فرائض حرکت میکند (که حرکت ذات است).
معنای اینکه خدا دست و چشم عبد شود، در حرکت به نوافل
اگر حرکت کند به حرکت صفات که حرکت به نوافل است، در این صورت، ذات فنا نمیشود، از این رو الله چشم و گوش و... او میشود. چنانکه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در حدیث قدسی فرمود:
«مَنْ أَهَانَ لِي وَلِيّاً فَقَدْ أَرْصَدَ لِمُحَارَبَتِي وَ مَا تَقَرَّبَ إِلَيَّ عَبْدٌ بِشَيْءٍ أَحَبَّ إِلَيَّ مِمَّا افْتَرَضْتُ عَلَيْهِ وَ إِنَّهُ لَيَتَقَرَّبُ إِلَيَّ بِالنَّافِلَةِ حَتَّى أُحِبَّهُ فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِي يُبْصِرُ بِهِ وَ لِسَانَهُ الَّذِي يَنْطِقُ بِهِ وَ يَدَهُ الَّتِي يَبْطِشُ بِهَا. إِنْ دَعَانِي أَجَبْتُهُ وَ إِنْ سَأَلَنِي أَعْطَيْتُهُ وَ مَا تَرَدَّدْتُ عَنْ شَيْءٍ أَنَا فَاعِلُهُ كَتَرَدُّدِي عَنْ مَوْتِ الْمُؤْمِنِ يَكْرَهُ الْمَوْتَ وَ أَكْرَهُ مَسَاءَتَهُ؛[5]
هرکس دوستی از من را اهانت کند، در کمین جنگ با من نشسته و هیچ بندهای با چیزی سوی من تقرب نجسته که نزد من از آنچه بر او واجب داشتهام محبوبتر باشد و براستی که او با نافله به من تقرب میجوید تا آنکه دوستش دارم، پس چون دوستش داشتم، من گوشش شوم که با آن میشنود و چشمش شوم که با آن میبیند و زبانش شوم که با آن سخن میگوید و دستش شوم که با آن غالب گردد. اگر مرا بخواند اجابتش کنم و اگر از من درخواست کند عنایتش دارم و در هیچ کاری که کردهام تردیدی نداشتم همچون تردید در مرگ مؤمن که از مرگ بدش آید و من ناخوشی او را بد دارم».
آن حضرت رابطه بندگی میان بنده و خداوند را در دو مقام بیان کردند: قرب به فرائض و قرب به نوافل؛ برای قرب به فرائض حد و مرزی را بیان نکردند، زیرا برای آن حد و مرزی نیست، ولی قرب به نوافل را در حد و مرزی بیان کردند و آن اینکه خداوند به واسطه صفات و کمالات و تجلیات خود، دست و چشم و گوش و... او میگردد؛ زیرا در قرب نوافل، صعود ذاتی از طرف بنده نیست؛ خدا نزول میکند؛ صعود نیست، بلکه نزول است، زیرا ذات عبد جای خود باقی است و ذات حرکت نکرده است؛ البته ذات نیز حرکت کرده، اما در صفات حرکت کرده، نه در خود ذات؛ از این رو فنای صفات پیدا کرده است؛ یعنی صفات عبد در صفات الله تعالی فانی شده؛ از این رو صفات الله تعالی جای صفات عبد را میگیرد و در نتیجه، خدا دست و پا و گوش و چشم عبد میشود.
معنای خدا شدن بنده در قرب به فرائض
اما اگر حرکت، حرکت فرائض باشد، یعنی حرکت ذات باشد، یعنی عبد و نفس در ذات خود حرکت کند، از این رو فنای ذات پیدا میکند. در این صورت چون ذاتش فانی شده، آنچه باقی میماند ذات الله است. اما کدام ذات خدا؟ همان ذات علیای الهی است که میزان معرفت خدای متعال است، نه خود ذات الهی؛ همان ذاتی است که امیرالمؤمنین علیه السلام در دعای صباح فرمودند: «يَا مَنْ دَلَّ عَلَى ذَاتِهِ بِذَاتِه؛[6] ای کسی که با ذاتش بر ذاتش دلالت فرموده». و همان ذاتی است که حضرت در فرمایش خود در تقسیم نفوس، بعد از آنکه سائل عرض کرد: «يا مولاي! و ما النفس اللاهوتية الملكوتية الكلية؟» فرمود:
«قوة لاهوتية جوهرة بسيطة حيّة بالذات أصلها العقل منه بدت و عنه دعت و إليه دلت و أشارت و عودتها إليه إذا كملت و شابهته، و منها بدأت الموجودات و إليها تعود بالكمال فهو ذات اللّه العليا و شجرة طوبى و سدرة المنتهى و جنّة المأوى، من عرفها لم يشق، و من جهلها ضلّ سعيه و غوى؛[7]
قوهای لاهوتی است، جوهری بسیط و زنده بالذات است، اصلش عقل است که از آن آغاز شده و از آن خوانده شده و بدان ره نموده و اشاره کرده و بازگشتش به آن است در آن دم که کامل گردد و بدان شباهت رساند؛ و موجودات همه از آن آغاز گشته و با کمال بدان باز خواهند گشت. پس آن، ذات عُلیای خداوند و درخت طوبی و سدره منتهی و بهشت پناهگاه است، هرکس بشناسدش بدبخت نشود و هرکس بدان جاهل باشد، تلاشش نابود شود و به گمراهی رود».
و همان آیات و مقاماتی است که در دعای ماه رجب از حجت عصر} آمده که به خداوند عرض میکند:
«اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِمَعَانِي جَمِيعِ مَا يَدْعُوكَ بِهِ وُلَاةُ أَمْرِكَ الْمَأْمُونُونَ عَلَى سِرِّكَ الْمُسْتَبْشِرُونَ بِأَمْرِكَ الْوَاصِفُونَ لِقُدْرَتِكَ الْمُعْلِنُونَ لِعَظَمَتِكَ وَ أَسْأَلُكَ بِمَا نَطَقَ فِيهِمْ مِنْ مَشِيَّتِكَ فَجَعَلْتَهُمْ مَعَادِنَ لِكَلِمَاتِكَ وَ أَرْكَاناً لِتَوْحِيدِكَ وَ آيَاتِكَ وَ مَقَامَاتِكَ الَّتِي لَا تَعْطِيلَ لَهَا فِي كُلِّ مَكَانٍ يَعْرِفُكَ بِهَا مَنْ عَرَفَكَ لَا فَرْقَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهَا إِلَّا أَنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ خَلْقُكَ فَتْقُهَا وَ رَتْقُهَا بِيَدِكَ بَدْؤُهَا مِنْكَ وَ عَوْدُهَا إِلَيْكَ أَعْضَادٌ وَ أَشْهَادٌ وَ مُنَاةٌ وَ أَزْوَادٌ وَ حَفَظَةٌ وَ رُوَّادٌ فَبِهِمْ مَلَأَتْ سَمَاءَكَ وَ أَرْضَكَ حَتَّى ظَهَرَ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ فَبِذَلِكَ أَسْأَلُكَ وَ بِمَوَاقِعِ الْعِزِّ مِنْ رَحْمَتِكَ وَ بِمَقَامَاتِكَ وَ عَلَامَاتِكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد؛[8]
بارالها! همانا من از تو میخواهم به واسطه معانی تمام آنچه والیان امرت تو را بدان میخوانند؛ همان کسانی که بر سر تو امین شمرده شده و به امر تو بشارت داده شدهاند؛ آنان که قدرت تو را وصفکنندهاند و بزرگی تو را نماینده؛ و از تو میخواهم به واسطه آن مشیتت که در ایشان به سخن آمده که (در پیاش) آنان را معدنهای کلماتت و ستونهای توحیدت و نشانهها و جایگاههایت قرار دادی؛ همان (نشانهها و جایگاههایی) که در هیچ مکانی تعطیلی ندارد (و) هرکه تو را شناسد بدانها میشناسد؛ (همان که) میان تو و آنها جدایی نیست جز آنکه ایشان بندگان و آفریدگان تو هستند؛ فصل و وصلشان به دست توست؛ آغازشان از تو و بازگشتشان سوی توست؛ یاوران و گواهان و میزانها و توشهها و حافظان و پیشروان؛ پس به ایشان آسمان و زمینت را پر کردی تا آنکه واضح گشت خدایی جز تو نیست؛ پس به آن از تو میخواهم و به محلهای عزت که از رحمت توست و به جایگاهها و نشانههایت که درود فرستی بر محمد و آل محمد».
در این دعا فرموده: «لَا فَرْقَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهَا إِلَّا أَنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ خَلْقُكَ؛ میان تو و آنها جدایی نیست جز آنکه ایشان بندگان و آفریدگان تو هستند» که از جهتی یگانگی و از جهتی دوگانگی میان آنان و خدای منان ثابت فرموده. و همان صورت انزعیهای است که در حدیث مفضل بن عمر از آقا امام صادق علیه السلام آمده:
«قال علیه السلام: فالصورة الانزعية هي الضياء و الظل و هي التي لاتتغير في قديم الدهور و لا فيما يحدث من الازمان فظاهره صورة الانزعية و باطنه المعنوية و تلك الصورة هيولي الهيوليات و فاعلة المفعولات و اس الحركات و علة كل علة لا بعدها سر و لايعلم ما هي الا هو. و يجب ان يعلم يا مفضل ان الصورة الانزعية التي قالت ظاهري امامة و وصية و باطني غيب منيع لا يدرک ليست کلية الباري و لا الباري سواها و هي هو اثباتا و ايجابا و عيانا و يقينا لا هي هو کلا و لا جمعا و لا احصاء و لا احاطة.قلت: يا مولاي زدني شرحا فقد علمت من فضلك و نعمك ما اقصر من صفته. قال علیه السلام: يا مفضل سل عما احببت. قلت: يا مولاي! تلك الصورة التي رؤيت علي المنابر تدعو من ذاتها الي ذاتها بالمعنوية و تصرح باللاهوتية؟ قلت لي انها ليست کلية الباري و لا الباري سواها فکيف يعلم بحقيقة هذا القول؟قال علیه السلام: يا مفضل تلك بيوت النور و قمص الظهور و السن العبارة و معدن الاشارة حجبك بها عنه و دلك منها اليه لا هي هو و لا هو غيرها محتجب بالنور ظاهر بالتجلي کل يراه بحسب معرفته و ينال علي مقدار طاعته فمنهم من يراه قريبا و منهم من يراه بعيدا. يا مفضل ان الصورة نور منير و قدرة قدير و ظهور مولاك رحمة لمن آمن به و اقر و عذاب علي من جحد و انکر ليس وراه غاية و لا نهاية؛[9]
حضرت فرمود: پس صورتِ انزعیه است که نور باشد و سایه و آن است که نه در دهرهای قدیم تغییری دارد و نه در زمانهایی که پدید میآید، پس ظاهرش صورت انزعیه است و باطنش معنوی است و آن صورت، ماده اولیه تمامی مواد اولیه و فاعل تمامی مفعولها و اساس تمامی حرکتها و علت تمامی علتهاست که نه سرّی بعد از آن باشد و نه کسی جز خداوند بداند که آن چیست. و واجب است دانسته شود ای مفضل که آن صورت انزعیه که گفت: ظاهر من امامت و وصیت است و باطن من غیبی دستنیافتنی است که درک نگردد؛ (آن صورت) کلیت باری تعالی نیست و باری تعالی جز او نیست، آن صورت همان باری تعالی است از حیث اثباتی و ایجابی و آشکاری و یقینی، اما باری تعالی نیست از حیث کلی و جمعی و احصائی و احاطهای.عرض کردم: ای مولای من! شرحی افزون به من عنایت فرما که (البته) از فضل و نعمت تو آن قدر دانستم که توان وصفش ندارم. حضرت فرمود: هرچه دوست داری بپرس مفضل! عرض کردم: ای مولای من! آن صورتی که بر منبرها دیده میشد، آیا از ذات خود به سوی ذات خود، به خدایی دعوت میفرمود و به خداوندی خود تصریح میکرد؟ به من فرمودید که آن صورت، کلیت باری تعالی نیست و باری تعالی هم جز او نیست؛ حقیقت این سخن را چگونه میتوان دانست؟حضرت فرمود: ای مفضل! آن صورت عبارت است از خانههای نور و لباسهای آشکاری و زبانهای گویندگی و معدنهای اشاره که باری تعالی بدانها تو را از خود محجوب داشته و از آنها تو را سوی خود رهنمون ساخته، آنها او نیستند و او جز آنها نیست، با نور در حجاب رفته و با تجلی آشکار گشته، هر کس بر حسب معرفتش او را میبیند و بر مقدار اطاعتش بدو دست مییابد، پس برخی باشند که او را نزدیک ببینند و برخی نیز دور. ای مفضل! همانا آن صورت، نور خداوند نورگستر است و قدرت خداوند توانمند و آشکاری مولایت که رحمت است بر آنکه بدان ایمان آورد و اقرار کند و عذاب است بر آنکه جحود و انکارش کند و ورای آن نه غایتی باشد و نه نهایتی».
در فنای ذات فنای وصف هست، نه در عکس آن
پس در حرکت ذاتی و قرب فرائض، عبد همان ذات الهی میشود که میزان معرفت خداست. از این رو عبد هم در مقام ذات و هم در مقام وصف، ولیّ خدای متعال میشود. چون هم وصفش فنا شده و هم ذاتش، چون معنا ندارد که ذات فنا شود، اما وصف ذات نه! بله، ممکن است وصف ذات فنا شود و خود ذات فنا نشود، اما نمیشود که ذات فنا داشته باشد ولی وصف ذات فنا نداشته باشد، چون وصف ذات، نور و شعاع ذات است؛ از این رو نمیشود که ذات دگرگون شود و وصف ذات دگرگون نشود، اما میشود که وصف ذات دگرگون شود ولی خود ذات نشود.
پس دو نفس وجود دارد: اول، نفسی که مبدأ حرکت و تقرب است، اما هنوز هیچ حرکت و تقربی، نه به فرائض و نه به نوافل رخ نداده است؛ دوم، نفسی است که در فرائض و نوافل جلو میرود. این نفس نیز همان نفس اول است، لکن قابلیتهای درونی خود را در اثر گرفتن نور و کمال رب دارد اظهار میکند. لذا آهسته آهسته آن کمالاتی که در ضمیر خود دارد و آنچه در جبلهاش مکنون است، آشکار میشود. آن کمالات درونی و مکنون، همان صفت رب است که برای او آشکار میشود. و معنای معرفت رب هم گفته شد که معرفت صفت رب است، چون خود رب فوق است که نفس نمیتواند به خود آن فوق برسد، چون سخن در علم دانی به عالی و معلول به علت و صفت به موصوف است.
دوگانگی نفس و سه مرحله بودن «من عرف نفسه فقد عرف ربه»
پس سخن امیرالمؤمنین علیه السلام «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»، در حقیقت، سه مرحله است:
مرحله اول، نفسی که علم خودش به خودش است، مبدأ حرکت است، اما هنور هیچ حرکتی رخ نداده است.
مرحله دوم، نفسی که در حرکت قرار گرفته است.
مرحله سوم، نفسی که در حرکت خود به منتها درجهای که فقط نور و صفات و کمالات رب را نشان دهد و هیچ چیزی از ذات و صفات خود را نشان ندهد، رسیده باشد. اگر کسی به این نفس رسیده باشد، و این نفس را شناخته باشد، رب را شناخته است.
عرفان نفس به رب، وصفی است نه ذاتی و نفس خود وصف رب است
چرا عرفان این نفس، عرفان رب است؟ برای اینکه مقصود از عرفان رب، عرفان ذات رب نیست، بلکه عرفان وصف رب است. چون سخن بر سر علم پایینی به بالایی است، علم دانی به عالی است، و هرگز دانی به ذات عالی نمیرسد. از این رو مقصود از عرفان رب، عرفان وصف رب است، و خود نفس که به کمال رسیده، وصف رب است. پس نفس در این مقام، به آیت رب عرفان مییابد و خودش آیت رب است؛ همچنین به علم و قدرت رب عارف میشود و خودش علم و قدرت رب است؛ همچنین به جود و کرم و سایر صفات رب معرفت مییابد و خود او جود و کرم و صفات رب است؛ همه اینها به خود نفس برمیگردد، چون دیگر فاصلهای بین آنها نیست.
«من عرف نفسه عرف ربه» مخصوص یک عالَم نیست، در همه هست حتی جمادها
پس در جمله «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ»، منظور از «من» کیست؟ آیا منظور منم، یا امیرالمؤمنین علیه السلام است، یا رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم است؟ بیشک این «من» به تمام حقایق موجودات عالم صدق میکند؛ یعنی حتی یک سنگریزه هم در جایگاه خود، اگر بخواهد به ربّش معرفت یابد، همچنین است که نفسی دارد که ناقص است اما قابل حرکت است و این نفس در حرکت قرار میگیرد و به صفات رب میرسد و خودش در مقام جمادیت خود، صفت رب میشود؛ از این رو وقتی خودش به خود نگاه میکند، خود را صفت رب میبیند، رب هم که در صفتش شناخته میشود، پس با نگاه کردن به خود، به معرفت ربّ خود میرسد. وقتی در یک سنگریزه چنین باشد، بدیهی است که در مقامات عالیه عالم نیز همچنین است.
هر چه ربّنماتر باشد، در معرفت ربّ قویتر است و صدق حدیث بر او قویتر
وقتی معنای نفس، مقام کمال نفس بود که مقام آیت خدا بودن است، پس هر حقیقتی در عالم که این حیث در او قویتر است - یعنی حرکت کمالی کرده و کمال رب و آیت رب و صفت رب گردیده و با تمام وجود رب را نشان میدهد - حدیث امیرالمؤمنین علیه السلام «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ» بر او قویتر صدق میکند. زیرا منظور از معرفت رب، معرفت صفت رب شد، از این رو گاهی انسان معرفت صفت رب را در مراتب پایین و ضعیف و دنیوی مییابد و گاهی در مقام بالاتر و گاهی بالاتر و بالاتر و این حد و مرز ندارد. از این رو هر موجودی در هر جای عالم که این حقیقت - یعنی سیر به سوی رب و واجد صفات رب شدن و آیت رب شدن - در او قویتر باشد، سخن امیرالمؤمنین علیه السلام درباره او صدق بیشتری دارد و قویتر صدق میکند.
اهلبیت علیهم السلام و بالاترین مقام نفس و رب و عبودیت و فقر و ربوبیت و غنا
حال، اگر ما این سیر را جلو برویم و با سایر فرمایشات اهلبیت علیهم السلام نیز بسنجیم، میرسیم به مقامات خود آن بزرگواران.
نفس موجودات عالم که مقام کمال موجودات عالم است و نفس الله تعالی که مقام کمال الله است که همان مقام ربوبیت الله تعالی است، در عالم، در چه کسانی قوی است؟ در چه کسانی به حقیقت رخ داده؟ بدیهی است که در اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام قویتر از سایر حقیقت یافته. از این رو آن بزرگواران، مبدأ همه معارف رب و همه معارف نفس شدند؛ یعنی مبدأ همه معارف عبودیت و ربوبیت شدند؛ یعنی مبدأ همه معارف نقص و کمال شدند؛ یعنی در مقام اول، که مقام اتحاد است و عرفان نفس به خود نفس است، هر چه ناقصتر و ضعیفتر و تهیتر و محتاجتر و فقیرتر است، از آن طرف واجدتر و کاملتر است؛ و هر چه که طرف عبودیت کسی کمتر باشد، ربوبیتش کمتر است. برای مثال، اگر کسی در طرف نفس و نقصش صد صفت است، وقتی که به کمال میرسد و رب را نشان میدهد هم صد صفت رب را نشان میدهد، چون به اندازه فقرش کمال را نشان میدهد. البته فقری مقصود است که میشود به کمال برسد؛ باید این قید حتماً ذکر شود، وگرنه مطلب کسانی میشود که تا آخر دوئیت را نگاه میداشتند و ما آن را رد کردیم. لذا اگر نفس هزار درجه و در هزار صفت فقر داشته باشد و تهی باشد (یعنی ندارد ولی میتواند داشته باشد؛ یعنی مقام قابلیت باید باشد)، این شخص وقتی به کمال میرسد، هزار صفت رب را نشان میدهد. همچنین اگر کسی در مقام عبودیت خود، فقر صد هزار صفت را دارد ولی میتواند حرکت کند و دارا شود، پس وقتی به کمال میرسد، صد هزار صفت رب را دارا گردیده نشان میدهد.
بیهمانندی اهلبیت علیهم السلام در مبدأ نفسی و سیر و حرکت و کمال و نهایت
پس منظور از ناقص و فقیر بودن مقام عبودیت و نفس، این است که ناقصی است که میتواند کامل شود و فقیری است که میتواند غنی شود. از این رو کسی که در ده جهت ناقص باشد، میتواند در ده جهت کامل شود؛ و اگر در هزار جهت ناقص است، میتواند در هزار جهت کامل شود؛ و اگر در یک میلیون جهت ناقص است، میتواند در یک میلیون جهت کامل شود. پس در طرف نفس و عبودیتش نقص بیشتری را دارد، در طرف کمال وقتی به کمال میرسد کمال بیشتری را دارد. بنابراین اهلبیت علیهم السلام هم در مقام عبودیت و هم در مقام ربوبیت، در بالاترین درجه قرار دارند؛ یعنی هم در مقام آن نفسی که علمش اتحادی است که خودش خودش است، و هم در مقام حرکتی که به طرف رب میکند و قابلیتها میخواهند به فعلیت برسد، و هم در مقام آخرین رتبه حرکت که به کمال میرسند و آیت رب میشوند، در بین تمام موجودات عالم یگانهاند و همانند ندارند.
اهلبیت علیهم السلام، مبدأ همه عبودیتها و حرکتها و کمالهای ربّی
پس اهلبیت علیهم السلام نه در مقام نفس و ناداری همانند دارند، و نه در مقام حرکت به سوی دارایی همانند دارند، و نه در آخرین مرحله دارایی همانند دارند. پس در مقام عبودیت، مبدأ همه عبودیتها هستند؛ و در مقام حرکت
و سیر، مبدأ همه سیرها و حرکتها هستند؛ و در واجد شدن مقام ربوبیت، مبدأ و اصل همه ربوبیتهای عالماند.
اگر انسان این سه مقام را با هم جمع کند، آنگاه معنای رسول الله بودن پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و ولیّ الله و نور الله و حجت الله بودن اهلبیت علیهم السلام و صفات دیگری همانند آنها را متوجه میشود و میفهمد که این مقامات تا چه اندازه عظیم
و بزرگ است.
نفسی که ربّ است، برای همه شیعیان و پیروان حق، اهلبیت علیهم السلام هستند
پس یکی از مقامات بسیار بزرگ سخن امیرالمؤمنین علیه السلام که فرمود: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»، مقامات اهلبیت علیهم السلام است اجمالاً؛ یعنی «من عرف امامه فقد عرف ربه»؛ یعنی نفس شیعیان، امامشان است؛ چون نفس، مقام عظمت و بزرگی است، نه مقام کوچکی؛ یعنی مقام بزرگی است در عبودیت و بزرگی در حرکت و سیر و بزرگی در آخرین مرحلهای که به مقام آیت میرسد.
بنابر این، «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ»؛ یعنی «من عرف امامه». از این رو «من» پایینتر قرار میگیرد، زیرا منظور از «من» شیعیاناند و منظور از «نفس» امام شیعیان است. پس هر کسی که امامش را بشناسد، رب خود را شناخته است؛ زیرا امام هر کسی، همان وصف رب و آیت رب و حجت رب و نور رب و کمال رب و جمال و جلال و کبریای رب است؛ و رب هم که به غیر صفتش شناخته نمیشود، زیرا رب فوق است و امکان رسیدن به آن نیست، پس باید با وصفش بشناسید، و وصف او نیز ولیّ او و حجت او و رسول او و نور او در سماوات و ارض است.
این، اجمال مطلب است در باره مقامات اهلبیت علیهم السلام و تفصیل آن مجال دیگری میخواهد.
[1]. غرر الحكم و درر الكلم، ص: 588؛ مصباح الشريعة، ص: 13.
[2]. (16) النحل : 78.
[3]. مصباح الشريعة، ص: 7.
[4]. (24) النور : 40.
[5]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج2، ص: 352.
[6]. زاد المعاد - مفتاح الجنان، ص: 386.
[7]. قرة العيون في المعارف و الحكم، ص: 364.
[8]. مفاتیح الجنان، ص: 134.
[9]. صحیفۀ الابرار، ج1، ص: 277.